راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

در تاریکی روشنایی را پاییدن؛ به بهانه نشر تازه تهران شهر بی آسمان

شیما بهره مند
روزنامه شرق

«انتقاد واقعی و کارساز این است که کیفیت درونی زندگیِ زیر ستمی را که تحملش ناممکن است بیابی و عریان کنی؛ نشان دهی که حقیقت یک موقعیت تاریخی در چیست و چشم‌انداز آن کدام است.»١ درست همان کارِ کارسازی که امیرحسن چهلتن در رمان مطرح خود، «تهران شهر بی‌آسمان»، می‌کند. او از پسِ نیم‌قرن پرسونایی را از تاریخ ادبیات ما احضار کرد تا جهان «رجاله‌ها» را نشان بدهد. پرسونای رجاله نیم‌قرن پیش، از «بوف کور» هدایت سر در آورده بود، راوی بوف کور از طریق یک پستوی تاریک و دو دریچۀ آن با دنیای رجاله‌ها ارتباط داشت. اما «تهران شهر بی‌آسمان» داستان دیگری است. روایتِ یک رجاله به‌نام کرامت، از ایادی شعبون‌ بی‌مخ که «در تاریکی روشنایی را می‌پایید.»

کرامت یک‌لاقبا شعبون بی‌مخ را که دیده بود، فقط هفده‌ سال داشت. دو سالی می‌شد که از دکان حبیب بیرون آمده بود. بیکار می‌چرخید. توت‌پزان بود، با رفقا رفته بودند فرحزاد توت بخورند. میان میدانچه ایستاده بودند و از چندمتری به درختی کارد می‌پراندند. کارد دست به دست می‌شد. کرامت همیشه به هدف می‌زد. شعبون همان‌جا او را دید. «دیده بود جوانکی با پشت لب سبز چطور چاقو را از این دست می‌گیرد و هنوز به دست دیگر نداده به یک اشاره تیغه را آزاد می‌کند و تر و فرز به سمت هدف پرتاب می‌کند. او را دیده بود و پسندیده بود.» همان‌جا هم چاقویی خوش‌دست‌تر تحفه داده بود.

زندگیِ دیگر کرامت از همان پای درخت توت پا گرفت و پایش به ماجراهای سیاسی و باغچه بالاشهر و بساط منقل و حقه وافور باز شد و در تمام بزنگاه‌های تاریخی یک پای ماجرا بود. «شعبون بی‌مخ می‌چرخید، می‌چرخید، می‌چرخید…» و کرامت و نوچه‌های دیگر را هم می‌چرخاند. تمام این لحظات از چشم کرامت روایت می‌شود. بدون ارجاع مشخص به تاریخ وقایع هم پیداست که کرامت از کدام غائله می‌گوید. «دوباره با وانت‌بار پلاکارد آورده بودند. چهارپایه هم بود. آدم‌های شیک‌و‌پیک با پالتوهای مشگی و کلاه‌های شابگاه از آن بالا می‌رفتند و توی بلندگوی دستی حرف می‌زدند… صحبت از وطن بود و توطئه اجانب که به کمین نشسته‌اند تا همه‌چیزمان را بگیرند. اما شاه جوان‌بخت سایه‌اش بر سر ملت بود…» کرامت نگاه می‌کرد و «به یک تکان رگ گردن را از هر دو سو می‌شکست. آدم‌ها عقب می‌نشستند و به قدوبالای کرامت نگاه می‌کردند؛ مردانگیِ یک ملت تمام‌قد روبروی‌شان ایستاده بود.» و بعد «چاقوها! چاقوهای ضامن‌دار، با دسته‌های صدف، مزین به نقش زن، کوه، ستاره، نخل، دریا، قایق و باز هم زن!» به اذن شعبون به اشاره‌ای تیغه‌ها از غلاف بیرون می‌آمد.

شعبون گفته بود مصدق با توده‌ای‌ها دست‌به‌یکی کرده تا شاه را از مملکت بیرون کنند. «بنا بود پیرمرد همچین که پا را از کاخ می‌گذارد بیرون، حقش را بگذارند کف دستش… نیامد.» تا مرگ تختی، که چشم‌و‌چراغ شهر بود و «مرگ او هر مرگ دیگری را برای همیشه در ذهنش کم‌رنگ کرد.» سربند این مرگ، کرامت از شاه، از شعبون برید. «مرگ تختی کار را یک‌سره کرد. دور شاه خط کشید.» زمانه تغییر کرده بود. دیگر از قیصر و داش‌آکل خبری نبود. اما باز هم توده‌ای‌ها به خیابان آمده بودند. سومکایی‌ها هم بودند، بچه‌های بقایی هم. «برنامه این بود: غارت باشگاه توده‌ای‌ها و دفتر روزنامه‌هاشان.» گلوله و رگبار مسلسل بود. روی دیوارها نوشته بودند: یا مرگ یا مصدق. بین مردم احمد چکمه‌ای را دیده بود، از یاران قدیم که می‌گفت «دوره ما تموم شد.» اما دوره‌ رجاله‌ها تمام نشده بود. طیب هم کمی پیش‌تر بریده بود. کرامت با خود گفته بود «احدالناسی نیست که توی پرونده‌ش یکی دو لکه سیاه نداشته باشد. الحق که این ملت نجات پیدا کرد. همه تغییر کردند!» رجالگی اما هنوز ادامه داشت.

چهلتن به‌جای بازنمایی تاریخ در سایه شخصیت کرامت، امکان‌پذیری رجاله‌ها را در تاریخ ردیابی می‌کند. اینکه رجالگی چگونه کار می‌کند. برخلاف تصور کلیشه‌ای در ادبیات ما، چهلتن در مواجهه با فیگور لمپن، کلیتی یکپارچه به‌دست نمی‌دهد. جاهلِ پامنار و لات آب‌منگل با ادبیاتی ته‌شهری، لمپن‌ِ «تهران شهر بی‌آسمان» نیست. چهلتن، رجاله را در میدانی از نیروها ترسیم، و رجالگی را به‌عنوان مجموعه‌ای از امکان‌پذیری‌ها شناسایی می‌کند. با خَلق این مجموعه‌ است که او می‌تواند مدار رجالگی را نشان دهد، اینکه این مفهومِ تاریخی کلیتی تعریف‌پذیر نیست، انعطاف‌پذیر است و در هر لحظه از تاریخ، خود را به‌شکلی نشان می‌دهد.

رجاله‌های هدایت متعفن بودند و طماع، پیِ پول و شهرت می‌دویدند. در همه‌شان ولنگاری و هرزگی بود. رجاله‌‌های چهلتن هم. آن‌ها شکل عوض می‌کردند از دورانی به دوران دیگر، اما شهوت و شهرت و پول سه نشانِ مدام‌شان بود و البته شهوتِ سلاخی. راوی بوف کور از دریچه پستوی تاریکش قصابی روبه‌رو را رصد می‌کرد و کرامت خود قصابی داشت و شیفته شهله‌کردن و سلاخی بود. اینکه «تهران شهر بی‌آسمان» هنوز از پس سالیان معاصر ما مانده است، به‌خاطر تصوری است که چهلتن از جهان ما می‌سازد. او با پس‌زدن کلیشه لمپن، مُدالیته یا روحیه رجالگی را نشان می‌دهد، با تاکید بر خُلق کرامت و عادات او. رجاله‌ها در وضعیت‌های مختلف تاریخی در مکان‌ها و چهره‌های متفاوتی ظاهر می‌شوند. آن‌ها نه ابژه‌های تاریخی‌اند، نه سوژه‌ها. رجالگی در تلقی اخیر، دیگر نه در شمایل شخصیت ظاهر می‌شود، نه رفتار است و نه کنش. بلکه مجموعه‌ای است از خصیصه‌های شخصیت یا کرونوتوپی که توانمند است اما توان کنشی ندارد.

کرامت و همتایانش در عینِ دستیابی به‌حدی از قدرت و توان، خود دست‌نشانده‌هایی هستند که توان کنش ندارند. آنها به خدمت گرفته شده‌اند تا به‌اقتضای وضعیت واکنش‌هایی نشان دهند. کرامت برخلاف تصور خودش نمی‌تواند از زورش استفاده کند، بلکه از زور او استفاده می‌کنند. رجاله‌ها، در معرض امکان‌های مختلف، همواره در حال کنش‌اند اما درواقع ردای دیگری را به دوش می‌کشند. چهلتن تا حد زیادی توانسته  به «رجاله‌ها» و «رجالگی»، جلوه‌ای از «داسمان» یا کسانِ هایدگری ببخشد. در قید کسان زیستن، خاصیت رجالگی است. داسمان، به‌صراحت سخن نمی‌گوید. از پسِ کنارهم‌چیدن یا مونتاژ همزمانِ عناصر مختلف است که در تجربه‌ای متفاوت از حرکت خطی زمان، در اکنونِ ما درک می‌شود.

چهلتن در رمان خود تعابیر کلیشه‌ای از گذشته را کنار می‌زند، اینجا گذشته دیگر «همچون فیلمی نیست که بر پرده ذهن، یا پرده زمان حال افکنده شود.» او ناتوانی ادبیات را از ساختن ایماژی از زمان، زمانِ تاریخی نشان می‌دهد، از این‌رو هرگونه داوری را در رمان به تاخیر می‌اندازد، تا تصوری از داسمانِ خاص رجالگی بسازد. شاید ایده رمان این باشد که تاریخِ ما، تاریخ «غیرت» است. اینکه هر کدام از ما در مدار تجربیات گذشتگان قرار می‌گیریم و نه لزوما در امتداد خط فرضی تاریخ. به‌تعبیر هایدگر: «کسان چیزی همچون سوژه‌ای کلی نیست که بر فراز سر کثرتی از سوژه‌ها معلق باشد.» مواجهه انتقادی با داسمان اما، «سقوط» است. همراهی‌نکردن با تجربیات گذشته. سقوط از رسم زمانه، که انسان را از داسمان رها می‌کند. اما روی دیگر سکه، «پیشرفت» و گریز به کسان است. و این آخری کارِ رجاله‌ها است.کرامت «از بطون کارش سر در نمی‌آورد. کاری که می‌کرد این بود: در تاریکی روشنایی را می‌پایید.»

١. بر مزار صادق هدایت، یوسف اسحاق‌پور، ترجمه باقر پرهام

همرسانی کنید:

مطالب وابسته