راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

تاول؛ ملاقات با تهران – محله فلاح

سوسن شریعتی
انسان شناسی و فرهنگ

به قصد فراموش کردن باشد یا با انگیزه به یاد آوردن و بر صدر نشاندن، تجربه گسست و جدایی باشد یا تجربه آشتی با خود و دیروز خود، رمان «تاول»، نوشته مهدی افروزمنش همانی می‌کند که وظیفه ادبیات است: توانایی شگفت‌زده کردن؛ از امر روزمره حادثه ساختن؛ آنچه را هر روز زندگی می‌کنی و نمی‌بینی بدل به قرار ملاقات کردن. «تاول» چنین قرار ملاقاتی است. رفتن به ملاقات یک شهر. بهتر است بگوییم به ملاقات محله‌ای در شهر. شهر تهران. محله فلاح. محله‌ای در جنوب غربی تهران. محله‌ای مهاجرنشین، کارگر نشین، حاشیه‌نشین؛ غریبه، به حاشیه رانده‌شده و به رسمیت شناخته‌نشده.

نوشتن درباره چنین محله‌ای می‌تواند ابزاری باشد برای دیده شدن، خود را به ثبت رساندن، از وضعیت شفاهی به جهان مکتوب پا گذاشتن؛ جهانی که تو را به رسمیت نمی‌شناسد. می‌نویسی تا دیده شوی، می‌نویسی تا از خیر و شر خودت خلاص شوی. تاکید بر هویتی که با نوشتن قرار است از آن فراتر روی. نوشتن به یاد آوردن است و فراموش کردن نیز و در هر حال تجربه‌ای است رهایی‌بخش. در مصاحبه‌ای با نویسنده کتاب خواندم که گفته بود از کافی‌شاپ‌ها و شمال شهر، زیاد نوشته شده. چرا از محله فلاح ننویسم؟

تاول نشان می‌دهد که چگونه محله به عنوان قطعه‌ای از پازلی به نام شهر و اولین نقطه عزیمت شکل‌گیری هویت اجتماعی فرد برعکس تبدیل به گتویی هویتی و تجربه‌ای ضد اجتماعی می‌شود و در نتیجه تهدیدی برای شهر و نیز تقدیری برای آدم‌های محل؛ محله‌ای که در آن نوعی از کودکی شکل می‌گیرد، منجر به نوعی جوانی می‌شود و در نهایت زندگی را بدل به نوعی محکومیت می‌کند.

داستان تاول ماجرای «جعفر»، جوان سی سال پیش است با آرزوهای بزرگ و موفقیت‌های زبانزد و نماد غیرت محل نیز که با زمان، زمان طی‌شده در محله فلاح، میان‌سالی می‌شود پرحسرت و معتاد و در خود خزیده تا اینکه یکی از همین روزها در برابر چشمان مردم محل از سوی سرهنگ برجسته نیروی انتظامی کتک می‌خورد، تحقیر می‌شود و انتقام از او می‌شود هدف اصلی‌اش. تا اینکه بالاخره با سلاحی که همین‌طور دست به دست می‌چرخد و به او می‌رسد در روز روشن سرهنگ را از پا در می‌آورد تا همگان بدانند و ببینند که با «بچه فلاح» از این شوخی‌ها نمی‌شود کرد. آخرین اقدام یک آدم زمین‌گیر به حاشیه‌رانده‌شده نومید.

متن، اطلاعات بسیار دقیق و میدانی را در سه سطح با ما در میان می‌گذارد:

الف: محله همچون واحد هویتی خودبنیاد
به بهانه قصه جعفر، خواننده همچون توریست، به اندرون این محله دعوت می‌شود. به دیدن آدم‌ها، شنیدن قصه‌هایشان، شناخت روابطشان، نسبتشان با شهر، رفتارشان در برابر قانون… فراخوانده می‌شود. در سطح اول، نگاهی است از درون به محله: مناسبات قدرت، سلسله‌مراتب طبقاتی، زیبایی‌شناسی آدم‌ها، کدهای رفتاری و اخلاقی مسلط، امکان اجتماعی شدن و…

برای نشان دادن این همه و تاکید بر تداوم این الگوی هویتی مسلط، افروزمنش دو سه نسل را پا به پای هم با ما همراه می‌کند. راوی که جوانی است هفده-هجده ساله و رفقایش، پابه‌پای یوسف و جعفر و اسدالله صفری و حسن جیگرکی و… که وزنه‌های قدیمی‌تر محل‌اند و سن و سالی دارند. یوسف آتاری، حسن جیگرکی، ممد نامی و اشرف، همگی جوانان دیروزی با آرزوها و امیدهای برزمین‌مانده و سرنوشت‌هایی حسرت‌زده. این شخصیت‌ها در حقیقت ارجاعات هویتی برای نسل راوی‌اند. امید، مجید سیریش (که در نزاعی ناموسی کشته می‌شود) و غلام -گنده‌لات محل- که پسر اسدالله صفری لات تواب دیروزی (از رفقای طیب و…) است. نویسنده چند نسل را با هم پیش می‌برد تا نشان دهد چگونه یک الگو مکرر می‌شود.

این هم‌محضری نسل‌ها در اماکن مشخصی ممکن می‌گردد. اماکنی که خود شده‌اند نهاد. نهادهایی برای اجتماعی شدن. این نهادها عبارتند از: مغازه‌ها (سلمانی قاسم سلمونی که سیستم خاصی دارد برای انتقام‌گیری از غریبه‌ها، مغازه یوسف آتاری که از قاچاق تا رد و بدل اخبار محل در آن جریان دارد)، «باشگاه محل» که جوانان در آن نوعی از نگاه به زندگی را رد و بدل می‌کنند، «سر کوچه»، جایی که همه عصرها جوانان و پیرترها با قراردادی نانوشته دور هم جمع می‌شوند و قهوه‌خانه‌ها.

نوع مدیریت و تقسیم‌بندی زمان، در ۲۴ ساعت هم برای جوان محل جالب است: «روزها در باشگاه، عصرها هم فوتبال‌دستی، شب‌ها سرکوچه و پنجشنبه‌ها هم که قرارهای هفتگی.»

علاوه بر این همه، نکته قابل توجه در این کتاب نشان دادن این واقعیت است که اگرچه این محله با برچسب‌هایی مانند حاشیه‌نشین و کارگرنشین و مهاجرنشین تعریف می‌شود و از همین رو بسته و مولد یک‌سری موقعیت‌های شبیه به هم است اما در عین حال همان مناسبات سلسله‌مراتبی کلان در اینجا نیز برقرار است: سلسله‌مراتب قدرت (مثل خانواده صفری و دار و دسته‌اش که محله را میان خودشان تقسیم کرده‌اند)، سلسله‌مراتب سنی (تبعیت پسر کوچک خانواده از پسر بزرگ‌تر)، سلسله‌مراتب جنسیتی (مادرهایی که پسرهای محل همیشه به آنها خاله می‌گویند، دخترانی که همیشه نامزد دارند تا از تعرض مصون بمانند، خبرهای کوچه را برای زنان خانه نبردن، همچنین ازدواج‌های زودرس)، سلسله‌مراتب طبقاتی (پولدارها با خانه‌های ۳ طبقه، فرش ۹ متری، داشتن تلفن، موکت‌دار بودن، طلا تا آرنج دست، بچه‌های کوچه کانون و… و فقیرترها با حیاط‌های کوچک و… بچه‌هایی که پدرانشان پیمانکار شهرداری، بازاری و سرهنگ هستند).

اسدالله صفری، صاحب مغازه سه‌در فرش‌فروشی و… پدر گنده‌لات‌های محل نماد نوعی امکان تغییر در درون این جهان بسته است؛ لمپن دیروزی که توبه کرده و یکی از نخبگان و سرشناسان محل شده و سرسپرده امام حسین شده. نسبتی تاریخی میان لومپنیزم و مذهب.

این محله، مثل هر واحد هویتی دیگری، کدهای اخلاقی مشترکی نیز تولید می‌کند؛ مشترک میان همه ساکنان محله با هر نوع پایگاه طبقاتی: «لباس‌هایشان را به یکدیگر قرض می‌دهند»، «برای متهم نشدن به کتک‌خوری، کتک می‌زنند»، «حرف زدن را کاری سوسولی می‌دانند» و «چغلی کردن را قبیح می‌دانند»، «وقتی می‌بینند فرزندشان دارد کتک می‌خورد دخالت نمی‌کنند» و…

یکی از مهم‌ترین نشانه‌های بحران هویت در درون این گتوی بسته، مسأله زبان است. محله فلاح، محله‌ای است مهاجرنشین (کرمانشاهی، ترک، کرد، شمالی) و مانند بسیاری از محله‌های مهاجرنشین دنیا، با مشکل ناهمزبانی بین دو نسل مهاجر روبه‌رو است؛ پدر مادری که به زبان کشور میزبان صحبت نمی‌کنند و نسل بعدی که زبان والدینش را نیاموخته است: مجید سیریش با خاله‌اش زندگی می‌کند، خاله‌ای که ترک‌زبان است و مجیدی که ترکی نمی‌داند. گفت‌وگوی میان آن دو تقریبا ناممکن است و گاه امید مجبور است نقش مترجم را بازی کند.

در یک کلام باید گفت ساکنان محله علی‌رغم داشتن سلسله‌مراتب در درون خود و ناهمزبانی‌های بسیار (ترکیبی از آدم‌های ریشه‌کن‌شده)، در برابر جهان خارج از خود همبستگی نشان می‌دهد.

ب: شهر، همچون غریبه، جایی دیگر و از همین رو منشاء تخیل برای محل
علی‌رغم مقاومت در برابر غریبه، غیرخودی بودن همه افراد غیرمحلی، با این همه در داستان می‌بینیم که غریبه در عین حال منبع تخیل نیز هست. اصلی‌ترین شخصیت بی‌تردید خانم ژاپنی، همسر برادر قهرمان داستان است. برادری که در دهه ۶۰ برای کارگری به ژاپن رفته و دست پر برگشته است. این زن ژاپنی برای بسیاری از افراد محله محرک تخیل است. برای امید، راوی جوان قصه، برای زنان محله، برای مردان نیز. نوع پوشش این زن، نوع رفتارش در برابر مردان و… اما غریبه، همه ساکنان آن سوی شهر نیز می‌تواند باشد. جای دیگری که نمی‌شناسیم و شناختش تخصص می‌خواهد: «تخصص بالاشهرنشینی داشت» و به یمن او اهالی محل می‌توانستند در جریان زیبایی‌شناسی، اخبار و اتفاقات آن سوی محله قرار بگیرند. خواننده‌ها (ابراهیم تاتلیس و گوگوش و بتی و…)، خرید از تاناکورا و آشنایی با مارک‌های خارجی (مارک تیمبرلند)، حتی دست دوم و نمونه‌هایی از این دست که در داستان بسیار است، همه قرار است تاییدی باشند بر این واقعیت. غریبه است که هوس جای دیگر، جور دیگری بودن را در دل‌ها می‌اندازند. در جایی حیدر، همسر خانم ژاپنی می‌گوید: «اونجا که باشی اینجا زندگیت نمی‌آد».

ج: محله، پایگاهی برای ایستادن در برابر جامعه‌ای که او را نادیده می‌گیرد و به حاشیه رانده است. (حاشیه در برابر متن)
نسبت میان «اینجا» و «آنجا» گاه هویت‌گرایانه، پر از مباهات و غرور محلی است، گاه پر حسرت است و گاه بغض‌آلود و خشمگین. ماجرای جعفر و به قتل رساندن سرهنگی که او را در روز روشن تحقیر کرده‌اند نماد این آخری است: خشم. سرهنگی که در این داستان نماد قانون و جهان‌شمول دولت است که مقتدر و دلسوز نیز می‌خواهد در این محله یکه‌تاز، اعمال قدرت کند و در برابر قلدری‌ها و اتوریته‌های ریز و درشت محل که نظم مسلط را دستخوش چندپارگی کرده است بایستد. سرهنگ زبان این آدم‌ها را می‌داند، آنها را می‌شناسد، سر نترس دارد و در صورت لزوم مهربان هم می‌شود. با این همه با کتک زدن جعفر زندگی‌اش را از دست می‌دهد. جعفری که روزگاری قیصر و نماد غیرت محله بوده و امروز تبدیل شده به معتادی حسرت‌زده و سوژه تمسخر مردم محل. اما آنچه نمی‌تواند تحمل کند تحقیر شدن نه از طرف مردم محل، بلکه از طرف سرهنگ غریبه و در برابر مردم محل است. انتقام می‌گیرد و به قتل می‌رساند. انتقامی که در واقع از قانون جهان‌شمولی می‌گیرد که قرار است چتر حمایتش بر سر همگان باشد، قانونی که قرار است نماد اراده جمعی باشد و نیست. همدستی و هم‌داستانی همه مردم محل را در این قتل می‌شود دید. سکوت آنها، تهیه سلاح و پنهان کردن آن و… نشانه‌های دیگری نیز از این همبستگی یا برعکس صف‌کشی در برابر قانون و نمادهایش (شهرداری، نیروهای انتظامی و…) دید: سوت کشیدن برای اعلام حضور ناگهانی پلیس در محله، شکستن لامپ‌های پارک شهر… نوعی واندالیزم است (تخریب اموال عمومی) اعتراض به شهری که مرا نمی‌بیند.

و اما مسأله این است: توسعه ناموزون، نسبت حاشیه و متن. نسبت هویت‌های خرد در برابر هویت کلان. دوگانه من و دیگری و مهم‌ترین ضرورتی به نام به رسمیت شناخته‌شدن. شهر (کشور، منطقه، جهان) چگونه می‌تواند هویت‌های متفاوت و موازی را به رسمیت بشناسد و نیز مدیریت کند. تفاوت‌ها را نه تهدیدآمیز که بدل کند به فرصت. «من»‌ها را بسازد «ما». تا محله نه تهدیدی برای شهر که فرصتی شود برای تجربه شهروندی. شهری که با ندیدن حاشیه، خود تهدیدی شده است برای محله و ساکنانش. در این داستان، محله هم هویت‌بخشی است افتخارآمیز: «به من میگن بچه فلاح» و هم اسباب خجالت است: «وقتی می‌رفتیم بالا شهر برای دختربازی می‌گفتیم بچه میدون توحیدیم»! آیا از بی‌هویتی می‌شود هویت ساخت؟

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته