مطالعۀ ویراست جدید کتاب “تاریخ سینمای ایران” (مسعود مهرابی) خاطره هایی از دوران قدیم سینما رفتن را برایم تازه کرد.
در بخشی از کتاب راجع به دوبله از زبان دوبلور سابقه دار و نامدار، منوچهر اسماعیلی آمده است: “جایی که پلیس خودش دزد بود، ما مجبور بودیم برای آن که نظام پلیسی ضربه نخورد، او را یک پلیس خوب معرفی کنیم. پلیس برای مثال است، وگرنه این در مورد وکیل، سناتور، شاعر، معلم، موسیقی دان و شخصیت های دیگر هم صادق بود. با این تغییرات، در حقیقت خودمان را فریب می دادیم.”

در بخشی دیگر از کتاب درباره سانسور، آیین نامۀ ١۵ قسمتی سانسور که در سال ١٣٢٩ به تصویب رسیده بود درج شده. این آیین نامه در سال ١٣۴٧ تغییر کرد و به بیست مورد افزایش یافت. یکی از این موردهای آیین نامه جدید این بود: “تشویق اعمال رذیله و غیر انسانی از قبیل خیانت، جنایت، جاسوسی، زنا، همجنس دوستی، دزدی، ارتشاء، تجاوز به حقوق غیر به آن شکل که فاقد اخذ نتیجۀ مثبت و انسانی باشد یا نتایجی از آن عاید شود که به طور ضمنی دال بر برائت و موجه ساختن ارتکاب به اعمال ناشایست و غیرانسانی باشد.”

این بخش های کتاب مرا به یاد دیدن چند فیلم در خارج و داخل ایران و متوجه شدن به مداخله سانسور انداخت. یکی از فیلم ها سوپرفلای (گوردون پارکز ١٩٧۶) بود که همان سالی که درآمد در لندن دیده بودم و به غیر از موسیقی خوب کرتیس میفیلد فاقد ارزش بود. فیلم درباره یک قاچاقچی رده پایین بود که قصد داشت در این امر شریف به مقام های بالا برسد ولی شخص مرموزی به نام “رییس بزرگ” مانع پیشرفت او می شد. آخر فیلم او پی می برد که رییس بزرگ شخصی جز رییس پلیس نیویورک نیست. او نزد این رییس پلیس فاسد رفته و او را تهدید می کند که اگر دست از سرش بر ندارد پته اش را روی آب ریخته و هردو باهم آب خنک خواهند خورد. تابستان آن سال در تهران بودم و به اصرار چند تا از دوستان که بیشتر به خاطر موسیقی فیلم می خواستند آن را ببینند، روانه سینما شدیم. همه چیز مطابق نسخه لندن پیش رفت (به جز حذف یکی دو صحنۀ سکسی) تا رسیدیم به صحنه آخر و برملا شدن راز رییس پلیس. با کمال تعجب دیدم که آقای قاچاقچی وقتی که پیش رییس پلیس رفت، نه تنها او را به عنوان رییس قاچاقچیان معرفی نکرد، بلکه از کارهای غیر خلاف خودش ابراز ندامت نموده و گفت که آمده خودش را تسلیم قانون کند تا با مجازاتش دیگران درس عبرت گیرند!

در فیلم “این فرار مرگبار” ( سم پکینپا، ١٩٧٢)، یک کلانتر فاسد یک زندانی را موقتآ آزاد می کند تا برای او یک سرقت بزرگ انجام دهد. این زنئانی و همسرش (استیو مک کویین و الی مک گرا) سرقت را انجام می دهند ولی آخر فیلم با پول ها به مکزیک فرار می کنند. در نسخۀ ایران در پایان فیلم، پس از اینکه مک کویین و مک گرا با پول ها فرار می کنند، صدای گوینده ای شنیده می شود که به تماشاگران اطلاع می دهد که چند روز پس از فرارشان این زن و شوهر سارق توسط ماموران دستگیر شده و به مجازات می رسند!

020-ali-macgraw-steve-mcqueen

در فیلم “گراجوئت” (مایک نیکولز، ١٩۶٧)، مشاهده رابطه جنسی جوانی که تازه فارغ التحصیل شده (داستین هافمن) با یک زن شوهردار (آن بنکرافت) هستیم. منتهی در ایران، شوهر این خانم به داستین هافمن متذکر می شود که او و همسرش مدتی است که طلاق گرفته اند. برای تماشاگران عجیب بود که چرا این زن و شوهر مطلقه هنوز با هم زندگی می کنند و حلقه های ازدواج را هم هنوز بدست دارند!

در کتاب همینطور هم اشاره ای شده که علاوه بر سانسوری که رسمآ توسط ارگان های دولتی انجام می گرفت، قسمت هایی از فیلم ها توسط خود سینما دار ها به خاطر طولانی بودن فیلم یا دلایل دیگر حذف می شد. ششمین فیلم سری جیمز باند با نام “در خدمت سرویس مخفی ملکه” (پیتر هانت، ١٩۶٩) و با شرکت جورج لازنبی، که سکان کشتی را موقتآ از شون کانری به دست گرفته بود، تازه در تهران روی اکران آمده بود. این فیلم را هم در انگلیس دیده بودم ولی دوباره با دوستان برای دیدنش به سینما رفتیم. در نسخه ای که در انگلیس دیده بودم، آخر فیلم جیمز باند ازدواج می کند ولی درست پس از مراسم عروسی، بد جنس فیلم ، ارنست بلوفلد (که ۴۶ سال طول کشید تا بالاخره در فیلم اسپکتر به دام جیمز باند افتاد) با ماشین سر رسیده و عروس خانم را ترور می کند و پا به فرار می گذارد. در سینمای تهران هم جیمز باند عروسی کرد ولی بلافاصله پس از مراسم عروسی، و پیش از اینکه بلوفلد ناجنس از راه برسد، چراغ های سینما روشن شده و تماشاگران با خواندن “بادا بادا مبارک بادا” سینما را ترک نمودند! ظاهرآ صاحب سینما دوست نداشت که مشتریانش با خاطری افسرده سینما را ترک کنند، یا عصبانی شده و به صندلی های سینما صدمه وارد کنند. جالب اینجا بود که من هرچقدر قسم و آیه خواندم که آخر فیلم زن جیمز باند کشته می شود، هیچ یک از دوستان باور نکردند و فکر کردم که با آن ها قصد شوخی دارم!