راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

کتاب نصیحه الملوک از ماوردی نیست و در دوره سامانی تالیف شده است

حسن انصاری
حلقه کاتبان

کتاب نصیحه الملوک که به ماوردی منسوب است و تاکنون دست کم سه بار چاپ شده، و نیز دکتر رضوان السید سالهاست بنا دارد آنرا به نام و با انتساب به ماوردی چاپ کند، قطعا از او نیست؛ با وجود اینکه مکرر در آثاری که درباره اندیشه سیاسی اسلامی و به ویژه اندیشه ماوردی نوشته شده از آن به عنوان اثری از ماوردی بهره گرفته شده. تنها ملاحظه و مقایسه اندکی میان این کتاب با دیگر آثار ماوردی هر کس که با آثار و اندیشه ماوردی آشنایی داشته باشد را به این نتیجه می رساند که این کتاب نمی تواند از او باشد.

ضمن اینکه در این کتاب اشارات واضحی هست که این اثر در زمان سامانیان و در خراسان نوشته شده است؛ یعنی به طور خاص در اوائل سده چهارم و نه اوائل سده پنجم. البته در یکی از چاپهای کتاب که به کوشش “فؤاد عبد المنعم احمد” سامان گرفته در مقدمه، دلائل رد انتساب به ماوردی توضیح داده شده است که به نظرم در اینجا نیاز به نقل آن موارد نیست. مسلماً آرای فقهی مطرح شده در این کتاب با فقیهی شافعی مذهب آن هم به پایه ماوردی که به روشنی آرای فقهی اش در کتاب الحاوی مذکور است هماهنگ نیست و باید تألیف شخصی حنفی مذهب باشد. جالب اینکه انتساب این کتاب در تنها نسخه شناخته شده و متأخر این اثر (در کتابخانه ملی پاریس) نیز مشکوک است و حتی خود کاتب نیز انتساب اثر را به مأوردی مورد تذکر قرار نداده و تنها در پایان نسخه با خطی بسیار متأخرتر از انتساب کتاب به ماوردی سخن رفته؛ لابد به این دلیل که این دست کتابها در موضوع سیاست معمولاً از ماوردی دانسته می شده است.

از دیگر سو، در مقدمه ی محقق یاد شده البته با یکی دو قرینه غیر قابل اعتنا چنین پیشنهاد شده که شاید ابو زید البلخی، فیلسوف، ادیب و جغرافی دان برجسته اوائل سده چهارم قمری نویسنده این کتاب باشد که می دانیم چند کتاب در سیاست داشته است. خانم لوئیز مارلو نیز در پژوهش خود در رابطه با این کتاب (مجله ایران، سال ۲۰۰۷ م) همین نظر را به نقل از او آورده و آنرا قابل پذیرش دانسته است (البته با ذکر این نکته که احتمالاً مطالبی از کتاب بعداً در دوره ماوردی بدان افزوده شده). پروفسور پاتریشیا کرون هم در کتاب اندیشه سیاسی خود همه جا از این کتاب به عنوان کتاب منسوب به ماوردی یاد کرده و احتمال انتساب آنرا به ابو زید البلخی به اشاره مطرح کرده است.

ما در این مقاله کلیه قرائنی که قابل طرح برای تأیید این مدعا باشد را، حتی اگر مورد اشاره این پژوهشگران قرار نگرفته، ارائه می دهیم و نا استواری تمسک به این قرائن را نشان خواهیم داد. آنچه در این یادداشت در پی طرح آن هستم یکی این است که کتاب در دوره سامانیان و در خراسان نوشته شده (مطلبی که البته مورد توجه پژوهشگران یاد شده هم قرار گرفته) و دیگر اینکه نویسنده آن یک دانشمند معتزلی بوده است. از دیگر سو با بحث از عدم امکان انتساب این اثر به ابو زید البلخی، این نکته را مطرح می کنم که احتمالاً کتاب تألیفی است از یکی از شاگردان محفل ابو القاسم بلخی، متکلم نامدار معتزلی. یکی از مطالب مورد توجه من در این مقاله محتوا و زمینه های تألیفی آن با توجه به نهضت دعوت اسماعیلی در دربار سامانیان و در نتیجه بررسی زمان احتمالی تألیف کتاب است.

– نکته نخست اشاره ای است در چند سطر درباره اهمیت بی حد و اندازه این متن از نقطه نظر آشنایی با ادبیات آداب الملوک/ نصیحه الملوک/ سیاستنامه نویسی. این اثر اگر تألیفی از نیمه آغازین سده پنجم و نوشته ای از ماوردی قلمداد شود شاید چندان مطالبش نو و یا ابتکاری به نظر نرسد، اما اگر آنرا تألیفی از اوائل سده چهارم بدانیم، یعنی دورانی پیش از دوره ماوردی و آثار مهم آن دوران در خصوص سیاستنامه ها و نصایح الملوک ها و حتی مقدم بر آداب الملوک ثعالبی آنگاه دیگر سطر سطر آن از نقطه نظر تاریخ نویسی اندیشه سیاسی اسلامی اهمیت پیدا می کند. البته از همین نیمه اول سده چهارم نامهای کتابهایی درباره اندیشه سیاسی و انواع ادبی آن و از جمله آنچه اینجا به ما مربوط است، کتابهایی کم و بیش مرتبط با ژانر ادبی “نصیحه الملوک”/”سیاسه الملوک” ها و “مرایاء الأمراء” می شناسیم اما عمده این آثار از میان رفته اند و یا اهمیت کتاب ما را ندارند. از قبل از این دوران، از سده سوم و حتی دوم قمری هم، آثار و نوشته هایی که یا متأثر از ادب سیاسی ایرانی عصر ساسانی و تحت تأثیر ادبیات کتابهای التاج / الآیین و یا تحت تأثیر ادب سیاسی منحول و یا غیر منحول یونانی نوشته شده داریم و یا می شناسیم، اما آنچه در این کتاب آمده تحولی را به ویژه در خصوص مناسبات دین و دولت از نقطه نظر یک “سیاستنامه شرعی” نشان می دهد که تنها با آثار متحولتر این ادبیات مانند آثار جوینی و ماوردی (و البته با آداب الملوک ثعالبی) از برخی جهات قابل مقایسه است و نیز از دیگر سو با آثاری در سطح سیاستنامه منسوب به خواجه نظام الملک.

– از دیگر سو این کتاب از نقطه نظر آشنایی با منابع ادبیات و اندیشه و کنش سیاسی در خراسان عصر سامانی و آنچه به عنوان منابع مورد ارجاع در فرهنگ و رفتار سیاسی طبقه وزیران و کاتبان و دیوانسالاران دولتی آن دوران در شمار بوده؛ و یا ریشه آن به ادبیات منسوب به عصر ساسانی و سیر الملوک ها و التاج ها و آیین نامه ها باز می گشته و یا ادبیات منحول یونانی و ریشه دار در فرهنگ سیاسی دوران باستان متأخر که معمولاً با وساطت زبان پهلوی هم در اختیار گرفته بود بسیار با اهمیت است. مجموعه نقلهای این کتاب از این دست ادبیات که در میان آن ادبیات منحول و یا بعضاً ریشه دار هندی و طبعاً به مدد ترجمه هایی از آن به پهلوی و آنگاه عربی در اختیار بوده تاکنون مورد مطالعه محققان این زمینه قرار نگرفته و تقریباً به کلی مورد غفلت قرار گرفته، بیشتر به این دلیل که آنرا اثری از ماوردی می دانسته اند و در دوران ماوردی این حجم از ادبیات اهمیت مشابهی با اثری متعلق به چند دهه اول سده چهارم قمری را ندارد. مضافاً به اینکه این کتاب منبعی است ارزشمند برای شناخت محیط سیاسی و فرهنگی و ادبی سامانیان و به ویژه اندیشه سیاسی حاکم و یا دست کم یکی از اندیشه های سیاسی محل گفتگو در آن دوران که کم و بیش ایدئولوژی سیاسی / مذهبی حاکم و یا محل گفتگوی اطراف و طبقات مختلف سیاسی / مذهبی و نیروهای اجتماعی آن عصر را در خراسان سامانی بازتاب می دهد. طبعاً به دلیل اینکه سامانیان در حقیقت نهضت احیای زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی را در دوران بعد از اسلام در ایران پایه گذاری کردند، مطالعه این کتاب که در زمینه اندیشه و کنش سیاسی به ادبیات و مأثورات ایرانی قبل از اسلام (حال چه منسوب و چه اصیل) دائماً ارجاع می دهد، کمال اهمیت را دارد. تحلیل دقیقتر این موضوع بایسته پژوهش مستقلی است.

– این کتاب نماینده بسیار مهمی از آغاز تولید ژانر ادبی “سیاستنامه های شرعی” است. گرچه بافت کتاب در برخی از بخشهای آن شباهت با ژانر نصیحه الملوک /آداب الملوک هم دارد و در پی تثبیت و حفظ قدرت “سلطه سیاسی”/ سلطان است؛ اما با توجه به محور اصلی مباحث آن در حقیقت کتاب را باید ابتکار و گامی در چارچوب سیاستنامه های شرعی ای دانست که در پی تنظیم مناسبت میان طبقه حاکم/ سلطه سیاسی با نهاد دین و فقیهان و در معنای وسیعتر و عمیقتر با بنیاد مشروعیت حکومت و همانا شریعت است. نویسنده در این کتاب در قامت یک وزیر / کاتب که تنها در پی ارائه توصیه هایی به شخص سلطان / امیر/ حاکم/خلیفه در جهت راههای حفظ قدرت و تنظیم مناسبات با نیروهای اجتماعی و تحدید و مهار نیروهای متضاد اجتماعی است رخ نمی دهد؛ بل در قامت فقیه/ متکلمی خود را بروز می دهد که بیش از هر چیز در پی تثبیت جایگاه دین و نهادهای دینی و به طور خاص فقیهان و متکلمان برای حفظ موازنه قدرت از یک سو و تثبیت و تحکیم اساس شریعت در ساخت قدرت و نفی هر گونه سیطره سیاسی “اهل بدعت” است؛ شریعتی که از دیدگاه او درونمایه ای متکی بر “سلطه” دارد: هم اساس و بن مایه سلطه و حکومت است و سلطه سیاسی برای بقای خود نیازمند شریعت و هم از دیگر سو خود نیازمند حراست از سوی “سلطان” است. او در این چارچوب البته تنها از مایه های دینی در اثبات سخنش بهره نمی گیرد؛ بل دائماً از تجربه های گذشتگان و “ملوک آل ساسان” و خاصه عهد اردشیر بهره مند است (نمونه نک: ص ۸۴ از چاپ خضر محمد خضر).

او البته در کتابش از “ادب سلطانی” دبیران و وزیران و طبقه “اهل قلم” بهره می گیرد و بخشهایی از کتابش هم تا اندازه ای در شکل “تدبیر” نامه های سیاسی / سیاستنامه ها جلوه گر می شود؛ نوشته هایی در شکل توصیه نامه ها که در پی تبیین قواعد “سیاست” و شیوه های “تدبیرِ” امورات دربار و تعاملات با “خاصه” و “عامه” اند و “آداب و رسوم سلطانی” و “آیین” ها را متذکر می شوند و در این راستا تا آنجا که امکان دارند از ادبیات مربوط به آن که ریشه در ادب ایرانی ساسانی و یا یونانی دارد و نقل حکایات و داستانهای پادشاهان گذشته، خلیفگان و وزیران شایسته یاد می کنند، اما درونمایه و دغدغه اصلی نویسنده ما توجه دادن به سلطه سیاسی در رابطه با جایگاه شریعت و متولیان آن در ساخت قدرت است و اینکه چگونه شریعت بنیاد و اساس حکومت را تشکیل می دهد. او در موارد متعدد در همین چارچوب تمایزهای روشنی با توصیه های نویسندگان سیاستنامه ها و آداب الملوک هایی نشان می دهد که طبقه دبیران و وزیران و “اهل ادب” برای سلطه سیاسی فراهم می کرده اند.

– در مجموع نویسنده در این کتاب و به ویژه در چندین موضع، مواضع سخت انتقادی به وضعیت حاکم اتخاذ می کند. در واقع یکی از تمایزها و تفاوتهای روشن این کتاب با بسیاری از آثار ادب سیاسی در آن دوره در همین نکته خود را نشان می دهد. این موضع او به نظر می رسد که بی ارتباط با اعتقاد معتزلی او نباشد؛ خاصه که می دانیم معتزلیان در مسائل مربوط به امامت و اندیشه سیاسی مواضع سختگیرانه تری دارند و به ویژه بر اصل امر به معروف و نهی از منکر و گاه تا حد حمایت از “خروج” بر حاکمان جائر تأکید می ورزیده اند. درست در آغاز کتاب و در همان باب اول کتاب که در لزوم پذیرش نصائح است، نویسنده نگاهی انتقادی بر شیوه اهالی قدرت سیاسی و حاکمان دارد و به ویژه از آنان این انتقاد را می کند که با کسانی “مشورت” می کنند که شایستگی های لازم و ضروری را ندارند و کار ملک و مملکت را به تباهی می کشند؛ در حالی که باید از فقیهان و زهاد و “علماء” توصیه بپذیرند و با آنان مجالست کنند (ص ۳۹ تا ۴۰). همینجا تأکید و درونمایه اصلی نوشتار او روشن می شود. نویسنده، “آداب” سلطانی را نه در آنچه بسیاری وزراء و کاتبان و نویسندگان “نصیحه الملوک” ها برای ملوک تنظیم و پیشنهاد می کنند و بل در تبعیت از شریعت و شیوه مورد قبول علمای دین می داند(ص ۴۱ تا ۴۲). نویسنده راه و روش “وزراء السوء” را مورد انتقاد قرار می دهد و این در واقع منازعات میان علما با طبقات مختلف دیوانسالاری در دولت سامانیان را بازتاب می دهد؛ نیروهای اجتماعی و مذهبی و سیاسی و نظامی مختلفی که هر یک سعی در تحکیم قدرت و حذف و یا تضعیف دیگر نیروها داشت (مثلاً نک: ص ۶۹). او اصلاً از بسیاری از حکومتهای زمانه خود انتقاد دارد و راه و روش آنان را نمی پسندد (همانجا). در این راستا در سرتاسر کتاب بر وظایف دینی حاکم تأکیدات مکرر می کند (ص ۵۱). برای رسیدن به چنین منظوری و برای اینکه حاکمان/ ملوک توانایی لازم برای عمل به وظایف دینی و حراست از شریعت را داشته باشند، او پیشنهادات مشخصی دارد: آنان بایستی خود آشنا با شریعت و علم دین باشند. وی تعدادی از مهمترین پیش نیازها و علومی که باید حاکمان و ملوک و امیران آگاه بدان باشند را نام می برد و دلائل هر کدام را نیز توضیح می دهد: از همه مهمتر علم دین و اصول توحید؛ علم کلام. دلیل آن هم روشن است بدین طریق سلطان از عقیده و مذهب صحیح آگاه می شود و راه را بر عقاید نادرست و بدعت آلود می بندد. عقاید نادرست که ریشه در تأویلات باطل و اختلافات در تفسیر متون دینی دارد؛ گرچه محدوده ای از اختلافات در جزییات را در فهم منابع دینی، نویسنده ما قبول دارد و آن را می پذیرد و تنها تأکیدش بر حمایت و دفاع سلطان از اصول اصلی و مبانی بنیادین شریعت است (ص ۷۶)، راه را نه تنها برای “تحزّب” و فرقه گرایی و تباهی امت و دیانت باز می کند که از نقطه نظر اندیشه سیاسی که کتاب ما در چارچوب آن نوشته شده موجبات تباهی ملک و مملکت را فراهم می کند و این خود دلیل مضاعفی است که باید سلطه سیاسی متوجه آن باشد و از آن به سادگی نگذرد (نک: ص ۷۰ و ۷۱).

اینجاست که نویسنده ما می کوشد نشان دهد شریعت اساس و بنیاد قدرت سیاسی است و تباهی آن تباهی قدرت است. پس ضروری است که سلطان شریعتمدار و شریعت پناه باشد و “حارس ملت”. حاکم/ سلطان باید از مذاهب مختلف در میان امت آگاه باشد و بداند که کدام صحیح و کدام باطل است (نک: ص ۴۱). نویسنده علت و سبب چنین ضرورتی را روشنتر بیان می کند: مذاهب باطل و اهالی بدعت و عقاید زندقه آمیز و الحادی از طریق قدرتهای سیاسی و حکومتها و نزدیکی به شخص سلطان و دربار می کوشند راه و عقیده خود را مستحکم کنند و نشر دهند و از آن طریق در جامعه مؤمنان نفوذ دهند و تباهی دیانت و امت را و بالمآل البته تباهی حکومت را هم موجب شوند (نک: ص ۱۲۴، ۱۲۸). آنان تأویلات باطل خود از متون دینی و به ویژه تأویلات نادرست خود از آیات قرآنی را از طریق القای به سلطان و فریب دادن اوست که تبلیغ می کنند و راه را بر تحکیم آن فراهم می کنند (نک: ص ۷۰). پس سلطان / ملک با دانستن مبانی علم توحید و دانش کلام و مذهب می تواند تشخیص دهد راه باطل و تفسیر غلط چیست تا راه را بر طمع اهالی بدعت و زندقه و الحاد بگیرد؛ چرا که سلطان باید مذهب درست را حمایت کند و در برابر، مذاهب باطل را فرو نشاند (نک: ص ۷۵). اینجاست که نویسنده تأکید می کند که سلطان و پادشاه می بایست آگاه به دانش کلام و مبانی متکلمان در دفاع از مذهب صحیح باشد (نک: ص ۱۲۱ به بعد). او البته بعد از آن آگاهی از علم فقه را هم شایسته سلطان می داند، به ویژه که می بایست در حکومتداری خود و به ویژه در مسائل قضائی و تعامل با مخالفان و باغیان و معارضان و نیز مسائل مختلف مربوط به حکومت و مسائل مالی و غیره باید منطبق با “سیره” عمل کند؛ اما اهمیت اصلی از دیدگاه نویسنده ما با آگاهی از علم کلام است (نک ص ۱۲۵ تا ۱۲۶).

او علاوه بر استناد به مبانی دینی برای اثبات و تأیید سخنانش البته به ادبیات سلطانی مأثور از دوره ساسانی و سنت و سیره آنان و به طور خاص عهدنامه معروف اردشیر پاپکان استناد می کند (نک: ص ۱۳۳ تا ۱۳۴)؛ گرچه آن متون و آن ادبیات در زمینه و کانتکست متفاوتی در دوره آغازین عباسی بازسازی و بازخوانی شده بود؛ توضیح این مطلب را باید به نوشته ای دیگر وا گذارم. نویسنده در واکنش به عقیده پاره ای از نوشته های “ادب سلطانی” در این زمینه که از سوی طبقه کاتبان و دیوانسالاران نوشته می شده، می گوید گروهی از دشمنان دین و “مخالفی الملل” در “مخاریقی” که تصنیف کرده اند، اظهار داشته اند که “الملک السائس” نباید به اختلافات در میان مذاهب توجه کند و مذهبی را بر مذهبی دیگر ترجیح دهد که این خود موجب تنفر “عامه” و موجب مزید اختلافات است؛ اما او می گوید این استدلال باطل و برخلاف شیوه خلفاء است. او می گوید در واقع اینان با این نوع توصیه ها قصد دارند بدعتها و مذاهب باطل و تحزبات و تأویلات نادرست تباهی ملک و مملکت را تسریع بخشد و پادشاه بدین وسیله کافر و جاهل باشد و بر “مصلحت” معاد و معاش و دین و دنیا عمل نکند (نک: ص ۱۳۲ تا ۱۳۳). او در عین حال می گوید سلطان می بایست “عامه” را هم از خوض در اختلافات مذهبی نهی کند و منع نماید؛ تا اختلافات موجبات تشتت و تباهی فراهم نکند (ص ۷۴). او از نقطه نظر پیش نیازهای حکومت نیز وجود عالمان و فقیهان و متکلمان را در ارتباط با شخص سلطان و در مجلس و دربار او ضروری می داند؛ فی المثل آنگاه که مرتدی را معرفی می کنند، تنها با وجود عالمان و متکلمان است که امکان مناظره و در نهایت بازگشت و استتابه او و یا جزای مرگ برای او امکان پذیر خواهد بود (نک: ص ۲۵۸).

در مقابل در اظهار نظرهای انتقادی آشکاری که در واقع وضعیت دربار و و به طور خاص جایگاه شاعران مدیحه سرای را در دربار سامانیان نشان می دهد، نویسنده ما از حضور این شاعران غزل سرای که دائماً از عشق و معشوق و مستی و غلمان سخن می برند و یا کلامشان را با هجویات و مطاییه های بی معنی و بی حاصل می آمیزند انتقاد می کند و این نوع مجالست ها و همنشینی ها را شایسته “الملک الفاضل والسائس العاقل” نمی داند؛ چرا که چنین مجالسی موجب گناه و نیز تباهی امر ملک داری است (نک: ص ۱۲۸ تا ۱۲۹). او حتی می گوید که نباید به کتابهای آنان و کتابهای قصه سرایان نگاه کرد (نک: ص ۱۶۹ تا ۱۷۰). او در واقع نوعی حکومت ورزی اخلاقی می طلبد که در آن گناه نباشد و این طبعاً با نگاه و رویکرد اعتقادی معتزلی وی که نسبت به گناه کبیره موضعی سخت دارند، هماهنگ است؛ گو اینکه در لا به لای این سطور جنگ قدرت و نفوذ در دربار سلطان میان نیروهای مختلف اجتماعی و میان طبقه علماء با دبیران و ادیبان و شاعران به وضوح دیده می شود. او با وجود اینکه آگاهی و دانش سلطان و حاکم را نسبت به علوم مختلف شرط تحقق و شایسته وجود “الملک الفاضل والسائس الکامل” می داند (نک: ص ۱۲۶) که خود این تعبیر نشان از تعلق خاطری به سنتهای سیاست اندیشگی متأثر از میراث یونانی در عالم اسلام دارد؛ اما چندان نیازی به آموختن طب و نجوم و هندسه و حساب برای سلطان نمی بیند (همانجا).

– از نقطه نظر مذهبی نویسنده این کتاب کاملاً یک معتزلی می نماید. او در مواردی که تعدادی از مسائل اعتقادی را مطرح می کند، آنچه بیان می کند با اعتقادات معتزلی هماهنگ است؛ و از جمله در مسئله وعد و وعید (نک: ص ۱۱۶ تا ۱۱۷). او در عین حال کاملآً گرایش کلامی خود را نشان می دهد و اهمیت و جایگاه دانش کلام را مورد تأکید قرار می دهد (نک: ص ۱۲۲ و ۱۲۳) و به ویژه چنانکه گذشت، سهم متکلمان را به سلطه سیاسی گوشزد می کند؛ آنان را داوران اعتقادات درست دینی می داند و این همه نشان می دهد که نویسنده گرایش محافظه کارانه سنی نداشته است. او فی المثل برای جاحظ، طلب رحمت می کند (نک: ص ۱۵۵) که خود باز قرینه ای جالب توجه برای معتزلی بودنش است. نکته جالب اینکه او از بنی امیه انتقاد بسیار سختی می کند؛ و به ویژه از معاویه و خاصه موضع او را در برابر حضرت امیر کاملاً رد می کند و باطل می شمارد (نک: ص ۷۹ تا ۸۰، ۱۲۳). او اصولاً با وجود آنکه شیعی مذهب نیست و حتی یکجا (ص ۵۲) اعتقاد به حضور دائمی “حجت” با مفهوم امامیه را با ذکر آنان رد می کند، اما در طول کتاب نسبت به حضرت امیر دلبستگی زیادی نشان می دهد (نمونه، نک: ص ۲۷۹)؛ نوعی دلبستگی که معمولاً در میان سنیان، چه در طبقات اصحاب حدیث و یا متکلمان اهل سنت و جماعت آنان کمتر دیده می شود؛ وانگهی چنانکه گذشت او به تکرار موضع حضرت امیر را در برابر فتنه گران و اهل “بغی” تأیید می کند و این همه گرایشهای معتزلی او را باز تأیید می کند.

نویسنده روشن است که با وجود معتزلی بودن، زیدی مذهب نیست و ستایش ویژه ای از “سنت” و مقام شیخین دارد. اگر او اهل خراسان بوده، که به نظر ما بوده، بسیار ساده است که در شمار حنفیان آن دوره خراسان، معتزلی مشربان را بیابیم. در واقع در آن دوره بیشتر حنفیان خراسان یا معتزلی بودند و یا در شمار سنت گرایانی در حلقه اسلاف و اخلاف ابو منصور ماتریدی. جالب است بدانیم که در این کتاب نویسنده بعد از خلفای راشدین از میان خلفای اموی تنها به شخصیت عمر بن عبدالعزیز بها می دهد (و از جمله به دلیل همدلی او با اهل بیت پیامبر) و نیز یزید الناقص که می دانیم هر دو سخت مورد احترام معتزله اند و اصلاً آنان یزید الناقص را معتزلی می شمارند (نک: ص ۷۹ به بعد). او چنانکه گذشت به روشنی نظر منفی نسبت به ما بقی امویان دارد و از میان عباسیان جز چند خلیفه نخست که برخی از آنان را به دلیل شاگردی نزد عمرو بن عبید معتزلی (که در طول کتاب مکرر به او استناد می کند) می ستاید؛ از خلفای بعدی به طور منحصر از مأمون، معتصم و واثق به طور خاص یاد می کند که می دانیم مورد انتقاد سنیان بوده اند اما معتزله همدلی این خلیفگان را با معتزله همواره ستوده اند. جالب اینکه او اینان را می ستاید به دلیل اینکه این خلفاء از اندیشه “توحید و عدل” حمایت کردند و بر سر آن موجبات امتحان (محنه) و آزمایش اعتقاد مردمان را فراهم کردند و در واقع، این چنین به سیطره مذهب صحیح و ابطال مذاهب باطل یاری رساندند؛ کاری که به نظر نویسنده باید توسط همه ملوک و حکام پیگیری شود (نک: ص ۷۹ به بعد؛ به ویژه ص ۸۳). این نشانی روشن از معتزلی بودن نویسنده ماست.

– نویسنده این کتاب نمی تواند ابو زید البلخی (د. ۳۲۲ ق) باشد. ابو زید بیشتر شخصیتی فلسفه باور و دانشی مردی نثر پرداز با گرایش اهل ادب بود. گرچه تحصیلات او، علاوه بر فلسفه و ادب شامل علوم مذهبی هم بود و نیز کتابی درباره تأویلات قرآنی داشت اما بیشتر مردی بود چند دانشی با تخصص در فلسفه و طب و علوم جغرافیا. متأسفانه از میان آثار بسیار او جز یکی یعنی کتاب مصالح الأبدان والأنفس همه از میان رفته و از تعدادی محدود دیگر هم تنها تکه ها و یا نقل قولهایی باقی است. با این وجود می دانیم که به ویژه در ادب جغرافیای اسلامی آثار او تأثیر عمیقی گذارد و منبع اصلی کتابهای بعدی شد. از آنچه اینجا و آنجا از او نقل شده روشن است که نثرش متفاوت با نثر کتاب نصیحه الملوک است و اصلاً او را با جاحظ هم مقایسه کرده و نثرش ادیبانه بوده است. گرچه شاید از یک نقطه نظر کتاب نصیحه الملوک با گرایشهای او سازگار باشد و آن اینکه می دانیم ابو زید چند کتاب در سیاست داشته است و به آداب و رسوم ساسانی و نیز ادب سیاسی و اخلاقی یونانی نیز علاقه داشته است؛ چیزی که در کتاب نصیحه هم می بینیم. با این وصف به هیچ روی این کتاب نمی تواند تألیف او قلمداد شود.

تنها نظری به فهرست آثار ابو زید البلخی که در کتاب معجم الأدباء نقل شده می تواند نشان دهد که این دانشمند نمی توان نویسنده کتابی با مضامین نصیحه الملوک منسوب به ماوردی باشد؛ با عقاید و نگرشهایی که از او در مسائل مختلف نقل کردیم؛ از جمله درباره علوم مختلف غیر دینی و ادب و نیز جایگاه دبیران نزد ابو زید که می دانیم خود یکچند متولی این وظیفه هم بوده است. ابو زید درست است که در کلام هم دستی داشته اما شاید نتوان او را به روشنی متکلمی معتزلی خواند؛ گرچه شاید به آنها نزدیکی زیادی داشته است؛ به خصوص که می دانیم با ابو القاسم بلخی بسیار نزدیک بوده و زمانی همدرس هم بوده اند. وانگهی در این کتاب نویسنده آدمی آشنا به فقه و دلبسته بدان می نماید؛ چیزی که چندان با شخصیت ابو زید هماهنگ نیست.

آنچه از دو کتاب السیاسه او (تحریر بزرگ و کوچک) در منابع بعدی نقل شده با شیوه کتاب حاضر هماهنگ نیست (نک: پایان این مقاله) و مشابهتی در سبک ندارد و در عین حال آن مطالب در این کتاب دیده نمی شود. او دو کتاب دیگر هم درباره سیاست و ملک داری داشته که یکی از آن دو، کتاب ادب السلطان والرعیه نام داشته که نمی تواند کتاب نصیحه الملوک مورد بحث ما باشد؛ چرا که در کتاب نصیحه سخنی از “ادب رعیت” نیست (کتاب دیگر او نیز عنوان کتاب فضل الملک دارد که آن هم نباید مقصود باشد). چنانکه خواهد آمد نویسنده نصیحه الملوک در کتاب خود با اشاراتی نظر به انتقاد از اسماعیلیان و قرمطیان و قدرت یابی آنان در دربار سامانیان دارد و با وجود اینکه می دانیم ابو زید از کسانی بوده که با تألیف کتابی در زمینه تأویلات خشم آنان را برانگیخت؛ با آنکه مورد حمایت حسین بن علی المروروذی، داعی معروف اسماعیلی دربار سامانی قرار داشت. اما با این وصف این قرینه ای استوار نیست که کتاب نصیحه الملوک را تألیف او قلمداد کنیم؛ خاصه که نویسنده این کتاب بسیار سختگیرتر از ابو زید در مسائل شرعی به نظر می رسد؛ ابو زیدی که خود حتی زمانی متهم به الحاد هم شده است.

این را هم اضافه کنم که آنطور که خواهد آمد، این کتاب باید تألیف اندک زمانی پس از مرگ ابو زید بلخی باشد. از دیگر سو از احوال او در چند مورد معلوم است که ابو زید چندان دل در طمع نزدیکی به اهالی قدرت نبسته بوده و شاید حتی چندان نظر مثبتی به سامانیان نداشته است؛ در حالی که نویسنده نصیحه الملوک تا اندازه زیادی نشان می دهد که در پی نزدیکی به “سلطان” است و ستایشگر سامانیان. نکته آخر در این بخش اینکه ابو زید بلخی اگر دست کم یکی از دو تحریر کتاب السیاسه خود را برای احمد بن سهل بن هاشم مروزی، فرمانده عاصی امیر نصر سامانی و از فرماندهان بزرگ سامانیان در ایام یاغیگریش بر ایشان نوشته باشد؛ آنگاه که به عنوان کاتب به دستگاه او خدمت می کرده و چنین چیزی نا محتمل نیست، آنگاه با توجه به اینکه در متن کتاب نصیحه الملوک از سامانیان ستایش می شود؛ در آن صورت باید گفت دست کم احتمال اتحاد نصیحه الملوک با آن تحریر کتاب السیاسه او منتفی است. علاوه، با این حساب دست کم آن تحریر مدتها قبل از سال ۳۰۷ قمری، سال مرگ احمد بن سهل در زندان بخارا تألیف شده است و این تاریخ با اشارات و مباحثی که در کتاب نصیحه الملوک از آن بحث شده (در ارتباط با نفوذ اسماعیلیان و قرمطیان بر دربار سامانی؛ نک: پس از این) جور در نمی آید.

– در این کتاب نویسنده نسبت به سامانیان که تنها از آنان در میان حکومتهای پس از عباسیان و طاهریان نام می برد و هیچ اشاره ای به خاندانهای حکومتگر دیگر نمی کند، با ستایش زیاد یاد می کند و از عبارات او پیداست که با آنان مناسباتی فی الجمله دارد (نک: ص ۸۳ تا ۸۴). محتوای این بخش و بخشهای دیگر کتاب به خوبی گواه روشنی است که نویسنده متعلق به خراسان بوده است؛ اما کجای خراسان از مطاوی کتاب چیزی در نمی آید. البته کتاب، چنانکه دست کم از خطبه آن پیداست برای امیر و یا فرمانروایی خاص نوشته نشده و در کتاب هم عبارات و توصیه های او کلی است و نظر به مخاطبی از میان اهالی قدرت به طور خاص ندارد؛ گرچه گاه در سرتاسر کتاب عباراتی در خطاب به سلطان/ ملک دیده می شود و نویسنده توصیه هایی به او می کند که نشان می دهد به هر حال نیت نویسنده تقدیم کتاب به امیر و حاکمی ویژه بوده است. نویسنده در آنجا که از سامانیان و برخی امیران آنان نام می برد، ابتدا به طور کلی از ایشان یاد می کند و عبارت او شاید به گونه ای باشد که به نظر رسد نویسنده مدتی بعد از پایان قدرت آنان کتابش را نوشته است؛ اما واقعیت این است که با تأمل بیشتر معلوم می شود که او تنها به ذکر تعداد معینی از امیران سامانی پرداخته و از همین فهرست حدود تاریخ تألیف کتاب را می شود احتمالاً تشخیص داد. عبارت او در این قسمت آغازین چنین است: ” و کذلک کانت احوال ملوک [بنی] سامان فکان نصر بن أحمد من عبّاد الأمراء وزهّادهم بالاضافه إلی من کان قبله و بعده” (ص ۸۳). او بلافاصله از “الأمیر الماضی” یاد می کند که منظور، امیر اسماعیل بن أحمد سامانی است (۲۷۹ تا ۲۹۵ ق) و می دانیم که مدتها پیش از دوران نصر بن احمد بوده است. تعبیر نویسنده از وی چنان است که گویی از شخصی در گذشته نه چندان دور یاد می کند؛ مانا که خود دست کم بخشی از دورانش را درک کرده بوده است. او یکی دو سطر بعد از “الأمیر الشهید” هم یاد می کند که می دانیم مقصود امیر احمد بن اسماعیل (۲۹۵ تا ۳۰۱ ق) است. اینجا کلام نویسنده ما در ارتباط با آل سامان پایان می پذیرد و البته اشاره ای به دیگر خاندانهای حکومتگر بعد از سامانیان ندارد. چنین به نظر می رسد که در ابتدای کلام درباره سامانیان، نویسنده به ذکر امیر سامانی زمانش یعنی “امیر سعید” نصر بن أحمد (۳۰۱ تا ۳۳۱ ق) که طبعاً ذکرش مهمتر از امیران گذشته بوده اهتمام ورزیده و آنگاه به ذکر برخی از اسلاف او می پردازد. تعبیر “بالاضافه إلی من … وبعده” به احتمال، منحصراً اشاره دارد به جانشین امیر نصر، یعنی نوح بن نصر. نویسنده آنجا که از تهدیدهای بدعت گذاران و اهل الحاد و زندقه سخن می گوید و نیز از تأویلات باطلشان از قرآن و منابع دینی و اینکه آنان با نزدیکی به حاکمان قصد دارند از قدرت سیاسی آنان برای تباهی امت و دیانت و نابودی شریعت بهره گیرند و همین امر موجب تباهی امر مملکت و پادشاهی هم می شود؛ گویا اشاره آشکاری دارد به وضعیت اواخر دوران امیر نصر بن احمد و سیطره و گستره وسیع تبلیغات داعیان اسماعیلی در دربار سامانیان و حتی با همکاری و مشارکت رجال بلند پایه دربار و از میان طبقه دیوانسالاران و کاتبان و وزیران که حتی منجر به آن شد که امیر، چنانکه معروف است خود به مذهب اسماعیلی درآید (برای این تحولات تاریخی، نک: مقاله معروف استرن درباره داعیان ری و خراسان).

از آنجا که در این کتاب اشاره ای به تغییرات مهم پس از این دوره و پایان گرفتن کار اسماعیلیان و سرکوب آنان در دوران جانشین امیر نصر بن احمد، یعنی “امیر حمید” نوح بن نصر (۳۳۱ تا ۳۴۱ ق) نشده است شاید بتوان گفت که کتاب در همان دوران تغییر مذهب امیر نصر بن احمد و سیطره دعات اسماعیلی بر دربار سامانیان نگاشته شده و نویسنده در واقع با این کار قصد داشته به وضع موجود دربار اعتراض کند و بر ضرورت وجود مشروعیت دینی و شریعت بنیاد حکومت و وظایف دینی حاکمان و از آن جمله مقابله با مذاهب فاسد و گرایشهای باطل تأکید نماید و به امیر خاطرنشان کند که مشروعیت خود را باید از شریعت و نمادهای دینی و سیاسی شان اتخاذ کند و نه از مبانی اندیشه اسماعیلیان و بنیادهایی که آنان برای مشروعیت سیاسی قائلند. او البته در سرتاسر کتاب بحثی را به امامت/ خلافت در چارچوب تفکر مربوط به این بحث در کتابهای کلامی و اعتقادی اختصاص نداده (جز به شکل محدود، نک: ص ۱۹۹) و در کتاب او ارائه نظریه ای کلامی و فقهی درباره امامت، غائب است؛ کما اینکه سخنی از این به میان نمی آورد که حکومتهای “متغلب” و محلی لازم است از خلیفه / امام که حائز شرایط لازم امامت و خلافت است اذن حکومت و یا اخذ مشروعیت کنند؛ مطلبی که خود به خوبی نشان می دهد این کتاب متعلق به دوران بروز این بحثها در میان متفکران مسلمان و به ویژه در میان اهل سنت و از حدود نیمه اول سده پنجم و با برآمدن غزنویان و به ویژه آل بویه و سلجوقیان و درست با بروز اندیشه سیاسی کسانی مانند امام الحرمین جوینی و ماوردی نیست؛ بل متعلق به دورانی پیش از آن است که هنوز حکومتهای محلی ادعای استقلال در حکومت نداشته و مسئله مشروعیت و یا عدم مشروعیت آنان در ارتباط با دستگاه خلافت هنوز به عنوان دشواره ای در اندیشه سیاسی مسلمانان مجال ظهور پیدا نکرده بود؛ یعنی همین دوران آغازین عصر سامانی در خراسان.

– در مورد نویسنده معتزلی این کتاب نمی توان به قطع سخن گفت؛ اما از آنجا که در آن دوران در خراسان شاگردان ابو القاسم بلخی کعبی، متکلم برجسته معتزلی و حنفی مذهب بسیار فعال بوده اند؛ بعید نیست نویسنده یکی از شاگردان مستقیم او باشد. اتفاقاً در میان شاگردان ابو القاسم بلخی، شخصی را می شناسیم که شاگرد خاص او بوده و در واقع “غلام الکعبی” بوده. کنیه او و نیز نام خودش و نیز نام پدرش عیناً مانند ماوردی است: ” ابو الحسن علی بن محمد” و البته با لقب و شهرت و نسبت “الحشائی البلخی”. بعید نیست این کتاب تألیف او باشد. محتمل است که بر روی نسخه مادر نسخه کتابخانه پاریس، کنیه و نام نویسنده و نام پدرش به درستی خوانا بوده، اما شهرت “الحشائی” پاک شده و یا به خوبی خوانده نمی شده و بعداً گمان برده اند مقصود “ابو الحسن علی بن محمد الماوردی” است. با توجه به بلخی بودن این دانشمند معتزلی، هیچ بعید نیست که او کاملاً با آثار سیاسی ابو زید البلخی آشنایی داشته و از آنها در کتابش تأثیر گرفته باشد.

– کتاب نام مشخصی در خطبه و انجام آن ندارد (و آشکار است که نام “نصیحه الملوک” اضافه ناسخان است)؛ اما از مقدمه نویسنده معلوم است که او کتابش را به هدف “نصیحه للملوک” نوشته است (ص ۳۵)؛ کما اینکه در آغاز باب اول، “اشاره ای به “نصیحه الملوک والأئمه” دارد (ص ۳۹) و از خاتمه آن بر می آید که نویسنده آنرا “کتابنا هذا الذی جمعنا فیه جمل ما أوجب الله علی ملوک أهل المله وأمرائها وأئمتها وخلفائها” توصیف می کرده است (نک: ص ۳۱۱).

———————-
*با تلخیص و اندک ویرایش. متن مفصل مقاله و ارجاعات را در سایت نویسنده دنبال کنید.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته