آینه کژتاب «ما ایرانیان»

مهدی جامی

بخش اول این مقاله را اینجا بخوانید.

۴. ما هم مردمی هستیم

خوب است از خود بپرسیم دیگران چه می کنند؟ مثلا دانشوران آمریکا این کشوری که اذهان ما را تسخیر کرده چه می کنند؟ آیا دانشوران آمریکایی به همین سادگی روی خود و مردم و فرهنگ آمریکا برچسب می گذارند؟ آیا ما می توانیم با بررسی تاریخ کوتاه آمریکا که کمی بیش از ۲۰۰ سال است به درکی از تاریخ این کشور برسیم که قابل بیان در چند فرمول ساده باشد؟ آیا همین امروز که در آمریکا اعتراضات اجتماعی در جریان است می توان آمریکا را به یکی از صورتهای ساده شده ای فروکاست که معمولا روشنفکران ضدامپریالیست به آن علاقه دارند؟ آیا جریان اعتراضات را به سادگی می توان تحلیل کرد؟ و اگر نمی توان یک جریان امروزین اعتراضی را با دو سه حکم تحلیل کرد، چطور می توان در باره تاریخ حتی ۷۰ سال اخیر آمریکا، یعنی بعد از جنگ دوم جهانی، یک دو حکم کلی داد که جامع و مانع باشد؟ آیا هر نوع حکم کلی درباره آمریکا بدون نوعی ساده سازی بیش از حد ممکن است؟

همین داستان درباره ایران وجود دارد. اگر نتوان تاریخ کوتاه عمر آمریکا را بسادگی به چند حکم و فرمول فروکاست چطور ممکن است با تاریخ دراز دست کم ۲۵۰۰ ساله ایران چنین کرد؟ آیا چنین کاری اصولا علمی است یا از هر گونه احتیاط علمی دور است؟

علاقه گروهی از دانشوران ایرانی برای اینکه تاریخ ما را به احکام کلی خود تقلیل دهند از کجا ست؟ چطور تصور کرده اند چنین کاری اصولا ممکن است؟ من تنها جواب سرراستی که می یابم این است که اندیشه اجتماعی این گروه از دانشوران ایرانی با اندیشه های ساده سازی در مارکسیسم-لنینیسم روسی مسموم شده است. این نوع درک از جهان مدتها ست که بی اعتباری خود را هم در نظر و هم در عمل نشان داده است. سرنوشت شوروی بخوبی نمایانگر شکست همه جانبه این شیوه از ساده سازی از جامعه و دولت و انسان و تاریخ و سیاست است. اما از قرار این مانعی نبوده است که شیفتگی به روشهای اندیشه چپ در کشور ما از رونق بیفتد. زیرا در این نگرش نوعی ارضای فکری هست که ما را از اندیشیدن واقعی نجات می دهد. به ما تصوری می دهد که گویی همه مسائل خود را درک کرده ایم و آن را می شناسیم. گرچه به ما نشان نمی دهد راه چاره چیست. اما راه چاره واقعا کجا ست؟ اگر بخواهیم به الگوی دانشورانی که به خلقیات ایرانی می پردازند تکیه کنیم هیچ راهی جز جبرگرایی، یا همان دترمنیسم تاریخی، باقی می ماند؟ آنها به زبان تحقیقات خود ناگفته می گویند همین است که هست باید بسازیم و تسلیم شویم. راه نجاتی نیست مگر گریز!

راه نجات در فرهنگی که اساس معنویت آن بر رستگاری است بر اساس این تبیین ها بن بست است. آیا این نتیجه ای خردپسندانه است؟ آیا تحلیلی می توان ارائه کرد که انتهای آن تسلیم به جبر تاریخی و جغرافیایی باشد؟ و به قول استاد مهرداد بهار به اینجا برسد که بگوید شاید این درخت دیگر سبز نشود! (گفتگوی من با ایشان: ایران نامه، پاییز ۱۳۷۷) حتی تحلیل هایی می خوانیم که وقتی می خواهند هشدار بدهند که وضع محیط زیست ایران و آب کشور وخیم است به اینجا می رسند که بگویند این کشور در فلان مدت سال از سکنه خالی خواهد شد!

این چگونه دنیایی است که ما برای خود می سازیم؟ این دیوارهایی که دور خود رسم می کنیم تصویر واقعیت است یا تصویر ناتوانی ما –و در واقع روش تحقیق ما– از فهم واقعیت و یافتن راه روشن؟

برای تصحیح این روند مسموم و این خودآزاری تبیینی از کجا شروع کنیم؟ از این واقعیت ساده که ما هم مردمی هستیم. نه کمتر از دیگر مردمان نه بیشتر از دیگر مردمان. در چیزهایی برتری داریم و در چیزهایی نیاز به آموختن و آموختن داریم. مثل هر جامعه انسانی دیگر تحولاتی داشته ایم و داریم که خوب و بد داشته و زندگی ما هم مثل دیگر مردمان آمیخته کام و ناکام بوده است. اما در مجموع مردمی زنده و مباهی به فرهنگ و حیات و سبک زندگی خود هستیم. حاضریم با دیگران بده بستان کنیم اما مرکزمان فرهنگ ایرانی است. می خواهیم از دنیا بیاموزیم اما نمی خواهیم در دنیای گلوبال شده هضم و جذب و مستحیل شویم.

اگر ما هم برای خود مردمی هستیم نخست قدم این است که از شیفتگی به دیگران و بیزاری از خویشتن دست برداریم. با چشم همدلی به فرهنگ خود بنگریم و آن را عزیز داریم و بشناسیم و پالایش دهیم. انتظار جامعه فرشتگان از جامعه مطلوب خود نداشته باشیم و ایران امروز را مثال ناقص جامعه مطلوب و آرمانی خود نپینداریم. ما بهترین چیزی هستیم که می توانستیم در دقیقه اکنون باشیم با همه تجربه های گذشته از تلخ و شیرین. و فردا چیزی هستیم که می توانیم بشویم اگر باور کنیم و خاصه نخبگان ما باور کنند که ما هم مردمی هستیم نه بیش و نه کم از دیگری و دیگران.

در واقع، حتی نخبگان ما زودتر از عموم مردم ما باید باور کنند که ما هم مردمی هستیم و خود را و فرهنگ خویشتن را دوست بدارند و پاس دارند و بهترین خرد خود را برای پاسداشت و پالایش آن بسیج کنند. مردمان از پی خواهند آمد. به قول فراستخواه «معنای اخلاق، احترام به خود، احترام به دیگری و احترام به محیط است». (ص ۱۴۴) اما دانشوران ما چه بسا از روی خیرخواهی آسیب های بزرگی به مردم ما –یا همان دیگری– زده اند و اعتماد به نفس آنها را اگر نه سوخته اند دست کم متزلزل ساخته اند چون محیط زیست فرهنگی او را –ضلع سوم اخلاق ­در گزاره بالا– نشناخته اند یا در مقایسه با جامعه فرشتگان شناخته اند. چگونه از مردمی که چنین آوار بزرگی از تلخ اندیشی بر آنها بار کرده ایم طلب می توان کرد که برخیزند و کاری کنند و قدمی پیش بگذارند؟ اول قدم در هفت شهر عشق طلب است و شوق است و تمنای رفتن است و تغییر کردن. ما با این آوار در مسیر آنها در همان قدم اول شوق را در آنها خفه می کنیم. طلب ایشان را نمی بینیم. و ناچار با ایشان بیگانه می شویم و ایشان را در وادی ازخودبیگانگی سرگردان می کنیم.

راست این است که بهترین کار این روشنفکران و دانشوران این می بود که درباره روشنفکران و نخبگان ایرانی بنویسند نه درباره مردم و فرهنگ و تاریخ ایران. این کاری است ممکن و بس بسیار سودمندتر. هر کس باید انگشت اتهام را سوی خود بگیرد که این اخلاقی ترین کار است. از زمانی که زنده یاد آل احمد در خدمت و خیانت روشنفکران را نوشت تا امروز می باید ده کتاب دیگر منتشر شده باشد و به وضع روشنفکران و نخبگان ایرانی با همان قوت رسیدگی کند و دانش ما را از وضع نخبگان خود عمق و گسترش بخشد. اما راه آسانتر را رفته ایم و مدام مردمی را نقد کرده ایم که در واقع نمی شناخته ایم. چنانکه هیچ یک از مطالعات مربوط به خلقیات ایرانیان بر مطالعه میدانی و مشاهده علمی و منظم احوال و رفتار “مردم” و در واقع گروههای مختلف مردم متکی نیست.

این گروه از دانشوران تصور می کنند شناسایی نیروهای مخرب، بنا به فرض، به شناخت چگونگی تحول جامعه و یا دلیل ایستایی آن می رسد. بنابرین فراموش می کنند بپرسند: در میانه این آوار صفات منفی و موانع روانشناختی و اجتماعی «چطور جامعه باقی مانده و نشاط داشته است؟» و «چطور ابداع کرده و ساخته و همدلی کرده است؟»

شماردن صفات منفی و نیروهای مرعوب کننده و تذکر به روانشناسی ترس و تسلیم کافی نیست (برخی دانشوران آنچنان در این دست انگاره های خود غرق اند که مثل دکتر جوادی یگانه به این نتیجه رسیده اند که اصولا آدم ایرانی ترسو است! – بنگرید به: روزنامه ایران، ۱۲ مهر ۱۳۹۷). اگر این شمارش ها و تذکرها لازم هم باشد فقط نیم داستان است. محققی که نتواند صفات مثبت و نیروهای صف شکن و روانشناسی عزت و تاب آوری و پهلوانی را در مردم خود تشخیص دهد ره به بیراهه خواهد برد و خود و خواننده را از معرفت به تکاپوی عملی و واقعی جامعه محروم خواهد ساخت.

بیشتر این بزرگواران مدلهایی در ذهن –و یا در جغرافیایی غیر از ایران– دارند که جامعه خودی را با آن می سنجند. و چون معمولا آن مدلها و این جامعه با هم تطبیق ندارند و نباید هم داشته باشند این را جزو ویژگی های منفی جامعه می حسابند. دکتر کاتوزیان فکر می کند چون سیر جامعه اروپایی در ایران نبوده پس جامعه ایران کوتاه مدت بوده است –و نمی پرسد که درازمدتی همین جامعه و بقای هزاران ساله اش از کجا ست. دکتر فراستخواه نیز مدلی از توسعه و پیشرفت در ذهن دارد و چون بین جامعه و آن مدل فاصله می بیند جامعه را متهم می دارد. حتی دکتر پیران که مدلهای تطبیق بین غرب و ایران را رد و نقد می کند باز خود از شناخت دلایل بقای جامعه غافل می شود و برای اینکه ایران شبیه غرب نیست و نشده است هر دلیل منفی که به نظرش می رسیده وارد تبیین کرده است.

مساله اصلی این دانشوران در منفی دیدن صفات جامعه خودی دقیقا همین است که غرب برای آنها اصالت دارد و منبع صفات مثبت است و چون آن را در جامعه خود نمی بینند هر چه می بینند منفی جلوه می کند چون از آرمان غربی ایشان دور است.

۵. مطالعه جامعه مطالعه گروهها و دیدگاهها ست

جامعه را در کلیت خود هرگز نمی توان درک کرد و تبیین کرد. ما همیشه برشی به جامعه می زنیم. شناخت جامعه مثل انتخابات ریاست جمهوری است. هر نامزدی بر گروههای معینی تکیه دارد و وقتی برآمد همان ها بیشتر دیده می شوند. مثل انتخابات سال ۸۴ که رفسنجانی در مقابل احمدی نژاد قرار گرفت. اگر رفسنجانی به ریاست می رسید جامعه ایران بکلی طور دیگری «دیده» و «ارائه» می شد. چنانکه جمکران همیشه سر جایش بود اما صرفا با روی کار آمدن احمدی نژاد بود که در مرکز توجه عمومی و نیز رسانه های خارجی قرار گرفت و مقالات بلندی درباره آن در خارج از ایران نشر یافت.

در جهان هم چنین است. آمریکای اوباما همان آمریکایی نیست که در دوره ترامپ می بینیم. هر کدام از آنها بخشی از جامعه را نمایندگی می کنند و نشان می دهند. اوباما مایل بود نشان دهد که جامعه رشد کرده و نژادپرستی مهار شده است اما ترامپ بر همان گروههایی تکیه کرد که تصور می شد دیگر چندان نفوذی در جامعه ندارند و حرف و نظر و گرایش شان از رونق افتاده است. برآمدن او این گروهها را که چه بسا ضعیف شده بودند تقویت کرد و به رخ جهان کشید. 

پس سوال می رسد به اینجا که اصلا چگونه باید جامعه را دید و سنجید؟

اگر از نمونه های ذکر شده حرکت کنیم باید گفت جامعه را باید همواره بر اساس نیروهای پرتکاپو بازشناخت و در عین حال توجه داشت که گروههایی که به دلایلی ضعیف شده اند یا حاشیه نشین ممکن است با یافتن رهبری و انگیزه ای تقویت شوند و به میدان آیند. 

کار جامعه شناس همیشه شناخت گروه است. من جامعه شناسی نمی شناسم که جرات کرده باشد درباره گروههای بزرگ انسانی احکام کلی بدهد. کار جامعه شناسی همیشه متکی به مطالعه گروههای خاص است و اگر هم زنجیره ای از گروهها در آن بحث و بررسی شده باشند حوزه کار مشخص است و متکی است بر مطالعات میدانی طولانی و حتی زندگی با آن گروه یا گروهها. هیچ جامعه شناس و مردم شناسی بدون مطالعه دقیق، فرضیات و احکام خود را علمی نمی شمارد. مگر تصور کنیم که در ایران نوع خاصی از این مطالعات، هم نزد محققان و هم مخاطبان «علمی» تصور شده است. و گرنه با اصول عام علمی این مطالعات نمی توانند جدی تلقی شوند.

محققی که می خواهد در باره یک جامعه بزرگ حکم دهد پیش از همه باید بحث کند که اصولا چنین حکمی ممکن است و در حد بضاعت مطالعاتی فرد دانشور هست یا نیست –‌کاری که هیچ یک از تبیین‌گران “ما” ایرانیان نکرده اند. به نظر من، چنین حکمی ناممکن است و بنابرین هر حکمی که به کلیت یک فرهنگ یا ملت برگردد در مظان «شبه علمی» بودن است؛ و حقیقت آن که احکامی که تاکنون برای جامعه ایرانی صادر شده همه چنین اند زیرا گرایش به حکم فراگیر و تعمیم کلان در آنها غالب است.  

در عین حال، جامعه از منظر خود اعضای آن هم مهم است زیرا نهایتا فرد است که در جامعه می زید و راه بقا می جوید. من جامعه را از چشم خود اعضای آن می بینم وقتی در تعادلی نسبی باشند. یعنی معیار شناخت جامعه وضعیت کسانی است که نوعی تعادل و پایداری به سمت بقا و نشاط خود دارند. شناخت واقعیت هم چنین است. از چشم کسی که مومن است هر زحمتی و بلایی رحمت است و آزمون. به هر جا بنگرد روی او را می بیند و خرم است. اصل برای او بهشتی زیستن نیست. آسودگی و راحت و مثلا پیشرفت نیست. از زحمت ها شانه خالی نمی کند. باور دارد که لقد خلقنا الانسان فی کبد. رنج را بدیهی می گیرد و قابل حذف نمی داند. کسی که افسرده است هر چیزی را بار می بیند. آن که نشاط دارد جهان را هم بانشاط می یابد. در قصاید خاقانی که آنهمه شکوه و جلال و سنگینی و فضل فروشی هست وقتی به مرثیه هایش می رسیم، خاصه آنچه درباره از دست دادن پسر جوانش گفته، ناگهان جهان تیره و تار می شود:

گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترنج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید

یا به قول حافظ «کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد». اما همو بارها دنه می گیرد و می سراید:

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است

روشنفکرانی که می خواسته اند از جامعه و وطن خود چیزی شبیه به جامعه و وطن دیگران ببینند و بسازند و فاصله بعیدی میان خود و دیگری می یافته اند ناچار همیشه نگاهی تلخ و مایوس داشته اند. این تلخی در واقعیت نبوده است. در روان آنها و در چشم و بینش آنها نهفته بوده است. 

آخرین کارهایی که من برای رسانه کرده ام مجموعه ای نزدیک به چهل ویدئوی کوتاه بود که تمام به گردهمایی هایی کوچک و بزرگ ایرانیان و فارسی زبانان می پرداخت (در بیش از هشت کشور از افغانستان تا کانادا) و همت هایی که می کنند و خدماتی که به جامعه و همزبانان خود ارائه می دهند یا همدلی هایی که نشان می دهند. یکی از سردبیرانی که کارها را دیده بود معترض بود که در این ویدئوها همه چیز خوب است و باید جنبه های ناخوب جامعه و جماعت فارسی زبان را هم نشان داد! او تصوری از ویدئوی اجتماعی داشت که من نداشتم. او می خواست ویدئو ابزار سیاسی باشد. من از ویدئو توقع داشتم آینه زندگی مردمی باشد که کمتر آینه ای برای دیدن خود پیدا می کنند و صدایشان و همت شان جایی دیده نمی شود.

برای مقایسه در عالم خلقیات توجه به نوشته ها و گفته های استاد ما دکتر دادبه نکته آموز است. او وقتی می خواهد از فرهنگ ایران سخن بگوید بر مدارا و بی آزاری تکیه می کند (مثلا مقاله او را درباره سعدی ببینید: سعدی و نظریه اخلاقی کم آزاری، سعدی شناسی، اردیبشهت ۱۳۸۹). چنین است موضع استاد زنده یاد دکتر خانلری: «هر کس حوادث متوالی تاریخی ایران را از نظر بگذراند همیشه یک کلمه به خاطرش می گذرد و آن “دوام” است. این دوام موجب شده ایران تمدنی ایجاد کند که بنیادش بر “مروت” است. …ادبیات فارسی هم که سراسر مبلغ مروت و مدارا ست.» (بخارا، شماره ۹۴، مرداد و شهریور ۱۳۹۲) 

و چنین است موضع و معرفت بسیاری دیگر از اهل ادب وطن ما که هم با تاریخ آشنا بوده اند هم با متون و حکمت ما و هم نفس سلیم داشته اند و از همه مهمتر درگیر این مشکل ذهنی نبوده اند که چرا ایران مثل اروپا نیست!

آنها برای ایران هویت متمایز می خواسته اند و می یافته اند. و در انسان ایرانی آن قابلیت و شایستگی را می دیده اند که این هویت را به کمال احراز کند و خود نمونه های عالی تربیت شدگان فرهنگ ایران بوده اند. یکی دو تا هم نیستند که بگوییم استثنایی بر قاعده است. نسلی هستند که از پیش از مشروطه آغاز شده و مشروطه را ساخته و تا کودتای ۲۸ مرداد داعیه دار فکر و فرهنگ مستقل ایرانی بوده و صدها اثر تولید کرده است و بخش بزرگی از کارش احیای میراث ایران بوده و شاگردان ایشان هنوز و همچنان در همین کارند. (شماری از ایشان را در مقاله «مهر ایران» معرفی کرده ام: ایرانشهر، شماره ۵، اسفند ۱۳۹۵)

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته