راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

رابعه بلخی؛ نادیده ماندن نخستین زن شعر پارسی

رابعه بلخی از پیشاهنگان شعر فارسی است. هم عصر رودکی. شاعر شهید. زنی که عطار می گوید هر چه رودکی می گفت رابعه بهتر از آن را به استاد جواب می داد به شعر. رابعه عاشق بود. عاشق غلامی نکوروی و سرودخوان به نام بکتاش. رودکی سخن رابعه و داستان عشق او را به دربار سامانی برد و به گوش برادر بی فرهنگ اش رسید و رابعه را در حمام کرد، رگ اش گفت تا بگشایند و در را به گچ مسدود کردند تا بمیرد. فردا روز رابعه را بی جان یافتند اما تمام دیوارها را شعر نوشته بود به خون خود. از عجایب است که این داستان شگفت یک هزارم داستان حسنک وزیر مورد توجه ما نبوده است حال آنکه از هر وجهی که بنگریم رابعه شمایل شعر و آزادگی و حتی جنگاوری و البته عشق و شهادت است و قاعدتا اینها باید به او چهره شاخصی می بخشید در دوران مبارزات پیش از انقلاب. بعلاوه از نظر ادب پارسی هم مقام او همتای رودکی است و باید برای استادان ادبیات ما شخصیتی شاخص می بود. اما اینطور نبود و نشد! در تاجیکستان و افغانستان او را خوب می شناسند اما در ایران او را کم می شناسند. چرا؟ خود موضوع جستارهای مختلف است. در ایران حتی رابعه عدویه عارف قرن دوم از رابعه بلخی آشناتر است برای اهل ادب. این رابعه زیر سایه آن رابعه مانده است با آنکه داستان او را به تفصیل عطار در الهی نامه اش آورده است. به یاد او بخشی از کتاب “دریای جان” از هلموت ریتر را به ترجمه استاد زریاب خویی (کیهان فرهنگی، شماره ۱۲۰، فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۴) برای مخاطبان راهک انتخاب کرده ام که به بحث از الهی نامه و عشق در این اثر ارجمند می پردازد با دو پرده از پرده های بسیار عشق و زن. در این داستانها نکات ظریف اجتماعی و فرهنگی نیز بسیار است. – م.ج 

در سلسله گفتارهایی که در «الهی نامه» میان شاه و شاهزادگان در می‌گیرد، نخست شرحی درباره عـشق‌ شهوانی مـی‌آید. بزرگترین شاهزادگان در آرزوی‌ دختر شاه پریان است. پدر فرزند خود را به‌ شهوت‌پرستی متهم‌ می‌سازد‌ و به‌ عنوان مثال بارز غلبه‌ بر شـهوت رفـتار زن پارسایی را گوشزد می‌کند که درباره خواستهای زشت بسیاری از مردان‌ مقاومت می‌کند. این زن همچنین مـثال بـارزی برای وفاداری زن به شوهر است.

مردی زنی داشت کـه هـم در زیـبایی و هم در پارسایی‌ مشهور بود. روزی آن مرد خواست به حـج بـرود‌ و ‌‌تیمار‌ و نگاهداشت آن زن را به برادر کهترش که مردی‌ ناجوانمرد و نابکار بود واگذاشت. برادر‌ در‌ تیمار‌ عیال‌ برادرش مـی‌کوشید، اما روزی چـشم او ناگاه بر جمال آن‌ زن افـتاد و سـخت شیفته او گـردید. نخست‌ خـواست بـر هوی و هوس خود چیره شود ولی عشق چـیره‌تر بـود و هر روز‌ گرم‌تر و سخت‌تر می‌شد. او‌ می‌خواست‌ به زاری‌ و زور و زر آن زن را به دام اندازد، ولی زن که عفیف و پارسـا بـود به خواست او تن در نداد و او را از خود رانـد. چون مرد از‌ وصال زن برادر خـود نـومید گشت او را تهدید کرد که اگـر بـه عشق او تن در ندهد او را رسوا خواهد ساخت. زن گفت: مرا از هلاک باکی نیست و هلاک این جهان مـرا بـهتر‌ از‌ هلاکت و عقاب آن جهان‌ است. آن مرد تـرسید کـه اگـر برادرش از حج بـاز گـردد زن‌ این قصه را با او بـگوید. پس رفـت و چهار گواه را با زر بفریفت تا نزد قاضی‌ گواهی‌ دادند که آن زن مرتکب زنا شده است. قاضی گـواهی آن چـهار تن را پذیرفت و حکم‌ کرد تا زن را سنگسار کـنند. زن را بـه صحرا بـردند و سـنگسار کـردند و گمان بردند‌ که‌ او در زیـر باران سنگ‌ جان سپرده است. پس او را در همانجا رها کردند و بازگشتند.

ولی آن زن نمرده بود و آن شب را در میان‌ سنگ و خاک و خون بـه‌ سـر‌ برد. بامدادان‌ که اندکی به‌ هوش آمد گـریه‌ و نـاله‌ آغـاز کـرد. یک اعـرابی سوار بر شـتر از آنـجا می‌گذشت و چون صدای ناله‌ای شنید از شتر پیاده شد و به سوی جایی که‌ ناله‌ می‌آمد‌ رفت و آن زن‌ را در آن حـال بـدید. اعرابی‌ از‌ حـال آن زن پرسید و چون‌ او را زبون و ناتوان یافت بر شـتر خـود سـوارش کـرد و بـه‌ خانه‌اش بـرد‌ و شب‌ و روز در تیمار او کوشید تا آنکه باز صحت و زیبایی خود را باز یافت. اعرابی چون جمال او را بدید عاشق بی‌قرار او گردید و از او خواستگاری کرد. زن‌ گفت‌ که‌ او شوهردار است و چگونه می‌تواند شوی‌ دیگر بگیرد. مرد چـون از خواستگاری‌ نومید‌ گشت در نهان او را به خویشتن فرا خواند. زن گفت مگر از خشم‌ خدا نمی‌ترسی؟ اگر درباره من نیکی‌ کردی‌ آن‌ نیکی را زیان مرسان و بدان که من از جهت سر فرود نیاوردن‌ به‌ بدکاری‌ گرفتار‌ سـنگسار شـدم و اگر تو نیز مرا به صد پاره‌ ببری تن به این کار‌ ندهم‌ و تو نیز برای یک شهوت‌رانی‌ عذاب جاودانی برای خود مخر. اعرابی از راستگویی و وفای آن زن‌ متأثر‌ گردید و او را خواهر خود خـواند.

اعرابی را غـلامی سیاه بود که به‌ سفر‌ رفته‌ بود و چون از سفر بازگشت و چشمش بر آن زن افتاد عاشق او گردید و‌ وصال‌ او را طلب کرد.زن گفت من به این کـار تـن در ندهم و اگر‌ این‌ کاره‌ بـودم بـه خواجه تو تن می‌دادم. غلام گفت اگر خواست مرا نپذیری حیلتی می‌کنم تا تو را‌ از‌ اینجا آواره کنم. زن گفت من از مرگ و هلاک بیم‌ ندارم و تو‌ آنچه‌ از‌ دستت بـرآید دریـغ مدار. غلام تصمیم‌ به انتقام گـرفت و شـبی کودک آن اعرابی را در گاهواره‌ بکشت‌ و کارد‌ خونین را زیر بالش آن زن گذاشت تا گناه‌ را به گردن او‌ بیندازد. صبح‌ که آن کودک را کشته‌ یافتند همه جا را بگشتند تا کارد را زیر بالش آن زن‌ پیدا کردند. آن‌ غلام و مادر کودک به جـان زن بـی‌گناه‌ افتادند و بسیار بزدند. اعرابی خطاب‌ به‌ آن زن گفت‌ من با تو چه کرده‌ بودم‌ که‌ کودک مرا کشتی؟ زن گفت‌ تو باید خرد خود‌ را‌ در این کار داور کنی و ببینی که من‌ چرا باید کودک تو را‌ بکشم‌ و چرا بـاید در بـرابر‌ آن‌ هـمه‌ نیکی که‌ با‌ من‌ کردی من چنین بدی را در حق تو‌ بکنم. اعرابی چون خردمند بود نیک بیندیشید و یقینش شـد که آن زن کودک‌ او‌ را نکشته است. پس با آن زن‌ گفت‌ که چون مادر کودک‌ تو‌ را بـه ایـن کـار متهم‌ داشته‌ است‌ هر بار که تو را ببیند غمش تازه گردد و تو را بد‌ گوید‌ و برنجاند. پس سیصد درهم بـه ‌ ‌او‌ داد‌ و گـفت این را‌ نفقه خود‌ کن و از اینجا‌ برو.

زن آن سیصد درهم بگرفت و به راه افتاد. پس از آنکه‌ مقداری راه رفت دهی از‌ دور‌ پیـدا شـد و دیـد که در‌ کنار آن‌ داری بر‌ پای‌ کرده‌اند‌ و مردم به گرد‌ آن جمع شده‌اند و می‌خواهند جوانی را بر آن دار بیاویزند. زن قـصه آن‌ دار و آن جوان‌ پرسید، گفتند‌ این ده را امیری ستمکار است که‌ در‌ بیدادگری‌ مانند‌ ندارد، اگر‌ کسی خراج‌ خود را‌ نـپردازد‌ این ظالم او را نگونسار بـر دار مـی‌کند و چون این جوان خراج خود را نپرداخته است‌ او‌ را‌ بر دار خواهند کرد. زن پرسید که خراجی که‌ این‌ جوان‌ باید بپردازد‌ چقدر‌ است؟ گفتند‌ سیصد درهم خراجی است‌ که بر گردن اوست. زن در دل گفت که چون خداوند مرا از سنگسار رهـانید و از تهمت قتل بری کرد بهتر است تا من نیز نکویی‌ کنم و این جوان را از دار رهایی‌ بخشم. پس آن سیصد درهم را که با خود داشت داد و جوان را از دار برهانید. پس آن جوان به دنبال زن راه‌ افتاد و چون‌ زیبایی‌ او را بدید دل از دست داد و به دل‌ گـفت: کاش مـرا از دار رهایی نمی‌داد و این چنین‌ گرفتار خود نمی‌ساخت! پس راز خود با زن در میان‌ گذاشت و بسیار لابه‌ کرد‌ ولی سودی نداشت و آن زن‌ عفیف و پارسا تسلیم حرص و شهوت او نگردید.

پس‌ بسیار با هم گفتگو کردند و به راه افتادند تا‌ به‌ لب‌ دریایی رسـیدند کـه در ساحل‌ آن‌ کشتی‌ای پر از متاع و کالای بازرگانان بود. چون آن جوان از آن زن نومید گشت به یکی از بازرگانان گفت که کنیزی زیباروی دارم‌ که بسی نافرمان‌ است‌ و بدخوی و از‌ این‌ رو می‌خواهم‌ او را بفروشم. زن به بازرگان گفت که شـوهردار اسـت و آزاد و بنده کسی نیست، زنهار تا گول جوان را نخورد و او را نخرد. بازرگان سخن او نشنید و او را به‌ صد‌ دینار بخرید. زن را به زور به کشتی بردند و بازرگان‌ شهوت‌ران خواست تا با آن زن نزدیکی کند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان به دادم برسید کـه مـن هـم مانند شما مسلمانم و آزادم‌ و شوهر دارم و خـدا را گـواه‌ می‌گیرم. آیا شما زن و فرزند و دختر ندارید؟ و می‌پسندید که کسی با دختر و زن‌ شما این کار بکند؟ اهل کشتی را دل بر آن زن بسوخت‌ و او‌ را نجات دادند، اما هر که را دیـده بـه جـمال او می‌افتاد عاشق بیقرار او می‌گشت و از این ‌‌رو‌ همه اتفاق کـردند کـه به یکبار بر سر آن زن بریزند و با او‌ کام‌ برانند.

زن‌ چون چاره‌ای‌ ندید دست به دعا برداشت و از درگاه خداوندی‌ خواست تا او را از آن‌ مهلکه رهـایی بـخشد. دعای او مـستجاب شد و به ناگاه آتشی در مردم آن کشتی‌ افتاد که همه را بسوخت‌ ولی کالاها سالم بر جای ماند. در این میان باد کشتی را به ساحل رسانید و آن زن برای‌ آنکه از دست شهوت مردان خلاصی یابد خـود را بـه‌ شکل مـردان درآورد و لباس مردانه پوشید. مردم‌ به نزد او آمدند و قصه او و آن کشتی را از وی پرسیدند. زن‌ گفت که قـصه خـود را جز با شاه شهر به کسی نخواهد گفت. مردم این سخن با شاه گفتند و شاه‌ با‌ تعجب بـه‌ سوی آن کـشتی روان شـد. زن سرگذشت خود و آن‌ کشتی و آتش گرفتن مردم آن را با شاه باز گفت و از شاه‌ خواست تـا جـمله کـالاهای آن کشتی را بردارد، ولی‌ در عوض‌ عبادتگاهی بر لب دریا برای او بسازد و دستور دهد که کسی را با او کاری نـباشد. شاه و لشـکر هـمه‌ معتقد او شدند و برای او معبدی نیکو بساختند و آن‌ زن‌ به‌ صورت مرد جوان درون آن معبد رفت و به عـبادت‌ مشغول شـد. در آن میان شاه را اجل فرا رسید و با لشکر و رعیت گفت که جانشین او آن جوان زاهـد‌ خـواهد‌ بـود. وزیران‌ و امیران و رعایا پس‌ از‌ مرگ‌ شاه به نزد آن زن- که در حقیقت مرد بود- رفتند و وصیت شاه را بـه او بـاز گفتند. او این پیشنهاد را نپذیرفت و چون‌ مردم‌ اصرار‌ کردند،گفت من زن جوانی می‌خواهم که شوی‌ من بـاشد‌ و شـما بـاید صد دختر را با مادرانشان بفرستید تا من از آن میان یکی را به زنی برگزینم. بزرگان شهر صد دختر‌ زیبا‌ بـا‌ مـادرانشان نزد او فرستادند. آن جوان‌ حقیقت را با زنان باز گفت، و‌ گفت که زن پادشاهی را نشاید. آن زنـان نـزد شـوهران خود رفتند و حقیقت حال‌ او را باز گفتند. مردم همه در‌ شگفت‌ ماندند‌ و از او خواستند که او خود شاهی برایشان انـتخاب کـند. او پذیرفت و یـکی‌ را برایشان پادشاه کرد و خود به عبادت‌ مشغول گردید و به مستجاب الدعوه بودن مـشهور گردید و بـیماران‌ مفلوج‌ از انفاس و دعوات او بهبود می‌یافتند.

در این میان شوهر آن زن از‌ سفر‌ حج‌ بازگشته بود و خانه را ویران و پریشان و برادر را مفلوج و مـعلول در گـوشه‌ای‌ افتاده‌ و نالان یافت. از حال زنش پرسید و برادر گفت که بر اثر زنـا بـا یک مرد‌ سپاهی‌ به دستورقاضی سنگسار گـردید. مرد هـم از خـبر فساد آن زن و هم از شنیدن‌ مرگ‌ او‌ سخت افسرده و رنـجور گـردید و از وضع برادر و فلج شدن او نیز غمناک‌ شد؛ تا‌ آنکه خبر آن زن پارسا و اینکه کوران و شـلان را درمـان می‌کند در همه‌ جا‌ پیچید. مرد‌ بـه بـرادر خود پیـشنهاد کـرد کـه او را به نزدیک آن زن مستجاب الدعوه پارسا بـبرد‌ و شـفای او را از وی بخواهد. پس او را سوار خری کرد و به‌ سوی‌ آن‌ زن‌ رهسپار گردید. قضا را در راه خود به آن اعـرابی‌ برخوردند و در مـنزل او مهمان شدند. اعرابی‌ از‌ مقصد ایشان‌ پرسید و آن مرد گـفت که برادر شل خـود را بـرای‌ شفا نزد‌ آن‌ زن می‌برد. اعرابی گفت ایـنجا زنـی پارسا بود که غلام من بر او تهمت نهاد و او را‌ بزد‌ و از شومی‌ آن کار فلج و نابینا گـردید و مـن این غلام را‌ نیز‌ با شما می‌برم. پس هـمگان بـه راه افـتادند‌ و به‌ آن دهی رسـیدند کـه‌ می‌خواستند آن جوان را‌ در‌ آنجا بر دار کـنند. آن جـوان‌ هم به شومی تهمت بر آن زن و رفتار‌ ناشایست‌ با او دست و پایش از‌ کار‌ باز مانده‌ و نابینا‌ شـده بـود. مادر آن‌ جوان نیز پس از‌ شنیدن‌ قصه ایشان فـرزند خـود را برداشت و بـا ایـشان هـمراه گردید.

چون به عبادتگاه‌ آن زن‌ رسیدند زن از دور شوهر خود‌ را بشناخت و آنگاه‌ آن‌ سه‌ تن را که درباره او‌ بدی‌ کرده بودند نیز بشناخت و تـصمیم گـرفت که خود را بشناساند. اما نخست برقعی‌ بر روی انـداخت‌ و ایـشان را فـرا خـواند. شوی‌ آن‌ زن‌ خواست‌ تـا بـرادر کور‌ و بی‌دست و پایش را‌ شفا‌ دهد. زن‌ گفت او گناهکار است و تا به گناه خود اقرار نکند، در حق وی دعا نخواهد‌ کـرد. برادر‌ گـفت اگـر من صد سال‌ هم در‌ این‌ رنج بمانم‌ بـهتر‌ از‌ آن اسـت کـه اقـرار‌ کـنم. ولی‌ او را سـرانجام وادار کردند تا گناه خود را باز گفت و به‌ برادرش گفت من‌ گناهکار‌ بودم اکنون خواهی بکش و خواهی ببخشای. برادر‌ گفت‌ چون‌ زنم‌ بر‌ جای نیست‌ بهتر است‌ این‌ برادر خود را بـبخشم تا باری او از دست‌ من نرود. پس او را بخشید و آن زن‌ دعا‌ کرد‌ تا چشم و دست و پای او به‌ حال‌ نخست‌ آمد.

پس‌ خواجه آن غلام‌ از او خواست که به گناه خود اقرار کند. غلام گفت جرمش‌ بسیار سنگین است و نمی‌تواند آن را بـاز گـوید. اعرابی‌ گفت: جرمت هر اندازه سنگین باشد من آن را بخشیدم‌ و تو‌ باید به آن اقرار کنی. غلام اقرار کرد که کشتن آن‌ کودک به دست او بوده است و آن زن را در آن کار گناهی نبوده است. پس آن غلام نیز به دعای زن‌ شـفای‌ خود‌ را بـاز یافت. آن گاه مادر آن جوان فرزند خود را پیش آورد و جوان نیز به گناه خود اقرار کرد و گفت: زنی مرا از دار باز خرید ولی من او‌ را‌ به بازرگانی‌ بفروختم. زن او را نیز دعـا کـرد و جوان سلامت خود را باز یـافت. پس آن زن جـمله را بیرون فرستاد و شوهر خود را نگاه‌ داشت‌ و برقع از روی خود‌ برداشت. مرد‌ که‌ نگاهش به آن زن افتاد نعره‌ای بزد و از هوش رفت. چون به هوش آمد علت بی‌هوشی او را باز پرسید. مرد گفت مـن زنـی داشتم که‌ درست‌ شـبیه تـو بود و پنداشتم‌ که‌ تو همان زن هستی ولی او را به تهمت زنا سنگسار کرده‌اند. زن گفت بشارت باد تو را که آن زن تو نه خطا کرد و نه سنگسار شد، بلکه آن منم که در‌ اینجا‌ پیش تو هستم و خداوند مرا از آن همه رنج و مـحنت خـلاصی‌ داد. مرد به سجده افتاد و خدا را شکر کرد. پس زن آن‌ سه تن دیگر را نیز باز خواند و خود‌ را‌ شناساند و گناهان‌ ایشان را بخشید و مالی هم به ایشان داد. پس آنگاه‌ شوهر خود را به شاهی برداشت و آن‌ اعرابی نیکونهاد را وزیر او کرد. (الهی‌نامه،۳۱-۴۷)

کمال مـطلوب در وصـلت طبقاتی مـوضوع قصه بلند رابعه‌ بنت‌ کعب امیر بلخ و عشق او به غلامی زیبا به نام‌ بکتاش است. در این داستان خود زن از ‌‌ایـن‌ کمال‌ مطلوب پیروی نمی‌کند، بلکه برادر آن زن حامی این‌ گونه وصلت است که با عـشق‌ عـاطفی یا عشق‌ رمزی به زیبایی انسانی در نبرد است. حاصل این‌ قصه به خلاف قصه پیشین برای‌ همه طرفهای درگیر، غم‌انگیز و دردناک است.

امیری بـلند ‌رأی و بـا عدل و داد‌ در بلخ بود به‌ نام‌ کعب‌ و پسری زیباروی داشت به نام حارث، و دختری‌ بسیار زیـبا بـه نـام رابعه داشت که دارای طبعی لطیف‌ بود و شعر نیک می‌سرود. چون آن پادشاه عادل نیکو سیرت را مرگ فرا رسید پسـر خود‌ حارث را بخواند و دختر زیبای خود را به او سپرد و گفت زنهار که او را به‌ هر خـواستگاری ندهی که بسیار مـردان نـامدار و گردنکش او را از من خواستند و ندادم‌ و اگر تو کسی را شایسته او نیابی مده تا مردی که سزاوار شوهری او باشد پیدا شود. آنگاه خدا را بر این سخن گواه گرفت و گفت مبادا جان مرا پس از مرگ پشولیده‌ گـردانی. پسر سخن‌ پدر را بپذیرفت و چون پدر از جهان رفت به جای‌ او به شاهی نشست و عدل و داد پیش گرفت.

حارث را غلامی بود که در خوبرویی همتا نداشت و نامش‌ بکتاش‌ بود. در‌ پیش قصر شاهی باغی بسیار خوش و خرم بود و در پیش آن طاقی بـسیار بـلند ساخته بودند و تخت حارث را در ایوان طاق نهاده بودند. روزی حارث‌ بر آن تخت نشسته‌ بود‌ و غلامان از هر دو سوی‌ پیش‌ او صف‌ کشیده بودند.از قضا رابعه بنت کعب بر بام ایوان‌ برای تماشا آمده بود و از هـر سـو نظر می‌کرد که‌ چشمش بر بکتاش‌ آن‌ غلام‌ ماهروی افتاد و به یکبار شیفته و دلداده او‌ گشت. بکتاش‌ پیش شاه ساقی‌گری‌ می‌کرد،گاهی رباب می‌زد و گاهی آواز می‌خواند. دختر در عشق آن غلام زیبا بی‌قرار و ناتوان گردید و به‌ بستر‌ بیماری‌ افـتاد. حارث طـبیبان را فرمود تا آن‌ گلچهره سیمتن را درمان کنند‌ ولی درد او درد عشق‌ بود و جز به وصال آن غلام علاج نمی‌پذیرفت. دختر دایه‌ای حیله‌گر داشت که سرانجام به‌ صد‌ حیله‌ به دل‌ دختر راه یافت و سرّ بیماریش را پرسید. دختر گفت: «که‌ من‌ بـکتاش را دیـدم فـلان روز / به زلف و چهره جانسوز و دل افروز/ به سـرمستی ربـابی داشـت‌ در‌ بر / من‌ از وی چون ربابی دست بر سر»

پس از دایه خواست که تدبیری‌ انگیزد‌ تا‌ آن دو ماهروی را به هم رساند. پس نامه‌ای به این مضمون به‌ بکتاش نوشت: «الا ای غـایب‌ حـاضر‌ کجایی‌ / به پیش من نه‌ای آخر کجایی؟ /دو چشمم روشنایی از تـو دارد / دلم نـیز آشنایی‌ از‌ تو دارد / تو را دیدم که همتایی ندیدم‌ / نظیرت سرو بالایی ندیدم / اگر آیی‌ به‌ دستم‌ باز رستم‌ / وگر نه می‌روم هر جـا کـه هستم / اگـر پیشم چو شمع آیی پدیدار / وگر‌ نه‌ چون چراغم مرده انگار»

این نـامه را نوشت و نقش خود را نیز در‌ نامه‌ نگاشت‌ و آن را به دایه داد تا به بکتاش برساند. بکتاش چون آن‌ نامه بخواند و نقش دختر‌ را‌ بـر نـامه بـدید از نقش و لطف‌ طبع او در شگفت ماند، دل از‌ کف اش‌ بیرون‌ شد و عاشق‌ آن ماهرو گردید و به دایـه گـفت که برخیز و نزد او برو و از من‌ به‌ او‌ بگو:«ندارم دیده روی تو دیدن‌ / ندارم صبر بی‌تو آرمیدن / اگر روشن کنی‌ جـانم‌ بـه دیـدار / به صد جانت توانم شد خریدار»

دایه بر دختر شد و از عشق غلام او را‌ آگاه‌ کرد و گفت:«کـه او از تـو بـسی عاشق‌تر افتاد / که از گرمی او‌ آتش‌ در افتاد / اگر گردد دلت از عشقش‌ آگاه‌ / دلت‌ زو‌ درد عشق آموزد آنگاه»

دختر از شنیدن این‌ خبر‌ بـسیار شـادمان شـد و از شادی اشک از دیدگانش روان گردید. از آن پس کاری نداشت جز‌ آنکه در غم غلام شعر‌ بگوید‌ و با‌ دایه‌ برایش‌ بفرستد‌ و غـلام نـیز با خواندن هر‌ نامه‌ و شعر او عاشق‌تر می‌گشت. روزی دختر در دهلیز کاخ همی رفت که‌ غلام را‌ دیـده‌ بـر او افـتاد و او را‌ شناخت و مشتاقانه دامن‌ دختر‌ را‌ به دست گرفت، ولی دختر برآشفت‌ و دامن از دست وی بیرون کشید و گفت: «که هـان ای بـی‌ادب این چه‌ دلیری‌ است‌ / تو روباهی تو را چه‌ جای‌ شیری‌ است / که باشی‌ تو‌ کـه گـیری دامـن من‌ / که‌ ترسد‌ سایه از پیراهن من»

غلام گفت: ای که من خاک کوی تو هستم! اگر رفتارت با من چنین‌ است «چـرا شـعرم فرستادی شب و روز / دلم‌ بردی‌ بدان نقش‌ دل‌ افروز / چو در اول مرا‌ دیوانه کردی‌ / چرا در آخرم بـیگانه کردی؟»

دختر گفت: اینجا رازی است که تو‌ از‌ آن آگاه نیی: مرا در سینه عشقی‌ است‌ که‌ تو‌ وسیله نمود آن هـستی‌ و تـو‌ را هـمین بس که بهانه‌ای برای عشق درون من باشی‌ و کج نیندیشی و به شهوت فـکر‌ نکنی! این بـگفت‌ و از آنجا دور شد و غلام‌ را‌ عشق‌ صد‌ بار بیشتر‌ گردید.

عطار‌ می‌گوید: شنیده‌ام که ابو سعید ابوالخیر روزی گذارش به بلخ افتاد و از احـوال آن دخـتر و شعر او جویا شد و در نتیجه بر او معلوم گردید که رابعه‌ عارفی‌ بوده است از عـرفا و آن اشـعار او کاری با عشق‌ مخلوق نداشت و مقصود از آن معشوق ذات خـداوندی‌ بوده اسـت، زیرا چـنان اشعاری ز سر عشق مجازی نتواند بود: «ز سوز عشق‌ مـعشوق‌ مـجازی‌ / بنگشاید چنان شعری به بازی»

دختر در غم غلام شب و روز شعر می‌گفت. روزی در چمن همی گشت و این ابـیات هـمی خواند: «الا ای باد شبگیری گذر کن‌ / ز مـن آن ترک‌ یـغما را خـبر کن /بـگو کز تشنگی خوابم ببردی‌ / ببردی خوابم و آبـم ببردی»

سقایی سـرخ‌روی هر روز سبویی پر آب برای دختر می‌برد. دختر در این‌ دو‌ بیت به جای آن ترک‌ زیباروی‌ این‌ سقای سـرخ‌روی را در نـظر آورده بود و برای تشنگی‌ عشق خود آبی از سـبوی مهر و محبت می‌خواست. این‌ اشعار و سـوز و گـداز سبب بدگمانی‌ برادرش‌ گردید. ماهی پس از آن‌ دشـمنی‌ بـا سپاه بی‌شمار به قصد حارث حرکت کرد. حارث نیز با سپاهی فراوان از دروازه شهر بیرون آمـد و دو سـپاه مخالف در هم افتادند و از هم‌ کشتار بـی‌اندازه کـردند. بکتاش آن غـلام ماهروی‌ در‌ این‌ جنگ مـردانه نـبرد می‌کرد و دو دستی تیغ مـی‌زد. تا آنکه از بـد روزگار زخمی بر سرش رسید و نزدیک شد که‌ به دست دشمنان گرفتار گردد. ناگهان رابعه کـه لبـاس‌ جنگی به تن کرده‌ و روی خود‌ را سخت پوشـیده بـود سوار بر اسـب و تـیغ در دسـت بر سپاه دشمن تـاخت و جنگ کنان رجز‌ همی خواند و می‌گفت:«من آن شاهم‌ که‌ فرزینم‌ سپهر است‌ / پیاده در رکـابم مـاه و مهر است / اگر اسب افگنم بر طـرح گـردان‌ / دو رخ طـرحش نـهم ‌‌چـون‌ شیر مردان / سری کـو سـر کشد از حکم این ذات‌ / به پای پیلش اندازم‌ به‌ شهمات»

دختر جنگ کنان ده تن را به ضرب تیغ زخمی کرد تـا خود را بـه بـکتاش رسانید‌ و او را با خود برد تا به صـف‌ خودش رسـانید و خـود بـه‌ کـنجی رفـت و نهان‌ شد. در این‌ میان از شاه بخارا لشکری به مدد حارث رسید و در نتیجه سپاه دشمن به هزیمت رفت. شاه پیروزمندانه به‌ شهر بازگشت و هر چه در طلب آن سوار صف شکن که‌ بکتاش را رهـانیده‌ بود برآمد، کسی از او خبری نداد. پس از آن رابعه اشعاری آتشین در عشق بکتاش بسرود و برای زخم سرش در آن اشعار دلسوزی فراوان نشان‌ داد (عطار در بیشتر شعرهایی که به این مناسبت‌ از قول‌ رابعه سروده،کلمه سر را با صنعت و هـنر بـدیعی‌ تکرار کرده است) و از جمله گفته است: «اگر امید وصل تو نبودی‌ / نه آتش ماندی از من نه دودی /ز درد خویشتن چون‌ بی‌قراران‌ / یکی‌ با تو بگفتم از هزاران

/ دگر گویم اگر بازم رهی باز / و گر نه می‌کشم در جـان مـن این راز» دایه این نامه را نزد بکتاش برد و بکتاش از خواندن‌ آن‌ اشعار‌ اندکی تسکین یافت و جراحت سرش بهبود یافت.

در این میان رابعه با رودکی شاعر معروف آشـنا شد و اشـعار خود را بر او خواند و رودکی نـیز اشـعاری در پاسخ او گفت: «بسی‌ اشعار‌ گفت آن روز استاد / که آن‌ دختر‌ مجاباتش‌ فرستاد / ز لطف طبع آن دلداده دمساز / تعجب ماند آنجا رودکی باز»

پس از آن راز رابعه بر رودکی آشکار شد و او‌ دانست‌ که‌ معشوق‌ رابعه غلامی بـه نـام بکتاش است. رودکی به‌ شهر بـخارا‌ رفـت‌ و به خدمت شاه بخارا که حارث را در آن‌ جنگ مدد رسانده بود، رسید. اتفاق را حارث نیز برای‌ عذرخواهی و تشکر‌ از‌ شاه‌ بخارا به آنجا رفته بود و شاه‌ جشنی بزرگ برای پذیرایی‌ حارث بر پا کرده بود. در آن‌ جشن شـاه از رودکـی شعری خواست رودکی اشعار دختر کعب را که به یاد‌ داشت‌ در‌ آن بزم شاهانه خواند. شاه پرسید که این اشعار از کیست و رودکی‌ که گرم‌ شعر و باده ناب بود، از مستی حارث را فراموش کرد و گفت این اشـعار از رابـعه‌ دختر‌ کـعب‌ است که عاشق‌ غلامی شده است. حارث از شنیدن این سخن سخت‌ ناراحت شد ولی‌ خود‌ را‌ به مستی زد و آن را نشنیده‌ گرفت. چون به بـلخ بازگشت به خواهرش چیزی نگفت‌ ولی‌ در‌ دلش‌ نگاه داشت و منتظر بود کـه روزی بـهانه‌ای‌ به دسـت آرد و گناهی بر خواهرش‌ بگیرد. بکتاش‌ نامه‌های‌ رابعه را در صندوقی گذاشته و درش را قفل‌ کرده بود. یکی از دوستان بکتاش‌ بر‌ آن‌ صندوقچه‌ وقوف یافت و پنداشت کـه ‌در آن جـواهر است، چون آن‌ را باز کرد و نامه‌ها‌ را‌ در آن دید همه را نزد حارث برد. حارث پس از آگاهی به مـضمون‌ نـامه‌ها‌ قـصد‌ خون‌ خواهر کرد. نخست بکتاش را گرفت و در چاهی‌ انداخت پس از آن بفرمود تا گرمابه‌ای را‌ سخت‌ گرم‌ کردند و تاب دادند و آن گاه خواهر خـود را به گرمابه‌ فرستاد‌ و فرمود‌ تا در گرمابه را بستند و رگهای خواهر را تیغ زدند تا خون او بـه تمامی‌ از‌ بدنش‌ برفت و هـر چـه‌ ناله و فریاد کرد به جایی نرسید. دختر انگشت در‌ خون‌ خود‌ می‌کرد و اشعار دردناکی بر دیوار گرمابه‌ می‌نوشت: «همه دیوار چون پر کرد ز اشعار / فرو افتاد چون‌ یک‌ پاره دیوار»

فردای آن روز که در گرمابه را بگشادند رابعه را مرده‌ یافتند‌ و بر در و دیوار اشعاری یافتند که‌ رابـعه‌ با‌ خون‌ خود نوشته بود و از آن جمله‌ مضمون‌ این سه بیت بود:
مرا بی‌تو سر آمد زندگانی‌ / منت رفتم تو جاویدان بمانی
بخوردی‌ خون جان من تمامی‌/  که نوش ات‌ باد‌ ای یار‌ گرامی
کنون‌ در آتش و در اشک و در‌ خون‌ / برفتم زین جـهان جـیفه بیرون

بکتاش فرصتی جست، از چاه رهایی یافت و نهانی‌ به‌ قصر‌ حارث رفت و سر او را‌ ببرید و از آنجا‌ به‌ سر خاک‌ دختر رفت و با‌ دشنه‌ جگر خود را بشکافت:«نبودش صبر بی‌یار یگانه‌ / بدو پیوست و کوته شد فسانه» (الهی نامه، ۳۳۰-۳۵۲)

در میان مسلمانان هـنوز مـعمول است‌ که‌ برادری‌ خواهر‌ از راه به‌ در‌ رفته خود را بکشد.

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته