محمد زینالی اناری
انسان شناسی و فرهنگ
به تازگی خانم نرگس دادفرمای از پایان نامه تحصیلی کارشناسی ارشد خود در دانشگاه محقق اردبیلی دفاع نمود که موضوع آن نقد پدیدارشناسانه کتاب چراغها را من خاموش می کنم نوشته زویا پیرزاد بود. او پس از یک طرح کلی از مبانی نظری پدیدارشناختی زندگی “کلاریس” زنی که همسر یک مهندس شرکت نفت در آبادان است، را در این قصه تحلیل میکند. شاید زن خانه دار یکی از اسطوره های دنیای مدرن باشد که کمتر کسی در انسانشناسی و حتی نقد ادبی به آن پرداخته باشد. این داستان فضای زندگی عادی شده و تثبیت شده یک زن خانه دار و روزمرگی آن را به تصویر میکشد و خانم دادفرمای سعی کرده است این فضای روزمره شده را مورد تحلیل پدیدارشناسانه قرار دهد. این داستان روایت برهه ای از زندگی کسل کننده زنی است که به نظر می رسد روزهایی تکراری را از سر می گذراند و دست آخر نیز فقط احتمال می رود زندگی اش دچار نوعی پریشانی یا آگاهی شده است و در همین گیر و دار است که داستان تمام می شود. او که در آغاز داستان علاقه ای به حضور در جامعه نداشته است، در پایان شوری برای این کار می یابد. داستان در روزهای آغازین دهه ۵۰ سپری شده و از زندگی کلاریس که زن خانه داری است با شوهرش که کارمند شرکت نفت در شهر آبادان بوده زندگی می کند و دو فرزند خردسال هم دارد. او از مادر و پدر و خواهرش و زنی که در همسایگی اش زندگی می کند می گوید و در پایان هر شب، چراغی خاموش می کند. متن زیر حاصل مصاحبه ای است که با خانم دادفرمای به بهانه انجام این تحقیق انجام شده است.
خانم دادفرمای شما طی پایان نامه خود به نقد داستان “چراغها را من خاموش می کنم” خانم زویا پیرزاد پرداخته اید و ظاهرا در این داستان ماجرا در داخل یک خانه و موضوعیت این خانه می گذرد. فرم نام این داستان به انجام تکراری یک کار و یا نقشی تکراری که فاعل داستان یا نقش اصلی آن دارد اشاره کرده است. شما این فرد را چگونه یافتید و ارتباطش با این نام که تکیه بر تکرار دارد را چگونه دیدید؟
شخصیت اصلی داستان زنی است که به عنوان نوع انسان دچار روزمرگی شده و وجود خود را فراموش می کند یا به عبارتی دیگر انگار هیچ آینه ای برای دیدن خود در دست نمی گیرد. وجود خود را کنار گذاشته و همچون یک ذهن نامعلوم موجودیت یافته است. او زنی است که بدون توجه به امکاناتی که در اختیار دارد، فارغ از معانی وجود خود زندگی می کند و به چیزهایی که باید توجه کند، توجه نمی کند. یکی از این چیزهایی که باید مورد توجه قرار گیرد، موجودیت او از ورای فضایی است که باید خود را حس کند. “کلاریس” زنی است که آزادانه می تواند در فعالیت های اجتماعی شرکت کند، اما بدون این که متوجه شود، عادتی عمیق به فضای خانه اش پیدا کرده است. انگار او بخشی از پیکر خانه شده و در آن ادغام شده است. خصلت انسان این است که وقتی دچار عادتی شد، به قول دیوید هیوم، این عادت برای او خوی می شود و برای کلاریس هم این اتفاق افتاده و خانه یا اتاق بخشی از سرشت او شده است.
شما کار هرمنوتیکی بر اساس هستی شناسی هایدگر انجام داده اید. چه ساحت هایی از زندگی در خانه در این رمان نشان داده شده است؟
او روندی را در فهم خود طی می کند که در خلال تصوری از هستی اش اشکار می شود. برای پردازش آدمی به عنوان هستی در جهان، به سه شاخصه اصلی وجود، فضا و روزینه گی به عنوان ساختهای بنیادی با عنوان “دازاین” تأکید دارد. حال ما با نگاه کردن به رمان از منظر نظریات هایدگر، هر سه شاخصه را در زندگی کلاریس به عنوان یک زن خانه دار و فردی که خود را بیشتر محصور در فضای خانه کرده است، مد نظر قرارداده و آن را از زبان داستان نویس طرح کردیم. اگر به صورت یک منتقد ادبی به شخصیت کلاریس بنگریم، متوجه اهمیت فضای زیسته ی او در این داستان یعنی “خانه”، میشویم. همان طور که دازاین مد نظر هایدگر وجودی در هم تنیده با جهان است. بعد از این دو شاخصه که شامل وجود و فضا بود، بعد زمانی دازاین که همان ساحت روزمرگی او است، به خوبی در این داستان جلوه گر است و موضوعی است که به شدت شخصیت اول داستان یعنی کلاریس را درگیر خود ساخته است. میتوان چنین نتیجه گرفت که عامل داستانی این رمان، با این سه مشخصه شکل میگیرد و این رمان بهترین نوع از انواع رمان برای تحلیلهای این چنینی بود که من برای کار انتخاب نمودم.
تحلیل پدیدارشناسانه محتاج گذر کردن از خود و شهود با ابژه و یا متنی است که خوانده میشود. اگر از نظر خودمان گذر کنیم و تقلیل یابیم به فهم کلاریس، حس یا فهم خانه او چگونه میتواند برای ما قابل دریافت باشد؟
من تجربه ای که توانستم بیابم را توضیح می دهم. اهمیت خانه از منظر افراد مختلف متفاوت است. شاید یک زن کارمند به فضای خانه به عنوان یک خوابگاه نگاه کند که شب آنجا میخوابد و صبح ترکش میکند. برای فرزند منزل خانه ی اول است و مدرسه خانه ی دوم. اما برای زن خانه دار خانه تمام جهان است، جای دیگری که ندارد مگر بازار (خنده…). در حالی که برای دیگران جهان ترکیبی از فضاهای مختلف است، برای زن خانه دار، جهان ساده است. او تنها متنی که میتواند حس کند، در و دیوار خانه است و به این فضا انس مییابد. این خانه با تمام ابزارهای موجود برای او اهمیت دارد و کسی که بخواهد دنیای این زن را بفهمد، می تواند در کنار او با این فضا ارتباط برقرار کند و به این ابزارها توجه کند. از این رو نظر دیگران درباره وضع خانه برای یک زن اهمیت دارد. موضوع تنها این نیست، برای هر انسانی توجه دیگران برای فضای زیسته اش اهمیت دارد. پس حرف زدن درباره خانه برای یک زن همانند حرف زدن درباره خود او است و توجه به فضای خانه همچون توجه به وجود یک زن خانه دار است. ما در داستان هم شاهدیم کسی که او را می فهمد و در کنار او به فضای اصلی زندگیاش یعنی اشپزخانه توجه می کند، احساسات وی را بر می انگیزد تا حدی که وی احساس می کند عاشق شده است. البته این احساس شبیه عشق است و در واقع در اتاق تنهایی او توسط کسی زده میشود.
ظاهر شما داستان را نه به صورت فمینستی که از ورای نظریه پدیدارشناسانه هایدگر نگریسته اید. بر سر این نقش چه آمده است و چگونه فضای خانه موجب دلشکستگی او شده و صدور بیانیه ای مبنی بر فاعل یک عمل تکراری بودن انجامیده است؟
کلاریس در جریان زندگی روزمرّه ی خود نتوانسته است وجود خود را مورد توجه قرار دهد. او با وجودِ داشتن امکانات، شیوه ی زندگی غیر اصیل را در پیش گرفته و علت وجودی اش را برای خود نامعلوم باقی گذاشته است. و از آن جایی که امکاناتش را نشناخته، اجازه ی گشودگی به خود از طریق انتخاب درست از امکاناتش را نیز نداده است، چرا که وجود اصیل هم واره آماده است که خود را به پسِ خود بیفکند و آن چیزی نیست که بتوان آن را به مثابه چیزی تمام شده دریافت، بلکه برای او هم واره مسئله ی امکاناتِ تازه مطرح است و این همان خصلتی است که کلاریس از آن بی بهره است. او دچار نوعی ناآگاهی است و در این عادت غرق شده و خود را به فضای وجودی خود سپرده و از آن فارغ شده است. همه همین طورند و خود را به دست فضا می سپارند و روزمرگی آنان را تبدیل به فضای خانه می کند. وقتی کلاریس به خانه و فضای آن عادت کرده است که اعضای خانه هم تبدیل به فضای خانه شده اند و کلاریس نمی تواند آنها را بنیوشد یا درک کند. در اثر جدیدی که به زندگی کلاریس اشاره کرده است، کلاریس دارای آشپزخانه ای برای خود است. انگار همان طور که گاستون باشلار گفته، آشپزخانه اتاق عادی شده و آگاهی او است و سایر بخشهای خانه و بیرون از خانه تبدیل به ناخودآگاه شده است. ما همه مان این طور هستیم گاهی مانند خواب مسیر میان خانه و دانشگاه یا محل کار را طی می کنیم و انگار مثل رویا است. وقتی تصادف می کنیم یا چهره ای آشنا میبینیم و یا دعوایی میبینیم جذب آن میشویم. برای کلاریس هم آنچه آگاهی و ادراک او را شکل می دهد، آشپزخانه است و این بد است و داشتن آشپزخانه به کلاریس تحمیل نشده است، بلکه این روند طبیعی زندگی مدرن است که ما را دچار عادت می کند. او دچار ناتوانی برای درک فضا است. به نظر می رسد این بیانیه نوعی خودآگاهی است که در زبان داستان نهفته است که به کیستی زن مدرن ۴۰ سال پیش اشاره می کند که البته این الگو امروز هم کم تکرار نمی شود.
انسان چگونه خود را فراموش می کند و دچار روزمرگی می شود؟ آیا این پدیده خود نوعی مسئله ی همگانی نیست؟
به نظر هایدگر فضا می تواند ابزار و نشانه باشد. ابزار دم دستی است و مورد استفاده قرار می گیرد و نشانه قابل کشف و گشایش است. خصوصیت زندگی مدرن ابزاری کردن من و دیگران برای هم و حتی ابزار شد بدن برای زندگی است. کلاریس نتوانسته است خود را به مثابه ی نشانه ای دریابد و آنجا که با خراشی کوچک همسایه برای گلهای آشپزخانه ی او خاکبرگ می آورد، حواسش پرت می شود و به هیجان می آید و احساس شور و شوق می کند و ما معمولا این احساس شور و شوق را با عشق عوضی می گیریم. اما او بعدا از رهگذر همین شور خود را به فضای بیرون خانه منتقل می کند و خود را در خانه اش می بیند. انگار که وجودش را برای لحظاتی درمی یابد. همه همین طورند و وجودشان را فقط برای چند بار و لحظاتی در می یابند. مابقی روزمرگی و گذر عادی زمان است. در سفرهای آخر هفته می رویم بیرون از شهر و به زندگی خودمان با تعجب نگاه می کنیم و گاهی وقت هم به خودمان می خندیم. همین برنامه های گاه گاه است که انسان را زنده می کند والا یک ریز شدن روزمرگی، روز-مرگی است و موجب افسردگی است. همین حس در داستان خواب زمستانی خانم گلی ترقی هم وجود دارد و مردان کارمند این داستان دنبال یک نوعی سفر هستند و در این داستان که پیش از انقلاب نوشته شده است، سفرشان هم چاره ای نداشت. چراغها را من خاموش می کنم نیز ماجرای زندگی در دوران پیش از انقلاب را ترسیم می کند و به فرمی از زندگی تکراری شده اشاره می کند که برای زن خانه دار و مرد کارمند ایجاد شده است.
به نظر می رسد در جریان زندگی روزمره انسان در فضای زندگی خود هضم می شود و گذر زمان را احساس نمی کند. مکان یا خانه و اتاق کار چگونه انسان را اغوا می کند؟
از دیدگاه پدیدارشناسانه، هویّت انسان ها با هویّت مکان آن ها درهم آمیخته است. در واقع ارتباط انسان با محیط خود ارتباطی درهم تنیده و غیر قابل تجزیه و تفکیک است. وجود داشتن به معنی بودن در یک مکان است و این نوع بودن بیش از هر چیز نیازمند شناخت است. اگر کسی شناخت لازم از محیط خود را نداشته باشد نمی تواند با آن ارتباط برقرار کند. شناسایی محیط به معنی انس و الفت با آن است و این تعلّق واقعی به مکان زمانی رخ می دهد که این شناخت به خوبی تحقق یابد.جهان محیطی است که درون آن هستندگان گرد آمده اند، مجموعه ای از مناسبات که در آن ها هستندگان معنای خود را برای “دازاین” که تعبیر پدیدارشناسانه هایدگر از وجود است، می یابند. برای این که دازاین در چنین جهانی جای گیرد، چندین مشخّصه ی اگزیستانسیال دارد. یکی از این ساخت ها به نحوی است که در آن دازاین شناخت از خود و جهانش را بیان می کند. این ساختی که به دازاین امکان و اجازه می دهد تا فهم خود را از محیط و خودش بیان کند، زبان نام دارد. زبان در معنای اصیل خود سبب گشودگی دازاین به جهانی می شود که به آن تعلّق دارد. در نتیجه کسی که در استفاده از این ساخت دچار ضعف باشد هستی او به دیگران و جهانش گشوده نمی شود و به دنبال آن در ایجاد ارتباط با اطرافیان دچار نقص و کاستی خواهد بود. سخن گفتن یک فعالیّت است و نیازمند مخاطبی است که آن را تأویل کند. معنا مستقل از شنونده نیست. هر شخص با دیگران به طور عمده، از راه زبان رابطه می یابد و بوسیله ی حرف های هرروزه، رابطه اش با اطرافیان را می سازد. در واقع زبان با جهان مشترک من و تو سر و کار دارد و فهم “بودن ـ با” توسط کاربرد زبان صورت می گیرد. کلاریس این “بودن ـ با ـ دیگران” خود را به دلیل دُگم زبان اش دچار اختلال ساخته و به دلیل عدم برقراری ارتباط زبانی با اطرافیان، حقیقت وجودی اش را مستور باقی گذاشته است. چرا که شیوه ی بودن دازاین و فهمیدن او زمانی رخ می دهد که او به روی دیگران گشوده شود و اجازه ی کشف خود توسط دیگران را از طریق برقراری ارتباط کلامی به آن ها بدهد.
چه اتفاقی برای خانم کلاریس، نمونه بارز آدمی که دچار خانه زدگی شده است می افتد؟
در زندگی کلاریس، “من” دچار اختلال و فراموشی شده و “دیگران” در مرکز توجّه اند. نوعی ابزار شدگی مفرط (که شاید فداکاری نامیده شود) نه تنها سبب رضایت مندی اطرافیان از او نشده است بلکه سبب فراموشی اش و سقوط زندگی خود او نیز گشته است و از آن جایی که او به عنوان مادر در رأس خانواده قرار گرفته به طبع زندگی اعضای خانواده نیز تحت تأثیر رفتار اوست. کلاریس در جمع سقوط کرده و منتظر است انگار که جامعه برای این وضع وجودی تصمیم می گیرد.انگار واحد اصالت در چنین شرایطی جمع و یا احتمالا خانواده است. یک کلنی که بدون گفت و گو هم امکان تصمیم گیری و یا نشانه شدن و کشف را ندارد. اما باید فرد بتواند با زبان و گفت و گو با دیگران به خود اصالت بدهد. فرد هنگامی “من” می شود که بگوید و بشنود و از رخوت و رکود در آید. او باید بر ابزاربودگی خود غلبه کرده و خود را برای دیگران واگشاید و راه انی گشودگی زبان و یا نمادین شدن است. گفت گو راهی بسیار خوب برای مکاشفه در میان اعضای خانواده و جامعه است اما نه گفت و گوهای قالبی، چرا که این گفت و گوهای قالبی در “چراغ خاموش کردن” کلاریس وجود دارد و رستن از تکه گویی ها است که امکان نشانه شدن و گفت و گو را فراهم می کند. زنهای دیگر هم در اجتماعات به گفت و گو درباره زندگی می پردازند و کلاریس در آخر داستان وقتی خود را کشف کرده است علاقمند است به این فضا برود و از خود و از زندگی و امکانات آن بگوید.
کلاریس چگونه خود را به مثابه من در خانه می بیند، چقدر تحلیل وجود در این رمان به تحلیل دازاین هایدگر شبیه است؟
او به عنوان وجودی-در-خانه است و برای همراهی با وی باید به فضای خانه ی او نزدیک شد تا بتوان با او همدلی کرده و او را یافت. چیزی که توسط اطرافیان وی کمتر مورد توجه قرار گرفته و به مرور زمان او به تنهایی در این فضا عادت کرده است و با دیگران در جریان همین عادت و روزمرگی ارتباط برقرار کند. به ویژه که این فرد دیگر مدتها است که خود را “برای دیگران بودن” در خانه اش می بیند. او از خود به عنوان موجودی در خانه بی اطلاع است تا زمانی که از محیط خانه خارج نشده و به دقت در آن ننگریسته است از وجود خود به عنوان یک من موجودیت یافته مطلع نیست. چون کلاریس با فضای بیرون کمتر ارتباط برقرار کرده و خود را در خانه حبس کرده است و جهان خود را به این خانه تقلیل داده است.