راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

به من مى‌گفتند الکساندر دوماى ایران؛ آخرین گفت‌وگو با امیر عشیرى

نشر آموت

امیر عشیرى متولد ۱۳۰۳ در تهران، با نوشتن پاورقى در آسیاى جوان، اطلاعات هفتگى، روشنفکر و مجلات دیگر در دهه سى به شهرت دست یافت. اولین اثر عشیرى با نام «اعدام یک جوان ایرانى در آلمان» در سال ۱۳۲۸ در آسیاى جوان به شکل کتاب منتشر شد.

«جاسوسه چشم آبى»، «قلعه قهقهه»، «شب زنده‌داران»، «مردى از دوزخ»، «عقاب الموت»، «سرانجام مارى آنتوانت»، «کوکایین»، «قطار نیمه‌شب»، «فرار به سوى هیچ»، «جاسوس دو بار مى‌میرد»، «کاروان مرگ»، «نبرد در ظلمت»، «سحرگاه خونین»، «جاى پاى شیطان»، «آن سوى خط زرد»، «آخرین طناب»، «لبخند در مراسم تدفین»، «سقوط عقاب‌ها»، «خط قرمز»، «تسمه چرمى»، «دیوار اقیانوس» و «۰=۳+۱» از جمله رمان‌هاى امیر عشیرى هستند.

محمدعلى جمالزاده، پدر رمان‌نویسى معاصر ایران پس از خواندن رمان «سیاه‌خان» در سال ۱۳۵۴ یادداشتى درباره این اثر نوشت و امیر عشیرى را «الکساندر دوماى ایران» خواند. این نویسنده که ماجراى اغلب کتاب‌هایش در کشورهاى اروپایى مى‌گذرد، علاقه خاصى به خواندن کتاب‌هاى تاریخى و سیاسى دارد و مى‌گوید دوست ندارم رمان و ادبیات بخوانم.

گفتید چى؟ نویسنده باید خودش بنویسد؟
بله. خودش بنشیند، خودکار دستش بگیرد و کاغذ هم جلویش. نمى‌دانم کامپیوتر و ماشین و منشى و این‌ها یعنى چى. مثل اینکه الکساندر دوما یا بالزاک دو تا منشى داشته. دیکته مى‌کرده و مى‌نوشتند.

شما خودتان چطورى مى‌نوشتید؟
همین‌جورى. با خودکار و کاغذ.

یعنى یک خلوتى براى خودتان مى‌ساختید؟
بله. آهنگ هم مى‌گذاشتیم. اگر توى ذهنم آماده بود، مى‌نوشتم دیگر. فرقى برایم نمى‌کرد.

اولین کتاب‌تان را فرمودید کى منتشر شد؟
یادم نمى‌آید. خیلى سال پیش. در آن رژیم.

اسم کتاب چى بود؟
راهى در تاریکى.

چند سالتان بود آن وقت؟
من اول پاورقى آسیاى جوان را مى‌نوشتم.

شما خبرنگارش بودید؟
من در آن‌جا نویسنده بودم. خبرنگار نبودم. من جزو هیات تحریریه بودم.

آسیاى جوان هفتگى بود؟
بله. مال همسر لطف‌الله ترقى بود. مجله ترقى را نشنیده اید؟

چرا.
آسیاى جوان امتیازش مال اون بود.

مال همسر لطف‌الله ترقى.
بله. خدا رحمتش کند. او هم وکیل پایه یک دادگسترى بود.

پدر همین خانم گلى ترقى نویسنده.
به نظرم.

بعد در آنجا حقوق ثابتى به عنوان هیات تحریریه داشتید؟
نه دیگر. به آن نوشته‌ها پول مى‌دادند. به هیات تحریریه که پول ثابت نمى‌دهند. بعد که پاورقى تمام شد، کانون معرفت، چاپش کرد.

و براى انتشار کتاب، بهتان پول دادند؟
بله. ناشر با مجله و روزنامه فرق مى‌کند.

خودشان پیشنهاد دادند که کتاب را چاپ کنند؟
بله. آمد سراغ من.

موضوعش چى بود؟
موضوعش مثلا مسافرت در تاریکى بود. بعد هم زنده‌یاد على حافظى، سردبیر آسیاى جوان اسمش را گذاشت اعدام یک جوان ایرانى در آلمان. اسم بى‌خودى گذاشت. یادم نیست «راهى در تاریکى» در کدام مجله چاپ شد. بعد اعدام یک جوان ایرانى در آلمان بود.

این موضوعش چى بود؟
مساله جاسوسى در زمان هیتلر.

همه‌اش از خیالات خودتان بود یا نه براساس واقعیت مى‌نوشتید؟
نه. همه‌اش از حافظه‌ام استفاده کردم، از مغزم. تخیل بود دیگر.

آلمان را دیده بودید؟
من سال ۱۳۳۲ که کودتا شد، آلمان بودم.

در واقع چون آنجا را مى‌شناختید به راحتى توانستید قصه‌اش را بنویسید.
نه. آن را قبلا نوشتم و رفتم. دومین کتابم «جاسوسه چشم آبى» بود.

این هم در آسیاى جوان چاپ شد اولش؟
بله.

ماجراى این چى بود؟
این هم قصه یک دختر یهودى بود که به تور سرویس‌هاى اطلاعاتى انگلیس خورده و جاسوس شده بود. تربیتش کرده بودند.

این‌ها را وقتى که سى سالتان بود نوشتید. بله؟
بله. ۳۰ ساله بودم یا شاید هم ۲۹ ساله.

بعد از جاسوسه چشم آبى، چه کتابى نوشتید؟
دیگر رفتم اطلاعات هفتگى. یک بیست سالى اطلاعات هفتگى بودم تا انقلاب شد.

همین‌جا همکار ر. اعتمادى بودید؟
ر. اعتمادى سردبیر جوانان بود. نمى‌دانم براى جوانان پاورقى مى‌نوشت یا نه. فکر کنم چند تا از کتاب‌هایش اول پاورقى بود بعد به صورت کتاب درآمد. نویسنده توانایى بود و هست.

آقاى عشیرى! زمان شما نویسنده‌هاى مختلف پاورقى مى‌نوشتند رقابتى هم بین شما بود؟
نه. هیچى. من اگر حمل بر تعریف نباشد اولین نویسنده داستان‌هاى پلیسى جنایى بودم.

که داستان هم بیشتر در فضاى خارج از ایران مى‌گذشت.
ایران هم کمى بود.

کلا چند تا کتاب از شما چاپ شد؟
آن رژیم ۴۲ تا و ۱۰-۸-۷ تایى هم هست. باید ۶۰ عنوان باشد در کل.

هم‌دوره‌اى‌هاى شما چه کسانى بودند؟
ارونقى کرمانى بود که سردبیر اطلاعات هفتگى بود. مستعان در تهران مصور بود. من هم سه تا داستان در تهران مصور پاورقى نوشتم. یکى راجع به حسن صباح بود، یکى هم مال قاچاقى‌ها و یکى هم ۰=۳+۱. على‌اصغر انتظارى، معاون سردبیر اطلاعات هفتگى هم پاورقى مى‌نوشت. آقاى محجوب هم بود که یک‌بار نوشت.

 این حسن صباح را هم خیالى نوشته بودید یا الموت را دیده بودید قبل از نوشتن؟
نه. الموت که مشکل است رفتنش.من الموتى هستم؟
اِه! دکتر ستوده یک کتابى نوشته مثل اینکه با دوستش رفته، دیده. اسم کتابى که درباره حسن صباح نوشتید چى بود؟
عقاب الموت.به غیر از شما و ارونقى و مستعان دیگر چه کسانى بودند. مثلا جواد فاضل هم بود؟
جواد فاضل قبلا اطلاعات هفتگى بود وقتى که من رفتم او رفته بود از آنجا.چرا آلمان رفته بودید؟
رفته بودم بمانم، نشد. آمدم. بعد از دو سه ماه برگشتم. براى درس خواندن و کار کردن رفته بودم. نشد، برگشتم.همیشه فقط به اسم امیر عشیرى مى‌نوشتید یا اسم مستعار دیگرى هم داشتید؟
به نام ریما که اسم دخترم بود، در اطلاعات هفتگى نوشتم. امیر را از آن طرف بخوانید مى‌شود ریما. اسم دختر کوچکم است.اسم پسرتان چیست؟
عبدالرضا. وکیل پایه یک دادگسترى هست. فوق لیسانس دارد.همین یک پسر و یک دختر را دارید؟
دو تا دختر یک پسر. اسم دخترهایم ریگانه و ریماست. من از دست لطف‌الله ترقى، صد تومان جایزه گرفتم. خیلى بود. با یک خودنویس. به خاطر داستان اعدام یک جوان ایرانى در آلمان.

اولین کارتان.
بله. یک مهمانى داد و دو سه نفر از نویسنده‌هاى مجله را بهشان جایزه داد.

به من کتاب هدیه مى‌دهید؟
بله. همین کتاب «سرانجام مارى آنتوانت» را مى‌دهم. شرح حال جلاد پاریس است در دوران انقلاب کبیر فرانسه. چه قبل از انقلاب، از لویى پانزدهم تا بعد از انقلاب.

این که دیگر خیالى نیست؟
این خودش مستند است. کوچه‌ها، خیابان‌ها. من یکى از قوم و خویش‌هایم در پاریس بود. نوشتم من نقشه اون سال را مى‌خواهم، براى من فرستاد. حالا خیابان و کوچه‌هاش عوض شده. دویست سال است که گذشته است.

موقع نوشتن سیگار زیاد مى‌کشیدید؟
بله. شما چى؟

سردبیرها هم دستى در قصه‌هایتان مى‌بردند؟
ابدا. شرط من این بود هیچ‌کس در نوشته‌هاى من دست نبرد و اصلاح هم نکند.

بعد شده بود مثلا یک دفعه، ادامه پاورقى را به‌موقع نرسانید؟
نه. یکشنبه‌ها من مطلب را به اطلاعات هفتگى مى‌دادم.

بقیه روزها را چکار مى‌کردید؟
من وزارت صنایع و معادن بودم.

روزى چند ساعت کار مى‌کردید؟
شب مى‌نوشتم. عصر مى‌نوشتم تا یک هفته. گاهى مى‌شد من یک هفته، براى چهار تا مجله، چهارتا پاورقى مى‌نوشتم.

همزمان؟
بله. روشنفکر و مجله آتش و اطلاعات هفتگى و دختران و پسرانِ اطلاعات. حالا که یک دانه هم نمى‌توانم بنویسم. شما هم به این سن برسید خودتان را بازنشسته مى‌کنید بالاجبار. یک بیست سالى هم ویراستار مرکز تحقیقات بودیم که کتاب‌هاى فنى کار مى‌کردم. حالا که چند ماه است دیگر نیست.

بعد از انقلاب؟
بله. تا همین تیرماه گذشته.

خودتان هم دانشگاه رفتید؟
نه. من دانشگاه نرفتم.

کارتان در اداره صنایع و معادن چى بود؟
یک موقع پنج سال رئیس دفتر رضا رزم‌آرا بودم؛ برادر سپهبد رزم‌آرا. بعد عوض شد و من هم شدم رئیس تدارکات و از آن‌جا آمدم وزارت پست و تلگراف و ۵-۴ سال بودم تا بازنشسته شدم.

خودتان آن وقت‌ها که پاورقى مى‌نوشتید کتاب چه نویسنده‌هایى را مى‌خواندید؟
کتاب هیچ‌کس را نمى‌خواندم. من فقط کتاب‌هاى سیاسى مى‌خواندم. مثلا الان کتاب خاطرات که درمى‌آید علاقه دارم بخوانم. دوست داشتم بیشتر با دوره معاصر آشنا بشوم بخصوص دوره قاجار. اسماعیل رایین را هم در مجله آتش مى‌دیدم. با هم بودیم. همان کتاب حقوق‌بگیران انگلیس در ایران. دو سه تا کتاب نوشته. اطلاعاتش خوب بود و محقق خوبى هم بود.

خواننده‌ها دوست داشتند شما را ببینند؟
بله. نامه مى‌نوشتند، جواب مى‌دادم.

حضورى هم مى‌آمدند؟
مى‌آمدند. چندتایشان آمدند دفتر مجله.

خانم‌ها بیشتر بودند یا آقایان؟
خانم‌ها هیچى. آقایان.

آن وقت‌ها به شما مى‌گفتند پاورقى‌نویس.
پاورقى‌نویس‌ها. حسینقلى مستعان هم مثلا پیشکسوت پاورقى‌نویس‌ها بود. ارونقى و ر. اعتمادى و پرویز قاضى سعید هم بود. قاضى سعید در دختران پسران مى‌نوشت. پسر خوبى بود.

عصبانى نمى‌شدید که به شما بگویند پاورقى‌نویس؟
نه. هرکس کار خودش را مى‌کرد. آقاى ارونقى به من پیشنهاد کرد داستان عشقى بنویسم، گفتم نه. نمى‌توانم بنویسم. هرکس در حرفه خودش است دیگر.

با جماعت ادبیات روشنفکرى ارتباط نداشتید؟ مثلا ابراهیم گلستان یا جلال آل‌احمد یا غلامحسین ساعدى؟
نه. آن‌ها یک گروه خاص دیگر بودند. سواى مطبوعاتى‌ها بودند. نویسنده بودند ولى ما با آن‌ها هیچ ارتباطى نداشتیم.

کارهایشان را نمى‌خواندید؟
نه. آن جورى کار آن‌ها چیز نبود که …

مخاطب زیاد نداشت.
نه. ابراهیم گلستان مثل اینکه در فیلمبردارى بود. ساعدى هم که نمایشنامه‌نویس بود.

همیشه خانه مى‌نوشتید؟
بله. هر وقت حضور ذهن پیدا مى‌کردم شروع مى‌کردم به نوشتن. نیروى جوانى است دیگر یوسف خان. وقتى که تمام بشود، دیگر حوصله نیست. الان یک داستان نصفه کاره یک ۵-۴ ورق نوشتم همین‌جور مانده.

این سال‌ها فقط گویا داود پنهانى با شما در اعتماد ملى مصاحبه کرده. بله؟
مجله شهروند هم دعوت کردند و یک مصاحبه کردند و عکس گذاشتند. الان خیلى مجله و روزنامه است. در آن زمان، همچنین کارهایى را نمى‌کردند. جوان‌هاى حالا که قدیمى‌ها را قبول ندارند. قدیمى‌ها هم که بازنشسته شدند. هیچى. الان آنقدر در کتاب‌هایشان غلط مى‌نویسند در مجله و روزنامه‌ها. شما خودتان ویراستارى مى‌کنید. یک لغتى که من رویش خیلى حساسیت دارم «انجام» است. «انجام این کار» غلط است. انجام یعنى «پایان». فرهنگ معین نوشته است. اگر از لحاظ اجرا باشد، انجام دادن این کار مثلا انجام این کار به صرف و صلاح نبود یعنى پایان کار تمام شد. نه اگر بخواهیم کارى نشان بدهیم باید بگوییم انجام دادن این کار اینقدر اعتبار مى‌خواهد. مثلا خاطرات دکتر امینى. تلفن زدم به ناشر و گفتم این چه ویراستارى شده؟ آنقدر ویراستارى‌اش خراب بود که حد نداشت. «در اثر» درسته؟ بر اثر صبر نوبت ظفر آید یعنى «به دنبال». مثلا فوق‌الذکر اصلا در متون عربى هم نیست ولى فارس‌ها مى‌نویسند فوق‌الذکر.
وقتى مى‌خواستید بنویسید اول برایش چارچوب مى‌زدید؟
نه. اول پایان داستان را فکر مى‌کردم که به کجا باید برسد بعد شروع مى‌کردم. خودم خواننده و قهرمان داستان را سردرگم نمى‌کردم. باید یک طورى کارگردانى مى‌کردم که بدانم به کجا مى‌خواهم برسم.
چند صفحه مى‌شد تقریبا کتاب‌هایتان؟
۳۵۰ یا ۴۰۰ صفحه. شب زنده‌داران را که نوشتم شد ۲۰۰۰ صفحه.این هم اول پاورقى نوشتید؟
نه. این را آقا سیدجمال، ضمیمه مى‌داد. ضمیمه در مجله‌اش مى‌داد؛ آسیاى جوان.
مثل کتاب مى‌داد؟
نه. ۳۵ صفحه بود یک هفته‌اى ۳۵ صفحه باید مى‌نوشتم. گاهى تا صبح مى‌نشستم در چاپخانه‌شان و مى‌نوشتم.موضوع را گم نمى‌کردید در چاپخانه؟
نه. موضوع زمان شاه عباس بود. باز وارد جاسوسى شدیم و امپراطورى عثمانى و از این مسایل.چقدر هم جاسوس و جاسوس‌بازى.
خیلى هم در عین حال ترسو هستم!مثل هیچکاک؟
زنده‌یاد محمدعلى جمالزاده گفته بود که این، الکساندر دوماى ایران است. به ناشر نوشته بود. یکى از کتاب‌هاى من را به او فرستاده بود، او هم این را نوشته بود.خودش را از نزدیک ندیدید؟
نه. ولى مادرم او را دیده بود. آن وقت من نامه نوشتم و دایى‌هایم و مادرم را همه را نشانى‌ها را مى‌داد.

از اقوام بود؟
نه در یک کوچه‌اى بودند که او در جوانى‌هایش در آن کوچه بودند همه‌شان.

پدرتان چکاره بودند؟
کارمند وزارت دارایى.

مادرتان هم باسواد بود؟
سواد خانگى. دیگر آن موقع دانشگاه براى خانم‌ها رسم نبود.

سفر مى‌رفتید؟
نه. سفر نمى‌رفتم.

کجاها رفتید؟
شمال و مشهد مى‌رفتیم. جایى نمى‌رفتیم.

بچه‌ها رمان‌هایتان را مى‌خواندند؟
بله.

شب زنده‌داران را براساس چه موضوعى نوشتید؟
تاریخى بود. یکى آن را نوشتم و یکى هم «قلعه قهقهه» که باز هم تاریخى است. شاه اسماعیل دوم در آن زندانى بوده. اردبیل است. زندگى پسر شاه طهماسب.

این قلعه را از نزدیک دیدید و بعد نوشتید؟
نه.

جورى بود که مثلا یک دفعه پاورقى‌اى نوشته شود و همه دنبالش باشند که قسمت بعدى چیست؟
آدم همیشه نمى‌تواند آمار بگیرد. منتظر مى‌مانند مثل سریال‌هاى تلویزیون که همه منتظرند ببینند داستان چى مى‌شود. این‌ها هم همین‌طور. حالا شما این همه جمعیت را چطور مى‌توانید آمار بگیرید؟ بستگى به خواننده‌اش دارد.

آن موقع که سریالى نبود.
یک مراد برقى بود.

دیگر چه کتابى نوشتید؟
۰=۳+۱. آن هم درباره قاچاقچى‌ها بود. قاچاقچى‌هاى ایرانى مواد مخدر. آن را آن زمان براى تهران مصور نوشتم با همان عقاب الموت. یکى هم «مردى از دوزخ» بود که مال چنگیزخان بود؛ درباره سرویس جاسوسى چنگیزخان. دیگر چیزى یادم نمى‌آید از گذشته‌ها.

آن موقع که کتاب مجوز نمى‌گرفت.
نه. کتابخانه ملى فقط اجازه مى‌داد. بعد از انقلاب، وزارت ارشاد، همه را اجازه داد.

بعد از انقلاب چه رمان‌هایى نوشتید؟
کوکائین بود و قطار نیمه‌شب و گذرگاه کوراک که این‌ها در مجموعه جدول و سرگرمى خانواده که به صورت ماهانه منتشر مى‌شد، اول چاپ شدند.

قصه کوکائین در کجا اتفاق مى‌افتاد؟
در ایتالیا.

قطار نیمه‌شب چى؟
فرانسه و انگلیس.

چطور است که اغلب داستان‌هایتان در خارج از کشور اتفاق مى‌افتاد؟
خب راحت‌تر بودم. آنجاها را ندیده بودم ولى خب اطلاعات مى‌گرفتم. نقشه و از دوستانى که مثلا ایتالیا رفته بودند و مثلا ما در کوکائین گورستان کمپوسنتو در تورینو را داریم که چنین گورستانى وجود دارد یا مثلا راه‌آهن که یکى از بچه‌ها که ایتالیا رفته بود تعریف کرد. برایم مجسم کرد که چند تا ورودى و خروجى دارد. یا در سیسیل.

فیلم‌هاى هیچکاک را دیده‌اید؟
چندتایى که نشان داده‌اند در ایران. مى‌دانید که هیچکاک هم ترسو بوده.

هیچ‌کدام از کتاب‌هایتان ترجمه هم شده؟
نه. اطلاعات هفتگى اینجورى بود که نویسنده‌هایش نمى‌توانستند جاى دیگرى بروند ولى من رفتم و براى روشنفکر هم نوشتم. آقاى مرحوم مسعودى من را خواست و گفت شنیدم شما رفتید جاى دیگر. خیلى دانا بود. گفتم بله حق‌التالیف من کم است. چیزى نگفت. البته من دیگر براى روشنفکر ننوشتم. یک سالى هم رادیو بودم. آن زمان جلال نعمت‌اللهى «جانى دالر» را مى‌نوشت. داستان پلیسى که هشت و نیم تا نه شب پخش مى‌شد از رادیوى ایران. فوت کرد. چاق هم بود و بعد رئیس تولید رادیو، جهانبانى دندان‌پزشک بود. مثل اینکه مدتى خبرنگار دختران پسران هم بوده. بعد گفت بفرستید عشیرى بیاید. ارغوان حیدرى که خدا رحمتش کند و مثل اینکه در آمریکا فوت کرد، گفت فلانى گفته عشیرى بیاید. ما رفتیم و ما را سپرد دست یکى از مسوول برنامه‌ها. گفت جایزه هم دارد. آن موقع جانى دالر جایزه مى‌داد. گفت این را نمى‌خواهم بنویسى، فقط پلیسى کامل بنویس. ولى پدرى از ما درآمد که خیلى خسته شدیم. آن‌ها مى‌خواستند و اصرار داشتند چهار برنامه همیشه جلو باشند.

چه مدت رادیو بودید؟
یک سال ماندم.

تلویزیون نرفتید؟
نه.

دیگر نمى‌نویسید؟
نه. دیگر حوصله‌اش را ندارم. آن توان دیگر نیست. راحت نیست دیگر نشستن پشت میز و قلم برداشتن و با مداد و خودکار نوشتن. یک کمى برایم سنگین است. دیگر زیاد هم مثل گذشته فکر نمى‌کنم که اذیت بشوم.

موضوعات را از کتاب‌ها درمى‌آوردید یا اینکه کسى بهتان ایده مى‌داد؟
هیچ‌کس نه به من ایده مى‌داد و نه حتى از کتاب‌ها درمى‌آوردم. خودم خلق‌شان مى‌کردم. خودم کارگردانى‌اش مى‌کردم. خودم هنرپیشه‌هایش را انتخاب مى‌کردم. مسیر داستان هم انتخاب مى‌شد و روزگارى بود دیگر. مثل حالا نبود که اینقدر دختر و پسرها دنبال کتاب‌ها باشند. همه غلط و غلوط مى‌نویسند و یکنواخت.

هیچ کدام‌شان را خوانده‌اید؟
نه. نوه‌ام هى مى‌خرد و مى‌خواند و مى‌گوید این‌جورى بود. مى‌گویم چرا خریدى؟ چرا پول دادى براش؟ همه موضوعات هم شبیه هم است. یکى فقیر است و آن یکى اعیان. یا این یکى اعیان است و آن یکى فقیر است. مثل فیلم‌هاى فارسى آن زمان شده همه رمان‌ها.

چکار باید کرد که خواننده از دست نرود؟
باید جاذبه به کتاب داد. نقاط توریستى باید داشته باشد کتاب. جذاب باشد. یک جذبه خاصى باید داشته باشد. نویسنده خوب توانسته باشد کارگردانى کند. کارگردانى فیلم را دیدید؟ یکى خوب درمى‌آورد و یکى نمى‌تواند.

شما وقتى مى‌نوشتید، جورى مى‌نوشتید که انگار دوربین دارد همه چیز را دنبال مى‌کند؟
انگار که خودم در آن هستم. در آن مسیر دارم مى‌روم. این حرف‌ها به چه دردت مى‌خورند؟

خب این حرف‌ها باید در تاریخ ادبیات ایران بمانند.
من دیگر حوصله هیچ کارى را ندارم. به اینجا رسیدم که کتاب چاپ بشود یا نشود، دیگر برایم مهم نیست.

از کتاب: «معجون عشق»، نشر آموت، ۱۳۸۸

همرسانی کنید:

مطالب وابسته