راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

نامه نیمایوشیج در نفی خودکشی و قال و مقال عالم سیاست

کامیار عابدی
برگرفته از جهان کتاب

شرحی بر این نامه / نوشته:

الف. در اوایل دهه ۱۳۰۰ خورشیدی، شماری از جوانان شاعر، نویسنده، مترجم و هنرمند، که کما بیش تجدّدخواه، رومانتیک، و اغلب متولّد آغاز تا پایان دهه ۱۲۷۰ بودند، گاه در پایتخت همدیگر را می‌دیدند: میرزاده عشقی، نیما یوشیج، محمّدضیاء هشترودی، غلامرضا رشید یاسمی، سعید نفیسی، یحیی ریحان، نصرالله فلسفی، عبّاس رسّام ارژنگی و چند تن دیگر. یکی از نشریه‌ها/ روزنامه‌هایی که آثار این گروه را منتشر می‌کرد، شفق سرخ به مدیری علی دشتی بود. دشتی، خود، از همنسلان این جوانان محسوب می‌شد.

ب. نامه / نوشته «خودکشی»، که نیما خطاب به دشتی نوشته و اندکی پس از نگارش (۱۳۰۱) در شماره ۷۴ این نشریه/ روزنامه منتشر شده، مربوط است به  همین دوره (گرچه در مجموعه نامه‌های نیما، به کوشش سیروس طاهباز، دفترهای زمانه، ۱۳۶۸، ۷۲۴ص، این نامه نیامده است). در نامه / نوشته حاضر با نیمای جوان و رومانتیک روبه‌روییم: او می‌کوشد تا کناره جو و مُنزّه/ تنزُّه طلب باشد. به نحوی غریب از احساس و وسواس خود یاد می‌کند. نثر و لحنش طعم به خصوصی دارد. بی واهمه از «من» خود سخن می گوید. در همان حال، البتّه، علاقه‌مند است که آثارش منتشر و شناخته شود. هر چند، با اتّخاذ عقیده یا چشم‌اندازی اخلاقی نسبت به موضوع خودکشی، چنین جریانی را که در اواخر دوره قاجار و سراسر دوره رضا شاهی، چند تنی از جوانان هنرمند و رومانتیک را در گرداب خود فرو بُرد، شماتت می‌کند.

پ. سعید نفیسی به یاد می‌آورد که در جلسه‌ای از جوانان یاد شده در دوره مورد بحث، نیما به سبب مخالف خوانی‌های مکرّر یحیی ریحان با او، ناگهان برایش کارد کشید! (ر.ک: یادمان نیما یوشیج، به کوشش طاهباز، مؤسّسه گسترش هنر، ۱۳۶۸، ص۲۱۱). همچنان که می‌دانیم، به سبب دگرگونی‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی بعدی، این جوانان، صرف نظر از عشقی که در سال ۱۳۰۳ به قتل رسید، اغلب ازهم بسیار دور شدند. در مثل، دشتی در آغاز دهه ۱۳۳۰ در اطلّاعات ماهانه، جریان شعر نو و شخص نیما را مورد اعتراض شدید قرار می داد. نیما هم به طنز در پاسخ تأکید می‌کرد که شعرهای او را «نمی‌توان در آهنگ دشتی و ابوعطا خواند»! (دفتر هنر: ویژه نیما یوشیج، ایالات متّحده آمریکا، س۸، ش۱۳، اسفند ۱۳۷۹، صص ۱۸۱۷ـ۱۸۱۵). او در یادداشت‌های روزانه (به کوشش شراگیم یوشیج، مروارید، چ۲، ۱۳۸۸، ص۵۵) حمله دشتی را از جمله «عملیات برای شکستن» خود تلقی کرده، و گرایش راست را «عنود و کینه‌ور» دانسته است!

و حال متن نامه:

۷میزان [=مهر]، طهران ۱۳۰۱

رفیق – علی دشتی

نمی‌دانی به چه خون دل، این نوشته «خودکشی» برای من تمام شد! حالت غریبی دارم. به جای این که از انتشار نوشته خودم خوشحال بشوم، گاهی شده است که مکدّر می‌شوم. برای این که من این قدر اهلی نشده‌ام که میان جمعیت بیافتم به طوری که قلب و روح مرا تماشا کنند.

نمی‌دانی این روزها به چه بلای بزرگی دچار شدم که اگر نجات برای من ممکن نمی‌شد، سرگذشت نحسی بر من می‌گذشت. آن این بود که رفیق تو، [رشید] یاسمی مرا با چندین نفر آشنایی داد.

من اعتقاد دارم که با زمان و مکان و اشیاء برای من نحوستی است که گاهی به واسطه اسباب خارجی ظهور می‌کند و این قدر این نحوست زیاد است که با ذرّات آلوده شده و به شخص می‌چسبد. مثلاً اگر واقعه شومی دیده باشم، تمام ذرّات آن فضا و مکانی که این واقعه در آن رخ داده است، آلوده به نحوست است و به من البتّه چسبیده است. وقتی که به خانه می‌آیم، لازم است لباس‌های خودم را پاک کنم و دست و رویم را بشویم. بلکه گاهی هم لازم است به حمّام رفت. این به نسبتِ نحوست است و همین اعتقاد به جایی رسیده است که هر که دست به غذای من بزند، از آن غذا نمی‌خورم.

یاسمی ببین چه قدر به من صدمه زده است، از این که مرا به  چند نفر معرّفی کرد، تمام نحوست به قلب من نشست. اگرچه اثر آن حالا نزدیک به تمام شدن است. آیا من می‌توانم قلب عزیز خودم را بدرم و شست و شو بدهم؟

کاش مکافات کننده‌ای بود که یاسمی را مکافات می‌کرد. هنوز از صدمه این وقایع قلب من در کار سوختن است. اگر خیالات گوناگون نداشتم و اگر مرور زمان، که بهترین تسلّی دهنده است، نبود، نحسی این وقایع شاید مرا تا حال هلاک کرده بود.

راستی من گناه بزرگی کرده‌ام که چند نفر آدم، آن هم به اصطلاح خودشان «نویسنده» با من آشنا شدند؟ مثل بار سنگینی شده است این گناه که کلّه مرا خسته می‌کند! آیا قلب من چه وقت مرا می‌بخشد؟

از تو خوشحال می‌شوم رفیق که مرا با کسی آشنا نکنی. هیچ کس دوست من نمی‌شود و من هرگز به دوستی دروغ مردم فریفته نمی‌شوم. دوست کدام است؟ دوست من قلب من است و آن هم همیشه مرا می‌سوزاند. پس دوستی دروغ است. من به هیچ کس و به هیچ چیز اعتماد ندارم.

یاسمی به من می‌گفت: «مقاله بنویس.» نه مقاله مرا می‌شناسد نه من مقاله را. چه کنم؟ طبیعت و عشق و قطرات اشک و انزوا بهتر از همه چیز در من شناسایی دارند. اگر ممکن بود و می‌پرسیدی از کوه‌ها و ابرها مرا به تو معرّفی می‌کردند. بر بدنه درخت‌های جنگل، اسم خودم را ثبت کرده‌ام، امّا در صفحه هیچ روزنامه اسم من نیست. کابینه و سیاست نحس است (آخر یاسمی، مقاله راجع به چه چیز بنویسیم؟) کتاب بخواهی، دارم. سفارت و بیرق به من بگو چه شکل اشخاصی هستند. این آدم کوهی، رفیق، می‌بینی چه  قدر و حیثیت دارد! در این صورت امیدوار نباش که من قلم به دست بگیرم و روزنامه تو با جنون و خیالات منِ موهوم پرستِ عاجز آلوده شود.

مردم اگر قابلیت داشتند، فلسفه‌های اشک آلود و کتاب‌های خونین من در دست همه کس بود. اگر قابلیت داشتند، رفیق «ایام محبس» مرا با این همه نوشته‌های معمولی، که همه روز مثل برگ خزان می‌ریزد، با یک چشم نگاه نمی‌کردند. تو می‌دانی، من می‌دانم و هر که مثل تو است، همچنین. پس همچو مردمی قابلیت همه چیز را ندارند. من پشیمانم و به خودم می‌پیچم از این که در انزوای من بعضی اشخاص راه یافتند و بعضی خیالات خونین مرا شناختند!

مردم را با روحانیت‌های بزرگ آشنایی دادن تأمّل لازم دارد. برای این که آن‌ها طاقتشان این قدر نیست که سوخته احساس خودشان باشند و زندگی کنند. یک طرف احساسی را شناختن برای آن‌ها سمّ است. احساس آن‌ها به این اندازه نیست که مثل منِ ترسو اسیر زندگانی باشند.

آن‌هایی که درکم طاقتی و هیجان خودشان خودکشی می‌کنند، به جای خود. بعضی‌ها پیدا شده‌اند به خیال این که خودکشی نشان عظمت است، قصد خودکشی می‌کنند. تو نمی‌ترسی که خودکشی این روزها این قدر مد و شیک بشود که از انگشتر طلا و سنجاق الماس و فکل‌های رنگارنگ هم بیشتر به آن رغبت کنند؟ مردم را چه دیده‌ای، رفیق؟ تو بیم نمی‌کنی که قیافه تمام مادران این روزها شکسته شود، اشک چشم خواهران روی گونه‌های سفید و قشنگشان بیافتد، برای این که جوان‌هایشان را گم کرده‌اند؟

رفیق، مردم چنان مقلّدند که شباهت دارند به حلقه‌های یک زنجیر. همین که سر زنجیر را بجنبانی، تمام حلقه‌ها به جنبش می‌افتد. گوسفندها را تماشا کرده‌ای؟ همین که این جلویی پرید، دیگران هم یکایک از عقب او می‌پرند. انسان هم مثل حیوانات همین حال را دارد. تمام مقلّدند، گاهی هم به اندازه‌ای که فریب می‌خورند. برای این که طبیعت یکی است، منتهی عوارض زمان اعتبارات مخصوص به هر کدام داده است.

من فرصت ندارم که تمام فجایع را سرگذشت کنم. تو خودت می‌دانی که خیالات پرتاب شده را باید به زندگانی نزدیک کرد. مردم باید زندگی کنند نه فلسفه گویی. این حرکات آن‌ها فریب خوردن آن‌ها را فاش می‌کند. دو تا صورت مثل هم دیده‌ای که نتوانی فرق بگذاری؟ دو روح هم مثل من هرگز نمی‌توانی ببینی که در تمام جهات متفّق باشند. محال نیست یک اصل خوب برای بعضی سبب گمراهی و بدبختی باشد. فریب عظمت را خورده‌اند که به مرگ راضی می‌شوند. به آن‌ها باید خوب زندگانی کردن را دستور داد.

«خودکشی» را فرستادم. اگر چه شوریده و ناقص نوشته شده است و شاید برای این که تمام اصول پیچیده‌ای است، خسته کننده هم باشد. امّا باز فایده‌ها خواهد داشت ، مرا با سلامتی قلب و خیرخواهی که با این مکتوب می‌فرستم، اگر مخالف رسم آمیزش خطایی کرده‌ام، برای این است که اهل نیستم. مرا ببخش.

نیما

همرسانی کنید:

مطالب وابسته