راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

آن کیست که باقیمانده روزش همان است که باید باشد؟

آیدا احدیانی

کازوئو ایشی گورو برنده جایزه نوبل ادبیات شد. من فقط سه کتاب ازش خونده م که یکی از اونها را بی اغراق می گذارم در بین بهترین ده کتابی که تا حالا خونده م: “بازمانده روز“.

هیچوقت نسخه انگلیسی این کتاب رو نخوندم شاید چون معجزه نجف دریابندری باعث شد بود نیازی به خواندن نسخه اصلی حس نکنم. (در مورد معجزه ترجمه هم اغراق نکردم ترجمه آقای بندری همانقدر شاهکاره که کتاب.)

برای ویژه نامه نوروز مجله بیست چهار چیزی در مورد این کتاب و فیلمش (لطفا فیلم رو نبینید قبل خوندن کتاب) نوشته بودم که فکر کردم دیگر چه بهانه ای بهتر از نوبل ادبیات برای همخوان کردنش. تبریک آقای Kazuo Ishiguro.

پ.ن. متن زیر داستان را تا حدودی – شما بگو همه اش را – لو می دهد. اگر به لورفتن حساسید نخوانید. فقط عکساشو (در

نسخه پی.دی.اف) نگاه کنید!

__________________________

کاش این انتخاب را داشتید که قبل از خواندن کتاب حتی المقدر حتی پوستر فیلم را هم نبینید. تاکید کردم روی پوستر نه خود فیلم چون روایتی که پوستر نشان می‌دهد دقیقا همان است که ایشی گورو و نجف دریابندری با تردستی تا صفحه دویست و هفتاد بین کلمات و سطور پنهانش کرده بودند. پوستر داستان را لو نمی‌دهد چون “بازمانده روز” کتابی نیست که داستانش در رده داستانهای لو رونده باشد بلکه آن عکسِ لعنتی نمکدان می‌گیرد و نمک می‌ریزد به دستپخت نه‌شور نه بی‌نمک شده دو آشپز زبردست و طعمی را که آنها پنهانش کرده‌اند با یک عکس به صورتمان می‌کوبد.

کتاب “بازمانده روز” را بعد از دیدن پوستر با رویکرد حالا یک کتاب عشقی یک طرفه بخوانیم شروع کردم. بی‌راه هم نبود و با اینکه عشقی به ظاهر یک طرفه در لایه زیرین کتاب در جریان است ولی خود داستان شرح حال مردی‌ست که عمرش و روحش را فدای حرفه‌اش کرده است. چه حرفه‌ای؟ سرپیشخدمت یک خانه اشرافی.

اگر قبل از خواندن کتاب عکس و فیلم از نویسنده جوان‌صورت و میان‌سال کتاب را ندیده بودم با خیال راحت فکر می‌کردم این وضعیت در زمان قدیم فقط رخ می‌داده، یا طفلک باتلرها چه زندگی بی‌عاملیتی داشتند و چه عالی که در روزگار ما اینچنین نیست. نویسنده معاصر است و زمان داستان را با زیرکی قبل از جنگ جهانی دوم انتخاب کرده تا فریبمان بدهد یا شاید فریب نه، نشانمان بدهد با بیش از نیم قرن فاصله از زمان رخداد کتاب چه درک خوبی از شخصیت استیونزها دارد، چون جهان امروز هم پر از استیونز است، گیرم بجای پستوهای قصرهای اشرافی در آپارتمانهای هفتاد متری.

«در بازمانده روز من تلاش می‌کردم نشان بدهم هرکدام از ما تا حدودی یک باتلر -پیش‌خدمت- هستیم.» از صحبتهای کازو ایشی‌گور

“آقای فارادی حالا یا به واسطه مهربانی ذاتی یا این که چون آمریکایی تشریف دارند درست متوجه معایب کار نمی‌شوند.” این کتاب یک ترجمه نیست، یک معجزه ترجمه است، زمان خواندن کتاب چند بار ناخوآگاه با خودم تکرار کرده‌ام آقای دریابندری چطور توانستی؟ حتی برای خود آقای ایشی‌گورو دلم سوخت که با تمام تاکیدی که بر درستی ترجمه آثارش دارد سعادت خواندن کتاب به زبان نجف دریابندری را نداشته‌ و بهجت ناشی از خواندن این ترجمه بی‌نقص در چهره‌ اش پدیدار نشده است.

ترکیب روایت اول شخص و ترجمه عالی است که باعث شد بلافاصله داستان من را ببرد به خانه لرد در انگلستان، عطر چای و چمن و راهروهایی سرد و سنگی. تا وسطهای کتاب برای استیونز دلسوزی می‌کنم که باهوش و متشخص است ولی تنها کاری که می‌تواند بکند صرفا چرخ دنده خوبی بودن است در ماشینی عظیم که نه می‌داند کجا می‌رود، نه حتی می‌داند چه می‌کند.

درون موتوری که استیونز چرخ دنده آن است هر چیزی فراتر از دیدرسش تاریک است مثل راهروهای خانه اشرافی. نقش استیونز در جهان مدیریت بر برق انداختن چنگال‌هایی نقره‌ای است که قرار است در دستان اربابان تعیین کننده سرنوشت جهانش قرار بگیرند و تنها می‌تواند امیدوار باشد اربابانش انسانهای خوبی باشند. کتاب از آنجا آغاز می‌شود که مردی که تقریبا همه عمرش را در عمارت دارلینگتون سر کرده است به بهانه دیدن زنی دل به دریا زده است تا برود به آن‌سر انگلستان. وطنی که در تمام این سالها وصفش را از هفت جلد کتاب اعجاز انگلیس تالیف خانم سایمنز خوانده است. با تمام این محرومیت از دیدن وطنش و وصال معشوقش کماکان در تمام مسیر سیصد صفحه‌ای شاید فقط بیست صفحه به مناظر روبرویش فکر می‌کند، بیست صفحه به مردم سرزمینش، چهل صفحه به میس کنتن، ده صفحه به پدرش و دویست و هفت صفحه به روزهای رفته عمرش در منزل ارباب فقیدش لرد و سه صفحه، یا شاید هم کمتر به بازمانده عمرش که در برابرش گسترده شده است.

«مشکلی با ساخت فیلم از روی کتابهایم ندارم چون معتقدم جای رمان من در بین جلدهای کتابش امن است و کسی نمی‌تواند آنرا تغییر بدهد برای همین برایم نسخه سینمایی “بازمانده روز” نوشته جیمز آیری است و بیشتر عموزاده کتاب من است تا ترجمه آن.» کازو ایشی‌گور

قبل از هر حرفی توضیح بدهم که من سالها به خامی دشمن فیلمهای اقتباس شده از رمانهای خوب بودم، توان این را نداشتم که کسی دست ببرد به تجسم من از صورت شخصیت‌های داستان، به تصورم از فضا و شهر و هوا و از همه مهمتر به تصویر بکشد آنچه را نویسنده به عمد و تردستی بین خطوط پنهان کرده است ولی مثل همه گوشه‌های تیز شخصیتم که زمان، کمی صیقلشان داده، “من فیلم اقتباسی دوست ندارم” را هم تبدیل کرد به مجزا دیدن فیلم از کتاب و یا حتی مکمل هم دیدن این دو.

در فیلم هم مانند کتاب جاده بهانه روایت داستان زندگی استیونز است. استیونز با موهای سفید – آنتونی هاپکینز- به جاده می‌زند که دوشیزه کنتن -اما تامسون- را برای برگشت به خانه اشرافی دعوت کند. جاده قرار نیست فقط وسیله رسیدن به دوشیزه کنتن باشد یا بهانه روایت اول شخص سرگذشت آقای استیونز. جاده در اصل قرار است راهی باشد که استیونزِ همه عمر محبوس-به-اختیار در خانه لرد را با کشورش آشنا کند. مردی که حتی برای وارد شدن به جامعه لباسی جز البسه پیش‌خدمتی‌اش ندارد امروز فرصت دارد وطنی را ببیند که صرفا در موردش خوانده و شنیده که زیباست ولی خود هیچوقت بیشتر از سهم خانه اربابیش از آن را ندیده است.

فیلم البته همان ابتدا با پوستر تکلیف ما را مشخص کرده است. داستان این فیلم عاشقانه است. داستان کتاب عاشقانه نیست، اگر هم هست یک طرفه، کمرنگ، مینیمال و صرفا برای نشان دادن خسران است و تشدید حسرتی که ما برای عمر از دست رفته استیونز احساس می‌کنیم.

زنی عاشق استیونز بوده و استیونز آنقدر غرق شده بوده در کارش و خدمت بدون چون و چرا که هیچوقت زن را ندیده، نگاه زن را ندیده، گلهایی که زن برای اتاق کارش آورده را ندیده یا اگر هم دیده‌ برایش در رده‌های آخر اولویتهای زندگی و مشغله کاری بوده است، مثل مرگ پدرش، مثل مرگ خاله‌ دوشیزه کنتن و مثل اخراج دختران یهودی از خانه لرد.

اول خودم را توجیه می‌کردم همین که ماشین ارباب جدیدش را قرض گرفته و بعد سالها خطر راندن در جاده‌های وطنش را قبول کرده که برود خانم کنتن را از نزدیک ببیند یعنی او هم او را دوست داشته؟ من همیشه همین بودم و هستم، در هر روایتی هرچقدر هم نخ نما و ناکارآمد و الکی باز دنبال نشانه‌هایی از عشق می‌گردم چون یک “چرا ظرف مرا بشکست لیلی” خالصم.

امکان ندارد فکر کنم لیلی بی‌دقت بود یا زمین لیز بود یا ظرف بدبار بوده و افتاده و شکسته و شک ندارم که میلش با دیگران نبود لیلی. متاسفانه صدی نود هم متوجه می‌شوم که میلش با دیگران بوده. همین شد که به دلیل سفر استیونز بدبین شدم، فکر کردم بعد اینهمه سال، عشق استیونز او را به این سفر کشانده؟ اگر ارباب سخاوتمند آمریکایی که از قضای روزگار او هم مثل باقی آمریکاییهای فیلم شکل سوپرمن یا خود سوپرمن است به او پیشنهاد سفرجاده‌ای نمی‌داد آیا استیونز اصلا یادی از دوشیزه کنتن می‌کرد؟ اگر جای دوشیزه کنتن عمه یا قوم خویشی داشت که کمی به او نزدیکتر بود راه نمی‌افتاد برود دیدن او؟ آدمی که سالها از سرای اشرافی خانه لرد و از برنامه ریزی‌های سختگیرانه کارش بیرون نیامده باید چیزی را دستمایه سفرش کند که نترسد، که هدفمند سفر کند و چه چیزی بهتر از دیدن دوشیزه کنتن. هدف مهم نیست چون او در تمام راه سفر او به گذشته‌اش فکر می‌کند، مثل تمام مردان و زنان پا به سن گذاشته و حتی در مونولوگ های سفرنامه‌اش کماکان خدمتکار معتمد و ارادتمند اربابش است، مثل تمام عمر سپری شده اش.

خود ایشی‌گورو بی تاثیر نبوده برای تغییر زاویه دید من از یک داستان حول محور عشق به داستانی در مورد روزمرگی، بردگی دنیای مدرن، کارمندی و غیره. مصاحبه‌ای از نویسنده دیدم که تاکید می‌کرد روی رضایت استیونز از کارش، کاری که برای خواننده/بیننده چیزی نیست جز بی‌عاملیتی، خدمتگزاری کورکوانه و اتلاف عمر. ولی استیونز این طور فکر نمی‌کند. او عاشق کارش است یا حداقل یادگرفته اینطور بیان کند، خودش را مهره‌ای مهم می‌بیند نه فقط در مسائل خانه بلکه در امورات جهان. بدون حضور او کنفرانس‌هایی که سرنوشت اروپا را تغییرخواهند داد بدون شراب پورت خواهند ماند و چه نقشی از این مهمتر؟

ایشی‌گورو شخصیتی خلق کرده که خواننده برایش دلسوزی می‌کند ولی از حرف زدن خودش معلوم است که خودش برای استیونز دلسوزی نمی‌کند. او جایی برای دلسوزی نمی‌بیند خودش و بیشتر ما را جدا از استیونز نمی‌بیند، بیشتر با آن زیرکی ناب خودش دارد آینه‌ای جلو ما می‌گذارد و با خلق زمان و مکانی با فاصله زیاد از ما این شانس را به ما می‌دهد که اگر خودمان را استیونز نمی‌بینیم و دلمان می‌خواهد برایش دل بسوزانیم راحت باشیم ولی اگر کمی به زندگی استیونز و به خودمان و نقش مان در دنیای امروزی دقیقتر نگاه کنیم متوجه آنچه او برایمان در پس لباس‌های سپید و سیاه سرپیشخدمت پنهان کرده خواهیم شد.

من از یک جایی به بعد دیگر برای سفید شدن موهای آنتونی هاپکیز، تنهایی‌اش، و حتی نرسیدنش به وصل دوشیزه کنتن غصه نخوردم. به نظرم او خدمتش را کرده بود، از نظر خودش کرده بود، مثل آدمهایی که کل زندگی‌شان تبدیل شده به فدای کار شدن، هدفشان شده پرداخت سروقت قسط‌ها، عشق‌هایشان فدای فاصله‌ها و منطق‌ها شده، نیازشان به بچه‌دار شدن قربانی ترس از عدم پیشرفت در کار – و چه کسی اجازه دارد بگوید آدمهای بدبختی هستند؟

استیونز یک باتلر بی‌نظر نیست او هرچند کارش را صحیح انجام می‌دهد ولی برای خوب و بد معیار دارد. فیلم زودتر از شخصیت کتاب لو می‌دهد که او از حمایت اربابش از حزب نازی شرمنده است. خیلی زود متوجه می‌شویم که او نمی‌خواهد به کسانی که در مسیر بهشان برمی‌خورد بگوید به لرد دارلینگتون خدمت می‌کرده؛ مردی که از نظر او سرآمد درستکاری، عقلانیت و تشخص است ولی بخاطر قلب پاکش ناخواسته گمراه شده است. او اینها را می‌داند ولی دیگران لرد را با آنچه روزنامه‌ها در موردش نوشتند بخاطر می‌آورند پس بهتر است چیزی از لرد نگوید.

شرایط اندوهباری است. از نظر من رابطه عاشقانه استیونز در اصل با لرد است تا با دوشیزه کنتن یا حتی پدرش و اینکه مجبور به پنهان کردنش شده است باید حس ناخوشایندی باشد، انکار کردن همه گذشته‌ات، و هرآنچه به آن مفتخری. از کجا می‌دانیم شاید دلیل سفر سه روزه استیونز برای دیدن دوشیزه کنتن نه فقط از سر دلبستگی قلبی یا برای تقاضای کمک از دوشیزه کنتن برای برگشتن و کمک کردن در خدمت به ارباب جدید، یا نگرانی از سرنوشت زنی تنهاست که همسرش را ترک کرده، بلکه شاید می‌خواهد با تنها کسی در دنیا که خاطرات مشترکی از گذشته‌‌ای محدود به دیوارهای خانه لرد دارد از گذشته‌ای حرف بزند که از دیگران پنهانش می‌کند.

خانم بن یا دوشیزه کنتن
از استیونز خیلی گفتم، نویسنده کتاب هم زیاد گفت ولی اعتراف می‌کنم در کتاب و فیلم باقیمانده روز شیفته دوشیزه کنتن شدم. زنی که نمی‌دانم از کجا آمده بود ولی می‌دانم در کار خودش عالی بود، نه فقط در کار که در تلاش برای تغییر هرچند بی‌فایده. تفاهم من با فیلمساز در صورت اما تامپسون بود. وقتی کتاب را می‌خواندم دوشیزه کنتن همان شکلی بود که اما تامپسون بود، با وقار، شیک و کمی سرد. زنی که از نشانه‌ها فهمیدم که عاشق مردی است که متوجه عشق او نمی‌شد یا اگر هم می‌شد زندگی‌اش پر از اولویتهای مهمتری بود که حتی بستن چشمان پدر مرده‌اش را به او واگذار می‌کرد. با صبوری معشوقش را تا اتاق خودش برای شیرکاکائوهای شبانه آورد ولی یک شب که حالش خوب نبود همه آنچه از عشقش رشته بود پنبه شد. او صبر کرد، بردبار بود، فکر می‌کرد روزی بین کنفرانسها، شکارها، مهمانی‌ها، گردگیر‌ی‌ها جایی برای او باز خواهد شد ولی نشد. با پیدا شدن خواستگار فکر کرد شاید استیونز بین او و با باقی خدمه فرق قائل شود و از او بخواهد که نرود، که بماند ولی او برای او آرزوی موفقیت می‌کند و تاکید می‌کند بر گردگیری هرچه بهتر.

اینجاست که عاشق میس کنتن می‌شوم، او صبر نمی‌کند برای عشق و می‌رود. نمی‌ماند تا استیونز را دوباره محک بزند، حتی مستقیم به او نمی‌گوید چه فکر می‌کند. در فیلم اولین بار که می‌بینیمش لباس روشن زیبایی به تن دارد، از نامه‌اش می‌دانیم که خوشبخت نیست ولی صورتش و لباسش جز این می‌گوید. او عشق ناکامی را با خود حمل کرده ولی مانع نشده که زندگی نکند. بچه دارد و بزودی نوه‌دار خواهد شد، از مشکلاتش با شوهرش برای معشوق یک‌طرفه و بی‌توجه‌اش می‌نویسند ولی اینها فقط جمله‌اند. او خوشبختر از آن است که در نامه نوشته. او زنی است مثل همه زنان میانسالی که می‌شناسیم و مثل استیونز نیست که با دنیای اطرافش کاملا بیگانه است. او در این بیست و خرده‌ای سال فرصت کرده زندگی کند، به گفته خودش کم‌کم یادگرفته عاشق شوهرش باشد و امروز در انتظار تولد نوه‌اش است.

کتاب داستان قهرمانان و برند‌گان نیست ولی بین همه آدمهای عمر به خدمت یا سیاست باخته و بی‌عاملیت کتاب از لرد گرفته تا استیونز بزرگ و کوچک تنها خانم بن است که به نظر من زندگی را واقعا زندگی کرده است. درست است هربار موقع جدا شدن از استیونز گریه می‌کند ولی او عامدانه و با اقتدار یکبار به قلبش نه گفته، انتخاب کرده که جای انتظار برای استیونز به دنبال زندگی واقعی برود. امروز فقط اوست که باقیمانده روزش همان است که باید باشد. وقتی در کنار ایستگاه اتوبوس از اما جدا می‌شوم قلبم آرام است که جای او امن است و سرنوشت اوست که چه در کتاب و چه در فیلم خوشحالم می‌کند.

—————————-
*عکس از نیویورک تایمز

همرسانی کنید:

مطالب وابسته