راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

صبح سوم شهریور؛ خاطرات هویدا از جنگ جهانی- بخش ۳

امیرعباس هویدا
تاریخ ایرانی

ایران!
چند روز است که روزنامه‌های بروکسل و رادیوهای دنیا از ایران صحبت می‌کنند. چه خبر است؟ از قرار معلوم دولت انگلیس از دولت ایران خواهش کرده است که همه آلمانی‌های مقیم ایران را خارج کنند.

سوم شهریور
هوا گرم است. مردم همه با لباس‌های تابستانی در خیابان‌های شهر آمد و رفت می‌کنند. باز هم مردم بروکسل به اخبار جنگ عادت کرده‌اند و دیگر مثل روزهای اول جنگ شوروی عطش مردم نسبت به اخبار جنگ شوروی تسکین پذیرفته بود.

در مکتوب‌هایی که از ایران به من می‌رسید اغلب رفقا و خویشان به اوضاع وطن اشاره‌هایی می‌کردند. از کاغذهای آن‌ها چنین بر می‌آمد که عده‌ای از افسران و سربازان وظیفه پس از ختم دوره خدمت باز از خدمت زیر پرچم معاف نشده‌اند و این اطلاع افکار مرا مشوش کرده بود.

خبر مهم روزنامه‌ها جریان حمله به خاک ایران بود
بعدازظهر هوا گرم‌تر شده بود. از اینجا بیرون آمده و مصمم بودم به یک کافه رفته و لیموناد سردی بخورم. وقتی که به نزدیکی ایستگاه شمال رسیدم، مثل این بود که اسم ایران به گوشم خورد. متوجه شدم که روزنامه‌فروش با لحن مخصوصی جمله‌ای را تکرار کرده و پیوسته اسمی را شبیه اسم ایران تلفظ می‌کند. به او نزدیک شده و یک روزنامه خریدم. با خط بزرگ این جمله نوشته شده بود: «امروز صبح سپاهیان انگلیس و شوروی داخل خاک ایران شدند.» تهران و سایر شهرهای ایران بمباران شدند.

جرات نداشتم متن اخبار را بخوانم. ترس تعجب‌آوری مرا متزلزل کرده بود… اصلا دیگر مثل یک عنصر بی‌حس حرکت می‌کردم و به رفقایی که سلام می‌کردند نمی‌توانستم جواب بدهم. داخل یک کافه شدم و روزنامه را خواندم…

از قرار معلوم صبح سوم شهریور سپاهیان شوروی و انگلیس داخل ایران شده بودند و ارتش ایران از خاک وطن دفاع می‌کرد… به فکر خانواده و بستگان خودم بودم. آیا آن‌ها در این ساعت چه می‌کردند؟ افکارشان چه بود؟ تا چه حد مضطرب بودند؟ احساساتی که اکنون مرا منقلب کرده بود‌‌ همان احساساتی بود که یک سال و اندی پیش وقتی سپاهیان آلمان به بلژیک حمله بردند همه دوستان و بستگان مرا مضطرب کرده بود.

ایران: ‌ای ایران عزیز! تمام افکارم الساعه متوجه تو است… به طرف این خاک و این سرزمین محبوب! ایران عزیز از جنگ دور بودی! و اما این لهیب آتش جنگی که اروپا را فرا گرفته و سوزاند اکنون به جانب تو شعله کشیده است…

به طرف منزل رهسپار شدم. وقتی که به آنجا رسیدم صدای زنگ تلفن در راهرو پیچیده بود. گوشی را که برداشتم صدای یکی از دوستان ایرانی بود. با صدای هولناک این خبر تأثرآور را به من داد… به او گفتم نزد من بیاید. دو نفری صحبت کردیم و خاطرات شیرین وطن را یادآور شدیم…

در پای رادیو منتظر نشر آخرین اخبار بودیم… لندن… اعلامیه رسمی ستاد ارتش انگلیس در خاورمیانه حاکی بود از اینکه سپاهیان شوروی و انگلیس داخل خاک ایران شده و به پیشرفت خود ادامه می‌دهند. رادیو با دو، سه جمله این قضیه اخبار کم بود و باقی پست‌ها را به اتمام می‌رسانند و ما دو نفر ایرانی مجبور بودیم دور از هر خبر با حواس مضطرب و مشوش به انتظار بنشینیم. در آن وقت فهمیدم که چرا گفته‌اند انتظار شدید‌تر از مرگ است.

بی‌اندازه پریشان هستم… شب شده و من تنها نشسته و تاریکی فضای اطاقم را پر کرده است. تمام حواس و افکار من متوجه ایران است. خوابم نمی‌برد و انواع و اقسام فکرهای جورواجور به مغزم حمله آورده.

شب حتی میل نکردم شام بخورم. غذایم فقط چای پررنگ لاهیجان است که بوی عطرش مرا به یاد بهار ایران می‌اندازد و بیشتر آزارم می‌دهد. این تنها روزنه‌ای است که مرا به فضای میهن محبوب و افسرده‌ام مربوط می‌کند…

شب روی یک صندلی راحت خوابم برد… نمی‌دانم در خواب یا بیداری بود که دوران کودکی خودم را در آن باغ بزرگ منزل دیدم. وقتی که برخاستم یک آرامش مخصوصی در تمام وجودم حس می‌کردم. اولین اشعه آفتاب مرا از خواب بیدار کرد و اولین بخش اخبار لندن را شنیدم….

سوم شهریور در اروپا
امواج رادیو چه می‌گفتند؟

همه اخبار حاکی بود از اینکه سپاهیان شوروی و انگلیس به پیشرفت خود ادامه می‌دهند… ارتش سرخ به شهر تبریز نزدیک می‌شود… در جنوب ایران ناوهای جنگی انگلیس بندرهای مهم ساحل خلیج فارس را اشغال کرده است… دریادار ایران بایندر در این عملیات کشته شده بود… در جبهه شوروی نبردهای سختی در نزدیکی رودخانه دونتز… رادیو را خاموش کردم… جنگ بود… جنگ سخت… ایران هم میدان نبردهای سختی واقع شده بود…

این اوضاع آخر یک جا خواهد رسید؟ رادیوهای محور خبر جنگ ایران را می‌دادند و از جمله خبر داده بودند که چند شهر چند دفعه سخت بمباران شده بود… بیچاره مردم… سال‌ها می‌گذشت و ایران از جنگ دور مانده بود… و اکنون اطلاع می‌دهند که شهرهای ایران بمباران شده است.

اروپا از مدت‌ها پیش به جنگ عادت داشت. هر ۲۰ سال نبردهای سختی در سرزمین آن روی داده، سال‌ها ادامه می‌یافت. برای جوان‌های اروپایی این هم یک نوع عادت شده بود… اما ایران، ایران عزیز ما از همه این چیز‌ها دور بود… و به جنگ عادت نداشت… چگونه ممکن بود که در این روزهای سیاه بتوانم راحت باشم…

به ن. ا. یکی از دوستان ایرانی تلفن کردم و به اتفاق او به رستورانی برای صرف ناهار رفتیم… هر نفر از رفقای بلژیکی که طی راه به ما بر می‌خورد از اوضاع ایران سؤال می‌کردند و می‌خواستند ببینند چه خواهد شد؟ آیا ایران توانایی مقاومت را دارد؟ و سؤال می‌کردند «تو چه خواهی کرد؟» هر روز صبح روزنامه را می‌خریدیم و قبل از صبحانه مشغول به خواندن آخرین اخبار ایران می‌شدیم… خبرهای رادیوهای جهان متناقض بود. محوری‌ها چیزی می‌گفتند… متفقین چیزی دیگر…

یک رسم جغرافیایی
شب است… هوا خیلی گرم است، دفترچه یادداشت جلوی من روی میز باز است… افکارم دور است… من بروکسل هستم اما افکار من متوجه ایران است… یک سال و اندی پیش ما همه در جبهه جنگ بودیم… اهالی اروپا دیگر تعجب نمی‌کنند… چیزهایی دیدند… که جنگ ایران برای آن‌ها جزو یک سلسله وقایع طبیعی است…

ایران برای آن‌ها یکی از اسم‌های جغرافیایی است. یک قسمت از قاره آسیا است… یک اسمی که جزو اسم‌های دیگری است که در مدرسه خوانده‌اند… اما برای من و سایر دوستان ایرانی این اسم با کلمات خونین نوشته شده بود، با خون خودمان. وطن عزیز ما…

درخواست صلح ایران
امروز صبح رادیو را باز کردم، روی موج لندن برای شنیدن آخرین اخبار ایران… ایران درخواست کرده بود که عملیات جنگی موقوف گردد. رفقای بلژیکی وقتی که به ما ایرانیان بر می‌خوردند می‌گفتند… چطور شد که به این زودی درخواست ترک مخاصمه نمودید؟ به قول شما ارتشتان خیلی قوی بود؟… می‌گفتیم چون مملکت ما سیاست بی‌طرفی اتخاذ کرده با خونریزی مخالفیم.

منجم ایرانی
امروز صبح در کتابخانه دانشگاه با آقای ج. ت یکی از منجمین ایرانی که از ایران تبعید شده بود و استاد دانشگاه بروکسل بودند، ملاقات نمودم. اظهار می‌کردند که طبق آخرین اخبار اوضاع سیاسی ایران خیلی وخیم است… و مدتی از تاریخ سیاسی ایران برای من صحبت کردند.

سوم شهریور
فروغی که کابینه را تشکیل داده بودند با سفرای انگلیس و شوروی داخل مذاکره شدند. روابط سیاسی مابین ایران و دول محور قطع شد. راه مابین ایران و اروپا مسدود گشت. دیگر از این به بعد حتی کاغذهایی که تنها دلخوشی ما بود به ما نمی‌رسید، و همه با دل افسرده فکر می‌کردیم که از این به بعد چگونه زیست خواهیم کرد؟

اصلا دیگر رادیوهای خارجه اسم ایران را فراموش کرده‌اند و ندرتا جزو اخبار رادیو لندن یا رادیو برلن از امور و اوضاع ایران صحبت می‌کنند. عطش من و سایر رفقای ایرانی سیر نمی‌شود… خبر‌ها ما را به فکرهای دور و دراز وادار می‌کند و بدبختانه صدای رادیو تهران شنیده نمی‌شود. اخبار متناقض انسان را مبهوت می‌کند. واقعا اگر فکر کنید چطور ممکن است عقل انسان چنین اخباری را اختراع کند و چطور ممکن است مردم آن را قبول کنند، خواهید فهمید پروپاگاندا چه چیز حیرت‌انگیزی است. قطع روابط سیاسی با آلمان و کشورهای محوری حقیقت است.

قطع روابط ایران و آلمان
سفارت ایران در برلن منحل شد. اوضاع ما ایرانیان مقیم اروپای اشغال شده علی‌الخصوص دانشجویان خیلی وخیم و سخت به نظر می‌آید زیرا دیگر به طور حتم فامیلمان نخواهد توانست هزینه تحصیل ما را بفرستد و از طرف دیگر سفارتی هم در کار نیست که ما به آن دل خوش کنیم، «هر چند می‌دانستیم که از سفارت ما هم هیچ‌گونه مساعدت بر نمی‌آید». دیگر کاغذ و بسته‌های برنج و چای از ایران نخواهد رسید…

تصور کنید ایران در یک کره‌ای است و اروپای اشغال شده در کره دیگری… این وضع فکر و زندگی ما است. ماندن در اروپا خیلی سخت است و هر کدام از ما می‌خواهد هر چه زود‌تر به طرف ایران بیاید. وابسته سفارت آلمان که مامور امور کنسولی بود صریحا جواب داد که دادن روادید غیرممکن است زیرا ایران اشغال شده و از طرف دیگر دولت ایران آلمانی‌های مقیم ایران را تسلیم ارتش انگلیس و روس کرده است…

آن روز، روز نحسی بود. بعد از بیرون آمدن از سفارت من و دو رفیق ایرانی به طرف شهر رهسپار شدیم. دیگر ناامیدی در روح ما متمرکز شده بود. راه‌حلی هم وجود نداشت. با کی صحبت کنم؟ با که مشورت کنم؟ انسان وقتی بچه است چیزهایی جزئی او را بیچاره می‌کند. گریه‌کنان خود را در بغل مادر می‌اندازد و درد دل می‌کند… ولی امروز ما دست به هیچ چیز نداشتیم و از همه کس و همه چیز دور افتاده بودیم.

سر و صدا‌ها خوابید
دیگر مخارج غیرلازم را از بودجه خود زدیم و اصول اقتصادی را به کار انداختیم. روز‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشتند. درخت‌ها لباس‌های سبز خود را به رنگ قهوه‌ای تبدیل می‌کرد و جنگ در دنیا ادامه داشت. ارتش شوروی مقاومت سخت می‌کردند و آلمان‌ها هم موفق به گرفتن مسکو و لنین‌گراد نشدند… زمستان کم کم نزدیک می‌شد… دانشگاه بروکسل درب‌های خود را باز کرده و دانشجویان اسم‌نویسی می‌کردند… من هم مثل سایرین با وجود اینکه تحصیلاتم تمام شده بود در رشته دیگر اسم‌نویسی کردم و باز هم آن زندگی تحصیلی را از سر گرفتم. در کافه «تورل» که پاتوق ما ایرانی‌ها بود باز دور هم جمع می‌شدیم و صحبت‌های مختلف شروع می‌شد. سیاست، اصول عدالت بین‌المللی، تاریخ، مردم باز هم یک دفعه دیگر جنگ را فراموش کرده بودند و مشغول تهیه خواربار بودند. روز به روز مواد غذایی کمیاب می‌شد و دم درب دکان‌هایی که سبزی یا غیره می‌فروختند زن‌ها در انتظار نوبت ساعت‌ها می‌ایستادند…

یک سوپ و دو عدد سیب‌زمینی
دانشگاه بروکسل با کمک صلیب سرخ بلژیک برای دانشجویان رستورانی باز کرده بود در میان جنگل و ظهر‌ها آنجا جمع می‌شدیم و مجبور بودیم شکم خود را با یک سوپ و ۲۳ گرم گوشت و ۲ عدد سیب‌زمینی راضی کنیم، نه سیر کنیم…با آب و صحبت خودمان را سیر می‌کردیم. «باز هم جای شکرش باقی بود که آب جیره‌بندی نشده بود.» چند روز است که باز هم مابین اساتید دانشگاه و رئیس آلمانی اختلافی رخ داده است.

بسته شدن دانشگاه بروکسل
چند روز پیش رئیس بلژیکی سابق دانشگاه بروکسل در فرانسه اشغال شده فوت کرد. کمیته دانشجویان به جمیع دانشکده‌ها ابلاغ نمود که یک روز بایست تعطیل کرد. آلمان‌ها با این تصمیم مخالف بودند و اخطار نمودند که مرتکبین این عمل مجازات خواهند شد.

روز موعود فرا رسید و به طوری که گمان می‌رفت دانشجویان سر درس نرفتند و در دانشکده طب و علوم کشمکش سختی مابین دانشجویان و آلمان‌ها ایجاد شد… چند تن از محصلین از طرف دژبان آلمان توقیف شدند. چند روز بعد اختلاف جدیدی رخ داد، قرار شده بود ۱۸ نفر استاد جدید برای دانشکده‌های مختلفه دانشگاه تعیین شوند و آلمان‌ها می‌خواستند در این تصمیم مداخله کنند. کمیته استادان مخالف بودند، زیرا کاندیداهای آلمانی در جنگ ۱۹۱۸-۱۹۱۴ از طرف دولت بلژیک برای فعالیت بر علیه دولت و دوستی با دشمن به تیرباران محکوم شده بودند. این مذاکرات طول می‌کشید و همه روزه آلمان‌ها به کمیته استادان دانشگاه اولتیماتوم می‌فرستند که تعیین این استادان که با رژیم نازی موافق هستند باید عملی شود. کمیته قبول نکرد و دروس را متوقف نمود. آلمان‌ها نیز برای تلافی حکم بستن دانشگاه را صادر نمودند.

اعلان این خبر مابین دانشجویان تولید غوغای غریبی کرد و نزدیکی دانشگاه دسته دسته اشعار مهیج می‌خواندند. در کافه تورن پاتوق رسمی اونیورسیته مذاکرات مهمی راجع به این تصمیم در جریان بود. چه می‌توان کرد؟ افکار متناقض بود.

چند روز بعد معلوم شد که به هیچ نتیجه نخواهند رسید و پس از این اونیورسیته بسته خواهد ماند. وضع دانشجویان خیلی بد بود زیرا آن‌هایی که فارغ‌التحصیل نبودند و تحصیلاتشان قطع شده بود نمی‌توانستند در دانشگاه دیگری اسم‌نویسی کنند.

دوباره به سوی پاریس
یک ماه گذشت و تصمیم جدیدی گرفته نشد. فکر کردم که ماندن در بروکسل بی‌فایده است و از طرف دیگر بعد از آنکه انسان به یک محیط خیلی آشنا شد خسته می‌شود و لذا برای رفتن به پاریس تقاضای روادید کردم.

زندگی قدری راحت‌تر به نظر می‌آمد هر چند که مواد غذایی کافی مثل بلژیک کمیاب بود. «کارتیه ملاتان» مثل پیش از جنگ شلوغ بود و دانشجویان در کافه‌ها گرم صحبت بودند. چیزهایی که در ۱۹۳۹ به فکر هم نمی‌آمد این موقع رواج داشت. مرد‌ها کفش‌های چوبی می‌پوشیدند و تق تق آن روی زمین صدای عجیب و غریبی تولید می‌کرد… در رستوران به اسم گوشت خرگوش به شما گوشت گربه می‌دادند و شما هم با تمام میل و اشتیاق آن را می‌خوردید.

پرده اطاق برای لباس
خانم‌ها و دوشیزه‌ها از کمیابی پارچه برای لباس از پرده‌های منزل خود استفاده می‌کردند. این وضع چندان بد هم نبود زیرا خانم‌های فرانسوی در قشنگ کردن خود استعداد غریبی دارند. اگر شما هم برای ناهار یا شام دعوت می‌شدید صاحبخانه از شما تقاضا می‌کرد که نان خود را نیز همراه بیاورید. عادت چیز تعجب‌آوری است. در «سولورن» پسر‌ها و دختر‌ها مشغول تحصیل بودند و کتابخانه‌ها مملو از دانشجویان بود. خانم‌های شیک از این وضع کمیابی خواربار خیلی خشنود به نظر می‌آمدند زیرا این طور با کمال سهولت می‌توانستند لاغر و شیک بمانند. در مهمانخانه‌ها و تئاتر‌ها بازیکنان به طور مخفی و به طور غیرمحسوس بر علیه آلمان‌ها متلک می‌گفتند…

پاریس بمباران شد
هنوز از ورود من به پاریس چیزی نگذشته بود که یک شب هواپیماهای انگلیسی روی شهر پرواز کردند و کارخانجات نظامی پاریس را به سختی بمباران کردند. در حدود ساعت ۹ و نیم بود که از سینما خارج می‌شدیم. صدای انفجار بمب سکوت شب را پاره می‌کرد. به طور وحشتناکی چیزهای سوزانی شهر را مثل روز روشن کرده بود.

صدای موتورهای هواپیمای انگلیسی نزدیک‌تر می‌شد و آن وقت برق و صدای انفجار بمب به نظر آشکار‌تر می‌گردید. تا ساعت ۱۱ و نیم بمباران ادامه داشت و دسته دسته هواپیما‌ها از روی شهر می‌گذشتند و در تمام این وقت آلمان‌ها آژیر نداده بودند.

شلیک توپ‌های ضد هوایی و اشعه نورافکن‌های آلمانی داخل این ارکستر شده و صدا‌ها را وحشتناک‌تر کردند. دو روز بعد برای دیدن خرابی‌های کارخانجات که بمباران شده بود رفتم. تمام آن منطقه ویران شده بود. از خانه‌ها چیزی جز یک سنگ باقی نمانده بود. پریشانی و بدبختی در صورت‌های مردم خوانده می‌شد و از قرار معلوم تلفات جانی نیز زیاد بود. هنوز چند شب نگذشته بود که مجددا بمب‌افکن‌ها روی شهر پرواز کردند و برای مرتبه دوم بمباران مدت چند ساعت ادامه داشت.

برای مردم پاریس این بمباران مانند یک تئاتری بود و هر چند پلیس بار‌ها مردم را آگاه کرده بود که وقت حمله هوایی بایستی در پناهگاه پناه ببرند این حرف به گوش آن‌ها نمی‌رفت و سکنه پایتخت در کوچه‌ها یا روی سقف عمارات به این حمله‌های هوایی تماشا می‌کردند….

ترور نظامیان آلمانی
اوضاع سیاسی فرانسه این قدرها تعریف ندارد. مارشال پتن روز به روز وجهه اجتماعی او کمتر می‌شود و جوان‌ها بر علیه او و اعضای کابینه آشکارا صحبت می‌کنند. هر چند اغلب اوقات اینگونه صحبت‌ها برای آن‌ها گران تمام می‌شد. اکثریت مردم فرانسه بر علیه سیاست همکاری با آلمان کار می‌کنند و روزنامه‌های مخفی و خصوصا روزنامه‌های کمونیست کینه را در دل فرانسوی‌ها می‌پروراند. هر چند که اگر از مطالب ممنوع صحبت شود به سهم خود جیره‌بندی است زیرا شخص را به محبس می‌فرستند.

هر شب عده‌ای از سربازان آلمانی در کنار کوچه‌ها به وسیله «رولور» یا بمب و به دست اشخاص نامعلوم کشته می‌شدند و دستگیری آن‌ها غیرممکن است. هر چند آلمانی‌ها عده زیادی از مردم را برای تلافی تیرباران می‌کردند ولی نتیجه نمی‌داد. بعضی از روز‌ها برای مجازات عبور و مرور را از ساعت ۴ یا ۵ بعدازظهر قدغن می‌کردند و آن وقت مجبور بودیم در منزل به قرائت کتاب بپردازیم.

لاوال همه کاره شد
«لاوال» که یک سال پیش رئیس‌الوزراء بود باز هم به سمت نخست‌وزیری تعیین شده و مارشال پتن تقریبا کلیه امور دولت را به او واگذار کرد. آلمانی‌ها از این انتخاب خیلی مسرور شدند زیرا لاوال با رژیم هیتلری موافق است و برای پیشرفت سیاست آلمان کار می‌کند. روزنامه‌های پاریس که تماما تحت کنترل آلمان‌ها است با خط درشت این خبر را داده و خیلی در اطراف شخصیت لاوال مدیحه‌سرایی نمودند.

نیمچه دیکتاتور
از قرار معلوم در چندین شهر از شهرهای فرانسه (لیون، مارسیل، گرنوبل) خرابکاری‌هایی بر علیه آلمان‌ها انجام یافته و دولت فرانسه بسیاری از مردم را به مجازات‌های سختی محکوم نموده است. مرتبا جوان‌های فرانسوی برای داخل شدن در ارتش فرانسه آزاد به سمت لندن فرار می‌کنند و دولت ویشی نمی‌تواند از این کار جلوگیری کند. مارشال پتن نیز هر چند ماه یک مرتبه در پای رادیو نطقی ایراد می‌کند ولی عقیده مردم راجع به او عوض شده است و به او لقب نیمچه دیکتاتور داده‌اند.

جنگ روسیه مردم را متحیر کرده است زیرا اکثریت فرانسویان اعتقاد داشتند که روسیه شوروی نخواهد توانست جلو آلمان‌ها مقاومت کند. آلمانی که فرانسه را در مدت ۲۰ روز در میدان نبرد معدوم کرده بود…

زمستان ۱۹۴۱ و بحث شوروی
زمستان ۱۹۴۱ و مقاومت و پایداری سخت شوروی‌ها افکار مردم را عوض کرد. برای اولین مرتبه دیده شد که یک ارتشی توانست نبرد را بر علیه آلمان ادامه داده و از میدان جنگ هم فرار نکند. روز به روز اعتقاد به پیروزی آلمان ضعیف‌تر می‌شد. فرانسوی‌های طبقه متوسط که مخصوصا بورژوا هستند و نسبت به عقاید کمونیستی دشمنی خاصی دارند تعجب می‌کردند از اینکه روسیه توانسته است در مقابل آلمان مقاومت کند و می‌گفتند که مدت ۲۰ سال یعنی از شروع انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، دولت‌های فرانسه به مردم دروغ گفته بودند و در همه حال حقیقت اوضاع روسیه را از مردم مخفی می‌کردند یا شاید خود هم از آن اطلاعی نداشتند و تمام این جار و جنجال‌های دروغی که در مدت ۲۰ سال در اطراف روسیه می‌شد همه این‌ها پروپاگاندهای سرمایه‌داران روسیه بود، زیرا امروز مردم روسیه در میدان جنگ نشان دادند که به میهن خود علاقه‌مند بوده و تا آخرین نفس در راه حفظ خاک خود خواهند کوشید. نشان دادند که در مدت ۲۰ سال که اروپا گرفتار کشمکش‌های داخلی و زد و بندهای سیاسی بود زمامداران فکور روسیه وقت خود را بیهوده تلف نکرده و پایه و شالوده یک اساس محکمی را بنا نموده‌اند.

اگر چنانچه پروپاگاندهای خارجه در مدت این بیست سال در اطراف وضع روسیه صحیح بود امروز می‌بایستی به جای این دفاع دلیرانه، مردم روسیه انقلاب بر علیه حکومت خود برپا کنند. ولی سربازان شوروی مقاومت کردند. در مقابل نیروی شگرف ارتش آلمان مقاومت کردند و در زمستان نیز به پیشروی و حمله پرداختند… لنین‌گراد… مسکو… مقاومت می‌کرد و این طبقه مردم عقیده داشتند که هر چند پایان جنگ معلوم نیست ولی آنچه مسلم است به این زودی نخواهد بود و از طرف دیگر آلمان خیلی ضعیف خواهد شد و بالاخره شکست خواهد خورد.

حزب کمونیست فرانسه
محرک مقاومت بر علیه سپاهیان اشغال‌کننده فرانسه، حزب کمونیست فرانسه بود و اعضای این حزب با اینکه مجبور بودند خیلی مخفیانه کار کنند فعالیت زیادی به خرج می‌دادند و پروپاگاندهای آن‌ها در تمام طبقات ملت نفوذ داشت. هر چند روز چند نفر به جرم کمونیستی تیرباران می‌شدند ولی این عمل به هیچ وجه از فعالیت آن‌ها نمی‌کاست، بلکه بر پافشاری و استقامت آن‌ها می‌افزود.

احزاب ضد آلمانی
عده احزابی که بر علیه موافقین آلمان کار می‌کنند روز به روز بیشتر می‌شود. جوان‌های تحصیلکرده مخصوصا دانشجویان پاریسی با فعالیت بسیار از این احزاب طرفداری می‌کنند. در روزنامه‌های مخفی که منتشر می‌شود تنها صحبت از این است که باید منافع شخصی را دور کرد و بدون توجه به عقاید مختلف سیاسی افراد تمام دقت و توجه و فعالیت افراد باید بر علیه ارتش اشغال‌کننده باشد. از طرف هم چون این احزاب خیلی قوی و در عین حال مخفی هستند آلمان‌ها موفق به توقیف کردن اعضای آن نمی‌شوند.

بی غذایی  و ۳۰ درجه زیر صفر
امسال سرمای عجیبی باعث زحمت همه شده و کمیابی سوخت دردی بر دردهای دیگر علاوه کرده است. میزان‌الحراره ۳۰ درجه زیر صفر را نشان می‌دهد. کوچه‌ها از برف پوشیده است و عبور و مرور را خیلی مشکل کرده است. تاکسی یا اتوبوس هم وجود ندارد. تنها وسیله حمل و نقل «مترو» زیرزمینی است که دائما پر است…

شب وقتی که شخص به منزل بر می‌گردد مجبور است دو پالتو روی هم بپوشد و آن وقت با چند پتو بخوابد و تازه سعی کند خود را هر چه کوچکتر کند تا شاید گرم شود. این سرما و بی‌غذایی همه را ضعیف و بی‌بنیه کرده. سرماخوردگی رواج دارد و مثل عادت شده است. دکتر‌ها نیز حق معاینه را بسیار گران کرده‌اند.

خوشبختانه هیچ چیز بر روی زمین ابدی نیست و بالاخره تمام می‌شود و یا از بین می‌رود. سرما روز به روز کمتر شده، نسیم ملول بهار پوست صورت را نوازش می‌کند. درخت‌ها لباس‌های سبز زیبای خود را پوشیده و گردش در جنگل «پولونی» دوباره شروع شده است.

خانم‌های قشنگ پالتوهای پوست خود را عوض کرده، لباس‌های رنگ به رنگ پوشیده، در خیابان «شانزه‌لیزه» قدم می‌زنند… بیرق صلیب شکسته روی عمارت‌های مهم در اهتزاز است… چقدر از جنگ دور هستیم! اگر روزنامه‌ها هم توقیف می‌شد دیگر از هر حیث راحت بودیم.

اعلامیه‌های طرفین حاکی است که اینجا یا آنجا نبردهای سختی ادامه دارد. روسیه… آفریقا… شرق دور. هر دقیقه و ثانیه در یک گوشه دنیا سرباز گمنامی بدرود زندگی می‌گوید. مرگ… مرگ… اما در پاریس از جنگ دور هستیم.

در پاریس همه به تفریح مشغول اند
شب‌ها کاباره‌ها و مهمانخانه‌ها باز می‌شود… شامپانی گران است اما مردم جام‌های خود را پر کرده و به سلامتی همدیگر می‌نوشند. خانم‌های زیبا می‌رقصند… همه کس در پاریس مشغول تفریح است. برای فرانسه جنگ تمام شده… دو سال از آن روز وخیم و بیچارگی می‌گذرد. از آن روزی که فرانسه شکست خورد… اما فرانسوی معتقد نیست به اینکه در جنگ شکست خورد… و برای اثبات حرف خود هزار دلیل اظهار می‌کند. خیانت… حاضر نبودن… ضعیف بودن نیروی هوایی… و دلش را به این چیز‌ها خوش می‌کند…

سالخورده‌ها می‌گویند همه تقصیر‌ها به گردن نسل جدید است… مثل ۱۹۱۸-۱۹۱۴ ما در جنگ شرکت داشتیم آلمان را شکست می‌دادیم…. جوان‌های ۱۸ و ۲۰ ساله به عکس می‌گویند که همه تقصیر‌ها به گردن نسلی است که بیش از آن‌ها بوده زیرا آن‌ها نالایق بودند… اگر دفاع از وطن را برعهده آن‌ها واگذار کرده بودند جنگ طور دیگری خاتمه یافته بود… اما سنشان در آن موقع اجازه نمی‌داد که به جبهه بروند.

بیچاره جوان‌هایی که سنشان بین ۲۵ و ۳۵ است. واقع… از قرار معلوم تقصیر آن‌ها بوده، آن‌ها باعث بیچارگی فرانسه بودند… اگر آن‌ها وجود نداشتند فرانسه شکست نخورده بود… مردم خودشان را با این حرف‌ها خوش می‌کردند و نمی‌دانستند که خودشان را گول می‌زدند.

به سوی ایران
امروز به سفارت سوئیس در فرانسه که حفاظت منافع ایران را عهده دارد رفتم و کنسول اظهار داشت که ممکن است دولت آلمان به من اجازه بدهد که به سوی ایران سفر کنم. این خبر بی‌اندازه مرا خشنود کرد… هر چند که هنوز حتمی نبود اما امیدواری بود… امیدی بود که قلبم را تا حدی تسکین می‌داد… دیگر هر هفته دو سه مرتبه می‌رفتم سفارت سوئیس و بعد از آن به کنسولگری آلمان. هر روز اشکال جدیدی روی می‌داد… اما با مرور ایام و استقامت قضایا حل می‌شد.

آوریل ـ مه ـ ژوئن ۱۹۴۲
خود را برای سفر حاضر می‌کردم. هر چند که هنوز اجازه خروج از کشورهای اشغال شده را نداشتم… هوا گرم شده بود… و بهار زیبای پاریس به کلی سرمای سخت زمستان را از یاد ما برده بود. ماه مه کم کم فرا می‌رسید… اول مه… صبح دربان منزلم نامه رسمی به دستم داد… روی پاکت مهر سفارت آلمان نظر را جلب می‌کرد. دیگر این دفعه از قراری که کنسول آلمان گفته بود جواب قطعی داده بودند. آیا تقاضای مرا رد کرده‌اند؟ آیا روادید داده‌اند؟ جرات نمی‌کردم پاکت را باز کنم. بالاخره بعد از هزار فکر باز کردم…

جواب مثبت بود. به عجله به طرف سفارت آلمان رفتم… روی گذرنامه‌ام سفارت آلمان تصدیق کرد و اجازه خروج را از کشورهای اشغال شده و آلمان داد. سفارتخانه‌های دیگر هم اشکال نکردند و به زودی اوراق گذرنامه‌ام پوشیده از ویزاهای مختلف شد… آلمان ـ مجارستان ـ رومانی ـ بلغارستان ـ ترک… تا چند روز دیگر حرکت خواهم کرد.

این آخرین روز‌ها هم صرف گردش می‌کردم… «تورانل»، «مونتمارت»، «انوالید»… اسباب‌هایم را جمع‌آوری کردم. کتاب‌هایی که دوست داشتم همه چمدانم را پر کرد. باید فردا حرکت کنم. صبح ساعت ۱۱… پاریس را ترک می‌گویم.

به یاد اولین سفر خود به اروپا
روی بام کافه موسوم به «کافه صبح» در میدان اوپرا نشسته‌ام. مردم عبور می‌کنند. مردم جورواجور. خیابان بسیار شلوغ است. خانم‌های خیلی قشنگ و شیک با قیافه‌های جذاب می‌گذرند… نظامی‌های آلمان با اونیفورم‌های سبز رنگ خود به افسران عالی‌رتبه با کمال احترام سلام می‌دهند… در عالم افکار فرو رفته‌ام. پلیس فرانسوی و دژبان آلمانی متوجه انتظام عبور اتومبیل‌ها هستند.

در عالم افکار هستم… ۱۹۳۷ سال اولی بود که با اروپا آشنا شدم… آن وقت روزهای پر عظمت اروپا بود… اروپا مرکز علم و تمدن… مرکز آزادی. روز‌ها، ماه‌ها، سال‌ها گذشت. من با جان و دل تحصیل می‌کردم. به تمدن و علم اروپا اعتقاد داشتم… یک مرتبه جنگ آغاز شد… و اروپا روزهای بیچارگی را شناخت… جوان‌هایش در میدان‌های نبرد دسته دسته کشته می‌شدند. بمب‌های جدید اختراع شده بود. توپ‌ها و مسلسل‌های حیرت‌انگیز داخل کار گشته بود و خصوصا عقاب‌های مرگ شهرهای زیبا را با بمب‌های خود نابود می‌کرد… زن و بچه، پیر و جوان نمی‌شناخت… همه را معدوم می‌کرد… جنگ را هم دیدم.

فرانسه عزیز من
خیابان شلوغ بود. من از این نقطه پاریس خیلی خوشم می‌آمد… مردم می‌گذشتند… فرانسوی… عرب… آفریقایی… آلمانی و زن و مرد از ملل مختلفه اروپا. پاریس را وداع می‌گفتم… از شهر نور خداحافظی کردم. قلبم محزون بود. از یک طرف ایران و از طرف دیگر پاریس… فرانسه… فرانسه من… فرانسه عزیز… بود. بالاخره می‌بایست فرانسه را ترک گفت. فردا می‌بایست حرکت کنم. آیا روزی خواهد آمد که باز هم چند صباحی از عمر خود را در این شهر زیبا بگذرانم!

آفتاب در پشت عمارت‌ها مفقود شد و حجاب شب روی شهر نازل گشت… پاریس جنگ، پاریس شهر نور سابق بی‌نور بود.

خداحافظ پاریس!
عده زیادی از رفقایم به ایستگاه راه‌آهن برای خداحافظی آمده بودند، هوا گرم بود اما آفتاب زیر ابرهای سفید مخفی شده بود. صدای لوکوموتیو‌ها وحشتناک به نظر می‌آمد… ایستگاه شلوغ بود. مردم و خصوصا نظامی‌های آلمانی از اینجا به آنجا حرکت می‌کردند. در این دقیقه حس کردم تا چه حد متاثر هستم، افکارم پریشان بود. رفقایم می‌خندیدند و می‌دانم چقدر میل داشتند جای من باشند. ترن داخل ایستگاه شد و مردم به طرف واگن‌ها دویدند.

قال و قیل عجیبی برپا شد. مادر فرزندش را صدا می‌کرد… چند بچه کوچک گریه می‌کردند. نظامی‌های آلمانی که به مرخصی می‌رفتند خیلی خشنود به نظر می‌آمدند و سرودهای ملی می‌خواندند. آن‌قدر افکارم پریشان و درهم بود که نمی‌توانستم با رفقایم صحبت کنم…

در این میان صدای خانمی که از میکروفون شنیده می‌شد اظهار داشت آلو… آلو!… مسافرین برای «مونیخ»، «وین»… حاضر شوند تا ۵ دقیقه دیگر ترن حرکت خواهد کرد… ۵ دقیقه دیگر… و از پاریس دور خواهم شد.

صحبت بین رفقایم گرم شده است. همه شوخی می‌کنند… داد می‌زنند… من پس از کمی تحیر به طرف واگن حرکت می‌کنم… نزدیک من یک جوان فرانسوی، یک دختر مو بور زیبا را در آغوش گرفته و در گوش او چیزهایی می‌گوید… صدای گریه دختر شنیده می‌شود. کمی دور‌تر یک مادر سالخورده به فرزند جوان خود نصیحت می‌کند… گریه… همه گریه… در اینجا ضرب‌المثل فرانسوی که می‌گوید: «مسافرت کمی شبیه مرگ است» چقدر در اینجا صدق می‌کند.

واقعا عجیب است. چرا افکارم این‌قدر پریشان است! رئیس ایستگاه سوت زد. ساعت حرکت نزدیک است. با رفقایم برادرانه روبوسی می‌کنم. خداحافظ، «بون وایاژ»، سفر بخیر! سوار واگن شدم و ترن آهسته آهسته از ایستگاه خارج شد… رفقا و سایر مردم دستمال‌های خود را برای خداحافظی تکان می‌دادند… خداحافظ… خداحافظ… ترن دور شد. توده بدرقه‌کنندگان هر ثانیه به نظر کوچکتر می‌آمد… داخل گمپارتیمان واگن شدم، تنها بودم، پنجره را باز کردم و برای آخرین مرتبه پاریس را می‌دیدم… پاریس عزیز… پاریس مرکز علم و نور را می‌دیدم. خداحافظ پاریس محبوب!

احساسات غریبی مرا گرفته بود. بغض گلویم را می‌فشرد… نمی‌دانم پشیمان هستم؟ نمی‌خواهم فکر کنم و جهد می‌کردم به چیزهای دیگر خودم را مشغول کنم. چه چیزهای خوشی از پیش چشمم می‌گذشت!… ترن از شهر خارج می‌شد و از دور باز هم «برج ایفل» پیدا بود. آخرین یادگار پاریس! «برج ایفل»! باران کمی می‌بارید مثل اینکه آسمان هم با من محزون شده بود. پنجره را بستم و روی نیمکت دراز کشیدم….

چه چیزهای خوشی از پیش چشمم می‌گذشت… چشم خود را بستم. شش سال به عقب برگشتم. روز اولی بود که به فرانسه رسیدم. آن روز هم هوا گرم بود و آفتاب با اشعه‌ (تند) خود مردم را مشمئز می‌کرد… آن روز برای من روز عید بود… هنوز بچه بودم… خوش بودم… و جنگ هم از محیط اروپا دور بود… مردم خوش به نظر می‌آمدند، سال‌ها گذشت…. و الان دوباره با سرزمین فرانسه وداع می‌کنم. اروپا را ترک می‌گفتم… با یک «باگاژ» علم و شجاعت به طرف وطن خود رهسپار بودم…

روزی که وارد اروپا شدم بچه بودم. ۶ سال گذشت… و اکنون پس از مدت‌ها دوباره داشتم به وطن خود بر می‌گشتم. آیا خوش هستم؟ آیا پشیمان نیستم؟ جرات نمی‌کنم که این احساسات خود را تشریح کنم. بیرون! درخت‌ها به نظر من سبز می‌آمد. یک رودخانه کوچکی با آب سبز رنگ خود کمی دور‌تر از نظر ناپدید می‌شد، ترن داخل یک تونل شد.

گورستان جوان‌ها!
خاطرات خوش ایام گذشته از پیش چشمم گذشت… آن وقت به یاد روزهای مخوف جنگ افتادم… بمباران‌های سخت… صداهای بسیار وحشتناک آژیر… مردم‌های فراری که جاده‌های فرانسه را پر کرده بودند. گریه… بیچارگی… همه جمع شده بود… همه این‌ها… روزهای خوش و روزهای سیاه جنگ آلمان دور بود. در اطاق ترن تنها و متاثر بودم. طبیعت در این ماه جلال و زیبایی مخصوصی به خود گرفته بود. جنگل‌های سبز از جلو چشمم می‌گذشت… دهقان‌ها مشغول فلاحت بودند… دهکده‌های کوچک یکی پس از دیگری به مناره گلی رنگ کلیسا بین درخت‌های سبز و بلند محو می‌شد و آن وقت قبرستان‌های نظامی جنگ بزرگ ۱۹۱۸-۱۹۱۴‌‌ همان جایی که در ۲۵ سال پیش جنگ‌های خونین گذشته واقع شده بود به نظر می‌رسید.

چنان به نظر می‌آمد که از بین رفتن این همه جوان که جسدهای خود را به این سرزمین سپرده بودند کافی نبود… این همه خونریزی و وحشیگری کافی به نظر نمی‌رسید. هنوز ۲۰ سال نگذشته بود که جنگ جدیدی رخ داده و باز هم میلیون‌ها جوان ناکام که تازه به زندگی آینده از روزنه امید نگاه می‌کردند جسدهای خود را به این زمین‌های نامعلوم می‌سپردند و جز یادگاری رنگ پریده چیزی از آن‌ها باقی نمی‌ماند. آخر برای چه؟

ترن آهسته آهسته حرکت می‌کرد، پنجره را باز کردم و نگاهی به یکی از این قبرستان‌ها انداختم… چند هزار صلیب کوچک با چند سطر خط و حروف سیاه که اسم سرباز‌ها بود تنها اثری بود که از هزار‌ها جوان… هزار‌ها امید، و هزار‌ها غنچه زیبا… مانده است…

می‌دانم که مرگ حق است و هر کس بالاخره باید از بین برود ولی آیا سزاوار است که این همه جوان ناکام در مقابل گلوله بی‌شرم مسلسل و یا زیر بمب‌های سنگین پرنده‌های مرگ از بین رفته و رخت از این دنیا بربندند؟!

مادران ما مدت بیست سال و چیزی زحمت می‌کشند… شب‌ها را با بی‌خوابی می‌گذرانند تا جوان‌هایی بار آورده و به جامعه تقدیم کنند و آن وقت در یک دقیقه هزار‌ها جوان در مقابل یک مسلسل نابود می‌شوند و بالاخره وقتی جنگ به پایان می‌رسد تمام وحشیگری‌ها فراموش می‌شود. جوان‌ها و کانون‌های متعدد خانوادگی از بین می‌روند و آن وقت… کشور‌ها هر کدام یک مجسمه و یا محلی بنا نموده، آتش برپا می‌کنند و نام سرباز گمنام را بدان می‌دهند و بدان احترام می‌گذارند… این تنها اثری است که از مرگ میلیون‌ها جوان بیچاره باقی می‌ماند…

تازه این‌ها به کجا می‌کشد؟ یک سال، دو سال، ۵ سال ملت‌ها می‌جنگند… و بعد از آن مجبور هستند در پشت یک میز راه‌حلی پیدا کنند… زیرا جنگ راه‌حل نیست… اگر هم در جنگ این جوان‌های ناکام کشته نشوند بعد از چهار یا پنج سال حالت غیرعادی و شنیدن گلوله و توپ از بین رفته و حال عادی خود را ندارند و دیگر برای هیچ‌گونه کاری آماده نیستند…

پولی که در کفش مخفی کرده بودم
… زنگ خوراک مرا از دنیای افکار بیرون آورد و به طرف واگن رستوران رفتم. کارکنان ترن آلمانی بودند و خوراک که می‌دادند نسبتا خوب و ارزان بود. سر میز من یک نفر افسر و دو خانم اتریشی نشسته بودند و مذاکرات بین ما شروع شد… از فرانسه، از زیبایی شهر پاریس… از تمدن و آن وقت رسیدیم به جنگ… افسر اتریشی اظهار داشت که جنگ به این زودی‌ها تمام نخواهد شد… از او پرسیدم آیا در جبهه شوروی جنگیده است یا نه. جواب داد خیر اما برای انجام یک ماموریت مخصوصی به یکی از ستادهای ارتش موتوریزه که در نزدیک‌های سمولنسک واقع بودم رفتم تا در آنجا مدت یک هفته اقامت کنم و سپس اظهار داشت که قوای شوروی به طور تعجب‌آوری مقاومت می‌کردند… دو خانم اتریشی هیچ مایل نبودند که از جنگ صحبت بکنند و از من از آداب و عادات در ایران می‌پرسیدند، از جمله: چگونه ایرانی‌ها فکر می‌کنند؟ چطور لباس می‌پوشند؟ و سؤال‌های دیگری از این قبیل از من به عمل می‌آوردند. با اشخاص دیگری هم آشنا شده و صحبت کردم. در حدود ساعت ۵ بود که به سرحد آلمان رسیدیم. ترن ایستاد. پاسبان‌های سرویس مخصوص جاسوسی آلمان «گشتاپو» برای بازجویی آمدند… چند عدد از چمدان‌هایم را باز کردند… در این موقع ترس مرا گرفت زیرا قدری پول خارجی فرانک سوئیس و دلار برای خرج سفر در کفشم مخفی کرده بودم «زیرا پول فرانسه و پول آلمان در کشورهای خارجه ارزش نداشت». می‌ترسیدم که پاسبان‌های آلمانی متوجه شده و بگویند کفشتان را از پا در بیاورید…اما خوشبختانه بازدید دو چمدان را کافی دانستند و از اطاق ترن من بیرون رفتند. ساعت هفت بود و در واگن رستوران مشغول حرف زدن بودم که ترن به «متس» رسید.

گردش در مونیخ
صبح نزدیک ساعت ۷ بود که قطار به مونیخ وارد شد و در این حال بایستی پنج ساعت منتظر قطار دیگری می‌شدیم. این چند ساعت برای دیدن آن شهر مشهور نعمتی بود. مونیخ در تاریخ آلمان نازی مقام مهمی دارد زیرا منشا حزب هیتلر بود و پیش از آمدن نازی‌ها میدان کشمکش‌های شدیدی گردیده بود… مخصوصا در سال ۱۹۲۳ که کودتای نازی‌ها شکست خورد… در شهر مدتی گردش کردم و ساختمان‌های مشهور را دیدم…

خیابان‌ها و کوچه‌ها مملو از نظامی‌های مجروح بود، زیرا از قرار معلوم در نزدیک شهر چندین بیمارستان نظامی وجود داشت. برای صرف ناهار به رستوران مشهور که پاتوق افراد حزب نازی بود رفتم. خیلی شلوغ به نظر می‌آمد و تقریبا تمام مردم لباس فورم نظامی پوشیده بودند و گرم صحبت می‌کردند. بعضی اوقات در وسط حرف‌هایشان کلمه «روسلاند» یعنی روسیه تکرار می‌شد، موقعی بود که در جبهه شوروی نبردهای سختی ادامه داشت و آلمان‌ها در جنوب روسیه موقتا پیشرفت می‌کردند… خوراکی که رستوران می‌داد به قدر کافی بود و انسان تقریبا سیر می‌شد.

وقتی که به ایستگاه رفتم رئیس ایستگاه با اونیفورم سرمه‌ای و کاسکت سرخ اظهار داشت امشب را بایست در «مونیخ» بگذرانید زیرا ترن حرکت نخواهد کرد… برای آنکه قطارهای نظامی در اثر حمل و نقل مهمات جنگی خط را اشغال کرده‌اند… بسیار خوب! خیلی خوشوقت شدم… یک شب در این شهر تاریخی خواهم ماند… با فکر راحت در خیابان‌ها گردش می‌کردم… مغازه‌ها پر از کالا بود و نسبتا قیمت‌ها با پیش از جنگ تفاوت نکرده بود…

همه جا زن!
چون مرد‌ها در جبهه بودند، زن‌ها کارهای زیادی را برعهده گرفته بودند. در اتوبوس‌ها راننده و بلیط فروش زن بود… در مغازه‌ها فروشنده‌ها زن بودند. بیشتر گارسون‌های کافه‌ها زن بودند… همینطور در اداره‌های دولتی… و کار هم پیش می‌رفت و این هم بهترین دلیل است که زن‌ها از مرد‌ها بی‌لیاقت‌تر نیستند و می‌توانند به خوبی کارهای مرد‌ها را به عهده بگیرند… و انجام دهند… اما آلمان می‌جنگید و جنگ‌های کنونی تلفات وحشت‌آوری دارد… میدان جنگ مرد می‌خواهد و به هزار و صد هزار خود را راضی نمی‌کند. اینجا دیگر صحبت از سلاخی میلیون‌ها افراد است. لذا زن‌ها با میل کارهای مرد‌ها را به عهده می‌گیرند تا جوان‌ها بروند در میدان‌های نبرد قربانی شوند….

شب شد. همه جا از ترس حمله هوایی تاریک بود… کافه‌ها پر از جمعیت و در بعضی از آن‌ها ارکستر‌های معروف موزیک مشهور اشتراوس را می‌نواختند… یاد‌ ایام صلح می‌کردیم… چه روزهای خوشی…

به طرف وین
قریب ساعت ۸ صبح بود که ترن از ایستگاه «مونیخ» حرکت کرد و آهسته آهسته از شهر خارج شد. از قال و قیل دور شدیم. تنها صدای حرکت واگن‌ها بود که سکوت صبح را پاره می‌کرد…. اشعه‌های طلایی رنگ آفتاب روی درخت‌ها جلوه مخصوصی می‌داد… در واگن رستوران نشسته و غذا می‌خوردم…

حرکت ترن و زیبایی اطراف شهر مونیخ مرا در عالم افکار غرق کرده بود… بعضی اوقات صدای نظامی‌ها که سرود می‌خواندند به گوش من می‌رسید… این دفعه در واگن تنها نبودم. یک سرهنگ هوایی اطریشی عازم وین با من در یک اطاق بود. از اینجا و آنجا مخصوصا راجع به جنگ صحبت کردیم و پس از چند ساعت صحبت مثل این بود که معلوماتم در هواپیمایی زیاد‌تر شده است…

برای سرگرمی و برای اینکه چیزی برای خواندن داشته باشم کتاب «مائده‌های زمینی» اثر آندره ژید را برده بودم و وقتی که خستگی راه به من زیاد فشار می‌آورد چند صفحه از آن کتاب شیرین را می‌خواندم و یک راحتی و خرسندی عجیبی مرا فرا می‌گرفت و آن وقت روز ورود به منزل را پیش خودم مجسم می‌کردم… بعد از این همه دوری… مادرم… و باقی فامیل…

از وقتی که ترن داخل خاک اتریش شد زیبایی طبیعت زیاد‌تر شد… جنگل‌های قشنگ از دور پیدا بود. دریاچه‌های کوچک انسان را از دنیای حقیقت بیرون می‌برد و شخص خیال می‌کرد که در بهشت به سر می‌برد. به خودم وعده می‌دادم که بایست برگردم و چند ماهی در این کشور زندگی کنم… بعضی اوقات ترن مجبور به توقف می‌شد زیرا که اسرای جنگ فرانسوی مشغول جاده‌سازی بودند و به ترن با حسرت نگاه می‌کردند و افکارشان قطعا متوجه فرانسه عزیزشان بود. «روی ترن نوشته بود: پاریس. مونیخ. وین»

هوا بسیار خنک شده بود… نیم ساعت از ظهر گذشته بود که ترن داخل ایستگاه شهر لینز شد و یک ساعت و نیم توقف کرد. با عجله گشتی در شهر زدم… واقعا جای زیبایی بود. فکر می‌کردم اگر انسان ثروتی داشته باشد باید اقلا چند ماهی در این شهر بگذراند. وقت می‌گذشت و تا چند دقیقه دیگر ترن حرکت می‌کرد… دوان دوان به طرف واگن رفتم. در گار چند نظامی آلمانی متوجه یک دسته اسرای جنگی شوروی بودند. ترن حرکت کرد.

ساعت ۵ بود که از دور ساختمان‌های شهر وین پیدا شد… «وین» جایگاه رقص و والس‌های اشتراوس. «وین» شهر سیاست، وین‌‌ همان شهری که به زیبایی مشهور بود. یک شب هم در «وین» خواهم ماند…

ساختمان‌های وین پر از عظمت و جلال به نظر می‌آمد. تمام قصور تاریخی اواخر قرن ۱۸ با شکوه مخصوص خود آرام است. «وین» امروز با «وین» کنگره وین ۱۸۱۵ خیلی فرق دارد…سکوت جای موزیک و صدا را گرفته است…

در خیابان‌های شهر گردش می‌کردم که این ساختمان‌های عظیم چه قصه‌های مرموز و زیبایی در خود نهفته دارند. در محوطه اطاق‌های آینه رقص آن سیاست اروپا هزاران مرتبه عوض شده است. خانم‌های زیبا به اسم عشق جاسوسی می‌کردند… اما الان جنگ است و طرف شب خیابان‌ها خالی و ساکت به نظر می‌آید.

عبث بودن جنگ
شب بود، مهتاب به ساختمان‌های عظیم شهر یک حالت مخصوصی می‌داد. درخت‌های گل فضا را از عطر خود پر کرده بودند. در آن لحظه انسان به «زندگی» ایمان داشت و می‌خواست که زمان برای همیشه فراموش شود و لحظه‌ای که در آن زیست می‌کند تا ابد همچنان باقی بماند.

حس می‌کردم که همه حواس من از این هوای شبانه لذت می‌برد. روی نیمکت زیر یکی از آن درخت‌های عجیبی که بوی عجیبی داشت نشستم. کمی دور‌تر از آنجا قصر مرمر در زیر اشعه رنگ پریده ماه سر بلند کرده بود.

چند عاشق و معشوق از نزدیک نیمکت من گذشتند. شاید آن‌ها این حس مرا که مملو از عشق به زندگی حال حاضر بود بهتر می‌فهمیدند. شاید آن‌ها لذت حیات را در آن نقطه به اندازه من حس می‌کردند. فکر و حس اینکه شخص از هر نوع زور و جبر مادی یا فیزیکی آزاد است.

در این شب مهتابی که باد ملایم و خنکی از کوهستان‌ها می‌وزید و با نرمی شگفت‌آوری صورت مرا نوازش می‌کرد یک حس بیگانه و مرموزی در من پیدا شد. خود را بیش از همیشه از قیود زندگی و از جنگ دور دیدم… عبث بودن جنگ را حس کرده و از خود پرسیدم: چرا مردم زبان یکدیگر را نمی‌فهمند، مگر لذت حیات را نچشیده‌اند؟ چرا باز بیست سال نگذشته و سلاخی آغاز می‌گردد؟ مگر خدا بشر را برای زندگی نیافریده است؟

شهر اسرارآمیز وین زیر اشعه رنگ پریده ماه بزرگتر به نظر می‌رسید. سکوت شب بر عظمت و اهمیت این شهر می‌افزود. در گار راه‌آهن عده زیادی زن و مرد گرد آمده بودند. مخصوصا عده زن‌ها مثل همیشه در خاک اروپا در جنگ بیش از مرد‌ها بود…مثل همیشه خداحافظی با گریه و آه همراه بود. این هم برای من یک نوع عادت شده و دیگر به هیچ وجه متاثرم نمی‌کرد.

ترن با عظمت و جلال از شهر وین خارج شده و در عقب سر خود منظره آبی رنگ را باقی می‌گذاشت. شهر با حالت محزون در زیر فشار وقایع دنیا مانند زنی است که در هنگام جوانی خود نماینده زیبایی بوده و اکنون فراموش شده باشد. شعاع‌های خورشید با ابرهای کوچک مخلوط شده و منظره خاصی به وجود آورده بود. ترن با سرعت پیش می‌رفت.

شراب عالی هنگری
ما به طرف هنگری (مجارستان) می‌رفتیم. زیر آسمان پاک اتریش کم کم بر سرعت ترن ما افزوده می‌شد… منظره‌های زیبا شبیه قصه‌های جن و پری که در طفولیت برای من گفته بودند از نظر می‌گذشت… چشم‌های من از زیبایی کوه‌ها مست شده بود، این طرف دریاچه‌های آرامی قرار داشت که پشت پرده سبز رنگ درخت‌ها مخفی شده بود. ترن ما به سرعت پیش می‌رفت ولی من چقدر مایل بودم که ترن ما بایستد و بتوانم روی سبزه، زیر اشعه طلایی رنگ خورشید دراز بکشم و وجودم را از زیبایی‌های طبیعت پر و لبریز کنم. مغز من به قدری از خبرهای تازه‌ای که دیده‌ام پر شده که خوب حس می‌کنم که ممکن است هر لحظه مغز من بترکد.

در واگن رستوران که غذا می‌خوریم اشخاص مختلف گرد آمده بودند. چند تاجر آلمانی، یک دیپلمات اهل هنگری، چند زن زیبا که معلوم نبود متعلق به کدام ملت یا مملکت هستند. آبجو مخصوصا شراب عالی هنگری در گیلاس‌ها لبریز می‌شد.

در سرحدات میان هنگری و آلمان اشکالات زیادی برای مسافرین پیش نمی‌آید حتی چمدان‌ها را هم باز نمی‌کنند. اغلب گمرکچی‌ها زبان فرانسه را بسیار خوب صحبت می‌کنند و بی‌اندازه مودب هستند.

زندگی لذیذ در بوداپست
بوداپست که از دو شهر بودا و پست تشکیل شده در زیبایی کمتر نظیر دارد. مثل اینست که این دو شهر یک نگین جواهر باشد. رودخانه دانوب که در این نقطه قابل کشتیرانی است از وسط بوداپست می‌گذرد و کشتی‌های کوچک بخاری نیز در روی آن می‌آیند و می‌روند.

موسیقی، مشروبات الکلی، خوشحالی، آرامش و بی‌اعتنایی نسبت به همه چیز در این شهر حاکم است و شخص در اینجا حس می‌کند که زندگی چقدر لذیذ است. اگر چه اهالی هنگری عده زیادی سرباز به جبهه شوروی فرستاده‌اند ولی با وجود همه این‌ها جنگ خیلی دور از این ناحیه به نظر می‌رسد.

در کافه رستورانی که من شام می‌خوردم موزیک کولی معروف به تزیکان گوش دختر‌ها و پسر‌ها را نوازش می‌کرد. زن‌ها و دخترهای این مملکت بسیار زیبا هستند و مخصوصا در قیافه آن‌ها یک حالت جذاب و یک سحر مخصوصی دیده می‌شود که شخص را به فکر‌های دور و دراز وادار می‌کند.

از نظر خواربار شهر چیزی کم ندارد. اگرچه قیمت‌ها خیلی گران است ولی در مقابل به انسان غذا داده می‌شود. گردش شب در ساحل رود دانوب بی‌اندازه لذیذ و مطبوع است…یک حس خوشحالی و راحتی در هوایی که انسان تنفس می‌کند حکمفرما است. یک عطر لذیذ و در عین حال عجیب. یک عطری که سحر صوفیانه‌ای در بردارد. عطری که مخلوطی از شیره گل‌های شرقی و غربی است.

فردای آن روز مثل این بود که این همه عطر و زیبایی مرا گیج کرده باشد. مردم انسان را با یک حالت علاقه مخصوصی نگاه می‌کردند. همه چیز در این شهر دیدنی است. آثار قدیم و جدید و زبان فرانسه چقدر در اینجا رایج است. حتی می‌توان گفت که در کمال آسانی شما می‌توانید با اغلب افراد فرانسه حرف بزنید و اگر خدای ناکرده عاشق شوید، عشق خود را نیز به همین زبان به آن کسی که می‌خواهید اطلاع دهید.

آنچه که باعث تاسف من می‌باشد اینست که اقامت من در آنجا کم بود و قبل از آنکه کاملا از زیبایی‌های این شهر برخوردار شوم مجبور شدم از آنجا حرکت کنم. از همه جا من با سرعت برق می‌گذشتم و مثل این بود که زمان و فضا فراموش شده باشد.

لوکس و نظم اروپا و بدبختی آسیا
با ورود به هنگری اروپا آهسته آهسته عقب رفته و جای خود را به آسیا می‌دهد… زندگی راحت و ملایم خاموش شده و جنگ تنازع بقاء آغاز می‌گردد، لوکس و نظم از بین رفته و بدبختی جایگزین آن می‌گردد. فکر می‌کنم بد نیست امشب در دفترچه خاطرات خودم چند کلمه‌ای بنویسم. امروز چندم ماه بود؟ هر چه فکر می‌کنم به یادم نمی‌آید. درست مثل اینست که در این مدت من خارج از زمان و فضا زیست می‌کردم. امروز یکشنبه است؟ دوشنبه است؟

بالاخره فکر کردم از این دیپلمات هنگری که با زنش به طرف ترکیه می‌رفت بپرسم. وقتی سؤال خود را کردم زن و شوهر با حالت عجیبی به من نگاه کردند. شاید فکر کردند که من دیوانه شده‌ام. غذایی که به ما دادند خوراک «گولانس» غذای ملی هنگری بود که فلفل زیاد آن شخص را به یاد غذاهای هندی می‌انداخت و حتی یک بطری شراب هم برای تسکین عطش انسان بعد از خوردن این غذا هم کافی نبود.

اشعه گرم خورشید مرا از خواب بیدار می‌کند. ساعت مچی خود را نگاه می‌کنم. پنج و نیم. ترن در یک گار کثیف و آلوده‌ای که بدبختی و فقر از شکل آن پیدا است توقف می‌کند. مردم نزدیک واگن من شده و تختخواب را که روی آن دراز کشیده‌ام با دقت نگاه می‌کنند.

من از پله‌های ترن پایین می‌آیم و دوباره به تختخواب خودم پناه برده و بدون اینکه بتوانم بخوابم روی تخت دراز می‌کشم. مستخدم ترن به ما اطلاع می‌دهد که ساعت هشت ما به بلگراد خواهیم رسید. لباسم را می‌پوشم و به طرف واگن رستوران می‌روم. اتفاقا این واگن کوچک پر از افسرهای عالی‌رتبه، ژنرال‌ها و سرهنگ‌های آلمانی است.

اراضی مستقل کرواسی
من هنوز مشغول خوردن صبحانه بودم که ترن توقف کرد و به ما اطلاع دادند که اکنون در خاک مستقل کرواسی هستیم… و تا پایتخت یوگوسلاوی بیش از نیم ساعت راه نداریم. مامورین گمرک و پاسبانان این مملکت جدید سوار ترن می‌شوند. من تنها خارجی می‌باشم که در این ترن آلمان سوار هستم. با حالت عصبانی از من تقاضا می‌کنند پاسپورت خودم را نشان دهم. من با ظاهر بسیار آراسته و خوشحال و با لبخند پاسپورت خودم را نشان می‌دهم. پس از اینکه یکی از افسران اداره آگاهی پاسپورت مرا با دقت وارسی می‌کند با نگاه عصبانی به من گوید: ویزای کروآت کجا است؟
ـ ویزای کروآت ندارم.
ـ چرا!
ـ من خیال نمی‌کردم که مملکتی به نام کرواسی وجود دارد و بعلاوه سفارت کرواسی در پاریس نیست.
ـ بسیار خوب پس شما حق ندارید از اینجا عبور کنید، باید به پاریس برگردید.

راستی خنده‌ام گرفته بود. بعد از این راه طولانی به من می‌گفتند به پاریس برگردم. شاید این افسر شهربانی میل دارد با من شوخی کند ولی مثل اینست که نه، جدا این حرف را می‌زند و بدون اینکه متوجه باشد با این لباس متحدالشکل چقدر خنده‌دار شده به صحبت ادامه می‌دهد. پس از مذاکرات مفصل فهمیدم که ترن توقف مختصری در سرزمین کروآت کرده و برای همین توقف مختصر این‌ها ویزای کروآت می‌خواستند.

فکر بازگشت به پاریس جدی نبود و بعلاوه محال به نظر می‌آید. بالاخره فکر کردم این چند کیلومتر راه را که از خاک کرواسی می‌گذرد پیاده بروم. این فکر خودم را هم به مامورین دولت کرواسی گفتم. مدتی با هم صحبت کردند و بالاخره این فکر مرا قبول کردند.

در این موقع یک ژنرال اطریشی که شاهد مذاکرات ما بود وارد صحبت شد و می‌پرسید بالاخره چه شد؟ من قضایا را مفصل برای او گفتم. بالاخره او هم اظهار داشت که این حرف مسخره است که من باید قسمتی از این راه را پیاده بروم و با صدایی که از حنجره خارج می‌شد به افسر کرواسی امر داد از اطاق خارج شود و بدینوسیله من نجات یافتم. ترن دوباره به راه خود ادامه داد.

بلگراد، مقدمه مشرق زمین
بلگراد مقدمه ورود به مشرق زمین است. باد گرمی که می‌خواست انسان را خفه کند به پیشواز آمد. حمال‌ها که لباس پاره پاره به تن داشتند وارد واگن شدند و بدون اینکه چیزی بپرسند چمدان‌ها را با خود برده و مسافرین را جابجا می‌کردند…

فریاد‌ها و نعره‌ها شروع شد. یک افسر یوگوسلاو هم که می‌بایست نظم و ترتیب را در آنجا برقرار کند از چپ و راست لگد و فحش تحویل مردم می‌داد و مثل این بود که جیغ و داد و فریاد او را گیج کرده باشد. از طرف دیگر می‌بایست منتهای دقت را در اینجا به کار برد تا چمدان‌ها دزدیده نشود، زیرا به من اطلاع داده بودند که حمال‌ها عادت دارند چمدان‌های مسافرین را می‌دزدند.

پس از آنکه از میان سد چندین پلیس و گمرکچی یوگوسلاو و آلمانی گذشتم و به خارج از گار رسیدم دیدم تقریبا ده گدا دور مرا گرفتند و به این هم اکتفا نکرده، یکی آستینم را می‌کشید، یکی دامن کت لباسم را می‌کشید، صدقه می‌خواستند.

این گدا‌ها مثل گداهای سایر ممالک به همه زبان‌ها صحبت می‌کردند و به آلمانی، به زبان صرب، به زبان کروآت، به زبان بلغار و به زبان ترکی مرا قسم می‌دادند. خوشبختانه یکی از سربازهایی که در گار خدمت می‌کرد به کمک من رسیده مرا از دست آن‌ها نجات داد.

صدماتی که در حین جنگ میان یوگوسلاوی و آلمان به شهر وارد آمده بود مرمت نیافته و عماراتی که در نتیجه بمباران هوایی خراب شده بود هنوز نساخته بودند. عده زیادی زن و مرد در خیابان‌ها آمد و شد می‌کردند ولی اغلب آن‌ها لباس نداشته و یا لباسشان پاره پاره بود و تکدی می‌کردند. بلگراد از خیلی از جنبه‌ها شبیه مشرق زمین است. شب‌های بلگراد مانند شب‌های شهرهای شرق است. خورشید مرا زیر اشعه گرم خودش می‌خواهد خورد کند و عرق از سر و صورت من جاری است. بی‌اندازه خسته هستم. هتل‌های خوب و راحت را آلمان‌ها گرفته‌اند و من مجبور شدم خودم را با یک نوع هتل نیمه پانسیون راضی کنم. مدت اقامت من در بلگراد کوتاه بود و با عجله تمام پی ‌فرصت می‌گشتم تا از آنجا حرکت کنم و آن روزی که مطلع شدم که ترن جا دارد عازم مقصد گشتم. ترنی که به جانب صوفیه می‌رفت از نظامی‌ها، مردم غیرنظامی و روسای مذهبی همه مخلوط به هم پر بود.

آن‌هایی که بلیط درجه دوم داشتند در درجه اول نشسته بودند. آن‌ها که درجه اول داشتند در درجه سوم. خلاصه یک بهم‌ریختگی عجیب و بی‌سابقه.

گرمای غیرقابل تحمل
هوا گرم و سنگین بود. با وجود آنکه من جز یک پیراهن اسپورت و یک شلوار نازک چیز دیگری به تن نداشتم حس می‌کردم ناراحت هستم. طرف‌های ساعت ۱۰ حرکت کردیم و این دفعه آن سرعت بی‌سابقه در کار نبود. ترن آهسته، آهسته خیلی آهسته حرکت می‌کرد و برای کسی که عادت به ترن‌های سریع اروپا داشت این حرکت نامطبوع و حتی اسباب اذیت نیز بود.

فکر کردم یک لیموناد سرد بخورم و بدین وسیله شاید خنک شوم. به واگن رستوران رفتم… ولی چیزی نگذشت که دوباره گرما و سنگینی هوا به من فشار آورد. بالاخره چه بایست کرد، باید هر طور شده خود را عادت داد. بعدازظهر گرمای هوا به قدری شد که دیگر قابل تحمل نبود، گرمای هوا با چنان فشاری سینه شخص را آزار می‌داد که انسان میل داشت حتی پیراهن خود را هم پاره کند! هر طور بود می‌بایست گرمای کشنده هوا را تا غروب تحمل کرد زیرا بنا به گفته گارسون واگن رستوران با نزدیک شدن شب، هوا رفته رفته خنک شده و قابل تحمل می‌گشت.

راه یکنواخت و خسته‌کننده ادامه داشت. به ندرت یک کلبه دورافتاده‌ای در میان فضای خشک و بی‌آب و علف راه بلگراد به صوفیه به نظر می‌رسید. ترن با صدای عجیب و غریب خود می‌ایستاد. چند تا زن سوار شده و دوباره ترن راه خود را در پیش می‌گرفت و آهسته آهسته می‌رفت. در این موقع با چند نفر از نمایندگان بلغاری که به طرف ترکیه می‌رفتند، مشغول صحبت شدم.

با غروب آفتاب حال من رو به بهبودی می‌رفت و شاید هم سودایی که نوشیدم در این حالت کرختی که به من دست داد موثر بود. هنوز کاملا غروب نشده بود، ترن ما از میان کوه‌ها و گردنه‌های خطرناک می‌گذشت. در طرف چپ ما دره‌ای واقع بود که از میان آن گل و لای و لجن جریان داشت.

من به واگن رستوران رفته و مشغول خوردن غذایی بودم که بوی نامطبوعی داشت. همانطور که گفتم واگن ما از هر نوع اشخاص پر بود، سرباز‌ها و تجار در راهروهای ترن در آمد و شد بودند. ما از نزدیک چند لوکوموتیو که از خط خارج شده بود گذشتیم. عده واگن‌ها و لوکوموتیوهایی که از خط خارج شده بود زیاد بود و اول دفعه کسی که این مناظر را می‌دید تصور می‌کرد که علت آن خرابکاری‌های میهن‌پرستان صرب بوده است.

ما اکنون با سرعت بیشتری پیش می‌رفتیم. اغلب فکر می‌کردند که شاید یک لوکوموتیو قوی‌تری به ترن بسته‌اند. مناظری که در راه دیده می‌شد یکنواختی خود را از دست داده و جالب توجه می‌شد. غروب خورشید و اشعه خورشید که اینجا و آنجا روی کوه پراکنده شده بود حالت اسرارآمیزی به کوه می‌داد. قله‌های کوه به رنگ آبی سیر درآمده و با رنگ آبی آسمان مخلوط شده بود. تک و توک ستاره‌هایی نیز در آسمان پاک و صاف دیده می‌شد.

در واگن‌ها سکوت جای داد و بیداد مسافرین را گرفته بود و هر کس با چشم‌های بهت‌زده به این تابلوی زیبای طبیعت نگاه می‌کرد. ما کم کم به شهر صوفیه نزدیک می‌شدیم، در حالی که واگن‌های متعلق به بانک ملی بلغار که در چند استاسیون پیش باربندی شده بود دنبال واگن‌های حامل مسافرین بسته بود.

دعوا با راننده تاکسی در صوفیه
چراغ‌های شهر به خوبی دیده می‌شود و ترن ما وارد کار می‌شود. دوباره داد و فریاد و شلوغی گار آغاز می‌گردد. صدای سوت ترن بلند می‌شود. سرباز‌ها در هر طرف می‌دوند. افسران آلمانی فریادهای حنجره‌خراش می‌کشند. صدای فریاد حمال‌هایی که از دریچه‌های ترن پایین می‌پرند به این جهنمی که در گار به وجود آمده بود رنگ و حالت مخصوصی می‌داد. اینجا صوفیه است.

من به طرف درب خروج ترن رفتم و از زیر چشم به چمدان‌های خودم نگاه می‌کردم. با زحمت زیادی موفق به یافتن تاکسی شدم و با آن به طرف یکی از هتل‌هایی می‌روم که آدرس آن را قبلا به من داده بودند. این هتل واقع در ۷۰۰ متری استاسیون راه‌آهن است و شوفر تاکسی تقاضای پول گزافی را برای این راه کوتاه می‌کند و بالاخره کارمان به داد و فریاد می‌کشد. پلیس سر می‌رسد و چند کلمه به من می‌گوید. من زبان او را نمی‌فهمم. بالاخره به حمال هتل می‌گویم چمدان‌های مرا ببرد و به تاکسی آن پولی را که خیال می‌کنم حق او است می‌دهم. شوفر پول را به من بر می‌گرداند. پول را به طرف او انداخته پلکان‌های هتل را گرفته بالا می‌روم. تا مدت‌ها بعد صدای داد و فریاد دربان و شوفر تاکسی شنیده می‌شود. حمام گرفته و می‌خوابم و مخصوصا که کفش‌های خودم را روی میز می‌گذارم زیرا پول‌های خارجی را در کف آن گذاشته‌ام و می‌ترسم مبادا از من بدزدند.

صبح دیر از خواب برخاستم. صبحانه‌ای که دادند نسبتا مفصل است. صوفیه مرا به یاد شهری انداخت که من خوب می‌شناختم یعنی شهر بیروت. در این شهر غذای خوبی انسان می‌خورد و به استثنای نان که جیره‌بندی است بقیه غذا‌ها را هر اندازه که انسان بخواهد می‌تواند بخرد. دوری از وطن عزیز یک دفعه به من اثر کرد و تاثیر غریبی سراپای مرا فرا گرفت. بالاخره شهر را ترک گفته و به طرف سولنگراد که آخرین شهر بلغاری قبل از ترکیه بود حرکت کردیم.

جنگ با پشه ها و شپش ها
ترن ما چه وضع غریبی داشت. واگن لی در ترن موجود نبود و من مجبور شدم با یک اطاق درجه دوم که سه نفر دیگر نیز در آن بودند بسازم. یعنی یک افسر دریایی ایتالیایی که وابسته به سفارت ایتالیا در ترکیه بود و دو نفر دیگر زن و شوهر جوان بلغاری هم‌کوپه من بودند. شوهر خلبان بود، زن از زیبایی فراوان برخوردار نبود، ولی این دو چنان همدیگر را در آغوش گرفته بودند که حالت آن‌ها شخص را بی‌اندازه متاثر می‌کرد. از یک طرف با پشه‌ها و شپش‌ها در جنگ بودم و از طرف دیگر میان این عاشق و معشوق و صدای خر و پف مردک ایتالیایی گیر کرده بودم.

بالاخره سحر شد. ترن واگن رستوران نداشت. افسر ایتالیایی مقدار زیادی تخم مرغ و سوسیس از چمدانش درآورده و با اشتهای غریبی مشغول خوردن شد. من کم کم از گرسنگی به ستوه آمده بودم، ولی خوشبختانه هر چه ترن جلو‌تر می‌رفت به آخر مسافرت نزدیک می‌شدیم.

طرف‌های ظهر بود که ترن ما وارد گار «سولنگراد» شد و تنها چیزی که جلب توجه مرا کرده و مدت‌ها مرا به فکر واداشت واگن‌هایی بود که در گار توقف کرده و روی آن به فارسی نوشته شده بود «قطار سلطنتی». از اطرافیان راجع به این واگن‌ها سؤال کردم و بالاخره به من گفتند که این واگن‌ها را دولت ایران به آلمان سفارش داده و در موقع قطع مناسبات میان دو کشور این واگن‌ها در اینجا متوقف ماندند.

نصف کتابهایم توقیف شد
می‌بایست اتومبیل سواری برای سرحد ترکیه گرفت، زیرا از زمان جنگ از اینجا تا مرز تمام پل‌ها خراب شده است. به طرف گمرک حرکت کردیم. در آنجا افسران شهربانی آلمان موسوم به گشتاپو منتظر مسافرین بودند. با دقت اسباب و اثاثیه مسافرین و حتی خود مسافرین را تفتیش می‌کردند. مدت دو ساعت تمام با مامورین شهربانی جر و بحث داشتم و مجبور بودم از هر یک از کتاب‌هایم جداگانه دفاع کنم. بالاخره بیش از نصف کتاب‌هایم را در آنجا توقیف کردند.

بیشتر کتاب‌ها به زبان‌های فرانسه و انگلیسی بود و اصلا کتاب آلمانی در میان آن‌ها نبود تا افسران آلمانی بفهمند کتاب‌های سیاسی است یا فلسفی و ادبی. معلوم بود قصد خوش‌خدمتی در کار است و می‌خواهند درجه دقت و مراقبت خود را به فرماندهان خود ثابت نمایند و به همین جهت کتاب‌های انگلیسی و فرانسه مرا که تماما جنبه تاریخی و حقوقی داشت توقیف نمودند.

به سوی ترکیه
عاقبت یک تاکسی گرفته چمدان‌هایم را هم پهلوی خودم گذاشتم. من حرکت کردم و آلمان‌ها برای اطمینان بیشتر یک سرباز بلغاری را هم با من فرستادند. آهسته آهسته تاکسی بدبخت که اقلا متعلق به نیم قرن پیش بود نزدیک حدود ترکیه می‌شد. راه به قدری بد و ناهموار بود که اتومبیل ما را بالا و پایین می‌انداخت. خوشبختانه من چیزی نخورده بودم اگر نه به وضع بسیار مشکلی دچار می‌شدم. یک دفعه سر پیچ جاده یک عمارت کهنه در میان این صحرا به نظر آمد. شوفر به من گفت: «ترکیا».

عطر ملایم از پشت کوه‌ها
خورشید نزدیک بود پشت کوه‌ها غروب کند. یک عطر ملایم، یک عطر مخصوصی به طرف من می‌آمد. یک تیر آهنی که روی جاده قرار داشت با ورود ما بلند شد. اتومبیل وارد جاده شد. ما داخل خاک ترکیه شده بودیم. عطری که فضا را پر کرده بود به قوت خود می‌افزود. این عطر از دور، از پشت کوه‌ها می‌آمد و عطر ایران بود. ۱۹ سال میان من و ایران فاصله بود و اینک قدم به قدم به خاک مملکت عزیزم نزدیک می‌شدم.

این یکی از بزرگترین لحظات زندگی من بود. می‌خواستم با تمام قوای خودم زندگی کنم. پشت سر من دنیای دیگری قرار داشت. در ساعات خوشحالی و شادمانی این دنیا، من حضور داشتم و اکنون نیز این دنیا را در میان بزرگترین زخم‌های جهان یعنی جنگ ترک کردم. در مقابل من دنیای جدیدی بود که ایران نام داشت.

در مرز ترکیه یک چایی ایرانی برای من آوردند که دیشلمه نوشیدم. شب شده بود، بیرق ترکیه با نسیم معطری که از آن طرف کوه‌ها از حدود ایران می‌آمد در اهتزاز بود.

———————
* با اندک ویرایش. بخشهای قبلی را اینجا بخوانید: بخش اول و بخش دوم

همرسانی کنید:

مطالب وابسته