راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

آنجا که برفها آب نمی شوند

مجتبی مقدم

آنجا که برف ها آب نمی شوند
نوشته کامران محمدی
دیگر آثار: خدا اشتباه نمی کند، جزیره تنهایی و…
نشر چشمه

دارد برف می بارد و رسول ۲۶ ساله دانشجوی فلسفه، حورا دانشجوی روانشناسی را جلوی دانشگاه اش سوار می کند. رسول و حورا با هم دوست می شوند. دارد برف می بارد و ریبوار، روژیار و فریبا را سوار ماشین اش می کند. روژیار و فریبا معلم اند و همکار. روژیار خواهر ریبوار است. ریبوار از فریبا خوشش می آید چون او را یاد نرگس می اندازد. زنی که دوستش داشت و با اهمال کاری او در بمباران شیمیایی سردشت کشته شد. برای فریبا هم ریبوار تا حدی یادآور عشق مردی ست (میکائیل شاعر) که او را تنها گذاشت. ریبوار شیمیایی ست و مجبور به مصرف دارو و اسپری و تریاک. ذهن او درگیر احساس گناه و علاقه به فریباست. ذهن فریبا درگیر توجه عاطفی ریبوار و مسائل دخترش حوراست. روژیار ذهن اش درگیر شوهرش ابراهیم است که مدتی ست نسبت به او سرد شده و او سعی در بازسازی و ترمیم رابطه شان دارد. در ادامه روایت متوجه می شویم که ابراهیم همان رسول است که با حورا روی هم ریخته و …

داستان از سه بخش روز اول تنهایی، روز دوم فراموشی، روز سوم مرگ تشکیل شده است. شخصیت های اصلی همه – بجز حورا- درگیر گذشته اند. گذشته ای که در بمباران شیمیایی سردشت اتفاق افتاده است. روژیار پدر و خواهرش آژین را از دست داده. ریبوار علاوه بر پدر و خواهر، معشوقه اش نرگس و پسرش مریوان را هم از دست داده. ابراهیم – شوهر فریبا- برادرش رسول را که دانشجوی فلسفه بوده و عاشق ستاره را از دست داده. و حالا پس از سال ها از غم بسیار و از هم پاشیدگی روحی، خودش رسول می شود و به اسم او با حورا دوست می شود. پس همه راه ها به سردشت و بمباران شیمیایی اش ختم می شود. نویسنده اثر این گذشته را در حال و بر روی روابط شخصیت ها به ما نشان می دهد. برای این مهم ذره ذره و در فصول مختلف اطلاعاتی به ما می دهد تا در نهایت ما این پازل گذشته و حال و درنهایت آینده آدم های داستان را در ذهن بسازیم.

نثر روان و خوش خوان و فضاسازی مناسب ما را درگیر و کنجکاو آدم ها می کند. تصاویری که از بمباران شیمیایی سردشت داده می شود تقریبا بدور از کلیشه های رایج است و به خوبی سهمگینی و هولناکی گوشه ای از یک جنگ ویرانگر را به مخاطب انتقال می دهد.

تکنیک: در فصل دوم نویسنده به معرفی ریبوار و روژیار و فریبای سوار بر ماشین ریبوار می پردازد اما یک پاراگراف در این فصل جاسازی شده است که مربوط به (فصل اول) آشنایی و دوستی رسول (ابراهیم) و حوراست. نویسنده با این تمهید باعث چالش ذهن مخاطب می شود و هم نشانه ای می دهد که بین این آدم ها ارتباطی وجود دارد. در فصل سوم به شیوه تدوین موازی در سینما یک پاراگراف (یا چند پاراگراف) از فریبا و دخترش حورا می بینیم و یک پاراگراف (یا چند پاراگراف) از روژیار و شوهرش ابراهیم (رسول). شام خوردن حورا برش می خورد به شام خوردن روژیار. این تمهید نویسنده هم موجب تاکید بر ارتباط آنها با هم می شود و هم زمینه را برای روایت موازی آنها در کنار هم فراهم می کند و هم باعث تفاوت و جذابیت می شود. اما چون فقط در یک فصل اتفاق می افتد این سئوال را در ذهن مخاطب بوجود می آورد که چرا استمرار نداشته و اینکه می شد ساده تر هم این ارتباط را نشان داد!

خیانت: اطلاعات مخاطب از شخصیت های داستان جلوتر است و می داند که رسول همان ابراهیم است که با حورا دوست شده و دارد به زنش فریبا خیانت می کند. اما در ادامه نویسنده از کلیشه خیانت زناشویی آشنازدایی می کند و سببی که برای این خیانت بیان می کند – غم انباشته شده و عشق او به برادرش رسول موجب می شود که خودش را جای او جا بزند – و باعث می شود بعد دیگری به اثر افزوده شود. هر چند کلیشه تصادف برای لو رفتن این خیانت و در ادامه فراموشی ابراهیم و عدم باور پذیری این موضوع کمی به این آشنازادیی ضربه می زند.

فصل برگزیده: فصل دوازده. فصلی که روژیار متوجه سردی رابطه اش با ابراهیم شده و سعی دارد گرمای رابطه اش را بازسازی و ترمیم کند. جزئیات ظریف این فصل و بیان زنانه و نشان دادن تلاش روژیار برای نشان دادن مهر و علاقه اش به ابراهیم فصل درخشانی ساخته است.

کاشت، داشت، برداشت: در فصول ابتدایی طی پاراگرافی روژیار لحظه عاشق شدن اش به ابراهیم را به یاد می آورد. لحظه ای که او با بازوهای مردانه اش در دل خاک بیل می زده. این یک تصویر معمولی است و در اینجا کاشته می شود و داشت می شود تا در فصول بعدی ( فصول نزدیک به پایان) با تفصیل بیشتر به مخاطب نشان داده شود. در این فصل ما متوجه می شویم ابراهیم بیل می زده تا برای برادر مرده اش رسول و برای مرده های روژیار زیر درختی بالای یک تپه قبر بکند. نویسنده از کاشته اش در فصول ابتدایی بهترین برداشت را می کند و بدون شعارزدگی رویش زندگی و عشق را در دل جنگ و نیستی نشان می دهد.

مشکل پایان: فصول هجده و نوزده و بیست ضعیف ترین فصول اثرند و باعث شکل گیری یک پایان نه چندان قوی می شوند. توضیح دهنده بودن این فصول برای شیر فهم کردن مخاطب، واکنش باور ناپذیرانه روژیار و فریبا به این تصادف و خیانت، راحت بودن بیش از حدشان و پیشنهاد سفر دسته جمعی به سردشت برای یک پایان خوش سریالی، فراموشی باور ناپذیر ابراهیم و…موجب شده تا آنجایی که فریبا وارد اتاق ریبوار می شود آن تاثیری که می توانست داشته باشد را نداشته باشد. شاید اگر ابراهیم دچار فراموشی نمی شد و به دلایل روانشناختی این خیانت پرداخته می شود زهر این پایان گرفته می شد.

نمونه: ابراهیم نشست و به درخت تکیه داد. ناگهان بوی باروت و صدای گلوله تمام سرش را پر کرد. تمام عملیات نصر ۵ با تمام پیشرفت هایش، نتوانسته بود کمکی به مردم بکند. شاید اصلا عراق به تلافی عملیات آنها، سراغ سردشت آمده است. سردشت نقطه ی اتکای آن ها بود و عملیات را پشتیبانی می کرد. (صفحه ۸۸)

روی جلد: طراحی روی جلد خوب در آمده.
بی ربط: اسم های کردی و معانی شان زیبایند.

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته