راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

فرح، نصر، ملاصدرا و ایرانیان لوس آنجلس

رسول جعفریان

کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران

حکمت و سیاست:
مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر خاطرات دکتر سید حسین نصر
گفتگو با: سید حسین نصر
گفتگوکننده و ویراستار: حسین دهباشی
ناشر: سازمان اسناد و کتابخانه ملی
چاپ: ۱۳۹۳، تهران
دوستی لطف کرد و چهار جلد از خاطرات شفاهی را که به تازگی منتشر شده برای کتابخانه تاریخ آورد. دست مریزاد به این دوست. در نگاه اول آنچه از این چهار جلد، چشمم را گرفت گفتگو با دکتر حسین نصر است که زمانی هم رئیس همین دانشکده ادبیات بوده است که ما فعلا در آن مشغول باطل کردن روزهای عزیز عمرمان هستیم. البته این دانشکده رؤسای فراوانی به خود دیده و آیندگان باید قضاوت کنند که ریاست آنجا و مسائل داخلی آن چه مسیری را در طول هشتاد سال تاریخ دانشگاه دنبال کرده است.

مشغول خواندن کتاب شدم و  دنبال دانشکده ادبیات در دوره ایشان می گشتم. جایی نوشته بود:

من دو کلمه راجع به دانشکده ادبیات و دانشگاه تهران بگویم. چون این هم خیلی مهم است. حالا من تجربیاتم زیاد بود. وقت ندارم همه را بگویم ولی اولا کار من در دانشکده ادبیات چه بود؟ کار من از اول تا آخر پشتیبانی از فرهنگ ایران و فلسفه اسلامی و علوم و معارف اسلامی بود. یعنی دو عامل که من خیلی روی اش پافشاری داشتتم یکی اسلام و تمام معارف اسلامی یکی فرهنگ ایرانی؛ که این ها با هم تداخل دارند ولی نه این که من مثلا مخالف تدریس زبان پهلوی یا زبان پارتیک یا زبان اوستا باشم، نه، ولی شدیدا مخالف یک نوع وطن پرستی کاذبی بودم که آدم از کورش کبیر صحبت می کند، بعد دیگر چهارده قرن تاریخ اسلامی را نادیده می گیرد. خیلی قبل از انقلاب سخنرانی ها داشتم بر ضد این فکر (حکمت و سیاست، ص ۱۳۹).

معلوم می شود ایشان هم به گفته خودشان، در اسلامی کردن اینجا فعالیت داشته است. این را نگفتم تا چندین نتیجه از آن بگیرم که جایش اینجا نیست. فقط خواستم توجه بدهم که دانشکده ادبیات را باید جدی تر گرفت، هرچند جدی نگرفتن آن هم خیلی مشکلی ایجاد نمی کند چون به هر حال چرخ آن می چرخد.

اما همانجا نکته مهم دیگری بود که آن هم توجه ام را به خود جلب کرد و آن این که جناب نصر، پیش از انقلاب یعنی سال ۴۸ و ۴۹ اسم میرداماد و ملاصدرا را برای دو خیابان در تهران انتخاب کرده است. نصر نوشته است که فرح به ایشان زنگ زده و گفته است که من نمی خواهم اسم ام روی خیابانی باشد. جایی که به اسم من است (همین خیابان سهروردی) اسم دیگری را بگویید. نصر نام سهروردی را پیشنهاد می کند که فرح می پذیرد. بعد می گوید:‌

هشت سال قبل از انقلاب … در عباس آباد شروع کردند به خانه سازی و دو تا بلوار بزرگ درست کردند که اشاره کردم بلوار ملاصدرا و میرداماد. ایشان باز به من تلفن کرد که فلانی دو تا خیابان خیلی مهم درست شده، آمده اند پیش من برای اسم گذاری. شما بگویید چه اسمی بگذارید. من دلم می خواهد از بزرگان ایران باشد…. آن وقت داشتم روی فلسفه دوره صفویه کار می کردم. گفتم قربان یکی اش را بگذارید خیابان میرداماد یکی را ملاصدرا. و همین کار را هم کردند.

اما از این لطیف تر قصه قصابی ملاصدرا است. نصر می نویسد:

بعد وقتی خدا می خواهد یک کسی به طریق غیر عادی معروف بشود ، در خیابان ملاصدرا یک قصابی خیلی جدید و نویی درست کردند که تمام خانم های مُعَنون و شیک تهران می رفتند آنجا گوشت می خریدند. گوشت ها همه بسته بندی شده بود. … این یکی خیلی تمیز بود و گوشت ها در یخچال [نگهداری می شد] یک دفعه در شمال شهر تهران قصابی ملاصدرا معروف شد. اصلا خانم های آنچنانی نمی دانستند که ملاصدرا کیست. خود شوهرهایشان هم نمی دانستند ولی اسم ملاصدرا را معروف کرد.

و از این خوشمزه تر:

از آن بامزه تر این که وقتی عده زیادی ایرانی به امریکا مهاجرت کردند رفتند کالیفرنیا، لس آنجلس، خیلی ها خاطره آن وقت ها را داشتند، سعی کردند مثلا یک کافه درست کنند مثل کافه نادری، … یک جا هم درست کردند در لس آنجلس به اسم قصابی ملاصدرا، الان هم هست تنها جایی که در ایالت کالیفرنیا که اسم ملاصدرا به چه بزرگی بر سر در آن هست (صص ۱۳۸ ـ ۱۳۹).

————

* با اندک ویرایش

همرسانی کنید:

مطالب وابسته