راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

کدام بندر امن تر از یک کتابخانۀ بزرگ است؟

کریستوفر مریل
برگردان زهره هدایتی بیدهندی
انسان شناسی و فرهنگ

کتابخانۀ ملّی بوسنی گویی از همان آغاز نفرین شده بود. معماری که طرح ساختمان را ریخته بود، قبل از آن‌که ساختمان تمام شود در سارایوو خودکشی کرد. نور، آن­طور که دلخواهش بود، از پنجره­ ها به داخل نمی ­شکست.

سرنوشتی هم که برای کتابخانه رقم خورده بود دست کمی نداشت. بنای چهار طبقه ملغمه ای بود از عناصر معماری قرن نوزدهمی که هم اثری از معماری اتریشی ـ مجار داشت و هم جلوه هایی از معماری احیا شدۀ مراکشی. تا بعد از جنگ جهانی دوم که دولت جدید کمونیستی آن را به کتابخانۀ ملّی تبدیل کرد عمارت شهرداری بود، اما در محاصرۀ سارایوو در آگوست ۱۹۹۲ مردان مسلحِ صربِ بوسنیایی کتابخانه را با گلوله های فسفری به توپ بستند و پنجره های معمار بخت-برگشته غرق در آتش شد. بنا سه روز در آتش می سوخت، هزاران قفسۀ چوبی و بیش از یک میلیون جلد کتاب، از جمله ۱۵۵ هزار متن کمیاب و نسخۀ خطی نابود شد. صرب ها به آتش نشان ها تیراندازی می کردند، کتابداری که سعی داشت بخشی از مجموعه را نجات دهد با گلوله یک تک تیرانداز کشته شد.

در سومین جنگ بالکان یورش سبعانۀ دیگری به حافظۀ بشری صورت گرفت ــ عملیاتی نظامی به سردمداری صرب ها (گرچه هیچ طرفی را نمی‌توان بی‌تقصیر دانست)، برای نابود کردن کتابخانه‌ها، بناهای فرهنگی، و عبادتگاه ها. گواه دیگری بر این‌که جنگیدن بر سر حفظ حافظۀ بشری، که در سراسر تاریخ بشر در جریان بوده، در زمانۀ ما  ضرورت بیشتری یافته است.
مبارزه با محفوظات بشر به یقین چیز تازه ای نیست. میلان کوندرا رمان نویس چک می گوید: «فراموشی تمایلی انسانی است»، و نیز این‌که «بشر همواره برای تغییر گذشته و پاک کردن ردّ پای خود و دیگران، در آرزوی بازنویسی زندگی نامۀ خود بوده است.» کار تاریخ ثبت و ضبط پاکسازی های ماست، این‌که چگونه ارتش فاتحان فرهنگ دشمنان خود را از بین برده اند؛ چگونه آموزه های دینی، اغلب با زور، جای نظام های اعتقادی بومی را گرفته اند؛ و چگونه الزامات سیاسی و اقتصادی شیوه های پیشین زندگی را  تغییر داده اند. کوندرا در کتاب خنده و فراموشی می نویسد: «مبارزۀ انسان علیه قدرت، مبارزۀ حافظه علیه فراموشی است.»

اما اگر درست باشد که ما در جهان امروز به آنچه از کف داده ایم آگاه‌تر شده ایم، باید گفت که به همان میزان هم در نابودی میراث خود استادتر شده ایم. عصر ما عصری است که از یک سو با پیشرفت‌های علمی اش، با عجایب تکنولوژیک اش، و با سرعت گرفتن تاریخ شناخته می‌شود، و از سوی دیگر با شقاوت حکومت های اقتدارگرایش، با فاجعۀ کشتارگاه هایش، و با عادی شدن شرارت هایش؛ یا به قول نویسنده ای با «رفتار غیرانسانی سازمان یافته»ی قرن بیستم. همه کمک می کنند تا فراموش کنیم چه چیز از ما انسان می سازد  ــ توانایی بازاندیشی در تجربه هایمان، مرگ اندیشی مان، و تأمل و تعمق در راز کائنات. خلاصه پرسیدنِ همان سوال که پل گوگن در زیر یک نقاشی اش در ۱۸۹۷ رقم زده بود: «از کجا آمده ایم؟ چه ایم؟ و به کجا می رویم؟» آنچه، در بهترین حالت، ما را از دیگران متمایز می‌کند عمق و جذابیت پرسش هایمان است و نه ساده سازی هایمان. اما در برابر قدرت های قاهرۀ  سیاسی و  اقتصادی ساده سازی و فراموشی آسان‌تر است.

جیمز کارول، نویسنده و مورخ امریکایی،  اسناد و مدارک، نشریات، و کتاب های کتابخانه هایی که صرب‌ها هدف قرار دادند را «موردی استثنایی و گرانبها از حافظۀ ملّی صرب‌ها، کروات‌ها، مسلمان‌ها و یهودیان در مقام ملتی واحد» می‌خواند.  سومین جنگ بالکان تأییدی است بر این نظر هانا آرنت که در این قرن واقعیت ها ساخته می شوند ــ مثلاً در این مورد مردمی متعلق به قومیت ها و مذاهب مختلف نمی توانند در کنار هم زندگی کنند، هرچند که سابقۀ تاریخی همزیستی شان چیز دیگری باشد. چنین واقعیت هایی تنها می توانند در نبود حافظه، همدلی، تخیّل، و تفکر ژرف، که خصایص اصلی ادبیات جهان اند، پدید آیند. هر کتاب بزرگی استثایی ارزشمند است.

تخریب یک کتابخانه کاری است بربرانه. در اصل، در زبان یونانی بربر به کسانی اطلاق می شد که به زبان های دیگر حرف می زدند، یعنی زبان هایی که به گوش یونانیان ناآشنا می آمد و آنان از آن ها سر در نمی آوردند. کنستانتین کاوافی، شاعر یونانی‌الاصل که در اسکندریه روزنامه نگاری می کرد، در شعری مشهور بربرها را «نوعی راه حل» می‌خواند. بربرهای زمان ما راه حل دیگری عرضه می کنند. آن‌ها نقاب های بسیاری بر چهره می زنند؛ نقاب خودکامگان و جنگ سالاران، چهره های رسانه ای و سیاستمداران؛ غولهای رسانه ای و صنایع سرگرمی ــ  و زبانی که با آن سخن می گویند، ساده شده و لخت و عریان و برای ما بسیار آشناست: زبان کسانی که علیه پیچیدگی ها دسیسه می چینند، پیچیدگی هایی که در درون کلمات جا دارند.
کاوافی به یقین خطر «بربر»ها را دریافته بود. او در اسکندریه زاده شده و بالیده بود، شهری که در دوران باستان به واسطۀ کتابخانه هایش شهرۀ عالم بود. اما هنگامی که تیودوسیوس در ۳۹۱ میلادی کتابخانه ها (و دیگر عبادتگاه های دگرکیشان) را با خاک یکسان کرد، اسکندریه شکوهش را از دست داد. کاوافی می پنداشت که شهرش تجسم همۀ آن چیزهایی است که زمانی در جهان خوب بود ــ جهان وطنی، زندگی سرشار از یادگیری، روح آزادمنش در سیاست، و نیز در آداب جنسی ــ  همۀ آنچه مارک آنتونی، وقتی حکومتش در اسکندریه به سر آمد  و مدت ها قبل از آن‌که تیودوسیوس این مهد هنر را نابود سازد، به خاطر یک نفر از دست داد.  در روایت کاوافی از داستان آنتونی خودِ شهر خدایی می شود که سردار رومی را از خود می راند:
نیمه شبان که به یکباره
آوای مراسمی را می شنوی که در آن نزدیکی ها برپاست
با موسیقی دل انگیز و صداهایی…
مبادا که بر ستارۀ بخت ات که رو به افول است گریه ساز کنی
یک جای کار درست نبوده است، نقشه هایت،
همه فریبنده بودند ــ اما بیهوده به سوگشان منشین،
همچون کسی که مدت ها آماده بوده است، قوی‌دل،
بر او بدرود گوی، بر اسکندریه که ترکت می کند
و مهم تر، خودت را مفریب،
مگو که  رؤیایی بود، گوش‌هایت تو را می فریبند
خود را با چنین امیدهای بیهوده ای خوار مساز
همچون کسی که  مدت‌ها آماده بوده است، قوی دل
آنچنان که شایستۀ توست، کسی که چنین شهری به او داده شده بود
استوار به کنار پنجره رو
و گوش فرا ده با نهایت احساس
اما نه با مویه که بهانۀ یک ترسوست
به صداها گوش کن ــ این آخرین لذت توست
به موسیقی دل انگیز آن مراسم ناپیدا
و بر او بدرود گوی، بر اسکندریه ای که از دست می دهی

این‌ها صدای تمدن اند: بنایی شکننده. آخرین لذت مارک آنتونی گوش سپردن به موسیقی دلفریب همشهریانی بود که از کنار پنجرۀ او می گذشتند. در پایان قرن بیستم، همان طور که بخشی از جهان در شاهراه اطلاعات به سرعت پیش می رود و بخش دیگر به سوی هرج و مرج پس می رود، آخرین لذّت ما، آخرین لذّت متمدنانۀ ما همانا کتاب خواندن است.

تاریخ پاکسازی‌های ما را ثبت می کند. ادبیات آن‌ها را زنده می کند. تاریخ ادبیات در همۀ زبان ها یک چیز را به هر زبانی بیان می کند: به خاطر بسپار!

میزگردِ «نقش نویسنده در جامعه» داشت شروع می شد. آخرین پرتو نور در یک بعدازظهر پاییزی نیوانگلند از پنجره های کتابخانۀ دانشگاه می گذشت، جایی که عده ای دانشجو و استاد گرد آمده بودند. من می بایست کنار گزارشگر تایم می نشستم. وقتی به عنوان نویسندۀ کتاب به او معرفی شدم، با ترحمی که معمولاً کسی به بیماری ابراز می کند، به من خیره شد و آهی کشید، و انگار که عادت خطرناکی را ترک کرده باشد، گفت: «من هم سابقاً کتاب می نوشتم»، بعد سر جایمان نشستیم.
رو به جمعیت گفت: «وقتی مقاله ای می نویسم می دانم هفتۀ بعد سی میلیون نفر آن را خواهند خواند.» من گفتم: «وقتی شعری می نویسم و آن را برای مجله ای می فرستم امیدوارم که تا سال بعد سیصد نفر آن را بخوانند.» همه خندیدند و در پایان جلسه مخاطب همۀ سؤالات او بود.
*
در مرثیه هایی برای گوتنبرگ، رساله ای مستدل در باب سرنوشت کتاب خواندن در عصر الکترونیکی ما، اسون بیرکرتس، مقاله نویس آمریکایی، می گوید: «در جامعۀ امروز همه چیز علیه درخودفرورفتن و خلوت گزیدن است.» قدرتِ همواره گسترش یابندۀ رسانه ها در تعیین مسائل مهم روز؛ توفیق صنعت سرگرمی در عرضۀ تصاویر بزک شده ای که بدون درنگ و تأمل معیار سنجش ما از خودمان می شوند؛ لذایذ فکری و جز آن که اینترنت و دیگر امکانات آنلاین در اختیار ما می گذارند؛ شتاب فزایندۀ زندگی که دستگاه های فکس و تلفن های همراه عامل اصلی آن اند؛ تقاضاهای به ظاهر بی پایانِ اقتصاد جهانی شده – همۀ این‌ها از اهمیت (و لذت) خواندن کتاب هایی که امید داریم در آن‌ها خِرَد لازم برای فهم عمیق تر جهان را بیابیم، فرو کاسته اند.
در این میان، بسیاری از منتقدان و دانشگاهیان صاحب نام همچنان بر این باورند که استقلال و آزادی عمل نویسنده باید در جایی برتر از سیاست های گروهی قرار داشته باشد؛ یعنی، ارزش نویسنده نه به قبیله نژادی یا قومی است که به آن تعلق دارد و نه به گرایش جنسیتی و جنسیت اش. اگر این گونه باشد، ممکن است فرصت نادر گفت وگوی شخصی و درونی ما با صداها و شخصیت های درون یک کتاب تبدیل به میدانی شود برای مدافعانِ این یا آن گروه که بر پیروانشان بانگ و فریاد زنند. و قربانی واقعی سیاست‌های گروهی اظهارات یکتای نویسنده است.

آنچه در این مذبح قربانی شده پیچیدگی است که نه تنها با ادبیات که با خود زندگی در آمیخته است. آنچه در این میان از بین می‌رود ژرف نگری است. اما چرا از شکوه و عظمت سنّت های ادبی غفلت می ورزیم و آن ها را فراموش می کنیم؟ چرا خود را فقط به خواندن کتاب های معدودی از نویسندگان محدود می کنیم؟ بهتر است به آنچه لوییس گلاک، شاعرۀ معروف آمریکایی،  «خواندنِ اصلاحگر» خوانده عمل کنیم  ــ خواندنِ خلاف عادت معمول خودمان و دیگران، ترک کردن عادت خواندن کتاب هایی که تنها برای تأیید نظرمان آن‌ها را می خوانیم. پس چه طور به کشف ناشناخته ها نایل آییم؟ کتابخوانی نامحدود و گسترده خوانی یکی از راه های “جور دیگر دیدن جهان” است.

در واقع، بهترین نوشته ها همیشه آن هایی هستند که از یک زاویه به  جهان می نگرند ــ زاویۀ درک و دریافت فرد نویسنده از جهان. امیلی دیکنسُن ناصحانه به نویسندگان می گوید: «همۀ حقیقت را بگو، اما غیرمستقیم.»  و آنان که حقیقت را غیرمستقیم می گویند ــ مثلاً افرادی که در رسانه ها سخن می  گویند، بازاریاب ها و فروشندگان، و یا تبلیغاتچی ها ــ احساسات درونی را برمی انگیزند.  جرارد مانِلی هاپکینز، شاعر انگلیسی، می‌گوید: «طراوت و پاکی دوست داشتنی در اعماق چیزهاست.»
*
خواندن اصلاح‌گرانه: عینکی که نزدیک بینی ما را در انتخاب مطلب تصحیح می کند؛ ابزاری برای این‌که دریابیم سنّت ادبی ما تا چه حدّ فراگیر و انعطاف پذیر است.

البته که برخی منتقدان نومحافظه کار آن دسته از آثار را که سنگ بنای فرهنگ غربی اند بنیانی مرصوص و خلل ناپذیر می‌دانند ــ کوته بینی ای از سنخ شعارهای کهنه و طردکنندۀ برخی از طرفداران چندفرهنگ گرایی. بنابراین، بحث دربارۀ مزیّت های حفظ یا انتشار آثار بنیادین همان قدر که ملال آور است احمقانه نیز هست. یک ادبیات زنده همواره در باب مفاهیم و پنداشت های خود دربارۀ آنچه آن را پُربارتر می کند ــ و نیز این‌که خودش خودش را چگونه می بیند ــ بازنگری می کند. ما می گوییم نویسنده «بینش» دارد، شیوه ای منحصر به خود او در نگریستن به جهان؛ هرچه بینش نویسنده عمیق تر باشد اثر خلق شده عظیم تر است. و بینش همان چیزی است که ما می خواهیم که یک کتاب به ما بدهد. اما از بین نویسندگان محبوب من جفری چاوسر تنها تقلیدی مسخره از مولانا خلق کرده، شاعری مثل بیوولف[۱] به جین آستن فخر می فروشد، و اتللو همتراز مرد نامرئی  الیسون[۲] شده است.
*
مؤسسۀ شرق شناسی، که هزاران متن اسلامی و یهودی در آن نگه داری می شد، و موزۀ ملّی، که در میان ۲۰۰ هزار اثر محفوظ در آن، یکی از قدیمی ترین نسخه های برجامانده از متون هَگادا وجود داشت ــ نسخۀ خطی مصوری از قرن چهاردهم که داستان نجات عبریان برده از مصر را روایت می کند ــ دو هدف اصلی توپچیان صرب بود که سارایوو را محاصره کرده بودند. نسخۀ هَگادا در سارایوو اثر خطاطان و صورتگران یهودی در اسپانیا بوده؛ این متن مقدس را اعقاب آن‌ها در سدۀ شانزدهم هنگام فرار از دادگاه‌های تفتیش عقاید اسپانیا به بوسنی آوردند. این متن به طور معجزه آسایی هم از اشغال نازی ها در امان ماند و هم از محاصرۀ صرب ها.

سِفر خروج، که موضوع اصلی مراسم سِدِر است، درس مهمی برای جامعۀ رسانه ـ سرگرمی محور ما در بر دارد؛ این‌که یک کتاب می تواند ما را از اسارت فکری/روحی نیز برهاند. جوزف برادسکی، شاعر و منتقد روس، معتقد است: «اگر هنر در وهلۀ اول به هنرمند چیزی بیاموزد، آن چیز همانا شخصی بودن وضعیت انسانی است.» او در خطابه ای که برای دریافت نوبل در ادبیات ایراد کرد، می گوید: «هر واقعیت زیبایی شناسانۀ جدید تجربۀ انسان را شخصی تر می کند و معلوم شده است که این نوع شخصی شدن، که گاه مانع ذوق ادبی (یا دیگر ذوق ها) هم انگاشته شده، اگرچه تضمینی هم وجود ندارد، ممکن است به دفاعی در برابر بندگی و بردگی بدل شود.»

در امان ماندن هَگادا نیز از همین رو در زمرۀ چنین لحظاتی قلمداد می شود: نویسندگان و خوانندگان  به قبیلۀ گمشدۀ دیگری تعلق دارند، قبیلۀ آن‌ها که در جست و جوی معنای کلمات اند، ولو این‌که برگرفته از کتاب مقدس نباشد.
*
خواندنی های اصلاحگر را می توان چنین برشمرد: توفو و دانته، سروانتس و پل سلان، ادوارد گیبون و لزلی مارمون سیلکو، غالب دهلوی و جورج الیوت، تونی موریسون و ارنست همینگوی، آلبر کامو و انجیل، ولادیمیر نابوکف و نادین گوردیمر…
*
شب قبل از انتخابات مقدماتی نیوهمپشایر، در بیم و امید کارزار انتخابات ریاست جمهوری که بیشتر بازار دشنام و ناسزاست تا ایده و افکار، من کتاب فواید ادبیات ایتالو کالوینو را می خواندم. به گفتۀ این نویسندۀ ایتالیایی: «ادبیات گوشی است که می‌تواند چیزها را ورای فهم و دریافت سیاست بشنود؛ مانند چشمی که می تواند ورای طیف رنگی که سیاست می‌بیند را ببیند.»  بیش از جنجال وعده های مبارزاتی چه می توان شنید؟ سکوتی که در آن نویسنده تخیّل را به صدا در می آورد_ «نوای دل انگیز آن جماعت غریبی» است که روح به آن نیاز دارد؛ و ورای تنها رنگ هایی که سیاستمداران ما می بینند _ شعاع های سیاه و سفید _ چه می‌توان دید؟ رنگین‌کمانی که در آن ادبیات جهان رنگ های خود را در خطوط پهن و باریک به نمایش می گذارد.
امسال من به همۀ نوشته های کالوینو رأی می دهم.
*
گوران سیمیچ وقتی با زنش تصمیم گرفتند در سارایوو زندگی کنند تقریباً همه چیزشان را از دست دادند؛ پدر و برادران شاعر با صرب ها همدست شدند. بدین ترتیب، علاوه بر خطرات و محرومیت های ناشی از محاصره، مجبور بود شاهد دیوانگی مردان سرزمینش  و عزیزانش باشد. این چیزی است که او دربارۀ ادبیات نوشت: «کتابخانۀ ملّی در آگوست سه روز می سوخت، شهر پوشیده از برف بود. آن روزها من نمی توانستم مدادی در خانه پیدا کنم، و وقتی هم یکی پیدا کردم نوک نداشت. پاک کن ها هم ردّ سیاه از خود به جا می گذاشتند. وطنم به طرز رقت باری سوخت. قهرمانان قصه ها رها شده از پیکرهاشان در شهر پرسه می زدند و با رهگذران و ارواح جنگجویان همراه می شدند.  من ورتر را دیدم که بر دیوار فروریختۀ گورستان نشسته بود، و سالواتوره کوازیمودو را بر سر مناره ها؛ راسکولنیکف و میورسالت روزها در سرداب پچ پچ  می کردند، گاوروش خود را استتار کرده بود و قدم می‌زد، و یوساریَن تکلیف دشمن را روشن ساخته بود. از تام سایر بگذریم که خود را برای پول خُرد از پُلِ پرنس به رودخانه انداخت. سه روز در شهر شبح زده ماندم، با تردیدی کشنده؛ این‌که انسان‌های چندانی زنده نمانده اند و هدفِ آتشبارِ توپ ها و خمپاره ها فقط من بودم و بس. خودم را در خانه حبس کردم و راهنمای گردشگری را تورق کردم. روزی که رادیو اعلام کرد مردم ده تُن زغال از زیرزمین کتابخانه بیرون آورده اند از خانه بیرون رفتم. حالا دیگر مداد هم داشتم.»

گوران سیمیچ همه چیزش را از دست نداد: به هر حال هنوز هم می نویسد، و آنچه را در سارایوو از دست داده بود ــ پدر و برادرانش، خانه اش و کتاب هایش ــ  باز به دست آورد، گیرم بر روی کاغذ.
*
ورتر، کوازیمودو، راسکولنیکف، میورسالت، گاوروش، یوساریَن، تام سایر، همه به ما می گویند که هستیم، کجا و در چه زمانه ای زندگی می کنیم. ادبیات جزو حقوق اصلی و اولیه در زندگی ماست. نویسندۀ کتابی که از آثار برجستۀ طنز محسوب می‌شود و بیش از آن‌که خوانده شده باشد درباره اش صحبت شده می گوید: «اگر مذهب پاسخ است و اگر عقیدۀ سیاسی پاسخ است، پس ادبیات یک ضرورت است.  یک اثر ادبی بزرگ با پرسش های خلاف معمول، درهای جدیدی در ذهن ما باز می کند.» پرسش های آن کتاب در باب خیر و شرّ، در باب معنای مهاجرت، در باب قدرت تصور برای شفا بخشیدن و از این دست پرسش هاست. پرسش های صریحی که ما حتی نمی دانستیم در ذهنمان وجود دارند.

به گفتۀ این نویسنده: «ادبیات همان فضایی است که می‌توانیم در هر جامعه ای در زوایای مخفی اذهان مان سخن از همه چیز به هر شیوۀ ممکن را بشنویم.» به علاوه، «دلیل محافظت و مراقبت از چنین عرصۀ مصون مراقبت شده ای این نیست که نویسندگان آزادی مطلق داشته باشند و هرچه می خواهند بگویند. دلیل حفظ این عرصه آن است که همۀ ما، خوانندگان، نویسندگان، شهروندان، نظامیان و روحانیان به آن فضای کوچک به ظاهر عادی نیاز داریم. لازم نیست آن را فضایی مقدس بدانیم، اما لازم است یادمان بماند که وجود چنین فضایی ضروری است.» این فضا درهایی دارد بسیار بیش از آن‌که هر حاکم جباری ممکن است به مخیّله اش راه دهد، و به همین علت است که حتی یک تک کتاب می تواند سنگ بنای کتابخانه ای تازه باشد.

مؤسسۀ مطالعات اسلاو در صوفیه، پایتخت بلغارستان، ساختمانی محقر و مشرف به جاده ای خاکی بود. البته در زیرزمین آن، که دما و رطوب هوا در آن کنترل شده بود، بیش از ۶۰۰ نسخه و طومار خطی نگه داشته می شد که در مراحل مختلفِ مرمت بودند.  زنی میانسال نسخۀ مصوری از سدۀ دهم را باز کرد، اثری هنری متعلق به دورۀ بیزانس. این نسخۀ تذهیب-شده، کاغذ پوستی و جلد چرمی داشت و مضامین دینی با طلا بر آن تصویر شده بود. کاتبان از صفحات سفیدِ پشتِ هر برگ به عنوان روزشمار زلزله ها و جنگ ها استفاده کرده بودند. آن خانم اصرار کرد کتاب را لمس کنم و گفت : «دست بکش روی صفحات،  لذت بخش است.»

«در عصر الکترونیک چه بر سر کتاب خواهد آمد؟» این پرسش میزگرد «نقش نویسنده در جامعه» بود. گزارشگر تایم نخستین سخنران بود. اما من به لذّت نگاه داشتن یک کتاب در دستانم فکر می کردم، جهانی که در هر ورق آن منظری جدید به روی ما گشوده می شود، و هنگامی که نوبت من شد برای پاسخ دادن، دیدم که دارم با جزئیات موشکافانه و شور و حرارتی خاص زیبایی یک نسخۀ خطی مصور و خِرَد محفوظ در برگ های پوستی آن را شرح می دهم. جمعیت ساکت بود. گزارشگر تایم به من چشم غرّه رفت.
رئیس جلسه گفت: «سؤال دیگری نیست؟»
*
به محض آن‌که نشانه هایی از توافق صلح بوسنی آشکار شد، همراه دو تن از دوستان سارایوویی ام به کتابخانۀ ملّی رفتم. فریدا دوراکوویچ و ازوونکو رادلیکوویچ. در تاریکی غروب در ساختمان مخروبۀ نزدیک رودخانۀ میلیاکا ایستاده بودیم. سگی با پوزه اش خاک  و  خُل ها را زیر و رو می کرد و من توانستم آویز دیواری شش ردیفه ای را که یک هنرمند چک برای کتابخانه ساخته بود به زحمت تشخیص دهم. در ماه دسامبر، در جشن رونمایی یک اثر هنری مدیر کتابخانه کتابی را روی یک آجر گذاشت و گفت از بعد از آتش سوزی این اولین کتابی است که به کتابخانه سپرده شده.
صدای انفجاری از تپۀ مجاور به گوش رسید.
ازوونکو، استاد ادبیات امریکا در دانشگاه سارایوو گفت: «مین بود.»
فریدا، شاعر جوانی که در انتظار تولد نخستین فرزندش بود، گفت: «صداش خیلی بلند بود.»
ازوونکو گفت: «پس مین ضد تانک بوده.»
صدای تیراندازی از آن سوی رودخانه می آمد.
فریدا گفت: «تک تیراندازند.»
ازوونکو با خنده حرف او را چنین تصحیح کرد: «آتش شادمانی» است.

سابقۀ آشنایی فریدا و ازوونکو به قبل از جنگ برمی گشت، در طی محاصرۀ سارایوو نزدیک تر شدند، تا حدی به سبب علایق مشترک ادبی شان، بخشی هم به سبب فرار روشنفکران از شهر. این‌که فریدا مسلمان بود و ازوونکو کرووات به نظر مهم نمی رسید. هر دو از یورش صرب ها جان به در برده بودند و، به شیوه های متفاوت، برای صلح آماده می شدند.  ازوونکو تنها کارمند دپارتمان انگلیسی بود که کارش را ترک نکرده بود و سرگرم راه اندازی دوبارۀ دوره های بررسی های ادبی بود. فریدا و همسرش هم دربارۀ بزرگ کردن بچه بحث می کردند. اما همه می گفتند این خرابی ها فراموش نخواهد شد.

فریدا که آپارتمان و کتابخانۀ شخصی اش را به توپخانۀ  صرب ها واگذاشته بود، گفت: «وقتی شنیدیم کتابخانه در آتش می سوزد من و دوستانم آمدیم که فریاد سر دهیم. تصور این که کسی کتابخانۀ ملّی را گلوله باران کند غیرممکن بود.» ازوونکو گفت: «من احساس دوگانه ای به این ساختمان دارم، سی سال قبل کارم را به عنوان راهنمای گردشگران شروع کردم و پیش از آن‌که به من اجازه داده شود خارجی ها را در شهر بگردانم، باید به سخنرانی دربارۀ تاریخ فرهنگی سارایوو می رفتم. در آن‌جا می گفتند که این ساختمان ساختمان زشتی بوده ــ‌ که ناظر بود بر تحمیل سبک معماری دورۀ اسلامی در سارایوو . اما حالا همۀ آن‌ها گذشته و تنها چیزی که به ذهنم می رسد این است که فقدان این ساختمان چه فقدان عظیمی است.» فریدا گفت: «آن‌جا جایی بود برای تبادل افکار، حتی گاهی اتفاق می افتاد که بیشتر وقتم را با پسرها در کافه می گذرانم، اما در ضمن جایی بود که، به عنوان شاعر، همه چیز هم از آن‌جا برایم آغاز شد.»

ازوونکو همکار قدیمی و بهترین دوستش، نیکولا کولویچ را به یاد آورد. شکسپیرشناسی که حالا معاون رئیس جمهورِ جمهوریِ خودخواندۀ صرب ها شده بود. اما بیش از ۲۰ سال بود که ازوونکو و کولویچ برای نوشیدن قهوه یا مشروب همدیگر را می دیدند، دو بار در هفته در زمین مؤسسۀ ادبیات با هم تنیس روی میز بازی می کردند، خانواده هایشان هم با هم به تعطیلات می رفتند. ازوونکو نمی توانست باور کند که کولویچ توانسته بود نقشۀ ویرانی شهر خودش را ریخته باشد. ازوونکو گفت: «پیش از جنگ کولویچ فیلمی تهیه کرده بود که در آغاز آن نشان می‌داد کولویچ در بالکن همین کتابخانه ترجمه اش از کتاب برۀ سیاه و شاهین خاکستری نوشتۀ ربکا وست را می خواند. حالا آن را تخریب کرده. باورت می‌شود؟» فریدا سرش را تکان داد. در بدترین روزهای گلوله باران شهر در بهار گذشته تصمیم گرفته بود بچه‌دار شود، تصمیمی  که به آن «بلۀ بزرگ» می گفت، و دید که بیش از هر وقت دیگر دارد به جهانی که فرزندش به ارث می‌بَرَد می اندیشد.
پرسید:  «اما حالا چه خواهد شد؟»
ازوونکو شانه اش را بالا انداخت.

آیندۀ کتابخانه نامعلوم بود. سال ۱۹۹۶ صدمین سالگرد بنای آن بود. مراسم تلخ و غم‌انگیزی برگزار شد. اما زمزمه هایی هم به گوش می رسید که دولت اتریش قرار است ساختمان زیبا را بازسازی کند؛ طرح های اصلی و اولیۀ بنا در اختیار آن‌ها بود. اما همان طور که بعضی بوسنیایی ها می خواستند که تلّ آجرهای بنای تخریب شده به نشانۀ مرگ و نیستی همان جا رها شود تا از فراز سارایوو دیده شوند، بعضی هم بر این عقیده بودند که ساختمان باید مثل اول عمارت شهرداری شود. در واقع آیندۀ کشور شده بود بحث دربارۀ موضوعاتی همچون وضعیت این خرابه ها. فریدا امیدوار بود که لااقل به جاذبۀ توریستی تبدیل نشود.
هوا کاملاً تاریک شده بود که از آن‌جا رفتیم. کنار کتابخانه ساختمانی بود با یک چراغ نئون روشن که بر سردر ساختمان آویزان بود. این ساختمان در سال های آغازین رژیم کمونیستی زندان بدنامی بود. مثلاً همسایۀ ازوونکو یک بار به «جرم» کار در سفارت بریتانیا در آن‌جا حبس شده بود. و هر کس دیگری هم که انگلیسی حرف می زد یا انگلیسی تدریس می کرد مظنون بود، از جمله فریدا. فریدا از این طنز روزگار که زندانیان سیاسی در مجاورت کتابخانۀ ملّی نگهداری می شدند سر در نیاورده بود. با کنایه گفت: «روزگار غریبی بود.» ازوونکو گفت: « اما نگاه کن یکی یک کافه اون‌جا زده، بریم؟»
*
تامس کِیهیل در کتاب چگونه ایرلندی‌ها تمدن را نجات دادند می‌نویسد: «همۀ کتابخانه های بزرگ اروپا معدوم شده بودند، حتی خاطرۀ آن‌ها از ذهن کسانی که در هنگام برآمدن جوامع فئودال اروپای قرون وسطی می زیستند زدوده شده بود. همچنان که روم و امپراتوری باستانی آن از خاطره ها محو شد، و اروپای عوام جدیدی بر ویرانه های آن برخاست، فرهنگ ادبی جانداری، در خفا، همراه با بُن مایۀ سلتی اش شکوفا می شد.»  راهبان ایرلندی با جدیّت به نسخه برداری شعر و رساله و حکمت و فلسفه و کتاب دعا مشغول بودند، یعنی حفظ میراث تمدنی غرب. به لطف کاتبان سخت کوش ایرلندی آثار بزرگ‌ترین نویسندگان ما حفظ شدند.

امروز، حتی اگر امپراتوری کلمه قدرتش را از دست داده، نویسندگان در هر گوشۀ جهان داستان عصر الکترونیک را می نویسند. میراث ما چه خواهد بود؟ کلمه، کتاب، چه نقشی خواهند داشت؟ چه کسی برای بیان صریح حقیقت آن را غیرمستقیم خواهد گفت؟ پاسخ می‌تواند در خواندنِ‌ِ لذت بخش، آموزنده و گاه اصلاحگرانۀ آثار نویسندگان سراسر دنیا باشد: جی. ام. کوتسی و کارلوس فوئنتس، آرون اپلفلد و آلیس مونرو، ادنا اٌبراین، لوئیس اردریش و ریشارد کاپوشنسکی… کاتبان همچنان می‌نویسند.
*
زمستان امسال نیمی از کتاب هایم در آب غرق شد. من و همسرم به تازگی به خانه ای اجاره  ای در مرکز ماساچوست نقل مکان کردیم. صاحبخانه گفت زیرزمین رطوبت ندارد و توصیه کرد که جعبه هایمان را آن‌جا بگذاریم. (گاراژ خانه با اثاثیۀ او پر شده بود.) با یک دختر تازه به دنیا آمده، یک شغل تازه و بخش جدیدی از کشور که باید کشف می کردیم. آرام آرام اسباب هایمان را باز می کردیم، تا یک شب که برف و باران شدیدی زیرزمین را غرق در آب کرد. بعد از این‌که صاحبخانه جعبه های کتاب، ویلن، نامه ها و یادداشت ها و عکس هایمان را دید که چند وجب آب رویشان را گرفته و غوطه-ورند، تازه «یادش» آمد که یک بار دیگر هم زیرزمینش را آب گرفته بوده. من و همسرم اثاث خیس و غرق در آب را دیگر همه جای خانه پهن کردیم. چند ساعتی آشفته و به هم ریخته بودیم.  به محض این‌که فهمیدیم وضعیت چقدر بدتر از این هم می توانست باشد، کم‌کم از بیم و هول و تکان اولیه بیرون آمدیم و خدا را شکر کردیم. در واقع سیل به ما و دخترمان که از این همه آشوب گیج شده بود صدمه ای نزده بود.  حتی لحظات پُرنشاطی هم برایم فراهم آمده بود: بسیار آرام‌تر شده بودیم.

اما این خوشی دیری نپایید. ویلن همسرم که طی بیست سال کار با گروه ها و ارکسترهای مجلسی  با آن نواخته بود همراه با آرشه هایش چنان خیس شده بود که دیگر نمی شد نجاتش داد. همین طور آلبوم عکس هایش که عکس های کودکی اش هم در میان آن‌ها بود. و یادداشت های سالیان. برخی آثار چاپ اول که امضای دوستانمان را داشت، دوستانی که برخی شان زنده بودند و برخی شان هم فوت کرده بودند؛ کتاب هایی که در هر دوره از زندگی ام در حاشیه شان چیزهایی نوشته بودم، رمان های نخوانده، متون فلسفی و آثار تاریخی، نسخه هایی از کتاب های خودم ـ همه نابود شده بودند. بعد فهمیدم که در یکی از جعبه های شناور در آب، نسخه ای از کتاب اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو کاملاً سالم مانده.

در آشپزخانه ایستاده بودم و کتاب های از بین رفته ام در اطراف پخش شده بود، یاد زمستانی افتادم که داستان عاشقانۀ شگفت انگیز کالوینو به دستم افتاد. داشتم با زنی که الآن عکسی از اولین تابستانی که با هم بودیم را خشک می کند، ازدواج می کردم. آن روزها هرچه می خواندم به نظر می رسید نوری بود که زندگی ام را روشن می ساخت، البته هیچ یک به پای داستان جالب کالوینو نمی رسید. رمان شبی از شب‌های زمستان نُه داستان ناتمام داشت که در همۀ آن‌ها دو شخصیت به هم می رسیدند، زن و شوهر، «هر دو کتابخوان»، کتاب را ورقی زدم و این سطور آن را خواندم: «خوانندۀ کتاب، اکنون زمان آن فرا رسیده که کشتی طوفان‌زده ات را به ساحل برسانی. کدام بندر امن تر از یک کتابخانۀ بزرگ است؟ حتماً یکی در شهر هست که تو از آن‌جا شروع کرده باشی و بعد از آن‌که از این کتاب به آن کتاب دنیا را گشتی، به آن‌جا برگشته باشی.» جایی  در قفسه برای رمان کالوینو باز کردم. اما بعد نتوانستم کنار بگذارمش ـ کمی بعد هم نتوانستم زمین بگذارمش.

————————————————————–
* دربارۀ نویسنده: کریستوفر مریل نویسندۀ ده کتاب است؛ از جمله سه مجموعه شعر با عنوان‌های سیاه مشق، آتش زنده و تب و تاب ها؛ ترجمۀ کتاب لحظات بیقراری آلیش دبلیاک (شاعر اسلووانیایی) و دو اثر غیرداستانی، چمن کشور دیگر: سفری به جهان فوتبال و پل کهنه: جنگ سوم بالکان و عصر پناهندگی. او در کالج هالی کراس صاحب «کرسی جنکس در ادب معاصر» است. همسرش نوازنده ویلن است و دختری به نام هانا دارند.

این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود. ترجمه حاضر در جهان کتاب، ش ۳۱۱- ۳۱۲، سال بیستم، شماره ۱ و۲ ، فروردین – اردیبهشت  ۱۳۹۴. ص ۹ تا ۱۳ منتشر شده است. مشخصات منبع اصلی از این قرار است:

Christopher Merrill, Your Final Pleasure: An Essay on Reading, New York, White Pine Press, no date
________________________________________
[۱]. نخستین و طولانی‌ترین شعر حماسی انگلیسی و از آثار مهم ادبیات انگلوساکسون.
[۲]. رالف الیسون (۱۹۱۴) نویسندۀ سیاهپوست امریکایی که با رمان معروف مرد نامرئی شهرت جهانی یافت.

*با اندک ویرایش

همرسانی کنید:

مطالب وابسته