راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

باز هم سنگ شکسته گوری؛ سنگ مزار چهره های نامدار را که می‌شکند؟

در ششم مرداد ۱۳۹۵ نشان مزار محمد علی سپانلو در قطعه‌ی نام‌آوران بهشت زهرا نصب شد. نشان مزار او نه از سنگ که از آسفالت و سرُب بود: لوحه‌ی آسفالت عظیمی با چیزی شبیه صورت منفی زورقی میان آن. سنگ‌نبشت او نیز از حروف چاپی سربی بود با قطعه‌ی پایانی شعر ملاح خشک‌رود سپانلو:
به چه امید در این خشکسال […]
وظیفه من است باریدن امید وظیفه‌ی من نیست.
و بعد نام شاعر و نیز سال تولد و مرگ او که برعکس حروف‌چینی شده بود تا وقتی از روی ۱۳۱۹ تا ۱۳۹۴ چاپ کنید عمر او بشود ۴۲۰۰ سال. طبق متنی که از باربد گلشیری، سازنده‌ی نشان مزار شاعر، در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است، کمتر از یک هفته پس از نصب کسانی با قلم فولادی و چکش و فرز سعی کرده بودند آن را تخریب کنند تا آن که دست آخر چندی پیش کلمات سنگ‌نبشت را کندند و گور را یک‌جا سیمان کردند. امروز اگر به بهشت زهرا بروید نمی‌توانید نشانی از گور سپانلو بیابید زیرا نشان مزار او را به همراه نعشش دفن کرده‌اند.

“یاد”داشت باربد گلشیری:
دیدی که خاک جمله فسانه است؟

سنگ شکسته بنگر باران چگونه گور تو را می‌شوید آن ‌که سنگ تو را شکست نیکوکار بود اکنون قطره‌ها به چهره‌ی زیبای تو می‌چکند از پیچ‌پیچ رخنه‌ها، پر از سلام و یادگار … و نسیمی هست که دشت‌های تو را درنوردید آن جاده‌ها که پیاده پیمودی یا بر ترک موتوری سرزمینی که بر آن می‌گریستی و در آن می‌شناختی و سرودهایت را شادمانه می‌ساختی اینک آهنگ تو از سنگ شکسته می‌رسد به گوش شب‌زدگانی که بامداد را در تو باز یافتند ما اسم آهنگت را به خاطره می‌سپاریم: سنگ شکسته!

محمد علی سپانلو اردی‌بهشت سال گذشته درگذشت. همان روزهای نخست پس از مرگ او عبدالعلی عظیمی، دوست و یار سپانلو، از من خواست که به فکر سنگ مزار او باشم. من در پاریس بر بستر دوست محتضرمان رضا دانشور نویسنده بودم. پس از درگذشت رضا با خودم عهد کردم که هر کار جدیدی را رد کنم و یک سال بر سر مزار او و سپانلو کار کنم. رضا را سوزاندند و خاکسترش را کنار سارکوفاژ تهی دلاکروآ در پرلاشز به خاک سپردند. دست آخر پس از ماه‌ها طرح و کار نگذاشتند تا مزار او را من اجرا کنم، زیرا سنگی رج زده گویی بهتر می‌بود، انگار دانشور عددی باشد یا شماره‌ی ثبتی در بایگانی مردگان یا مثلا چیزی نه بیش از یک قطعه‌ دومینو.

مطالعه‌ی هر دو مزار را با هم پیش بردم و از جایی دیگر به گمانم نه ماهی شد که به مزار سپانلو در قطعه‌ی نام‌آوران بهشت زهرا پرداختم. نشان گور را می‌گذارند تا یاد تن رنگ شیء بگیرد، تا جسمی شود در غیاب تنی که باری خاک شده است. از نزدیکان سپانلو پنهان نیست که جز به یاد تن سپانلو و آثاری که به جا گذاشته است، نشان مزار را به عشق مهدی اخوت ساختم که هم همخانه‌ی او بود، هم همدمش، هم همکارش و هم تکیه‌گاهش. هنوز هم هست. نشان را تا می‌شد دهری ساختم، نه مانند سنگ‌‌های آن‌جا که اغلب گرانیت سیاه چینی‌اند و تا آدم‌ها را سرکیسه کنند به دروغ نام برزیلی بر آن‌ها گذاشته‌اند. بر آن‌ها حک می‌کنند «آرامگاه ابدی» و البته «هو الباقی». این‌ها یک‌سر آغشته به فریب‌اند. می‌گویند او باقی‌ست اما می‌خواهند آن‌چه به جای متوفی ساخته‌اند نیز باقی باشد، برای همین است که دیگر رسم شده که بر سنگ‌های گرانیت چینی‌شان سلفون می‌کشند: بازمانده می‌رسد، سلفون را به کمک گورکنی کسی باز می‌کند، مناسک را به جا می‌آورد و باز روی سنگ را سلفون می‌کشد و می‌رود تا جمعه‌ی بعد. موجودیتی که تغیّر نمی‌پذیرد و پس به سوی نیستی میل نمی‌کند در خلأ می‌زید و زوال نمی‌پذیرد. این‌ها می‌خواهند تا مرده‌شان یا دست کم یاد مجسّم او دیگر تبدیل نپذیرد و ساکن ابدیتی لاهوتی شود. دیروز و فردایی نداشته باشد. محبوس سرمدیت شود. این‌ها نمی‌دانند که یک روی سکه‌ی ابدیت شکنجه است. یکی از انواع ابدیت‌ها در نزد مدرسی‌ها ابدیتی‌ست که آغاز دارد، یعنی ازلی نیست. درست مثل اوصاف دانته از دوزخ یا اصلا همان که در انجیل مرقس آمده: جایی که کرم ایشان نمیرد و آتش خاموشی نپذیرد.

تن عزیز از دست‌رفته‌مان همان‌طور دهری می‌ماند که یاد او. یاد آن‌ها نیز تبدل می‌پذیرد. درست مانند آن‌چه از این نوشته به یاد خواهید داشت. باور کنید که چیزی این میان جاودانه نخواهد ماند.

خبرگزاری کتاب ایران خبر خاکسپاری سپانلو را این‌طور کار می‌کند: زنده‌یاد سپانلو شعر ابدیت را سرود. بر اغلب سنگ گورهای ایران از همین‌ جنس حرف‌های دم دستی نوشته‌اند. همه همسران و مادران و پدران فداکارند که در آرامگاه ابدی‌شان غنوده‌اند. سه‌ تا در میان هم باید مراقب باشید که چینی نازک تنهایی‌شان ترک برندارد. کجای مرگ سپانلو شعر بود؟ مرگ سپانلو چه تاثیری در جاودانگی او داشته است؟ سپانلو به مدد شعرهایش و تحقیقاتش و تصنیفاتش است که جاودانه می‌شود نه با مردنش. خود سپانلو نوشته بود «آن سوی جاودانگی یک روز هست، یک روز شاد و کوتاه.»

پس نشان مزار او را از ماده‌ای ساختم بغایت دهری و بی‌اندازه شهری: آسفالت. می‌دانستیم که این به مذاق بسیاری خوش نخواهد آمد. میانش هم شکلی منفی باقی گذاشتیم شبیه قایق، شبیه کشتی مست رمبو که سپانلو ترجمه کره بود و البته چیزهای دیگری که هر کس در آن می‌توانست بجوید. قایق و شکاف و زخم بر کف تن تهران که نمی‌شد جز از آسفالت باشد. سنگ نبشت را هم با حروف سربی چیدیم. سنگ‌نبشت این بود: به چه امید در این خشکسال […] وظیفه من است باریدن امید وظیفه‌ی من نیست. می‌دانید که در اصل «به چه امید در این خشکسال می‌باری؟» بود، اما چون ملاح خشکرود سپانلو می‌دانست که جایی که در آن می‌زیست خشکرود است، بی‌شک می‌دانست که حتی ممکن است نگذارند ببارد. برای همین از همان اول حذف را بخشی از صورت کار کردم.

آن شش حرف را ذوب کردم و حلشان کردم در سرب مذابی که دور سنگ‌نبشت را گرفته بود. و پایین نام او بود: م. ع. سپانلو. حروف چاپی برعکس‌اند و ترتیب دو تاریخ تولد و مرگ را طوری چیدم که بخوانید از ۱۳۱۹ تا ۱۳۹۴. و اگر از روی آن چاپ کنید خواهد شد ۴۹۳۱ تا ۹۱۳۱. سپانلوی چاپ شده و نه مزار او قرار بود این سالیان سال بپاید. آخر سپانلو به پزشکش گفته بود که صد سال زندگی کرده است. «صد» کنایه از سالیان سال است. ۴۲۰۰ سال هم قرار بود همین کار را بکند. منفی چیزی غیابش است، درست مثل جایی که تن بر بستر حک می‌کند. و هم می‌‌دانیم که سپانلو با غیاب و حذف عجین بود. خاطرات او را اگر بخوانید ــ که اخیرا نشر ثالث با کمی حذف منتشر کرده ــ می‌بینید که چقدر سانسور مسئله‌ی او بوده. و جز این البته او از جمله کسانی بوده که در تابستان ۷۵ گردنه‌ی حیران دیده بود و معلق در آن اتوبوس مانده بود. گفتم، خاطراتش را بخوانید کافی‌ست.

و بر سر این نشان مزار چه آوردند؟ یک هفته پس از آن که نصبش کردیم دو جا را با قلم و چکش سوراخ کرده بودند تا آن منفی را خراب کنند. زورشان نرسیده بود. دو جای بالای سنگ‌نبشت را نیز با فرز تراشیده بودند. عادت نداشتند به آسفالت. نمی‌دانستند آسفالت با این قطر را چطور می‌شود کند یا خراب کرد. قرار بر این بود که طبیعت خرابش کند. آسفالت داغ شود، ذوب شود و بعد سرد شود و ترک بخورد. اما قرار بر این شد که نظام‌مند تخریبش کنند. دست آخر هم رفتند و توی آن منفی را و روی مزار را یک‌جا سیمان کردند. سنگ گور را دفن کردند. حروف را حتی کندند تا چیزی نماند جز «خشکسال امید من نیست.» جدا غریب نیست؟ از گور سپانلو نه اسمی بماند نه تاریخی و فقط همین که خشکسال امید او نبود؟ نه نبود. اما چه باک که کار خشکرود ما راندن از گورستان‌هاست و حتی برنتابیدن این که لبریز شدن زورق از باران غرقش کند نه سیمان.

بعد از مرگ سپانلو بحث این بود که او را کنار دوستان و همکارانش در کانون نویسندگان در امامزاده طاهر به خاک بسپارند. در شورای شهر تهران گفته بودند که مگر می‌خواهید شاعر تهران را در کرج خاک کنید؟ بی‌ تردید آمر و عامل تخریب گور او را پیدا نخواهیم کرد. نه در گورستان و نه در شورای شهری که از آب غسالخانه‌ی آن گورستان می‌خورد هم کسی مسئول نخواهد بود. می‌ماند جسمیت بخشیدن به یاد او که دیگر نیازمند نعش نیست. تلاش خواهیم کرد که مانند همان نشان مزار را در پرلاشز برای او بسازیم. به این می‌گویند تهی‌گور. نشان یاد کسی که مزارش آن‌جا نیست یا اصلا مزار ندارد.

%d8%b3%d9%86%da%af-%d9%85%d8%b2%d8%a7%d8%b1-%d8%b3%d9%be%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88

همرسانی کنید:

مطالب وابسته