راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

نقد توده‌گرا یا تبلیغات حزب توده‌وار

مهدی خلجی 

«دانه‌های انار + خرده‌های شیشه»، نوشته‌ی تازه‌ی محمد قائد است، در قدحِ دکتر سید جواد طباطبایی و هشداری هجوآلود درباره‌ی آرای او در باب ایران.

محمد قائد، از مترجمان بنام و روزنامه‌نگاران پیش‌کسوتی است که نثر روان و روایی و طنز و ترزبانی او خوانندگان و خواستاران فراوان دارد. من نیر برخی ترجمه‌های او، مثل کتاب باربارا تاکمن، را خوانده‌ و از آن‌ها بهره برده‌ام. نقدهای گیرا و گزنده‌ی فرهنگی و اجتماعی او، هم‌چون مقالات گردآمده در کتاب «دفترچه‌ی خاطرات فراموشی»، ‌به یادماندنی‌اند، چون به رغم شور و شتاب و حتّی خطاب و عتاب قلم، از نویسنده‌ای گواهی می‌کنند که در تأمل و تحقیق برای نوشته‌اش آسان‌گیر نیست.

از سوی دیگر، طی بیست و اندی سال گذشته، من نیز در خیل خوانندگان آثار طباطبایی بوده‌ام. بی‌آن‌که دانشجوی او باشم، از راهنمایی و الهام تأملات و تتبعّات فلسفی و تاریخی طباطبایی خوشه‌های بسیار چیده‌ام.

هم‌چنین، داوری بسیاری از خوانندگان طباطبایی درباره‌ی اهمیت و جدّیت کم‌نظیر طرح فکری او درباره‌ی ایران را نادرست نمی‌پندارم. در عین حال، پنهان نمی‌کنم که گاهی سرکشی زبانِ او در حقّ معاصران را نپسندیده‌ام، امّا هرگز به پاکی نیّت او گمان نبرده‌ام. حرصی که بر بالندگی دانش و دانشگاهِ این دیار می‌ورزد و و مهری که از جان به ایران می‌پرورد، انکار برنمی‌تابد.

با این همه، وجوهی از آراء او برای من پذیرفتنی نمی‌نماید، و پاره‌ای از نقدهای عالمانه‌ بر اندیشه‌های او، به دیده‌ی من، به جا و بی‌جواب به نظر می‌آید. سرانجام، باور دارم که نام جواد طباطبایی، ورای محتوا و راستای فکری، به خاطر دقّت و دانش و ایران‌دوستی او در جریده‌ی سرآمدان فرهنگ ایرانِ معاصر ثبت می‌ماند.

پس چه جای تعجّب اگر نوشته‌ی محمد قائد تعجّب و تأسف توأمان برانگیزد؟ سبک آن مرا یادِ «نقد»های آل احمد انداخت که از سوز دل ولی سبکی ‌سر برمی‌خاست. هر نوشته‌ای می‌توانست او را جنّ‌زده از جا بجهاند و بهانه‌ای برای معرکه‌گیری و کین‌توزی بیهوده و بی‌حاصل از این و آن گرداند. مثل آن تقریظِ سراسر نیک‌گویانه و نیک‌خواهانه‌ای که جمال‌زاده از ژنو بر «مدیر مدرسه» نوشت و در تهران به چاپ رساند، به این خیال باطل که دست‌کم خاطر داستان‌نویسی نوآمده را خوش خواهد کرد، غافل از آن‌که بر صفرای او می‌افزاید و او چشم بر حیا و حرمت می‌بندد، و پاسخی که در دریدگی و درشتی آیتی است، می‌نویسد. جمال‌زاده اما با بد بدی نکرد و جوابی آراسته به انواع هنرِ مدارا و مروّت فرستاد.

دریغ که آل احمد از گذشت روزگار هیچ نیاموخت و میراثی منحوس از سیاست‌زدگی سترون برای نسل‌های امروز بر جا گذاشت. نیش‌آلودی و پریشان‌گویی و تهی‌مایگی نوشته‌ی قائد، پنداری، از آن تبار و تیره است.

در غیاب پیشینه‌ی آموزش و پشتوانه‌ی دانش فلسفی، حوصله‌ی قائد حاشا که گنجای چیزی جز ورق‌گردانی و سرسری‌خوانی آثار طباطبایی باشد. حُسن ظنّ و اقبال دانشجویان را بهانه یافته و بر شأن نویسندگی و آداب انسانی چشم بسته تا به طباطبایی و دانشجویان و خوانندگان او هر پیرایه‌ی پلشتی ببند.

البتّه که حقّ با اوست اگر از امواج تبلیغات رسمی و توهمّات توده‌ای باستان‌گرایانه و عواقب خطرناک آن نگران و هراسان برخیزد. اما انگیزه‌ی عاطفی به هر کاری وجاهت و حقّانیت نمی‌بخشد. کاش از ایران‌دوستیِ خردمندانه‌اش مایه‌ای برای نوشتنِ نقدی روشنگرانه و مشفقانه می‌ساخت و جُستاری به هنجار و مانایی و خوانایی «اسنوبیسم چیست» خود می‌نوشت. کار او نیست که جهل جماعتی را با تیرجنجال و جهالت آماج گیرد و به ناروا به رونق بازار پرغوغا و غبار یاری کند.

این نوشته، قائد را ناقدی ناشسته‌روی و سرآسیمه‌ نشان می‌دهد که حتی در نقل درستِ شواهد تاریخی هم از هوش و حواس لازم محروم است. از جمله اشاره‌ی او به فنّ عکاسی و نسبت‌اش به محمد باقر شفتی از بُن بی‌راه است. اگر به حافظه‌اش مجال تنفس می‌داد لابد به یاد می‌آورد که آن قضیّه‌ به ملاهادی سبزواری و دیدار ناصرالدین شاه با او در راه سفرش خراسان برمی‌گردد و از طریق روایت اعتماد السلطنه در روزنامه‌ی خاطرات وی در تاریخ ثبت است.

در مقام خواننده‌ای می‌نویسم که محمد قائد و خلاقیّت ادبی و خدمت مدنی او را جز سزاوار ارج و احترامی صمیمانه نمی‌شناسد. درست است، حال و روز ایران هیچ خوب نیست. امّا روزگار بدتری از راه می‌رسد اگر ریشه‌های آن را از تاریخ روشنفکرستیزی عوام و سیاست‌زدگی روشنفکران بُریده ببنیم. صداقت و عقلانیت در جست‌وجوی علاج واقعه، مستلزم ترک توده‌گرایی و تبلیغات حزب توده‌واری است. دست بشوییم از تعیین تکلیف برای اهل فکری که برای فهم مسأله‌های فکری ایران دمی درنگ نداشتند، زیر سایه‌ی دیو دولتِ استبدادی به آموزگاری بی‌مزد و منّت جوانان کمر بستند، و سعیِ بیش یا کمِ سالیانِ ایشان، اکنون، سرمایه‌ای برای آینده‌ی فرهنگ ماست. هر کس را در جای خود و به کار خود وانهیم و سر خویش گیریم. مگر از طباطبایی جز اندیشیدن و نوشتن کاری دیگر برمی‌آید؟ و مگر کلان‌تر از آن هم کاری هست؟

دلِ دانایی مانند محمد قائد حیف باشد که سندی به بایگانی همگانی بسپارد، حاکی از تداوم سنّت جاهلان «که چون از حجّت فرومانند، سلسله‌ی خصومت بجنبانند.» قائد حتماً بیش از من و مانند من تاریخ جهان را می‌داند. محتاج یادآوری نیست که وقتی نازیسم آلمان اروپا را زیر آتش بمب‌افکن‌های خود می‌گرفت، خانواده‌‌ی توماس مان، همه در اتاقی گرد رادیو نشسته و گوش به اخبارِ هولناک و شوم می‌خواباندند، در حالی که خود این رمان‌نویس از پشت میز کارش برنمی‌خاست و لحظه‌ای قلم از نوشتن زمین نمی‌گذاشت. یا وقتی هانا آرنت و حلقه‌ی همراهش، مانند والتر بنیامین، از سرزمین مادری گریختند و در انتظار کشتیِ پناهندگی به آمریکا، هفته‌هایی مالامال از دلهره و آشوبی کشنده را پشت مرزهای اسپانیا در انتظار گذراند، شبی نبود که به خواندن اشعار ریلکه و هولدرلین یا بحثِ فلسفی بر سر کتاب‌ِ تازه‌چاپ گرهارد شولم درباره‌ی عرفان یهودی به صبح نرسانند. یا هانس بلومنبرگ که سراسرِ سال‌های سیاه جنگ جهانی دوم را مثل موشی محبوس در سرداب خانه‌اش زیست تا به حدی دیوانه‌وار بخواند و نبوغ‌آمیز بنویسد که عمق و عظمت آن‌ها با گذشت بیش از نیم قرن، هر روز بر اعجاب و آفرین اهل فلسفه‌‌ی عالم بیفزاید.

هول قیامتی که از هنگامه‌ی دو جنگ جهانی و هولوکاست اروپا را فراگرفت، با هلاک هیتلر فرونشست، اما آلمانی به جا ماند با هیچ بنایی آبادان، مگر فرهنگ آن که تداوم خلق فلسفی و ادبی همین نخبه‌ی گریخته و پراکنده و خلوت‌گزیده زنده نگاهش داشت و ملّتی را با آن از مرگی محتوم رهانید. اروپای امروز را بر آن خون‌ها و خرابی‌ها ساخته‌اند، اما نه با خون و خرابی. بدون جهد و جدّ فکری نوادرِ اروپایی، برزخ و بیداد فجایع آن دوران به برهوتی ابدی در می‌گشود.

محمد قائد، آسیب و آزاری را که نخبگان و مردمان ما در فقدانِ آزادی و قساوت تبعیض و تمامیّت‌خواهی می‌برند، به تجربه و تکرار می‌شناسد. و بهتر از بسیاری دیگر می‌داند که اگر راهی به رهایی باشد، جز به نشاط نخبگان فرهنگ و فرزانگی نیست.

پس آن‌چه نارواست را نقد کنیم، اما مرز و معیار دانش را به خیرگی و یاوگی نپیماییم، و در مقام نقّادی بر انصاف و شفقت نخندیم، و با شلختگی اخلاقی و گسیختگی ذهنی و زبانی، جامعه را بیش از این بی‌سر و سامان نکنیم.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته