محمدحسن شهسواری
انجمن رمان ۵۱
سیاره مهینفر، پژوهشگر، ویراستاری باسابقه و شناختهشده، مدرس ویرایش و عضو هیئت علمی بنیاد دایرهالمعارف اسلامی است. یک دهه پیش، کتاب پژوهشی او با نام اسطوره ـ حماسهی ضحاک و فریدون در نشر قصه منتشر شده است.
او سالهاست در نگارش داستان هم فعال است، اما درختهای بیسایه (تهران: انتشارات نگاه) اولین رمان اوست؛ رمانی که در روزگار بدی منتشر شده است؛ روزگاری که مخاطب را با قسم و آیه هم نمیتوان به خواندن رمان فارسی دعوت کرد، وگرنه رمان او میتواند بخشی از سلایق خوانندگان را پوشش دهد؛ بهخصوص نسلی که تجربهی پرتاب دختر ضعیف و سنتی خانه به جهان پرآشوب جهان مدرن را از سر گذرانده است.
تا پیش از چاپ درختهای بیسایه چهرهی آکادمیک و پژوهشگر شما فعالتر و نمایانتر بود. از حسنهای رمانتان یکی همین که در آن رماننویس هستید. تخصص و علاقهی شما در ادبیات کلاسیک و اسطورهشناسی مخل داستانگوییتان نشده. چقدر این مسئله آگاهانه بوده؟
در حوزهی ادبیات، سه عرصهی آموزش، پژوهش و آفرینش وجود دارد که هر سه میتوانند به مثابهی سه جهان موازی عمل کنند، مخل هم نباشند و حتی مکمل و یاریگر هم باشند. برای من چنین بوده است. وقتی آماده میشوم برای نوشتن مقاله یا ویرایش یا روایت داستان، ذهنم به خودی خود یا با آگاهیای که درونی شده، میداند دارد وارد کدام جهان میشود و اقتضائات آن جهان را میشناسد و بهجا میآورد. پژوهش و ویرایش به زبان و سازوکار آفرینش انضباط میدهد و آفرینش عرصهی پژوهشی را خلاقانهتر و جذابتر میکند؛ بنابراین، مثل هر دانستنی که در وقت مناسبی در جای مناسبش ممکن است بهکار بیاید، این دانستنها هم بهموقع به قوام هم کمک میکنند یا خود را از ساحتهای هم دور میکنند.
گفته میشود در دوران مدرن، موانع شخصیتها عموماً درونی شده است؛ برای همین، بر خلاف داستانهای عاشقانهی قدیمی که موانع بیرونی بود (اختلافات نژادی یا طبقاتی و …)، تردید مهمترین عامل جداییافکن میان عشاق است. واقعاً مشکل سایه در پیوستن به مهرداد چیست؟ مهردادی که به گمان من تقریباً مشکل خاصی ندارد.
سایه در خصوص جنس مخالف بسیار کمتجربه و ناشی است و بالغ نشده. امیدش به همسر ـ پدر (که ناخودآگاه در پی آن بود که نقش پدرِ نداشتهاش را هم بازی کند) به یأس بدل شد. در خانهی پدری و خانهی همسر، کوچکترین بود و دیده نمیشد؛ برای همین یاد نگرفته مطابق سنش رفتار کند و بلد نیست با مردی چون مهرداد، که همسنوسالش است، چگونه رفتار کند. میترسد که باز رؤیایش کابوس شود. از شکست دوباره میترسد. از احساسش به مهرداد مطمئن نیست؛ او همبازی کودکی و در حکم برادر نداشتهاش است یا مردی است که میتواند مرد زندگی سایه باشد. سایه ازدستدادن را زود تجربه میکند و مدام از دست میدهد و باز میترسد که از دست بدهد؛ میترسد که برسد و آن همانی نباشد که میخواسته؛ همانطور که در ازدواجش این را تجربه کرد. تجارب زنان دیگر را شنید. مادرش را پیش رو داشت. مهرداد، همانطور که خودش هم در رمان میگوید، انگار دارد تقاص همهی مردها را پس میدهد و سایه، که همیشه در برابر همه ضعیف بوده، انگار تنها کسی را در زندگیاش مییابد که در برابرش دست بالا را دارد؛ با این همه ترسی بهشدت درونیشده دارد. زنی چهلساله اما در خصوص مردان دارای ذهنی کاملاً باکره و پر از ترس و تردید و اضطراب، با رنگمایهای از ناز و بینیازی زنانه. اما سرانجام، از انفعال درونی که یکی پیدا بشود که بیاید و همه چیز را درست کند، و معصومی که عادت ذهنیاش تکیهکردن به دیگری است، بیرون میآید.
این تردید چقدر از بیرون (خانواده و اجتماع) میآید و چقدر از خودش؟ منظورم این است تا کجاها باید آدمها را به خاطر تجارب پیشین از ضعفهای کنونی بری دانست؟ مثلاً سایه به خاطر ترس از مسئولیتپذیری نیست که در طول رمان به مهرداد پاسخ منفی میدهد؟
از جبر و اختیار بگویم و اینکه آنچه در زندگی از سر ما میگذرد و آدمی که در طول زندگی از ما ساخته میشود، نه محصول جبر محض است نه اختیار محض، بلکه امری است بین این دو و، به تعبیری دیگر، هم جبر است هم اختیار. با مثالی روشنتر کنم، بلای طبیعیای که روی میدهد جبر است، اما اینکه من در مقابل این بلا چه میکنم و دیگری چه میکند اختیار است. خانواده و اجتماع جبر است: انتخاب نمیکنیم در چه خانوادهای و در چه اجتماعی و از چه پدر و مادری بهدنیا بیاییم، اما اینکه در آن خانواده چگونه زندگی میکنیم و در اجتماع چگونه میبالیم، تا حدودی به اختیار ماست و برای همین است که در خانوادهای خواهر و برادرها مثل هم زندگی نمیکنند؛ چون مثل هم انتخاب نمیکنند. در کل اجتماع هم همینطور؛ مثل بازی نرد است که تاس تقدیر است، اما نوع بازیای که ما میکنیم، تدبیر و انتخاب ماست. بخشی از ضعفها و ترسها و بالغنشدنهای سایه محصول تقدیر اوست و پدر و مادر و خانواده و نحوهی تربیتی است که داشته و بخشی دیگر محصول نحوهی زندگی و دیدگاه و انتخابهای خود اوست. هیچ کس نیست که در زندگی زخمی نشده باشد، اما اینکه در آن وضع بمانیم و شهیدنمایی و مظلومنمایی کنیم و دائم خود را قربانی وقایع بدانیم یا از آن وضع بگذریم و تغییرش دهیم و رشدمان را از آن هدیه بگیریم، دست خودمان است. سایه با حرکتکردن، بهراهافتادن و سفرکردن گامش را برای تغییر برمیدارد، اما غلبه بر ترس و تردید زمانبر است. میخواستم چهلسالگی، که سال بعثت و پیامبری عقل است، برای سایه هم بلوغی بههمراه داشته باشد؛ سایهای که، به سبب کمتجربگی و ضعیفبودنش، در چهلسالگی مثل جوانها و گاهی نوجوانها فکر و عمل میکند و پختگیای را که از این سن انتظار میرود ندارد. پاسخ منفی یا بیپاسخی سایه به مهرداد از سر بیمسئولیتی نیست. به گمان من البته، بیشتر ترس این است که مبادا این دایرهی امن هم امن نباشد و این بهشت هم بهشت نباشد. اصولاً منفعلبودن سایه بیش از فعالبودن اوست. در خصوص مهرداد هم تا پیش از رفتن به کوه منفعل بود، منتظر او، منتظر نیازها و خواستنها و تماسها و اصرارهای او. بعد از این سفر است که به شیوهی خودش فعالانه عمل میکند و گامی برمیدارد برای بیان خواست خودش.
کاش بشود یک پاسخ غیرکلیشهای به این پرسشم بدهید. سایه در انتهای رمان و زندگی یکشبانهروزه پیش خورشید و سایر آن آدمها حامل چه تجربهای میشود که به زندگی، به مهرداد بازمیگردد؟ انگار برای اولین بار بهوضوح ماجرای مرگ مادر را بهیاد میآورد و از سر میگذراند. برای همین است که میتواند برای ما آن را تعریف کند.
تفسیر نمادین خورشید و سایه را به اهلش وامیگذارم، اما آنچه برای سایه روشن میشود این است که چه در شهری بزرگ زنی مدرن چون مادرش، چه در امریکا زنی چون لیندا، چه در شهری کوچک زنی مثل زینت، چه در روستا و بالای کوه زنی مانند خورشید، انگار هیچ کس رضایت قلبی و درونی و بیخشوخدشه ندارد. همه با هماند در صورت و ظاهر، اما یکه و تنهایند. این زنها و رازهایشان را کنار هم میگذارد و به این نتیجه میرسد که خودش در این سرنوشت تنها نیست. وقتی در تقدیری، مصیبتی تنها نباشی، انگار بار اسفباریاش کمتر میشود. شاید برای همین است که سایه سبکبالتر از کوه پایین میآید. سبکباری و سادگی و سادهزیستی و سختنگرفتن هم نتیجهی دیگری است که سایه با مشاهدهی زندگی کوهنشینان میگیرد.
معمولاً فرزندان در پی انتقاد از یکی از والدین از دیگری بیگناه و قدیس میسازند. اما سایه در این رمان، هم پدر و هم مادر را گناهکار میداند. نسل قبلتر، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ، باز چهرهی بهتری دارند. به نظر خود شما، مادر به کدام بخشهای روح و روان سایه زخم زده و پدر به کدام بخشها؟
اصولاً سایه با وجود جمعیتی که در خانهشان هست، یتیم است. پایینترین سطح نیازهای او، یعنی نیازهای جسمیاش، رفع میشود، آن هم با دست به دست هم دادن کسانی که نام مادر دارند، اما مادر واقعی او نیستند. مادر کالبدی سایه، بتی، حتی به این امور سایه هم بیتوجه است و مسئولیت آنها را به دیگران واگذاشته است. تعدد افراد و هرجومرج تربیتی سایه، نیاز به محبت مادرش (بتی) و احساس تعلقداشتن به او نیازهای امنیتی سایه را برآورده نمیکند. بیتوجهی و بیحوصلگی مادری که در خانهای پرجمعیت هیچ کس با او همراه و همراز نیست و خشم و کینهاش از همسری که همیشه غایب است، سایه را صاحب مادری تلخزبان و کژرفتار میکند. اوج خشونت و بیتوجهی او خودکشیاش در مقابل سایه است. حتی اگر قصد خودکشی داشت، وقتی سایه دستهای او را محکم گرفت و به او التماس کرد، باید شفقتی در او بهوجود میآمد، اما سایه هیچ مانعی در برابر تصمیم او نبود و طبق معمول دیده نمیشد. سایه هرگز محبت و گرما و بهشت آغوش مادر را حس نکرد و گویی با تولدش از بهشت مادر تبعید شد و در جهان خارج از او یتیمی بود که قرار بود دیگران جای مادرش را بگیرند.
پدرِ همیشه غایبِ سایه هم، که سرش در کشوری دیگر و با خانوادهای نوساخته گرم است، پدری نیست که با راندهشدن سایه از بهشت مادر و یتیمی او دیگریای باشد که بهشتی برای سایه بسازد. نیاز سایه به امنیت، احترام، دیدهشدن و بهشمارآمدن، تشویقشدن، در آغوش گرفتهشدن، وجههداشتن و عزت نفس با پدر هم تأمین نمیشود. پدر در حضور کوتاهمدتش با سایه غریبه است. همین سرما و غریبگی است که ناخودآگاه سایه را در ازدواجش ناموفق میکند؛ چون او، بیآنکه بداند، مجذوب مردی میشود که نقش پدر و همسر را توأمان ایفا کند، اما او هم دایرهی امنی ایجاد نمیکند و بهشتی نیست که سایه رؤیایش را دارد و باز راندهشدن از بهشت و تجربهی یتیمی.
کمی به عقبتر بروید و فکر کنید ببینید چرا هم مادر و هم پدر سعی نمیکنند حداقل نقشهای خود را به وجه بهتری بازی کنند اگر حتی آن را باور ندارند. و اینکه وقتی کودکی سایه را میبینیم، پر و شلوغ است. انگار با وجود عمه جانی و زینت و مامان فروغ سه تا مادر دارد. پدربزرگ هم سایهاش همیشه بر سر خانواده بوده. آیا همین باعث نشده سایه اینقدر در زمان حال تنها باشد؟ آیا لزوماً طبقهی اجتماعی باعث این وضعیت است؟ خلاصه، حرفم این است اگر قرار بود یقهی سایه را میگرفتید و میخواستید صریح با او صحبت کنید، چه به او میگفتید؟
نمیخواهم جهان واقع توجیهی برای جهان داستان باشد، فقط میخواهم برای شروع پاسخم به این پرسش به این نکته توجه بدهم که جهان واقع هم پر از والدینی است که نقش خود را بهخوبی ایفا نمیکنند و لزوماً جهان اینقدر مهربان نیست که اگر یکی از آنها نقش خود را بهخوبی ایفا نکرد، دیگری این کار را بکند. پدر و مادر سایه از هم دورند و هوای رابطهشان همیشه زمستانی است. این سرما و خشمی که بتی از ایرج (همسرش) دارد و ایرجی که بتی را از لحاظ فرهنگی درخور نمیداند، و بودن دیگرانی که نیازهای اولیهی سایه را رفع کنند، باعث شده که آنها (بتی و ایرج) دغدغهی دختر کوچکی را که در عین خاموشی متوجه همه چیز هست، نداشته باشند.
سه مادر داشتن یا سه تن را مادر خواندن به معنای مادر واقعی نداشتن است و فقدانی است که با تعدد اسامی قصد دارد و میکوشد جبران شود.
سایه در زمان حال تنهاست؛ چون دائم از دست داده است. اولینش را در هشتسالگی تجربه میکند. در تنهاشدنش و تنهاماندنش تقدیر و تدبیر دخیلاند. تقدیر کسانش را میگیرد بیآنکه او بخواهد و تدبیر و انتخابهایش (در انتخابهای محدودی که دارد) به این تنهایی دامن میزند. سفر او سرآغاز تدبیری است برای دیگر تنهانماندن.
اگر میخواستم یقهی سایه را بگیرم و با او رک و راست حرف بزنم، به او میگفتم نوشتهی انگشتری پدربزرگش را بهیاد بیاورد (این نیز بگذرد)، از آینده نترسد، از شخمزدن گذشته و زخمهای پیشین دست بردارد، تردید را کنار بگذارد، در جستوجوی بهشت ابدی و پایداری و دایرهی امن و ثبات نباشد و بگویم مردی که برای سایهاش مینوشت در جایی نوشته است: «روی زمین هیچ چیز پایدار نیست …».