راهنمای کتاب

Search
Close this search box.

خاموشی حبیب الله بیگناه، شاعر عارف

حسن قاسمی

دُردی کش زمانم، ساقی بهانه کمتر

با دُرد، می توان کرد، دَرد زمانه کمتر

ای ناصحان مشفق! برمن فسون نخوانید

بیدار روزگارم، دیگر فسانه کمتر

آخر به باد دادی، خاکستر وجودم

ای آتش محبت! باری زبانه کمتر

گفتاری از سر درد با ابناء زمانه که خوش گفته‌اند:

بودیم و کسی پاس نمی‌داشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

هفتم آبان ماه ۱۳۹۹ چهل روز از خاموشی استاد شهیدزاده گذشته بود و امروز هشتم آبان خبر خاموشی اسوه‌ی مهربانی و فضیلت استاد مسلم مهر و عرفان جناب حبیب الله بیگناه منتشر شد. او در ابیات بالا به درستی از دردی‌کشی و بیداری‌اش میگوید و نیز بیزاری‌اش از فسون و فسانه.

بگذارید نخست آنچه را که از سر درد با ابناء زمانه میخواستم گفته باشم بگویم و آن اینکه بر مزار جناب شهیدزاده معدودی به احترامگزاری آمده بودند و عزیزی که گوینده و برنامه‌گردان بود به درستی این گلایه را به زبان آورد که از آن همه دوستان و ارادتمندان و آشنایان چهل و پنجاه ساله اگرچه جمعی‌شان رخت سفر بسته و راهی ابدیت شدند، اما هنوز جمعی نه کم شمار هستند و حضورشان بایسته و لازم بود. … بگذریم.

سخن از عزیز تازه سفرکرده‌ای است که دوست دارم نامش را همراه با توصیفی از زبان دوستش اخوان ثالث بیاورم درنامه‌ای که با عنوان مکتوب اخوان در مقدمه‌ی شبخوانی آمده است: «عزیزم شفیعی، دفتر شعرت را آن دوست خوب و مهربان ما، آن طلایی سروسبیل کبود چشم《بیگناه》 برایم آورد….» آری سخن از خاموشی اوست که سال‌ها اسیر بستر بیماری بود و دیدگان روشنش نگران احوال روزگار و مردم این دیار. این که میگویم نگران روزگار و مردمش بود از آن روست که در خودنوشت زندگیش می‌نویسد: «سال‌های دبیرستان سال‌های پر التهابی بود، نوجوانی و جوانی‌ام به گونه‌ای سپری شد که تا به امروز نفهمیدم جوانی چیست؟ آستین‌ها را بالا میزدیم و زنده‌بادها و مرده‌بادها. دیگر از باد به مباد رسیده بودیم که ناگهان «طوفان بی‌رحمی سیه برخاست» و آغاز مشکلات که مپرس…. تازه با سختی‌ها پنجه نرم میکردم که پدر در بستر بیماری افتاد و برادرم راهی زندان….» و همو در این خودنوشت می‌گوید دو سالی بعد از فوت پدر به همراه مادر و برادر کوچکتر از بجنورد به مشهد کوچ می‌کند: «سال های ۱۳۳۵— ۳۶ برایم سال‌های موفقیت‌آمیزی بود. اول با یکی از رندان پاک‌باخته‌ی روزگار آقای علی‌اکبر فتح‌پور کاشانی آشنا شدم و این آشنایی بسیاری از مشکلات معنوی ام را حل کرد و آرامش خاصی به من بخشید….» و بعد از آشنایی با قهوه‌خانه داش‌آقا و در آنجا با زنده‌یاد کمال و سپس محفل ادبی منزل آقای فرخ می‌گوید و شگفتا که با چه ادب و تواضعی از حضور درکنار این عزیزان که چند گامی در عرصه‌های ادب، بر او پیشی داشتند یاد میکند و نام می‌برد.

امروز که به تاریخ تولدش نگاه می‌کنم تفاوت سنی خودم را با او بیش از دوسال نمی‌بینم و این تفاوت را از آن روی میگویم که من نخستین بار که با جناب بیگناه آشنا شدم، همین حریم را حرمت می‌نهادم، گویا ادب نهفته در ضمیر نسل ما بود که چنان حرمت بزرگان را نگاه میداشتیم که «مرد برهمن در مقام پیکر راما» و بعدها او را در خانقاه مرحوم سینایی میدیدم که با همه فضیلت‌هایش بی‌هیچ ادعایی از آغاز مجلس در جذبه‌ای خلسه‌وار تا پایان مجلس حضور داشت و به ناگاه سرخویش میگرفت و می‌رفت. و بعدتر ها او را در مقام شیخوخیت و دستگیری از جویندگان عرفان و سلامت نفس در خانه‌اش که به شیوه‌ی عرفا جامه‌ای بلند و سپید برتن و رشمه‌ای به کمر بسته و طالبینی چونان زنبوران عسل به گرد گل احاطه‌اش کرده و او بی‌دریغ شهد ادب و عرفان و سلامت نفس را ارزانی‌شان میداشت.

سال ها گذشت تا به خود اجازه دهم که از نزدیک ارادتم را به او عرضه کنم و «چه فرخنده شبی بود» به قول حافظ. هنوز یاد لذت همنشینی‌هایش چون شرابی کهنه و سکرآور جانم را به وجد می‌آورد. بسیار در کنارش مفتخر بودم و به دوستی‌اش شادان و سرخوش. بگذریم که زمانه را درستی عهد نشاید و به قولی:

جز زهر نیست تعبیه در جامش

جزنحس نیست طالع میزانش

گویا سرشته‌اند ز بی مهری

روز نخست، جمله‌ی ارکانش

نیکی اگر کند به کسی یکدم

بینی زکرده سخت پشیمانش

وان دم که بدکند به کسان، یابی

همسان باره درتک و جولانش*

حالا به تماشای کوچش و رهایی‌اش از تخته‌بند تن نشسته‌ایم سوگوار و ماتم‌زده! و برای خانواده عزیز و گرامی‌اش و دوستان و آشنایانش، این دوری بی‌پایان جانکاه و غم‌انگیز است اما به باور من برای حبیب الله بیگناه که هر حرفی از حروف نام و کنیه‌اش با مسماترین حروفی است که شناسه‌اش را تشکیل داده است، از سر گرفتن زندگی‌ای دوباره است که با هر دم زدن سپیده، روشنایی و با شکفتن هر گلی عطرش را به ما بی‌چرا زندگان میبخشد و متصاعد میکند.

در آخر دلم نمی‌آید که چونان گلایه‌ای که آن دوست در مراسم چهلم (زنده یادشهیدزاده) به زبان آورد، من در مورد این عزیز خاموشی گزیده جناب بیگناه چیزی نگویم و ازسوی خودم این گلایه رامطرح نکنم، گرچه آن عزیز را هیچ گاه خوشایند کسی مغرور و شیفته نمی‌کرد و بی‌مهری‌ها را نیز از سوی هرکس بزرگوارانه نادیده می‌انگاشت. بگذریم. سال ۱۳۸۵ بود شبی در نشستی، حالی بود و طربی که از حضرتش خواستم دفتر شعری، وجیزه تحقیقی، یا هرچه از این دست که بشود به کتابت در آورد، همت کند و به نشر بسپارد. پس از بسیاری سماجت‌ها موافقت شد و من گزیده‌ای از اشعارش را با عنوان «از کدامین هیچ؟» با آرم نشر سحوری به حله‌ی طبع آراستم و با کوششی اگر نه خستگی ناپذیر از سوی انجمن ادبی هنری صبا برای رونمایی کتاب جشنی را تدارک دیدیم که حضور نزدیک به صد نفر از ادب‌دوستان و شاعران و هنرمندان شهر، با حضور خود جناب بیگناه، زینت بخش آن نشست بودند و برنامه بعد از معرفی و دلیل انتشار کتاب با چند بخش موسیقی فاخر و سخنرانی و قدردانی شاعر از دوستان شرکت کننده پایان یافت و شگفتا که درمیان این همه دوستان اهل ادب وشاعر و علاقه مند (به استاد بیگناه) از کتاب تازه منتشر شده کمی کمتر از شمارش انگشتان دو دست خریداری شد و به امضاء آن زنده یاد مزین و همچنین کتاب (چارگانی) که تحقیقی است در هزار سال رباعی که افتخار نشر آن کتاب هم نصیب من و نشر سحوری شد.

بودیم وکسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم وبدانند که بودیم.

حسن قاسمی

مشهد

همرسانی کنید:

مطالب وابسته