راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

اقلیم اوهام؛ در باره سایه تاریک کاج‌ها

کورش اسدی
روزنامه شرق

«سایه‌ی تاریک کاج‌ها» (انتشارات نیماژ، ۱۳۹۵) آخرین مجموعه‌داستان منتشرشده از غلامرضا رضایی داستان‌نویس مسجدسلیمانی است. او در دهه‌ی هشتاد با مجموعه‌ی «نیمدری» آغاز کرد و از آن زمان تا امروز آرام‌آرام و پیوسته نوشته و پیش آمده و با قاطعیت باید گفت هر مجموعه نسبت به مجموعه‌ی پیشین پروپیمان‌تر و از نظر صناعت و زبان و روایت، حاوی تجربه‌های جدیدی است. رضایی تا امروز چهار مجموعه‌داستان به‌‌نام‌ِ «نیمدری»، «دختری با آدامس  خروس‌نشان»، «عاشقانه‌ی مارها» و «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» و رمانی با عنوان «وقتی فاخته می‌خواند» منتشر کرده است. گفتنی است مجموعه‌داستان «عاشقانه‌ی مارها»، مجموعه‌ی قبلی این نویسنده، سالِ پیش موفق به دریافت جایزه‌ی ادبی هفت اقلیم شد.

آخرین مجموعه‌ی رضایی به‌گمان من با تمام ضعف و قدرت‌هاش بهترین مجموعه‌داستان او تا امروز است. این مجموعه، نقطه‌ای است که او باید بر آن درنگ کند و قدرت‌ و توانش را در نوشتنِ فضاها و درونمایه‌هایی که تا امروز در ساختن آن‌ها مهارتش را نشان داده است، افزایش دهد. این نوشته در پی شناساندن دنیای داستانی غلامرضا رضایی و بررسی و نشان‌دادن قدرت‌ها و کاستی‌های کار اوست.

غلامرضا رضایی خو گرفته و دمخور متون کهن و پیگیر افسانه‌های قومی ایرانی است. گاهی همین دلبستگی سبب آفرینش داستانی امروزی از روایت یا حکایتی قدیم و محلی یا کلاسیک شده است. نمونه‌اش خودِ داستان «عاشقانه‌ی مارها» در مجموعه‌ای است که نام همین داستان را دارد یا «ضیافت کوچک شبانه» در مجموعه‌ی «سایه‌ی تاریک کاج‌ها». رضایی تسلط و احاطه‌ی خوبی نیز بر ادبیات غرب و داستان کوتاه و رمان ایران از آغاز تا همین امروز دارد. در یک کلام، او را می‌توان از داستان‌نویس‌های حرفه‌ای این سال‌ها قلمداد کرد که داستان برایشان در حکم زندگی است و این متن به‌شکلی ادای دین به نویسنده‌ا‌ی است کم‌یاب که در این روزها تعدادشان مدام کم‌و‌کم‌تر می‌شود، یعنی نویسنده‌ای که هم خوب می‌خواند هم خوب می‌نویسد هم خوب گوش می‌دهد و بسیار هم حساس است که داستان بد ننویسد و اگر احیاناً نوشت آن را شتابان به نشر نرساند.

مجموعه‌ی «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» داستانِ بد ندارد. می‌پذیرم که چند داستان ضعیف دارد اما بُرد با داستان‌های خوبِ مجموعه است. و درمجموع جزو کارهای بسیار خوبی است که امسال (١٣٩۵) منتشر شده است. از حرف‌های کلی بگذریم و برویم سرِ جزییات و اصلِ کار که نقد و بررسی داستان‌های مجموعه است.

درونمایه‌ی مجموعه در کل، استیلای وهم است بر واقعیت، یا اگر بهتر بگویم در این مجموعه مدام اوهام با واقعیت‌های جاری روزمره‌ی زندگی جابه‌جا یا گاهی در‌ هم می‌شوند. در یک داستان، وهم یا واقعی‌بودن ماجرا گاه صریحاً نشان داده شده ولی در اغلب داستان‌ها راویِ ماجرا و به همان نسبت، خواننده‌ی داستان، میان این دو وضعیت درمی‌ماند و به‌عبارتی راز یا همان «آنِ» داستان هم‌چون ماری سیاه در شب، به حرکتش ادامه می‌دهد و ماجرا به سادگی به چنگ نمی‌آید. گفتن از استعاره‌ی مار البته بی‌دلیل نبود، چون غلامرضا رضایی دلبستگی خاصی به این جانور دارد و در چند داستان از جمله «دو به هیچ» در همین مجموعه از آن سود برده و به‌خوبی مار را در خدمت داستان یا به‌عبارت بهتر به شخصیت اصلی ماجرا تبدیل کرده است.

گاه برای درک یا شناخت بیشترِ یک داستان، باید آن ‌را چند بار بخوانیم تا به ظرایف و کارکردهای داستانی اشیا و روابط میانِ آدم‌ها و مکان‌ها به‌درستی پی ببریم که درنهایت شاید باز نتوان به‌صراحت گفت اصل ماجرا وهم بوده یا واقعیت. یک دلیلش استفاده از راوی اول شخص در بیشترِ داستان‌هاست که روایتگرِ ماجرای خود یا حوادث و شخصیت‌‌های دور و بر خویش است. شدتِ وهم در برخی داستان‌ها گاه چنان گیج‌کننده است که راوی را در برخی داستان‌ها مانند «مسافرخانه‌ی چهارباغ» به‌نوعی راوی غیرقابل اعتماد نزدیک می‌کند. گفتم به‌نوعی، چون نمی‌توان واقعاً قاطعیتی در استفاده از این نوع راوی برای داستان قائل شد و بیشترِ تمرکزِ داستان و درونمایه‌ی آن حول همان وهم می‌گذرد. یعنی وهم یا اوهامِ موجود در حوالی داستان، واقعیت را از قطعیت خودش دور کرده و به همان نسبت بر ذهن راوی نیز تأثیر می‌گذارد. نمونه‌ی درخشان این شیوه را باید در خودِ داستان «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» یا «مسافرخانه چهارباغ» خواند. اما بهتر است از مجموعه پیش نیفتیم و داستان به داستان جلو برویم.

با همان نخستین داستانِ مجموعه‌ی «سایه‌ی تاریک کاج‌ها»، یعنی «هزارمین شب مادام ریتا»، نویسنده، دروازه‌ی جهان وهمی داستان‌هایش را به‌روی خواننده می‌گشاید. دورانِ جنگ و موشک‌باران است. نویسنده به‌صراحت نامی از جغرافیای داستان نمی‌برد ولی با نشانه‌ها و نام‌ مکان‌ها می‌شود دریافت که ماجرا در شهری جنوبی می‌گذرد. داستان، چه از وجه درونمایه و مضمون و چه شخصی، داستانی است بسیار نوستالژیک. مادام ریتا، پیرزنی است بیوه که در محله‌ای قدیمی، تنها زندگی می‌کند و راویِ داستان که همسایه‌ی نزدیک اوست، گهگاه سری به او می‌زند تا به اموراتش رسیدگی کند و در کل، از دور و نزدیک مراقبِ اوست. در یکی از این ملاقات‌ها میان راوی با مادام ریتا، که همان روز و زمانِ ماجرای اصلی داستان نیز هست، راوی متوجه می‌شود که مادام مشغولِ گردگیری لباس دامادیِ شوهرِ مرده‌‌اش، «آلبرت»، است. به بهانه‌ی لباسِ قدیم، مرور خاطرات آغاز می‌شود، چانه‌ی مادام ریتا هم گرم‌و‌گرم‌تر می‌شود و با بهانه‌ی پرسش‌های راوی از گذشته‌ی مادام و شوهرش و پاسخ‌های پیرزن، حالتی شبیه گردش در دورانِ شُکوهِ قدیم شهر و مکان‌های از یادرفته‌ و مدفون‌شده زیرِ خاکسترِ گذشته و نیز ویرانی و خلوتی شهر در زمانِ حالِ داستان ایجاد می‌شود. یکی از عوامل ویرانی، بمباران و جنگ است که به تازگی قبرستان را هم زیر و رو کرده. شوهر مادام ریتا نیز در همین قبرستان مدفون بوده است. در میان گفتارِ مادام ریتا بمباران مجدداً رخ می‌دهد و در روایت مادام اخلال ایجاد می‌کند. در آن روزِ خاص، راوی نه تنها گردگیری لباس دامادی «آلبرت» را می‌بیند بلکه برای نخستین‌بار متوجه حضور موشی در خانه‌ی مادام ریتا می‌شود. پس از گذشت چند ساعت، راوی برای رسیدگی به کارهای شخصی و رتق‌وفتق امورش، مادام را با تنهایی‌اش وامی‌گذارد و به خانه‌ی خود برمی‌گردد، اما بعد با تاریک‌شدن هوا وقتی متوجه روشنایی خانه‌ی مادام می‌شود، متعجب و دل‌نگران باز به سمت خانه‌ی مادام می‌رود. هرچه در می‌زند پاسخی نمی‌گیرد. از دیوار بالا می‌رود و با پا گذاشتن به خانه‌ی مادام ریتا و شنیدن نام «آلبرت» و دیدنِ منظره‌ی مقابلش حیرت‌زده می‌ماند ــ مادام ریتا در لباسی ارغوانی که در شب‌های نخست ازدواجش با آلبرت به‌ تن می‌کرد زیر تخت دولا شده و مدام آلبرت را صدا می‌زند و می‌خندد. در داستان البته به موشِ زیر تخت اشاره‌ی مستقیم نمی‌شود ولی همین توصیفِ زیر کافی است تا هم راوی و هم خواننده متوجه دنیای وهمی مادام ریتا شوند: «هاله‌ای از نور نارنجی چراغ خواب روشنایی ماتی به اتاق می‌داد. زنی با موهای عسلی و کت و دامن ارغوانی، ساک ‌به‌ دست، سر برده بود زیر تخت. صدای ترک‌ترکی از زیر تخت می‌آمد…: کجایی آلبرت…»

نام داستان کنایه‌ای است آشکار به جهان افسانه‌ای و افسون‌زده‌ی هزار‌و‌یک‌شب‌گونه‌ی زنی که زندگیش به جنون یا وهمِ مطلق رسیده است. مرده‌پرستی مادام ریتا به یک معنا نسبتی هم با امیلی فاکنر پیدا می‌کند (داستان «یک گل سرخ برای امیلی»). اما از همه‌ی این مسائل زیباتر و شاید به یک معنا تلخ‌تر، جغرافیای داستان است که در حال تخلیه و نابودی نسلی از ساکنان قدیمی شهری است که در بمباران‌های پیاپی جنگ دارد مانند زندگی مادام ریتا، زیر و رو می‌شود و شکل عوض می‌کند. از نکته‌های قوی داستان همین توازی میان واقعیت خشن بیرون و لطافت عاشقانه‌ای است که در شخصیت و روایت گذشته‌ی مادام ریتا موج می‌زند.

اگر بخواهیم در تمهیدات داستانی و تردستی‌های نویسنده بیشتر ریز و دقیق شویم می‌شود به یک حرکت موازی دیگر نیز در داستان اشاره کرد که بسیار محو و هنرمندانه در داستان نقش بسته اما به‌راحتی به‌چشم نمی‌آید چون کم‌ترین اشاره‌ای به آن نشده و نویسنده، دریافتِ آن را به عهده‌ی خواننده گذاشته است، این تمهید چیزی نیست جز شباهت راوی داستان با موش. هر دو موذیانه وارد زندگی پیرزن شده‌اند (در بارِ آخر، راوی هرچند با نیت خیر اما مانند دزدها از دیوار بالا می‌رود و وارد خانه می‌شود) و راوی مانند موش که خوردنی‌ها را می‌دزدد، گذشته‌ی مادام را همچون مواد خامی برای یک داستان، خردخرد غارت می‌کند. هرچند در آخر مادام ریتاست که به جادوی داستان و روایت‌های شهرزادگونه‌اش (که مایه از ترس و تنهایی او دارد ولی با همین تمهیدِ روایتِ گذشته‌هاست که راوی را شنونده و همدم خود کرده است) هر دو موش را رام و همراه خود می‌کند ــ هزارمین شب مادام ریتا از داستان‌های به‌یادماندنی رضایی است.

مانند اغلب کارهای مجموعه، این داستان نیز روایت و زبانِ روایی بسیار ساده و سرراستی دارد و تمهید دریافتِ داستانِ موهومِ مادام ریتا سر زدن یک شخص ناآگاه (همسایه) به دنیای غریب و وهمی زنی تنهاست. همین‌جا باید در کنار نقاط‌ قوت داستان به نقطه ضعف اصلی آن نیز اشاره کرد: انفعال راویِ اول شخصِ داستان به‌گمان من بزرگ‌ترین لطمه را به داستان زده است. چرا باید تمام راز زندگی مادام ریتا در یک روز خاص و در چند ساعت آشکار ‌شود. همسایه به‌صراحت می‌گوید که مدت‌هاست به خانه‌ی مادام رفت‌وآمد دارد ولی تنها در روز آخر است که به راز او پی می‌برد. نقص بعدی این‌ است که راویِ اول شخصِ داستان صرفاً در حد یک راویِ کلاسیک عمل می‌کند، یعنی تنها وظیفه‌اش در داستان روایت ماجرای مادام ریتاست و برای خودش زندگی و دغدغه‌ای ندارد. اما این ضعف را غلامرضا رضایی با تمهیدات هنرمندانه‌ای که سخنش رفت و نیز قدرت قصه‌گویی‌اش پوشانده است چون نویسنده‌ای ذاتاً داستان‌گوست، داستان‌گوی ماهری هم هست. البته این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که در شکل خیلی کلی می‌توان این نقص را به این بهانه نادیده گرفت یا نپذیرفت که مادام ریتا می‌تواند به‌نوعی نمونه‌ی تمامِ آدم‌های بازمانده در این مکانِ خالی از سکنه باشد و راوی هم به‌شکل خودش دچار نوعی توهم است. در تکه‌ای که بالاتر از داستان نقل کردیم راوی در پایان، چنان فضای عاشقانه و رازآلودی وصف می‌کند انگار که نخستین‌بار است پا به آن خانه گذاشته و بدون اینکه نامی از مادام ریتا بیاورد بسنده می‌کند به گفتن از نورِ ماتِ نارنجی و چراغ خواب و زنی با موهای عسلی و ساک‌ دستی، انگار که تمام روایتِ چند ساعت پیشِ مادام ریتا را از یاد برده است. یعنی هر شب از یاد می‌برد. با چنین نگاهی، وهم موجود در داستان این توانایی را پیدا می‌کند که مدام اوج بگیرد و اوج بگیرد.

دو داستان «صخره‌های مرجانی» و «نوشته‌های شفاهی» (آخرین داستان مجموعه) به‌گمان من درنیامده‌اند و جزو داستان‌های خوب مجموعه نیستند. «صخره‌های مرجانی» که در شکل فعلی‌اش بن‌بست است. بن‌بستِ وهم و توهمِ کامل. یعنی هر چقدر هم در آن بچرخی به همان اندازه که ممکن است چیزی مفهوم شود به همان اندازه یا بیشتر پرسش ایجاد می‌کند. «نوشته‌های شفاهی» هم همین حس‌وحال را دارد. «صخره‌های مرجانی» داستانی است مرکب از چند یادداشتِ پراکنده از یک سرباز در جزیره‌ای پرت که به مرور با ذبیح نامی دوست می‌شود که این دوستی به ماجرایی غریب تبدیل می‌شود. خودِ داستان به‌دلیل حساسیت موضوع به‌اندازه‌ی کافی توجیه‌کننده‌ی گنگی و نامفهوم‌بودن آن هست، ولی پراکندگی یادداشت‌ها و اصولاً داستان را به شیوه‌ی یادداشت نوشتن و آن‌هم این‌قدر موجز و حاشیه رونده، آن را بسیار گنگ‌ و ناتمام جلوه داده است.  من متوجه نشدم چرا راوی از درنیامدن یادداشت‌ها شاکی است. آن‌جا که می‌نویسد: «… دفتر یادداشت‌ها را خواندم و چندتایی‌شان را اصلاح کردم. به‌نظرم هنوز کار دارند.»

راوی نویسنده است؟ جدا از این مسئله، اثری با این محدودیت چرا باید این‌همه عنصر و ماجرا وارد داستان کند. چرا راوی یعنی نویسنده‌ی یادداشت‌ها این همه موجز و سربسته حرف می‌زند و بیشتر حاشیه می‌رود. برخی نشانه‌های داستان نیز گل‌درشت هستند و گاه بدون تمهیدات قبلی و ناگهانی رخ می‌دهند ــ راوی تصادفاً وارد خانه‌ی مرد قایق‌ساز می‌شود. اشاره به اسطوره‌ی هابیل و قابیل در پیشانی داستان و بعد به‌شکل وجهی دیگر در روایتِ پیرمردِ تویِ حمام به‌گمانم از درونی‌شدن داستان کم کرده و لااقل فهمِ آن را موکول به دانشی بیرونی و فراتر از خودِ داستان کرده است. داستان زنِ مرده بر آب هم خیلی گنگ است و بدونِ تمهیدات قبلی و ناگهانی رخ می‌دهد و در ادامه نیز چیزی که به‌شکلی نکته‌ای از آن را اندکی روشن کند گفته نمی‌شود (در کل، باید گفت مرگِ زن، معنادار است و خیلی هم خوب با کم‌وکم‌ترشدنِ آهوها جفت‌وجور شده).

داستان به‌گمانم خیلی نامفهوم شده است یا شاید بهتر است این‌طور بگویم که درست مانند داستان «نوشته‌های شفاهی» درکش بسیار وابسته به عناصری بیرون از خودِ داستان است. مانند بیشتر نویسندگان جنوب، و در این مورد خاص می‌شود گفت بیشترِ نویسندگان ایران، هرگاه چیزی افشاگرانه و یا شخصی و اضافه بر داستان قرار است وارد داستان کنند، داستان یا چندپاره می‌شود یا بسیار گنگ از آب درمی‌آید و در هر صورت درونمایه‌ای خوب و مکانی به‌غایت داستانی راحت حرام می‌شود.

داستان «ضیافت کوچک شبانه» همان داستانی است که از رضایی انتظار داریم. داستانی گیرا و معمایی که بدون سکته پیش می‌رود، اسباب دنیایش را با حوصله می‌چیند و تا انتها از تمام عناصری که وارد داستان کرده به بهترین نحو سود می‌برد و البته گوشه‌چشمی نیز به روایت‌های عامیانه در این زمینه دارد. امتیاز درخشان داستان، روایت به‌ظاهر بسیار ساده اما گیرای آن است. داستان، احتمالاً داستانِ خانه‌ی ارواح است. می‌گویم احتمالاً چون نویسنده، تیزهوشانه، مسئله را در انتها باز می‌گذارد و به‌صراحت حرفی نه از روح می‌زند و نه از جن و این مسائل. در دل داستان و این‌جا و آن‌جا اشاراتی به اجداد و خانه‌ی اجدادی و زیرزمینِ سال‌ها دست‌نخورده و چیزهایی از این دست هست تا خواننده را با نقشِ وهم و دخالت دنیای وهمی در واقعیتِ روزمره آماده کند، اما راویِ اول شخص و مخصوصاً زن آبستنش که بسیار شخصیت زنده‌ای از آب در آمده، و واقعاً به نویسنده برای آفرینش آن باید دست‌مریزاد گفت، ترجیح می‌دهند به این نکته ابداً اشاره‌ای نکنند. فقط یک مورد در داستان هست که ای‌کاش نبود و آن هم جایی است که ناگهان باد و توفانی در می‌گیرد و مرد که می‌رود تا پنجره‌ها را ببندد زن به او گوشزد می‌کند که ربطی به توفان و باد ندارد و نیازی به بستن پنجره‌ها نیست. همان‌جاست که زن و مرد به‌سرعت خانه را ترک می‌کنند.

درونمایه‌ی داستان، حفظ و استمرار گذشته و اصرار بر جلوگیری از نابودی قدیم است به هر شکل. لااقل خواستِ موجودات موهوم که همین‌هاست. خانه‌ی اجدادی به‌دلایل کارشکنی آنهاست که فروش نمی‌رود یا غریبه‌ای در آن نمی‌تواند زیاد تاب بیاورد و پس از مدتی آن‌جا را ترک می‌کند. این درونمایه، یعنی نابودی یک مکان یا جلوگیری از آن در داستان «صخره‌های مرجانی» هم نمودهایی داشت و دیدیم که یکی از مسائل اساسی داستانِ زیبای «هزارمین شب مادام ریتا» اشاراتش به شهری بود که تمام خاطرات و عواطف یک یا چند نسل در آن رو به نابودی بود. شاید اگر تجربه و هوشمندی غلامرضا رضایی در داستان‌نویسی نبود این داستان با هر روایت یا پایان‌بندی دیگری حرام می‌شد. حضور طبیعی و ظاهراً معمولی درخت سه‌پستان از ظرایف این داستان است که ممکن است در نگاه اول جلوه‌ای نداشته باشد ولی از تسلط به تمهیداتِ داستانی و فوت‌وفن‌های یک نویسنده‌ی خُبره خبر می‌دهد که بسیار به اندازه و به‌جا از آن سود برده و با این‌که ویژگی خاصی به آن نسبت نمی‌دهد اما همین شیئی را وقتی کنارِ زن آبستن یا این عبارت راوی بگذاریم: «… دلم نمی‌آمد خانه را بفروشم یا بکوبمش. خشت خشتش برایم خاطره داشت. با هوشنگ و کاوه هم که صحبت می‌کردم راضی نبودند…» می‌بینیم که در حین حرف‌زدن از خانه به‌نام‌های اسطوره‌ای برادرانش اشاره می‌کند و از این طریق به قدمت خانه شکلی اسطوره‌ای می‌بخشد. به این‌ ترتیب نویسنده توانسته حرف‌های بسیاری را که در داستان گفته نشده، القا کند. داستان، مانند درخت، در ریشه و شاخه‌ها و میوه‌اش، حامل عناصری است که به آن لایه‌های معناداری ‌بخشیده است. نمی‌توان از این داستان بدون اشاره به پایان زیبای آن گذشت: «… خانه مثل دیشب مرتب و دست‌نخورده مانده بود. درِ اتاق‌ها را قفل کردم و آمدم سراغ اتاقی که دیشب داخلش نشسته بودیم. چراغ اتاق هنوز روشن بود و کنارِ تخت بچه چندتایی پیش‌دستی روی زمین مانده بود. پیش‌دستی‌ها پر بودند از پوست تخمه، آجیل و فنجان چایی نصفه‌ونیمه که سرد بود و بخاری ازش بلند نمی‌شد.»

چون خیلی دوست داشتم و دارم که متن را با ستایش‌ِ داستانِ «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» که به‌واقع لایق ستایش هم هست، و خواهم گفت چرا، به آخر برسانم، بنابراین عجالتاً چند صفحه از مجموعه جلو می‌زنیم و می‌پردازیم به داستان‌های «دو به هیچ» و «مسافرخانه‌ی چهارباغ».

داستانِ «دو به هیچ» همچون «ضیافت کوچک شبانه» احتمالاً متأثر از همان علائق نویسنده به متون و حکایات بومی و محلی است. و مهم این است که نویسنده تلاش کرده قصه‌ای محلی را تبدیل به داستان امروز کند، داستانی آمیخته به رمز و رازهای خاص نویسنده. داستان در دوران جنگ می‌گذرد و حکایت گروهی از مردم است که برای تماشای بازی‌های جام‌جهانی از تلویزیون در آن زمان، مجبور شده‌اند به دشت و صحرا بزنند و آنتن‌های تلویزیون را به‌سمت سرزمین‌های عربی بگیرند تا شاهد پخش کامل و تصاویرِ شفاف‌تر بازی‌ها باشند.

داستان حکایتِ سه رفیق است که مانند دیگران آمده‌اند تا فوتبال ببینند. مشغول تنظیم آنتن هستند و بازی هنوز شروع نشده. ناگهان غریبه‌ای وارد جمع سه نفره‌شان می‌شود و ماجرا آغاز می‌شود. شخصیت غریبه، عنصر داستانی بسیار جذابی است. مخصوصاً با توصیف‌هایی که از او می‌شود و او را برای خواننده آرام‌آرام می‌سازد و تبدیل به موجودی بینِ انسان و مار می‌کند. راویِ داستان یکی از این سه رفیق است و به‌عبارتی روایتِ داستان هم‌چنان به عهده‌ی راوی اول شخص است.

همین‌جا بگویم که داستان به‌نظرم دو ضعف عمده دارد: یکی به انتخاب راوی برمی‌گردد. به‌نظرم داستان اگر از نگاه سوم شخص نوشته می‌شد خیلی طبیعی‌تر جلوه می‌کرد. مخصوصاً از لحظه‌ای که غریبه وارد جمعِ این‌ها می‌شود این ضعف نمود بیشتری پیدا می‌کند. این آدم‌ها آن‌طور که در داستان وصف شده‌اند، شیفته‌ی فوتبال هستند، ولی رفتار و نگاه راوی با رفقایش متفاوت است. فوتبال که شروع می‌شود بیشتر حواسش به مرد غریبه و سکنات اوست. و منطقش هم در داستان درنیامده که میان این سه رفیق چرا فقط راوی نگران حرکات و کارهای غریبه است و چرا دو نفر دیگر نیستند. ضعف دوم این ‌‌است که داستان، مخصوصاً در آغاز، طوری نوشته شده که به‌گمانم نویسنده فهمیدن همین رویدادِ تماشای فوتبال در صحرا را بسیار بدیهی فرض کرده، هرچند راوی همان اول توضیحاتی در این زمینه می‌دهد ولی من شخصاً در نگاه اول گیج شده بودم که چه خبر است و این‌ها کی هستند و این‌جا کجاست و ارتباط با مکان و ماجرایی که جریان داشت در آغاز برایم مشکل بود. از این‌ها که بگذریم، خرد خرد ساختن غریبه می‌توانست از امتیازهای داستان محسوب ‌شود ولی متأسفانه در همان آغاز، راوی به شکلی او را وصف می‌کند که می‌توان گفت خیلی سریع غریبه را لو می‌دهد. بهانه‌ی برخورد اولیه‌ی راوی با غریبه این است که می‌رود تا از توی ماشین تخمه بردارد برای وقتِ تماشای فوتبال: «… برگشتنا از تخته‌سنگ که آمدم بالا ناگهان برق چیزی از تاریکی پشت معدن به چشمم آمد. نور چراغ‌قوه را انداختم طرفش. شبحی انگار از دل تاریکی پیدا بود و تکان می‌خورد.» با حضور آن‌همه آدم در آن مکان چرا راوی به غریبه صفت شبح می‌دهد؟ در حالی‌که درست چند سطر پایین‌تر از همین توصیف، راوی از امکان حضور گشتی‌ها می‌گوید. در ادامه، هرچند هم‌چنان به شبح‌بودن راوی اشاره می‌شود ولی باقی توصیف آغاز خوبی برای نشان‌دادن اولیه‌ی ماهیت اصلی غریبه است: «… تخمه‌ها را انداختم جلو بچه‌ها و خیره شدم به تاریکی پیشِ رو. شبح از معدنِ سنگ سرازیر شده بود پایین و صدای پایش انگار فش‌فشی از روی چُل و سنگ می‌آمد.» و: «… ساق‌های ترکه‌ای و چغرش در تاریکی انگار تسمه‌ای سیاه توی ذوق می‌زدند.» و بالاخره: «… همین‌که برگشتم طرفش یک‌باره واماندم. صورت آبله‌آبله‌اش در روشنایی گذرای ماشین انگار خال‌خال می‌زد.»

داستان «دو به هیچ» در حد و اندازه‌ی داستان‌های خوب مجموعه نیست. غریبه یا همان مرد مارنما به دلیل مهمان‌نوازی یا پذیرفتنش در جمع، لطمه‌ای به آن سه نفر نمی‌زند اما در ادامه با هیاهویی که هنگام پخش فوتبال درمی‌‌گیرد معلوم می‌شود که کسی را گزیده و زخمش را زده است.

شاید قشنگ‌ترین وجه داستان همان وجه مضمونی آن باشد. یعنی عنصری وهمی یا غریب که می‌آید تا به واقعیت نیش بزند و حضور قدرتمند اما پنهانش را این‌گونه آزارنده و خشن به رخ بکشد. مضمونی که رضایی نشان داده در آفرینش آن مهارت بسیار دارد.

«مسافرخانه‌ی چهارباغ» از داستان‌های خوب مجموعه است و شاید مقدمه یا ادامه‌ی نوعی از داستان‌نویسی رضایی باشد که اوجش را در «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» خواهیم دید. عناصر مشترکی هست که به شباهت میانِ دو داستان دامن می‌زند ــ جز نظرگاه داستان که به شیوه‌ی سوم شخص نوشته شده، می‌توان به این نکات مشترک اشاره کرد: شخصیت اصلی هر دو داستان آدم‌هایی هستند که در موقعیت بیکاری قرار گرفته‌اند و همین امر فرصتی برایشان ایجاد کرده که سبب می‌شود تا بیشتر به پیرامونشان نظر کنند و با اموری تازه درگیر شوند و جزییات غریبی کشف کنند. شخصیت این داستان نیز مانند شخصیت داستان «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» از فرط تنهایی و انتظار، گشتی در شهر می‌زند و نکته‌ی‌ جالب این است که هر دو شخصیت به مکان‌ها و تا اندازه‌ای به آدم‌هایی مشترک اشاره می‌کنند: سی‌وسه پل و چهارباغ و عکاس‌ها و سربازان. ولی این دو داستان چند تفاوت بزرگ نیز با هم دارند. در این داستان برعکسِ «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» با شهری شلوغ و پررفت‌وآمد روبه‌روییم. داستان «مسافرخانه‌ی چهارباغ» داستانی عاطفی‌ و به شکلی بسیار محو، عاشقانه است. از زخم عشق یا دردِ غیبتِ دلبستگی می‌گوید. در این داستان کوچه‌ای پیچ‌درپیچ هست که نقش داستانی مهمی دارد و همراه با مسافرخانه، سبب می‌شود تا توهم و جابه‌جاشدن موقعیت‌ها صورت بگیرد- یعنی همان عامل ثابتِ مضمونی مجموعه.

شخصیت اصلی داستان مردی است که در شهری غریب به‌دنبال کار است. مجبور می‌شود برای استراحت به مسافرخانه برود، اما اتاقش را نمی‌پسندد. اتاق ١١٣. از پیشخدمت می‌خواهد که اتاقش را عوض کنند و اتاق کناری را به او بدهند. اتاق ١١١. خواننده به کمک گفتگوهای میان مرد و نظافتچیِ مسافرخانه نسبت به وضعیت و گذشته‌ی شخصیت و موقعیتِ اتاق کناری به‌خوبی آگاه می‌شود. او ظاهراً زمانی در وضعیت مشابه امروزش، مهمان همین مسافرخانه بوده است و در همان‌ زمان در اتاق کناری شنونده‌ی اختلاف و مرافعه میان مرد و زنی بوده است که احتمالاً به جدایی میان آن‌ها ختم شده است یا دست‌کم این‌جور به نظافتچی می‌گوید. نظافتچی در حینِ تروتمیزکردن اتاق کناری چیزهایی درباره آن زن یا کسی شبیه او می‌گوید و در آخر اتاق مرد را تغییر می‌دهد. مرد وارد اتاقی می‌شود که به‌گفته‌ی‌ خودش زمانی زنی ساکن آن بوده است. در اتاق عکسی پیدا می‌کند و درعین‌حال بسیار مشتاق است تا زنِ آن روزهای اتاق کناری را دوباره ببیند. تمام فضاسازیِ داستان در خدمتِ ایجاد یک رابطه یا بازی تازه است. یک رابطه یا بازی کوتاه به‌اندازه‌ی ماندن مسافری که فقط قرار است یک شب در مسافرخانه سر کند. تمیز‌کردن اتاق و تخت، حمام‌رفتن و سر‌وصورت صفادادن مرد. نگاه مرد در آینه به خودش و مهم‌تر از همه عکس مردی که به آینه چسبیده بود، همه و همه شبیه آماده‌شدن برای یک نمایش یا بازی تکراری است. و همه‌ی این‌ها که گفته شد مقدمات همین بازی است.

آیا شخصیت اصلی داستان همان مرد توی عکس است؟ زنی که در پایان از بیرون به اتاق مرد خیره می‌شود همان زن قدیم است؟ جواب هر چه باشد، مهم این است که شکل قضایا بسیار شبیه هم هستند اما رابطه، دیگر از حالت عاشقانه و مقدسش خارج شده و صورتی یک‌شبه و زودگذر گرفته است. مثل عکسی که شخصی یک لحظه در سی‌وسه پل می‌گیرد اما لحظه‌ای بعد همان شخص ممکن است جایی دیگر و و مشغول کار یگری باشد. استفاده‌ی به‌جای نویسنده از مکان تاریخی یا آن کوچه با چنار مقدس‌اش و زیباتر از همه نگاه حسرت‌بارش به مرد و بچه و زنی چادری در پارک، نکات فوق‌العاده مهمی است که نویسنده با توصیفی ساده از آن‌ها عبور و همه‌چیز را محول به کشف و تخیل خواننده کرده است. توصیف‌هایی که لایه‌های پنهان یا بهتر است گفت زخم‌های پنهان در زیرِ داستان را حمل می‌کنند.

در پایان، فقط یک نمونه از انبوهِ تصاویر عالی این داستان می‌آوریم تا نشان ‌دهیم که نویسنده چقدر در توصیف ناگفته‌ها زبردست است. توصیف، یک قسمت از عبورِ مرد از کوچه را نشان می‌دهد: «… کمی جلوتر از خم کوچه‌ای می‌گذرد. کوچه دراز است و باریک، مانند نشان ماری روی خاک پیچ می‌خورد و با همان انحنا و خمیدگی پیش می‌رود.» آوردن عبارتِ مانندِ مار کافی است تا تمام زخم و دردِ خیانت‌ و جراحاتِ پنهان در داستان و شخصیت آن، در ذهن خواننده احضار شود و سپس با اشاره به پیچ‌خوردن و پیش‌رفتن این تصویرِ مار مانند، تمامِ این مصائب به تمام جهانِ داستان تسری یابد.

می‌رسیم به داستان غریبِ «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» که در نظر من زیباترین و محبوب‌ترین اثرِ مجموعه است. داستان با این جمله‌ها آغاز می‌شود: «روزهای جمعه حال‌وهوای غریبی دارد سلاخ‌خانه. محوطه خلوت است. فقط قارقار کلاغ‌هاست و لاشخورهایی که توی آسمانِ پشتِ دیواره‌ی سلاخ‌خانه دنبالِ طعمه‌ای می‌گردند.»

این عبارت یا تصویرِ پرخون و جان‌دار در عینِ این‌که از آغاز ما را با مکان و فضای داستان آشنا می‌کند حامل تمام عناصر اصلی ماجرا هم هست و حتی می‌توان آن را به‌نوعی عصاره‌ی داستان دانست. با داستانی روبه‌رو هستیم درباب گرسنگی، فقر، دزدی و مهم‌تر از همه کشتار در سلاخ‌خانه و ارواحِ کشتگان. جمعه روزی است و راوی داستان، که مانند بسیاری دیگر از داستان‌های مجموعه، اول شخصی است منفعل و نظاره‌گر دنیای پیرامون، تنهاست. زمانِ بسیار مناسبی است تا راوی ما را همراه خود در این کشتارگاه بگرداند و در نهایت داستانی موهوم را، از نوعِ شبحی پنهان در سایه‌ی کاج‌ها، روایت کند.
اول به چند عنصر اساسی داستان باید اشاره کرد. یکی کلاغ‌های روی کاج هستند- ناظران دقیق حرکات راوی. دوم موجوداتی که کشتار می‌شوند مثل گوسفندانی که فردا قرار است سلاخی شوند و ما صدایشان را می‌شنویم یا گاوی که در روایتِ راوی، ماجرایش بیان می‌شود. عنصر مهم بعدی خود کاج است درختی که هم پناهگاه کلاغ‌هاست و هم این‌که حضورش مانع دیدن درستِ چیزها می‌شود. و در آخر باید به مه‌ای اشاره کرد که آرام‌آرام پیش می‌آید و درنهایت همه‌جا را فرا می‌گیرد. چند شخصیت مهم هم هستند که بد نیست همین‌جا به آن‌ها اشاره کنیم. دو نگهبان سلاخ‌خانه یعنی شکرالله و بیات، و دو شخص که در داستان حضور ندارند ولی مدام از آن‌ها نام برده می‌شود. یکی نادر، دوست و همکار راوی است که به مرخصی رفته و دیگری پیرمردی دزد به نام علی قفقازی که قبلاً کارش کشتار بوده اما به‌دلیل دزدیِ دنبلان اخراج می‌شود و حالا هرازگاهی می‌آید و از کشتارگاه و محصولات کشتار دزدی می‌کند.

از نکات برجسته‌ی داستان این است که به‌شکلِ غریب و ماهرانه‌ای عناصرش را در عین طبیعی‌بودن و قائم‌به‌ذات‌بودنشان می‌توان در پایان به‌جای هم نشاند و یا آن‌ها را با هم یکی ‌کرد، یعنی نویسنده، داستانی نوشته با این قابلیت که می‌شود موقعیت‌ها و انسان‌ها را به‌راحتی از حالت واقعیِ خودشان جدا کرد و به آن‌ها حالتی حیوانی یا وهمی و شبح‌وار داد. نمونه خیلی ساده‌اش همان دزد یعنی علی قفقازی است که می‌تواند جانشین لاشخورهایی شود که در آغازِ داستان به‌صراحت گفته شده که پشت دیوارهای سلاخ‌خانه دنبال طعمه می‌گردند. به این نکته‌ی مهم و موارد اساسی‌ترِ آن باز خواهیم گشت اما همین‌جا باید به ریتم و لحن خنثی راوی در تضاد با محیط خشن و رعب‌آور داستان اشاره کرد. به‌گمانم یکی از عناصری که به این داستان ویژگی منحصربه‌فردی بخشیده همین لحن و نوعِ نگاهِ مهندس‌ به مسائل است. در آغازِ داستان بی‌‌خیال است و راحت همه‌چیز را به خرافه و جهل نگهبان‌ها نسبت می‌دهد اما در پایان به‌شکلی نمادین در چنگال مهِ وهم و توهم گیر می‌افتد یا دست‌کم تمام باورهایش تا آن لحظه ناگهان فرو می‌ریزد. در این داستان نیز به‌شکل عجیبی با خلوتی و غیبتِ آدم‌ها در شهر روبه‌رو هستیم. و یکی از ناب‌ترین لحظه‌های داستانی در این اثر هنگامی رقم می‌خورد که راوی تصمیم می‌گیرد در شهر گشتی بزند و آن‌گاه با شهری خالی و مه‌گرفته مواجه می‌شود.

«غروب‌های جمعه انگار خاک مرده پاشیده‌اند همه‌جا. توی خیابان چهارباغ و دروازه دولت هم که می‌روی همین وضع است. فقط سی‌وسه پل است که همیشه مشتری‌های خودش را دارد. روزهای تعطیل یا غیرتعطیل همیشه چندتایی سرباز و مسافر شهرستانی آن‌جا پلاس‌اند، با یکی دوتایی عکاس که دهانه‌ی پل قدم می‌زنند. در روشنایی تیرهای چراغ‌برق راه می‌افتم توی خیابان. توده‌ی نازکی از مه در هوا جاری‌ست و سوز سردی به سر و صورتم می‌زند.»

آن گره ناب و طلایی داستانی همین‌جا زده می‌شود. این توصیف از شهر بدون‌تردید و با تمام تفاوت‌هایش با سلاخ‌خانه، انگار همان توصیف سلاخ‌خانه است. شهر با سلاخ‌خانه جا عوض می‌کند و نویسنده با این کار بسیاری ناگفته‌ها را در عینِ نگفتن و تنها از طریق فضاسازی و توصیف بازگو می‌کند. چرا فقط سرباز؟ چرا فقط مسافر شهرستانی؟ چرا فقط عکاس؟ برای اینکه در عین واقع‌نمایی (در واقعیت هم این سربازها هستند که در روزهای تعطیل در شهرها بیشتر به‌چشم می‌آیند و در نقاط تاریخی یا قشنگِ شهر عکس می‌گیرند) می‌توان آن جا‌به‌جایی غریب را در این لحظه نیز به چشم دید. سرباز را بگذارید جای کسانی که در سلاخ‌خانه حیوانات را می‌کشند. مسافران شهرستانی را می‌شود جای نگهبان‌ها فرض کرد. یادمان باشد برات از شهرستان برگشته بود. و عکاس‌ها را می‌توان به‌خوبی جای کلاغ‌ها گذاشت. بیننده‌های خاموشِ کشتار یا توحش و فقر و جهل. جانورانی که به‌هرتقدیر از دسترنج دیگران تغذیه می‌کنند و مدام دنبال چیزی برای شکارند. جانوری که در پایانِ داستان مهندس هم تبدیل به آن می‌شود. پایانِ داستان، اگر تمام جزییات یادمان باشد و به دقت داستان را خوانده باشیم، پایانی درخشان است برای داستانی درخشان: «… از پشت پنجره نگاه می‌کنم به بیرون. هاله‌ای از مه دورِ روشنایی چراغ‌ها را گرفته و هیچی پیدا نیست. پیشانی‌ام را می‌دهم به شیشه و دست‌هایم را می‌گیرم دو طرف صورتم. زل می‌زنم به چند ردیف کاجِ پشتِ سالنِ سلاخی
شبحی انگار توی تاریکی و مه پای کاجی کز کرده و نشسته است.»

مهندس قدم‌به‌قدم نزدیک می‌شود به کلاغ‌شدن. به جهان حیوانات و موهومات. او که به اجنه یا ارواح در گفتار نگهبان می‌خندید حالا خودش هم‌چون کلاغی نظاره‌گر یک شبح است. یا حتی می‌توان گفت همچون عکاسی مشغول عکس‌برداری از قاتل است. حالت مهندس و جوری که از شیشه به بیرون نگاه می‌کند بسیار شبیه عکاس‌هاست.
این‌ها کی هستند و این‌جا کجاست؟

در «سایه‌ی تاریک کاج‌ها»، مثل بیشتر داستان‌های رضایی، هیچ‌چیز قطعی نیست. ما با مشتی شبح و اجنه رو‌به‌روییم که شکل مهندس و نگهبان و دزد و سربازند یا برعکس، آدم‌هایی که مانند حیوان شب و روز به بهانه‌های گوناگون سلاخی و طعمه‌ی لاشخورها می‌شوند. همین عدم قطعیت و واقع‌نمایی شدید داستان است که به آن رنگ‌وبوی ویژه‌ای بخشیده است. داستانِ «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» در نظر من بی‌نظیر و محبوب‌ترین داستان مجموعه است و خودِ مجموعه نیز بهترین و شاخص‌ترین کارِ غلامرضا رضایی است تا امروز.

***
از وهم و سایه‌ها
شرق: همین که نویسنده‌ای چون کورش اسدی در این روزگار دست به قلم بردارد که از کتابی بنویسد، به‌تعبیر خودش جزو کارهای بسیار خوب امسال که هیچ داستان بد ندارد، کافی است تا دست‌کم در این مجموعه ‌داستان درنگ کنیم و بنشینیم به خواندنش. خاصه آن‌که این کتاب، چند داستان کوتاه باشد که خودِ اسدی به نوشتن چنین داستان‌هایی معروف است. «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» نوشته غلامرضا رضایی، مجموعه‌داستانی با هفت داستان است و گویا بعد از سه مجموعه‌داستانِ دیگر نویسنده‌اش منتشر شده است. برجسته‌ترین نقطه اشتراکِ داستان‌های این مجموعه، یا به‌قول کورش اسدی درونمایه هر هفت داستان، «استیلای وهم» است بر واقعیت. و نقطه‌عطف همه اینها هم داستان «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» که به‌طرز نمادین شاید عنوان کتاب را نیز بر خود دارد. «سایه‌ی تاریک کاج‌ها» به‌تمامی بارِ ایده استیلای وهم بر واقعیت را بر دوش می‌کشد. روز جمعه است و سلاخ‌خانه حال‌وهوایی غریب دارد و غالب این فضا در گفت‌وگوهای مهندس، برات و شکرالله ساخته می‌شود. «راه می‌افتیم طرف کاج‌های کنار دیواره‌ی سلاخ‌خانه. سایه‌ی کاج‌ها انگار تاریکی را انبوه‌تر کرده. برات چراغ‌قوه را روشن می‌کند و می‌اندازد جلومان. برگ‌های خشکیده و سوزنی زیر پاهای‌مان قرچ‌قرچ می‌کنند. انتهای کاج‌ها، ساختمان‌های قدیم اداری را دور می‌زنیم و از فاصله‌ی دو ساختمان جدید آجری می‌پیچیم توی محوطه. شکرالله توی اتاقک نگهبانی پشت میز نشسته و پاهایش را انداخته روی میز. برات رو به اتاقک چراغ‌قوه را چندبار خاموش و روشن می‌کند. شکرالله برمی‌گردد و دست تکان می‌دهد. راه‌ می‌افتیم طواف سالن. در بزرگ و گاراژی سالن باز است و روشنایی محوطه‌ دهانه‌ی سالن را روشن کرده. برات از دم در نور می‌پاشد داخل. میانه‌ی سالن به تونلی تاریک می‌ماند و هیچی پیدا نیست. صدای بال‌بال پرنده‌ها از زیر سقف شیروانی می‌آید. انگار همگی با هم بال می‌زنند. صدای‌شان طنین سنگینی دارد. برات نگاه می‌کند و با سر اشاره می‌دهد. سالن را دور می‌زنیم و از کنار نوار نقاله‌ای که به کانال می‌ریزد می‌رویم طرف سالن کله‌پاک‌کنی. سقف سالن از پشت کوتاه‌ست و دوتا از پنجره‌ها شیشه‌هاشان شکسته و قاب‌شان خالی مانده. از قاب خالی پنجره‌ای نور می‌اندازد داخل. خبری نیست. ساختمان را دور می‌زنیم تا آخر و از پله‌های کنارش سرازیر می‌شویم جلو سالن و راه می‌افتیم طرف دو سوله‌ی انبار. درِ یکی از سوله‌ها قفل درشتی زده. نور چراغ را می‌گیرد میان دو لنگه‌ی بزرگ در. : این‌که قفل زده. برات سر تکان می‌دهد و به پهلو می‌شود. گوش می‌خواباند به در. صدایی انگار شبیه پرپر پرنده‌ای از داخل می‌آید. دستش را کنار گوش می‌گیرد و بعد با سر اشاره می‌کند و راه می‌افتد. می‌روم دنبالش. می‌گویم: بعید می‌دانم چیزی باشد. :صدا را نشنیدی؟ :حتما گنجشکی یا کبوتری چیزی گیر کرده. برات یک‌ آن می‌ایستد و پوزخند می‌زند: خدا خیرت بدهد مهندس. یعنی واقعا نمی‌دانی. ساکت نگاهش می‌کنم. می‌گوید: گنجشک کجا بود مهندس. سلاخ‌خانه پر است از همین‌ها. آمد و رفت می‌کنند راحت. مکثی می‌کنم و بعد پقی می‌زنم زیر خنده. برات سرد نگاهم می‌کند. می‌پرسم: جدی می‌گویی. :پس شوخی، مهندس. :یعنی خودت هم دیده‌ای. یک‌آن پا سست می‌کند. می‌گوید: آره. تا دلت بخواهد . فکر کردی برای چی نرفتم توی سالن. خیلی‌های‌شان همان : «هزارمین شب مادام ریتا»، «صخره‌های مرجانی»، «ضیافت کوچک شبانه»، «دو به هیچ»، «مسافرخانه‌ی چهارباغ» و «نوشته‌های شفاهی».

همرسانی کنید:

مطالب وابسته