راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

روایت گلستان از فروغ نمی‌تواند رمانتیک باشد

فاطمه حسینی شکیب

شنبه شب مصاحبه داریوش کریمی را – از برنامه پرگار بی بی سی فارسی – با ابراهیم گلستان دیدم. زمان برد تا به قطع کردن‌های بیش از اندازه و توی حرف پریدن‌های گلستان عادت کنم و داریوش کریمی هم برای کنترل صحبت توی حرف گلستان زیاد پرید. اما مال گلستان انگار یک کمی اش به خاطر پیری بود و اینکه فورا می رفت سراغ آن که تئوری های خودش را از جهان و آدمها بیرون بریزد و با کلماتی چون خنگ، پرت و آدم درجه اول ….حکم­ های صددرصدی خودش را درباره همه چیز ارائه بدهد. زمان برد تا کم کم گلستان خودش شد و حرفهای مهمترش آمدند. آدمی باهوش و حساس که زمانی دراز از آدم ها و موضوع مورد مصاحبه برایش می گذرد و به یقین دیگر آن گلستان دهه چهل ایران قبل از انقلاب نیست.

داریوش کریمی را آدمی مهربان و باملاحظه و باهوش می شناسم. گمانم خودش را آماده کرده بود برای تندخویی معروف و رفتار آمرانه گلستان که خودش را تند تند جمع می کرد تا در حرف او بپرد. اما چیزی که جای تاسف برای آدم باقی می گذاشت این بود که آدمی در سن وسال و شرایط ابراهیم گلستان برای مصاحبه هایی از نوع «هارد تاک» مناسب نیست – اینکه یک سوال مستقیم و بعضا جنجالی بپرسی و یک جواب آتشین مستقیم هم بگیری.

تاسفم این بود که بعد از آنکه گلستان در آن جهان قدیمی عمیق شد و داشت کم کم آن فضا را به یاد می آورد و از حرف های کلی اش می آمد سراغ جزییات عمیق تر (مثلا تاثیر اخوان ثالث بر فضای فکری و شعر فروغ)، دیگر مصاحبه داشت هم تمام میشد و هم منحرف. داریوش کریمی دلش می خواست تئوری های خودش را درباره روابط عاشقانه و کاری این دو و آن تئوری اش درباره «ازدواج ذهن ها» را به گلستان بفروشد یا تحمیل کند، و این شدنی نبود.

به جزییات نمی پردازم. اما دلم خواست چیزی بگویم درباره این رابطه. از میان اشعار فروغ، صحبتها، مصاحبه ها و نامه هایش (که من به گمان خودم از نوجوانی تا بحال هرچه بوده خوانده ام بارها و بارها) این تاثیر را می ­شود دید که آنقدر که حضور گلستان در زندگی فروغ اتفاق مهمی بود در جهت رشد او و بیرون آمدنش از قالب یک شاعر باقریحه به یک شاعر متفکر و ویژه (و یک شخصیت ویژه)، حضور فروغ در زندگی گلستان لزوما چنین بازتاب عمیقی نداشت. گلستان آن زمان برای خودش گلستان بود و داستانهایش، مقالاتش و فیلمهایش را داشت وبرای خودش کلی ادعایش می شد. (سعی کرده بارها این را بگوید که قبل از فروغ هم آدم مهمی بوده و بیراه هم نمی ­گوید.)

اما گلستان داشت به چیزهای بسیار مهمی اشاره می ­کرد، و اگر که گوش شنوایی بود برای کریمی – که نبود- می دید که حرفهای مهمی آن وسط لای در گیر کردند و بیرون نیامدند! کریمی اینقدر دنبال روایت خودش از سیاسی شدن فروغ در برابر گلستان بود (گلستانی که هم توده ای بود و هم ظاهرا با دربار رفت و آمدی داشت) یا تصویر فروغ را به عنوان «طفلک-دختر-بااحساسی که عاشق مرد بی احساسی شده بود و عشق و عواطفش دیده نمی شد» برجسته کرد، که بحث به جای دیگری کشیده شد.

گلستان می گفت آخر آدمی که در سن ۳۲ سالگی  از دنیا رفته و تازه داشته جهان را و خودش را کشف می کرده و پوست می انداخته، چقدر می­ شود درباره شخصیتش به عنوان یک هویت تثبیت شده صحبت کرد – و راست می گفت. گلستان بارها اشاره کرد که همسر اولش و همسر فعلی اش را –و حتی یک زن دیگر را هم که لابلای حرفهایش نامی از او برد- دوست داشته و دارد. سعی کرد که بفهماند گلستان شبیه فروغ نبوده و قرار نبوده رفتارهای عاشقانگی اش شبیه او باشد یا اصولا داستان زندگی و رابطه او با فروغ شبیه لیلی و مجنون باشد. کریمی تلویحا گفت که همه دوست دارند باور کنند گلستان بعد ازفروغ دیگر نمی توانسته تهران و ایران را تاب بیاورد و برای همیشه از ایران رفته. اما گلستان با خونسردی و صداقت گفت مگر لندن یا تهران برای دوری و غم کسی که برای همیشه رفته است فرقی دارد؟ و توضیح داد که چون دیگر نمی گذاشته اند هیچ کار فرهنگی کند یا فیلم بسازد، ایران را ترک کرده. یا اینکه گفت نمی خواسته نامه های فروغ را پس از مرگش بخواند و علاقه ای به نگه داشتنشان نداشته، نامه هایی که برای فروغ آنهمه عزیز بوده اند.

من می خواهم بگویم این علامت بد بودن گلستان نیست. گلستان شبیه خودش بود و فروغ شبیه خودش. چه بسا که اگر فروغ زنده می ماند و با هم سالها زندگی می کردند، یک روزی از هم جدا می شدند. چه بسا که فروغ در همان اواخر هم چنین حسی داشته که می خواهد از ابراهیم گلستان بگذرد و «عشق هم دیگرش گرمی نمیبخشد» و اینکه «رابطه یک انسان با انسان دیگر نمی تواند کامل کننده باشد، و اگر چنین بود آیا خودش بزرگترین شعر روی زمین نبود؟ » (نقل به مضمون از گفته ها و شعر فروغ: دیگرم گرمی نمی بخشی…عشق ای خورشید یخ بسته)

من احساس میکنم تا آدم به میان سالگی نرسد متوجه نمی­شود که داستانهای عشق آتشین و جاودانه مال انسانهای واقعی خاکی نیست. واقعیت اشکال دیگری دارد: این که ممکن است عشق بیاید و برود، یا برای یکی همه چیز باشد و برای یکی فقط بخشی از زندگیش. این که بتوان در آن واحد بیش از یک نفر را دوست داشت (به شیوه های مختلف) و اینکه بشود یاد کسی عزیز باشد و پس از مرگش تو به سراغ زندگی دیگری بروی و دیگرانی را دوست بداری یا بکلی زندگیت را تغییر بدهی. داستان فروغ و گلستان شبیه داستانهای عاشقانه کلیشه ای ذهن های ما نیست و دلیلش این است که واقعی است.

برای کسی که پنجاه سال پیش فروغ را از دست داده، بنظر من خنده دار است اگر به چیز دیگری تظاهر کند. رد سالیان و دوران بر او گذشته آنهم در یک کشور دیگر، در یک بستر فرهنگی دیگر. چطور ممکن است امروز ما یک دفعه و بی مقدمه گلستان را ببریم در فضای پنجاه سال پیش و از او درباره جزییاتی سوال کنیم که دیگر او حتی خودش هم به یاد نمی آورد؟

گلستان در میان آنهمه صحبتهای منقطع به حقیقتی درباره زندگی اشاره می کرد که منطقی، عقلانی، دوست داشتنی و ضد کلیشه بود اگرچه با آنچه دوست داریم تفاوت داشته باشد. گلستان دیرزمانی فروغ را دوست داشت و اکنون همه چیز تغییر کرده و از همه آن ها یادی و خاطره ای باقی مانده. نه جهان آن جهان است و نه هیچ کدام از بازیگران آن. جریان زندگی مثل رودی گذشته و زندگی ادامه دارد. این روایت غیر رمانتیک و حقیقی از جهان را که «یادهای عزیز می مانند و تاثیرات و درسها ، اما زندگی جریان دارد» بیشتر باور دارم.

—————
*یادداشت خانم شکیب از همه یادداشتهایی که روز گذشته در فیسبوک خواندم سنجیده تر بود و نکات تازه ای در بر داشت. از ایشان خواستم اجازه بدهند در راهک بازنشر شود. نویسنده یادداشت فیسبوکی خود را برای بازنشر اندکی ویراسته است. – م.ج

همرسانی کنید:

مطالب وابسته