راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

زری نعیمی

پرسه در حوالی داستان

مرده ریگ
محمدرضا سالاری
انتشارات هیلا
چاپ ۱۳۹۲
۸۷ صفحه
۴۰۰۰ تومان

«نجات‌دهنده در گور خفته است.» شاید این شعر دغدغه‌ای باشد که «مرده ریگ» می‌خواهد داستانش را روایت کند. نجات‌دهنده‌ی اسطوره‌ای داستان «کوروش» است. او در مرکز داستان ایستاده. در روایت هر کدام از آن‌ها کوروش تاریخی یا اسطوره‌ای پیوند خورده با کوروش واقعی که هم موضوع روایت‌ها است و هم یکی از راویان. همه‌ی راوی‌ها با او پیوند دارند و او با همه‌ی آن‌ها. هر کسی به گونه‌ای به او امید بسته برای رهایی و نجات. اما او اکنون در گور خفته است.

از زاویه‌ای دیگر می‌تواند یک جورهایی هم چون آن فیل مولانا باشد و راویانش. راویان مختلف بر او دست می‌سایند و هر کدام از منظر خود او را توصیف می‌کنند و تشریح. در نگاه زن، شیوا (همسر کوروش) و روایت واقع‌گرایش، او یک مرد ایده‌آل است. او از کوروش‌اش می‌گوید که چند روزی است به کویر رفته. از دریا به کویر: «مرگ رو به من بده که گذاشتم بره کویر خیر سرم تنها باشم. چه سکوت سکوتی هم می‌کرد دم آخری! انگار تا حالا کویر نرفته‌ایم. چطور دل کند این مرد از زن و زندگی خدا می‌دونه. وقت رفتنش یه کاسه آب ریختم پشت سرش، آب پشنگه زد تو دریا. یه خواهشی تو چشماش بود که نگو.» روایت او جنسی کاملاً زنانه و روزمره دارد. از جنس زندگی است و روابط زندگی و چهارچوب‌هایش. هیچ ردی از خیالات و اوهام ندارد. متمرکز است بر مادیت محض زندگی. ذهنی که فقط عادت دارد یک نفس حرف بزند. فک‌اش آرام و قرار ندارد. زمین و زمان را به هم ربط می‌دهد تا فقط حرف بزند. هر کلمه او را به سمت و سویی می‌کشاند، تا از بی‌ربط‌ها و با ربط‌ها بگوید. روایتش را با خبری که تلفنی می‌شنود آغاز می‌کند، او در حال حرف زدن با شیرین است: «کوروش به گمونش بگه مرده من ککم می‌گزه. به جون شیرین اگه برام ذره‌ای مهم باشه که بفهمم کوروش مرده یا نه. من که می‌شناسمش. گوشیشو داده دست یکی دیگه به حساب خودش. که بهم زنگ بزنه که کوروش مرده. خب مرده که مرده. خیلی‌ها می‌میرن. کوروشم روشون کوروش کبیر هم مرد مگه آسمون به زمین اومد؟»

شیوا مطمئن است این خبر فقط یک شوخی است. برای اولین بار در روایت شیوا اشاره‌ای گذرا داریم به این کوروش و آن کوروش. او نمی‌داند نجات‌دهنده‌اش، حالا که او دارد از ریمل و ناخن و لب و ویلا حرف می‌زند،‌ در گور خفته است. او از سوختگی پوست می‌گوید و باز به خبر تلفنی مرگ کوروش، برمی‌گردد و باز می‌رسد به شعر و لب. تا از لب‌ها بگوید: «گفتم لب که بگم برات دختر داییم اینا جدیداً دادن براشون لبشون رو سوراخ کردن و یه حلقه‌ی ریز طلا ازش آویزون کردن. نمی‌دونی که چی شدن.» کوروش او اصلاً امکان ندارد که بمیرد: «مگه می‌شه آدم همین جوری الکی الکی بمیره… کوروش که هزار ماشالاّ هنوز جوونه و قراره هزار سال عمر کنه کنار من.» توصیفات زن (شیوا) به صورت پراکنده، این کوروش را به سمت آن کوروش می‌برد: «از کوروش خوشم آمد. تو فالم یه مرد چارشونه‌ی مو بور دید که تو فنجون جا نمی‌شد و چیزی نمونده بود شونه‌هاش فنجونو خورد کنه. گفت مرده عین این مجسمه‌های هخامنشیه که تو شیراز می‌فروشن. یه چیزی عین کوروش.»

در برخی روایت‌ها تاریخ و جغرافیا درهم گره می‌خورند. مسافرت کوروش از شمال و دریا به سمت کویر و از سوی دیگر روایت انتزاعی «بامر» که تمام تکیه‌اش بر جغرافیاست و کویر، ‌همان تاریخی که به شکل جغرافیا درآمده. آخرین کسی که کوروش را می‌بیند و آخرین روایت را از او و تاریخش و زیستگاهش دارد. روایت او نقطه‌ی مقابل روایت شیواست. نویسنده رمانش را از زندگی و واقعیت محض شروع کرده تا در پایان آن را با اوهام و انتزاعیات ذهنی بامر ببندد. هر چقدر کوروش شیوا از جنس زندگی است و واقعیت، کوروش بامر از جنس اسطوره است و خیال و در پیوند با زیستگاه او: «هر چه می‌روم به آن مرد نمی‌رسم. مرد بزرگ‌تر و بلندتر می‌شود و در امتداد افق کش می‌آید. موها و ریش بلندی دارد. ریشش انگار افتاده باشد توی آب به خیسی می‌زند. دوست دارم روی شانه‌هایش بگیردم. انگار از توی کتاب تاریخ بیرون آمده.» او کتاب جغرافی را ورق می‌زند و کره زمین را می‌چرخاند، و چشمش به کویر لوت می‌افتد. او مدام تشنه است و مدام از آب می‌گوید، در حالی که در شمال زندگی می‌کند وسط آن همه رطوبت: «وسط این همه رطوبت معلوم است که همه‌مان رماتیسم می‌گیریم و آرام آرام می‌گندیم و بو می‌گیریم.» همه جا دریا شد، همه چیز خیس و او از تشنگی می‌گوید و لب‌های ترک خورده‌اش: «تشنه‌ام. لب‌هایم ترک برداشته‌. دست می‌کشم به ترک‌ها. احساس می‌کنم لابه‌لای ترک‌های لبم کسی دهل می‌زند و با چوب بازی می‌کند. تشنه‌ام. انگار سال‌هاست خوابیده‌ام. کل لوت توی گلویم دهان باز کرده و آب می‌خواهد.» جنازه کوروش در نهایت به دست او می‌افتد و دفن می‌شود.

راوی دیگر آرش است. همان که همسفر کوروش به کویر ‌شده، به گفته‌ی او به خاطر بنزین گران. روایت او خیلی نزدیک به شیواست. از جنس واقعیت و از نگاه یک لمپن و تمام آن چیزهایی که در ذهن و خواب‌های او می‌گذرد. از کباب خوردن با جورج بوش پدر و پسر و جر و بحث ننه‌اش با آن‌ها بر سر جنگ افغانستان و عراق تا گریه‌های بوش پدر: «بوش پدر سرش را روی شانه‌ام گذاشت و زد زیر گریه…» او هم مثل شیوا یک بند حرف می‌زند و از اندام کوروش و مرگ ناگهانی‌اش می‌گوید: «تو حالت مرگ هم انگار برا زیبایی اندام فیگور گرفته باشه. عین نقل و نبات از استخوناش ماهیچه می‌ریخت. عین کوروش کبیر بود تو کتابای تاریخ. باورم نمی‌شه که کوروش خودمون این همه بدنش ردیف باشه.»

روایت شیرین نزدیک به روایت بامر است. از جنس عشق و زنانگی و ظرافت ذهن. یک جور عشق اسطوره‌ای ناگفته میان شیرین و کوروش برقرار است. گوشه‌هایی از این عشق در روایت شیوا خود را نشان می‌دهد. و بخشی از آن در روایت مهری که فال قهوه این جمع را می‌گیرد و بخشی دیگر در روایت دوگانه‌ی کوروش، که تلفیقی است از روایتی واقعی و روایتی ذهنی و عاشقانه و انتزاعی که عشق او را به شیرین افشا می‌کند. عشقی از جنسی خاص: «رفتم لب دریا. با آن که شب بود دریا انگار عقب رفته بود. من به خزر نزدیک‌تر می‌شدم احساس می‌کردم دریا عقب‌تر می‌رود. به دریا نگاه کردم. شیرین گفت دریا مثل زنی حامله و در حال زاییدن است که قرن‌ها بعد می‌زاید و بچه‌اش را به خشکی می‌اندازد. آن وقت است که آرام می‌گیرد. توی شکمم بلوایی برپا بود. زنی حامله در حال غرق شدن… احساس می‌کردم حامله شده‌ام.»

روایت‌ها توانایی تو در توی نویسنده را در انتقال و جابه‌جایی‌های ماهرانه‌اش از راویان مختلف با جزییات کامل نشان می‌دهد. به راحتی در ذهن هر کدام از آن‌ها جا می‌گیرد و از جنس ذهن و زبان‌شان می‌شود. برای همین می‌تواند همه چیز را از ذهن آن‌ها بخواند و ببیند و حس کند و نشان بدهد. به همین خاطر داستان هم زیباتر شده و هم پیچیده‌تر با تعلیقی برخاسته از جابه‌جا شدن در ذهن روایان مختلف در گوشه و کنار داستان.

مرده ریگ، رمانی خوش‌ساخت، زیبا و جذاب است. نگاهی تاریخی ـ جغرافیایی و اجتماعی پشتوانه‌ی ذهنی داستان او را ساخته است. داستان خیلی حرف‌ها و اندیشه‌ها برای گفتن دارد. برای هر کدام از آن‌ها هم جایی باز کرده. هر تکه از روایت، در عین زیبایی، عمق و جذابیت و مفاهیم مورد نظر نویسنده، جایگاهی خاص دارد و انکارناپذیر، اما چیزی در این میانه گم شده است و آن پیوند مفهومی و معنایی این تکه روایت‌هاست، روایتی پنهان که بتواند همه‌ی این تکه‌ها را به هم پیوند بزند یا اگر هست گم و کم‌رنگ است. خواننده از خود می‌پرسد ساختن چنین کوروشی در شکل شخصیت و اسطوره و پیوند خوردن با تاریخ و جغرافیا برای رسیدن به چی، به کجا؟ شاید برای رسیدن به شعر فروغ: «نجات‌دهنده در گور خفته است؟»

همرسانی کنید:

مطالب وابسته