راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

حکایت میهن بهرامی؛ زنی که قصه را می‌زیست

مسعود بهنود

بعضی ها سرنوشتشان قصه است، برخی قصه خوب می گویند و هستند کسانی که قصه خوب می نویسند. کیست که با قصه مانوس نباشد. اما برای بعضی قصه ها دورند و به همین دلیل زیبایند، کسانی هم هستند که قصه را زیسته اند. میهن بهرامی تا عصر یکشنبه که بود قصه خواند و قصه نوشت و قصه را زیست.

میهن بهرامی که دیروز در بیمارستان دی تهران در اثر بیماری به آرامشی ابدی فرورفت با ریه هایی که سرطان آن را گرفته بود، هنوز هفتاد سال نداشت. هفده ساله بود که بعد سالها زیستن با قصه های زندگی مادر بزرگ و قصه فروغ اختر مادرش، به عالم قصه نویسی پرید کتابش زنبق ناچین، یکی از همان قصه ها بود. اما کار اصلی را با «آب متکا» کرد، قصه ای که پشتش به زندگی مادربزرگ بود. زنی که ابتدای قرن بیستم داشت همچون زنان متعین روزگار می گذراند، یعنی سلطان خانه ای درندشت بود با درشکه دار و نگهبان و مباشر و امربر، با چهار فرزند کوچک، اما کتابخوان و زباندان و خود مدیر مجموعه دارایی های شوهری که درباری بود و سرش به کار خود.

کسی چه می دانست انقلاب مشروطیت که رهایی و آزادی از قید خودکامگی را در هدف داشت، همچون همه انقلابها رویی از خشم و غارت دارد که نصیب زنی شد که در یک لحظه شوهر و همه چیز را از دست داد و در میان درگیری های مستبدین و مشروطه خواهان بی هیچ سرمایه و توشه ای چهار فرزند به دندان کشید و رفت تا جان آنان را از مهلکه به در برد، با مادیانی کرایه ای خود را از شهر جنگزده و به هم ریخته به خندق انداخت و شب در کنار دیوار شکسته ای بیتوته کرد. اما قاطرچی خیال تعرض داشت که این بار مانند شیرغرنده ای طفلان را به دندان گرفت و تا روز شود به قم رسید و در خانه خویشان بند از بقچه گشود و از حال رفت.

زنی که بخش دوم زندگیش، خود هزار خم داشت. هزار خم که به تنها دخترش فروغ اختر آموخت که سرخم نکند. بیهوده نبود که این تنها دختر آن مادر، به جنگ با سنت ها و تحجر رسید. درست که مطابق رسم روزگار در نوجوانی شوهر کرد اما شوهر فرهیحته ای بلند نظر بود زودتر از آن که حق داشت دو فرزند و همسر جوان را تنها گذاشت و درگذشت. فروغ اختر فقط یک بار به رسم و سنت تن داد و به همسری شوهر درآمد. اما زودا برید و به جنگ روزگار رفت. فروغ اختر نیک کردار آموزگار بود اما نه تنها در مدرسه که در همه جا و مدام به دختران خیرگی و شجاعت می آموخت. جنگ برای تعیین سرنوشت. برای یافتن حقوقی که بعد از مرد، وی را چنان رها نکند که او و مادرش را. سال ها برای به دست داشتن حق سرپرستی فرزندان جنگید و به دست آورد و دیگر به هیچ خواستگاری تن نداد. استقلال اقتصادی را با معلمی و گلدوزی و خیاطی و طراح لباس شب و هنرشناسی به دست آورد و چنین بود که میهن را چنان که خواست بزرگ کرد.

میهن بهرامی کوچک بود که به کلاس های نقاشی جعفر پتگر فرستاده شد و در کلاس های ادبیات نشست و خیلی زودتر از آن که به دانشکده رود ادبیات جهان را شناخت. بزودی نثر دلچسب و زیبایی مخصوص به خود یافت که در قصه هایش متجلی است. اما طبع جست و جوگرش و مادری که مدام تشویق به بالارفتنش می کرد چنانش کرده بود که در دانشگاه با روان شناسی و فلسفه و جامعه شناسی آموخته شد و بعد از فوق لیسانس به کالیفرنیا رفت و دکترای جامعه شناسی را در آن جا گرفت. چند کتاب بزرگ در این رشته ها در سال های بعد به رهنمایی استاد احمد بیرشک ترجمه کرد.

وقتی انقلاب شد میهن بهرامی برای فرهیختگان و اهل ادب و هنر نامی آشنا بود و برای خوانندگان مجلات سنگینی مانند سخن و نگین هم. جز این که زندگی او را با عشق به راهی تازه هم کشانده بود، فیلم و فیلمنامه و دنیای تصویر. ازدواج با همکلاسی سینماگرش در زمان دانشجویی، هر دو در دانشکده ادبیات، آغاز پیوند دلنشینی بود همراه با عشق برای پنجاه سال – بگو همه عمر. آن دو در کنار هم زیستند. اما سی سالشان بود که باز انقلاب زد.

محمد متوسلانی چهره مشهور و خوش سیمای سینمای مردمی که در بازیگری و کارگردانی با سرعت رشد می کرد ناگهان همراه با صدها هنرمند دیگر پشت صفی افتاد که تمام جامعه هنری در آن ایستاده بودند و از چشم انقلابیون دشمن بزرگ یک انقلاب فرهنگی ذهنی بودند که انگار قرار بود خود را با دشمنی با دیگر فرهنگ ها متولد کند. پس تنها جنگ خارجی نبود، روزگار بر اهل هنر تنگ تر شد. گیرم میهن از پا نیفتاد به رسم فروغ اختر و هم عهد مادر بزرگ تازه شروع کرد به جمع آوردن قصه های کوچک و توجه به بازنویسی قصه های قدیمی کودکان مانند کدوی قلقله زن. همان ها که از زبان فروغ اختر شنیده بود و خود در گوش ناتالی دخترش خوانده بود. و چنین بود که دهه شصت و هفتاد شد دوران پرکاری او با مجموعه قصه ای با عنوان حیوان – داستان حاج باریکلا در این مجموعه است که بسیار تحسین شده و به زبان هایی هم برگردانده – و هم مجموعه هفت شاخه سرخ.

میهن بهرامی همچون مادرش غم زنان سرزمینش را داشت، بی شعار و خودنمایی در نوشته های خود با نقل زندگی خانگی زنان قدیم انگار تاریخی از پشت دروازه سنگین خانه ها را نقل می کرد که خواندنی بود. و همزمان به ترجمه در زمینه های روان شناسی فردی مشغول شد. وسوسه رفتن از این دیار به جان هر سه شان بود اما بدان وسوسه تن ندادند میهن و محمد. تا روزگار دیگر گشت؛ دوم خردادی رسید و قدرشناسان آمدند تا به کسانی که مو سپید کرده بودند جاده ای بدهند. چه جاده ای که جز تنگنا و عذاب نبود. اما امید می داد که فردایی هست.

چند سال پیش شنیدم محمد متوسلانی فیلمی با نام «جست و جو» کارگردانی کرده بر اساس قصه هرماس میهن بهرامی. گشتی در سیروسلوک عرفان ایرانی. فیلمی که گوشه هایی از ایران دارد و چشم انداز شکوهمند گذشته، از جمله در تصاویر آن فیلم اشارتی هست به ارک بم سایه ای بر مرقد شیخ عرفا در ماهان. و باغ شازده کرمان. تا ندیدم آرامش دست نداد.

و از همین جا بود که بعد سال ها خبر گرفتم و دانستم فرزندشان ناتالی در این جزیره محزون به کار علمی مشغول است و وقتی اول بار در کتابخانه مرکزی لندن او را دیدم، ساده و آرام و فروتن، از دور پیدا بود از کدام تبارست. چشمان پدر داشت و جست وجوگری مادر.

حالا باید به محمد که همراه و سنگر نیم قرنه را از دست داده و به ناتالی و رضا چوبینه تسلیت گویم. خانواده کوچکی با خاطرات بزرگ از نزدیک و دور. ناتالی در سوگنامه ای برای مادر درست نوشته است: «سرگذشت میهن بدون تردید با پرکشیدن او به آسمان به پایان نمی رسد. آفریده های گرانقدر و پرشمار او، همچون ستارگان نامیرا بر پهنه تاریخ فرهنگی سرزمین ایران خواهند ماند و خواهند و درخشید.»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته