راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

پاتوق کتابفروشی زمینه؛ به روایت گلی امامی

گلی امامی
ماهنامه تجربه

نوشتن از کتابفروشی زمینه همیشه به هم‌ام می‌ریزد. نوشتن از فرزندی که متولد شد، بالید و بعد هم مرد، کار آسانی نیست. اما هنوز بعد از ده سال که زمینه به زمان پیوسته، کسانی که مرا می‌بینند با چنان شوقی از روزهای زمینه یاد می‌کنند که تا حدودی آرامش می‌یابم و فکر می‌کنم شاید باید همین اندازه می‌زیست و عمر می‌کرد.

سی و دو سال پیش، زن و شوهری فرهنگی، تحصیل کرده و شاغل در کوتاه‌تر از چند ماه پاک سازی و خانه نشین شدند و دستِ شان از همه جا کوتاه ماند. بچه‌ها کوچک بودند، پس اندازی نبود، انقلاب همچون گردبادی توفنده همه چیز را زیر و رو کرده بود، اما زندگی باید ادامه می‌یافت. تصمیم گرفتند تنها کاری را که بلدند، در خانه انجام بدهند. راه‌انداختن یک انتشارات کوچک با کمک نه نفر دوستِ همراه و همکار که بیشترشان کمابیش در همین وضع بودند.

انتشارات زمینه با صدهزار تومان سرمایه (نفری ده هزار تومان) آغاز به کار کرد. اولین کتاب، که در نوع خود هم نخستین بود، با نام روزهای خون، روزهای آتش، کتاب مصوری بود از عکس‌های زنده یاد بهمن جلالی و چند عکاس زبده دیگر از روزهای انقلاب. کتاب با چنان استقبالی روبرو شد که ظرف چند ماه به چند چاپ رسید و شرکای زمینه را امیدوار کرد. کتاب مصور بعدی، آبادان که می‌جنگد همچنان با عکس‌هایِ بهمن جلالی از جبهه‌های جنگ و به خصوص آبادان بود و فروش‌اش هر چند نه به موفقیت قبلی ولی امیدوار کننده بود.

پنج شش کتاب بعد اما، چنان که طبیعت هر نوع کار جمعیِ غیر دولتی در این سیاره است، اختلاف سلیقه‌ها، بنیان‌گذاران انتشارات زمینه را از هم پراکند. آن هم پس از صرف ماه‌ها وقت و هزینه بابت ویرایش و اصلاح و پژوهش کتابی که می‌توانست خونی به شریان این نشر خانگی کوچک روان کند، مولف با کم لطفی هر چه تمام تر، هلوی پوست کنده را برد و به ناشر دیگری سپرد. بار دیگر کریم و گلی ماندند و حوض اشان.

چه باید می‌کردند؟ جز کار کتاب و نشر حرفه دیگری نمی‌شناختند.

نزدیک منزل آنها، در محله قدیمی مقصود بیگ و چهار راه حسابی، یکی از هزاران شعبه بانک صادراتی بود که در ضلع شرقی یکی از باغ‌های زیبای شمیران قرار داشت، (که امروز مانند تمام باغ‌های این محله گود برداری شده و می‌نماید که باید انتظار آسمان خراشنده دیگری داشته باشیم) و آن زمان با در و پنجره‌های شکسته و تیر و تخته‌های خرد شدهء پوشیده از خاک و خل (نتیجه خشم انقلابیون محله) شباهتی به بانک نداشت.

ما که همیشه آرزوی یک کتابفروشی داشتیم، چه می‌شد اگر می‌توانستیم این فضا را به کتابفروشی‌ای تبدیل کنیم؟ پنجاه درصد کار جور شد. با چه سرمایه ای؟ یک بار دیگر چند خویش و دوست دلسوز به داد رسیدند. خوشبختانه صاحب ملک خویشِ آشنائی قدیمی (روح‌اش شاد) بود و سفارش ما را کرد و گفت آدم‌های کلاهبرداری نیستند و مالک را راضی کرد.

تعمیرات انجام شد، قفسه‌ها خریداری شد، و امامی‌ها طی این مدت به دفتر ناشرهائی که هنوز فعال بودند رفتند و با اعتباری که هنوز میان اهل نشر داشتند، کتاب‌ها را انتخاب کردند. در آن زمان هنوز پدیده‌ای به نام توزیع کننده کتاب وجود نداشت و هر کتابفروش باید شخصاً به ناشر مراجعه می‌کرد و کتاب می‌گرفت.

این زمانی است که جز کتابفروشی‌های مقابل دانشگاه، و به غیر از دو سه کتابفروشی پراکنده در سطح شهر کتابفروشی‌های معتبر دیگری وجود نداشت. هر کسی شنید ما قصد چه کاری داریم آن هم در پس کوچه یک محله کاملاً مسکونی و به کلی به دور از مسیر آیندگان و روندگان، سرزنش مان کرد، «کار عبثی است»، «ایجاد کتابفروشی در چنین منطقه‌ای به هیچ وجه عاقلانه نیست و جز شکست آینده‌ای ندارد». حتی نماینده مالک که انسانی فهیم و تحصیلکرده بود، بارها کوشید ما را منصرف کند. می‌گفت کسب دیگری راه بیندازید. که بلد نبودیم. اصولاً کاسب نبودیم.

به هر صورت با وجود مخالفت همهء کارشناسان اقتصادی، کتابفروشی زمینه در اولین روز مرداد ماه ۱۳۶۲ شمسی رسماً آغاز به کار کرد. کاسب شدن امامی‌ها برای دوستان فرهنگی و اهل قلم و هنر خبری غیر منتظره و جالب بود (برای خودشان هم همین طور) و این شد که به تدریج برای دیدن آنها به کتابفروشی آمدند.

بار دیگر یادآوری کنم که در آن زمان تهران دیگر برای این افراد پاتوقی نداشت، جنگ ایران و عراق شروع شده بود، جمعیت تهران هنوز به مرز انفجار نرسیده بود. شوک اولیه زیر و زبر شدن زندگی‌ها، خفیف ترشده بود، بخشی از طبقه تحصیلکرده و شاغل در حکومت سابق بیکار شده و روی دست خودشان مانده بودند و انتظار می‌کشیدند (انتظار چی؟) لاجرم پیدا شدن گوشه دنجی در محله‌ای مسکونی و مشجر و خوش آب وهوا، که کتابفروشی هم بود و فروشنده‌های‌اش هم کتاب شناس بودند و راهنمائی می‌کردند، و احیاناً استکانی چای قند پهلو هم تعارف می‌کردند، مکانی شد برای کسانی که نیاز به چنین فضائی را حس می‌کردند.

از همان آغاز فعالیت از جمله کارهائی که انجام دادیم و به مذاق همه (به غیر از یک نفر) خوش آمد ارسال فهرستی بود به نام گلچینی از میان کتابهای تازه برای دوستان و آشنایان، و مشتریانی که رفته رفته زمینه را کشف می‌کردند. این فهرست که بعدها الگوی معرفی کتاب بسیاری از مجلات ادبی و فرهنگی قرار گرفت. {آقای فرید قاسمی در کتاب «مطبوعات گذار: تاریخ نشریه‌های ادواری حوزه کتاب در ایران» مفصل به این فهرست پرداخته و نمونه‌هائی آورده‌اند.} فهرست در یک صفحه آ ۴ پشت رو، کتاب‌ها را با یکی دو جمله معرفی می‌کرد. این گلچین را کریم امامی با نثر شیرین، روان و گاه پر طنزی که داشت تهیه می‌کرد، و این کار را بی‌وقفه به مدت ده سال هر ماه انجام داد و نگارش آن در هشت سال بعد بر عهده این قلم گذاشته شد.

فهرست‌های زمینه به تدریج راه خود را از محدوده تهران به دیگر شهرهای ایران و بعد فراتر از مرزهای کشور باز کرد و دریافت کنندگان آن کتابهای سفارشی اشان را از طریق پست سفارش می‌دادند و دریافت می‌کردند، که در آن زمان کار بس دشواری بود. پستخانه‌ها به ارسال کتاب به مقدار زیاد عادت نداشتند، قوانین دست و پا گیر زیاد بود. ولی کتاب‌ها می‌رسید و مشتری‌ها راضی بودند.

از نخستین مشتریان زمینه تعدادی از تکنوکرات‌های تحصیلکرده رژیم سابق بودند، که اکنون یا به جبر یا به اختیار خانه نشین شده بودند، مهاجرت هم نکرده بودند، یا خانواده را فرستاده بودند و تنها مانده بودند و به ناچار می‌بایست صبح‌ها چند ساعتی از خانه بیرون می‌زدند. بسیاری از این افراد در “زمینه” دوستان قدیم را می‌یافتند، و بساط معانقه و خوش بش بود که به راه می‌افتاد. بی‌تردید این یکی از خوش‌ترین لحظه‌های عمر ما در زمینه بود. روزی که بر حسب تصادف، جمعی از آنها در آنجا حضور داشتند، یکی از آنها گفت، « آقایان، خدا را شکر کنیم که زنده مانده ایم و به دیدار هم نائل شده ایم.»

از اولین مشتریان زمینه که تا دم آخر (حتی دو هفته‌ای پیش از فوت اش) مرتب هفته‌ای یکی دو بار، و حتماً پنجشنبه صبح‌ها، به کتابفروشی سر می‌زد، دکتر امیر حسین جهانبگلو بود. همیشه هم کیسه‌ای پر از کتاب می‌خرید. روزی که برای تسلیت به بانوی بزرگوارش به منزل او رفتیم، انبوهی از کیسه‌های پلاستیکی پر از کتاب را روی مبل‌ها و گوشه و کنار اتاق پذیرائی او دیدیم که همچنان دست نخورده مانده بود. حضور دکتر جهانبگلو در زمینه مرکزی ثقلی شد برای جلب تعداد زیادی از جوانان دانشجو و فارغ التحصیل و علاقه مند به بحث و گفت‌وگوی فهیم و پر محتوا. دوست نارنین و فرهیخته امان، بابک احمدی از نخستین این افراد بود، او هنوز در میان جوانان و روشنفکران چندان شناخته نشده بود، گهگاه نقدهائی سینمائی در مجله فیلم می‌نوشت و چندی بعد هم اولین کتاب سینمائی‌اش را منتشر کرد. چون همسایه ما بود، معمولاً سه شنبه‌ها منظم می‌آمد که فرصت بحث را در محیطی خلوت‌تر با دکتر جهانبگلو بیابد. پنجشنبه‌ها که در میان دوستان به روز زمینه معروف بود، شلوغ‌تر از آن بود که فرصت گفت‌وگوی طولانی و عمیق دست دهد. پنجشنبه‌های زمینه بعدها به دوره ناهاری تبدیل شد که گروهی از کتابفروشی به منزل میزبان می‌رفتند.

از همسایه‌های والا مقام دیگرمان دکتر حسابی بود (که نمی‌دانم چه اصراری است او را پروفسور دکتر خطاب کنند)، که ماهی یک بار بعد از دریافت فهرست می‌آمد و کتاب‌هائی را که مورد نظرش بود انتخاب می‌کرد و می‌خواست که آنها را بررسی کند. برخلاف تصویر جدی و عبوسی که از او داده‌اند، در تمام مدتی که آنجا حضور داشت، می‌گفتیم و می‌خندیدیم. طنزش بی‌نظیر بود.

دکتر محمد حسن لطفی مشتری فرهیخته دیگری بود که هر چند همسایه نبود اما تقریباً هم محله بود، او که با دیسیپلین آلمانی هر روز بدون استثنا چند ساعت پیاپی کار می‌کرد، هفته‌ای یکی دو بار، حوالی ظهر و بعد از چند ساعت کار به قول خودش برای رفع خستگی راه پیمائی می‌کرد و به سراغِ مان می‌آمد تا با یک استکان چای گلوئی تازه کند و سیگاری را که دوست نداشت در منزل بکشد دود کند و نگاهی به کتاب‌ها بیندازد.

مهندس احمد مصدق کوچک‌ترین پسر دکتر مصدق کمی بالاتر از کتابفروشی خانه داشت و رابطه‌ای که بین امان برقرار شد به مراتب فراتر از خریدار و فروشنده کتاب بود و به رفت و آمد دوستانه‌ای انجامید. حضور او با آن قد رسا و شباهت عجیب به پدر، در کتابفروشی از خاطرات خوش ماست. او که عکاس ماهری بود، و چند تا از معروف‌ترین عکس‌های دکتر مصدق اثر اوست، به اصرار خواست از ما دو نفر هم عکس‌های چهره‌ای بگیرد که با لطف هر چه تمام‌تر قاب کرد و به ما داد. اواخر که نیروی زیادی برای آمدن و تورق کتاب‌ها نداشت، صبح‌ها پیش از رفتن به محل کارش با اتومبیل دم در کتابفروشی توقفی می‌کرد، ما می‌رفتیم و خوش و بشی می‌کردیم و می‌رفت.

به مرور زمان “زمینه” محلی شد برای سر زدن بسیاری از نام آوران و روشنفکران اعم از ادبی و فرهنگی. از این نام آوران می‌توانم به حضور گهگاه همیشه استادمان دکتر شفیعی کدکنی اشاره کنم که با خانواده می‌آمد و کوچک‌ترین اشان روی زمین می‌نشست و کتاب‌های کودکان را تورق می‌کرد. دکتر محمد مقدم، داریوش شایگان، ایرج افشار، کیکاووس جهانداری، عبدالرضا هوشنگ مهدوی، محمود دولت آبادی، محمد بهمن بیگی، بیژن جلالی نازنین، دکتر عزت‌الله فولادوند، عباس کیارستمی، مسعود کیمیائی، و حتی خانم فائقه آتشین و بسیاری دیگر که اگر بخواهم نام ببرم باید چندین صفحه را فقط به نام این عزیزان اختصاص بدهم. و البته پنجشنبه‌ها هم به راه بود، تا آنجا که اگر کسی به دلیلی غیبت می‌کرد، مورد سوال قرار می‌گرفت.

در محبوب بودن پنچشنبه‌های زمینه همین بس که بگویم، دانش آموز جوانی (سوم دبیرستان) از گرگان که وصف فرهیختگانی را که پنجشنبه‌ها در زمینه گرد می‌آمدند، شنیده بود، چهارشنبه عصر‌ها از گرگان به تهران می‌آمد، صبح پنجشنبه در کتابفروشی حضور پیدا می‌کرد، عصر سینمائی می‌رفت و جمعه هم بر می‌گشت به گرگان. این دانش آموز پس از پایان دبیرستان در کنکور دندانپزشکی شهید بهشتی قبول شد، و با خانواده‌اش شرط کرده بود به شرطی به دانشگاه می‌رود که آپارتمانی در نزدیکی زمینه برایش بگیرند. که گرفتند و در تمام طول تحصیل دانشگاهی‌اش هر زمان که فرصتی می‌یافت به ما سر می‌زد. این آقای دکتر اکنون چند سالی است که همراه همسر و پسر چند ماهه‌اش ساکن استرالیاست. دکتر زمانی از زمره بسیاری جوانان و نوجوانان دانش آموز و دانشجوئی است که پاتوقِ شان زمینه بود و اکنون همگی افراد بالنده‌ای در ایران و کشورهای دیگر دنیا هستند و برای خودشان شخصیت‌های برازنده‌ای شده‌اند.

حضور هر یک از این افراد چه نام آور و چه گمنام قوت قلبی بود که مطمئن شویم تصمیمی که گرفته بودیم تصمیم درستی بود. نماینده مالک هم چند سال بعد اعتراف کرد که حق با ما بوده و او اشتباه می‌کرده.

خاطره شیرینی از یکی از پر و پا قرص‌ترین مشتریان زمینه به نام آقای افشار بگویم. ایشان از اولین لحظه‌ای که وارد کتابفروشی شد، با آن موی سفید و کت و شلوار شیک و کراواتی که همیشه می‌بست، و قیافه بسیار موقر و جذاب، و نحوه برخورد بسیار مودب و متین اش، ما را مطمئن کرد که باید از دیپلمات‌های قدیمی باشد. نپرسیدیم. او هم نگفت. ولی بر خلاف بسیاری، با دست و دلبازی فراوان خرید می‌کرد. فراتر از آن همیشه مبلغی پول نزدمان می‌گذاشت که اگر کتابی باب طبع‌اش رسید برایش کنار بگذاریم. که برای دخل نحیف ما موهبتی بود. کتاب‌هائی هم که می‌پسندید همه درباره تاریخ ایران، یا تصویرهای زیبای ایران بود. روزی با دختر خانم جوانی آمد که معرفی کرد دخترم که تازه از سوربن پاریس فارغ التحصیل شده و به وطن برگشته. بی‌تردید در آن ایامی که هر کس برای خرید حتی یک جلد کتاب هم حتماً چانه می‌زد نحوه خرید آقای افشار، او را به یکی از محبوب‌ترین مشتریان ما تبدیل کرده بود.

یک سالی گذشت یک بار که به کتابفروشی آمدند، با همان لحن آرام و موقر، از من پرسیدند، چرا شما و آقای امامی هرگز سری به ما نمی‌زنید. من شگفت زده پرسیدم، «آقای افشار، ما کجا باید به شما سر بزنیم؟» گفتند، «چلوکبابی البرز سر دو راهی قلهک!» که از سال ۱۳۳۰ در آنجا به کار مشغول بوده. از اولین باری که به آنجا رفتیم، و با شرمندگی هم ما را مهمان کردند، تا امروز هیچ چلوکبابی دیگری را قبول نداریم. آقای افشار نازنین چند سال پیش دار فانی را وداع گفت، ولی دختر خانم سوربن تحصیل کرده ایشان آنجا را هنوز به کمال اداره می‌کند و الحق هم از بهترین چلو کباب‌هائی است که می‌توان در تهران خورد.

کتابفروشی در ایام جنگ و بمباران تهران حتی یک روز هم تعطیل نشد. روزی که موشک ماقبل آخر صدام به تهران خورد، فاصله‌اش تا کتابفروشی کمتر از پانصد متر بود. در بیست متری منزل ما. در آن پیش از ظهر بهاری دلپذیر دکتر جهانبگلو، بابک احمدی، کریم امامی و من در کتابفروشی مشغول بحث درباره یکی از داستان‌های کوتاه جویس به نام «مرگ» بودیم (که اگر حافظه‌ام درست یاری کند فیلمی از روی آن ساخته بودند). کتابفروشی صدمه ندید ولی خانه ما دید. پرداختن به این حادثه از حوصله این مطلب خارج است. ولی یاد آوری این خاطره هنوز هم بعد از بیست و اندی سال سخت ناخوشایند است.

همان طور که اشاره کردم چهار راه حسابی، که به قول زنده یاد دکتر حسابی، با وجود “زمینه” تازه “حسابی” شده بود، محله‌ای قدیمی و کما بیش با مغازه‌هائی “زیر بازارچه ای” بود. بقالی‌هائی با قفسه‌های چوبی و سقف‌های بلند و دود زده، نانوائی‌های قدیمی و غیره. وجود کتابفروشی سه دهنه و‌ تر و تمیزی با شیشه‌های بزرگ و باغچه‌ای گلکاری شده مقابل آن، کاسب‌های محل را متوجه تناقض آشکار این تفاوت کرد و چیزی نگذشت که به فکر بازسازی و نوسازی مغازه‌ها افتادند. و به تدریج همزمان با فرایند سازندگی در کشور، بقالی‌ها به سوپر، و شیرینی فروشی و مغازه‌های نو نوار خوش قیافه‌ای تبدیل شدند. دیگر از آن حالت زیر بازارچه‌ای در چهار راه حسابی خبری نیست.

اگر بخواهم از تجربه هیجده ساله کتابفروشی جمع بندی‌ای بکنم، در یک کلام می‌توانم بگویم حاصل‌اش دوستی بود، چه دوستی ما با خیل افرادی که مارا یافتند، درکنارمان ماندند و تا امروز هم به دوستی امان ادامه می‌دهیم، و چه کسانی که در آنجا دوست شدند و هنوز هم دوست باقی مانده‌اند. زمینه هرگز سود اقتصادی نداشت ولی گنجینه‌ای که از دوستان یک رنگ و پایدار برای ما به جا گذاشت ارزش‌اش از هر بهره مالی بیشتر بود.

وقتی پارسال در یک نمایشگاه دختر زیبای جوان و آراسته‌ای تا مرا دید به سویم دوید، به گردن‌ام آویخت و شروع کرد به گریه که، « خانم امامی چه خوب شد پیدات کردیم. کجا بودی؟» و من بهت زده که کی است؟ و بعد از معرفی معلوم شد سه ساله بوده که همراه مادر و خواهر پنج ساله‌اش مرتب به سراغ امان می‌آمدند و دوستان خوبی بودند، و به جبر زمان از هم بی‌خبر مانده بودیم، جز خاطره خوب چه می‌توانم داشته باشم.

چگونه می‌توانم از زمینه بنویسم و از جواد نقی زاده، همکار، همراه، دوست و برادری که تا امروز مرا ترک نکرده یاد نکنم. چگونه می‌توانم از اولین مشتری و تا آخرین روز، آخرین مشتریانم خواهران دو قلوی سالور نام نبرم. چگونه می‌توانم از دکتر بیژن جفرودی، پزشک حاذق، استاد محبوب و کتابخوان و کتابخر بی‌وقفه نام نبرم که به پزشک خانوادگی تمام مشتریان زمینه تبدیل شده بود، و ده‌ها مانند آنها. زنده و پایدار باشند.

نمی شود از زمینه نوشت و از شادروان کامران احمدی (شاگرد دبستان پدر بزرگم و بر حسب تصادف همشاگردی مادرم در دانشگاه تهران) نگویم، که هر روز، و بدون اغراق هر روز، از دزاشیب پیاده راه می‌افتاد و می‌آمد به زمینه، ساعتی می‌چرخید، هرگز کتاب نمی‌خرید، به همه همه گونه مشاوره، اعم از خانوادگی، پزشکی، اقتصادی، سیاسی، تاریخی می‌داد و بعد پیاده باز می‌گشت. روزی ده‌ها کیلومتر پیاده روی می‌کرد، و معتقد بود تا صد سال عمر می‌کند، و زودتر از تمام بیمارانی که برای اشان نسخه می‌پیچید رفت.

فکرش را که می‌کنم، روزهای پایانی زمینه مصادف شده بود با افتتاح شهرکتاب‌ها در گوشه و کنار تهران و تبدیل شدن کریم خان زند به راسته کتابفروشان، و لاجرم دیگر عمر کتابفروش‌های محله به سر می‌رسید.

فکرش را که می‌کنم، دیگر عمرش را کرده بود.

———————
*این مطلب در اولین شماره ماهنامه تجربه (اردیبهشت ۱۳۹۰) منتشر شده است و به یاد کریم امامی که در تیرماه ۱۳۸۴ درگذشت بازنشر می شود.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته