داستان “هسته‌های آلبالو” و استعاره کشتار ارامنه

علی صدیقی
شهروند

کشاندن زمان به سال های دور در یک متن داستانی گاهی می تواند در عبور آن اثر از بندهای نشر، همپایه حیات آن اثر موثر باشد. داستان “هسته های آلبالو”  اثر زویا پیرزاد نه به خاطر سخن گفتن از ماجرای قتل عام ارامنه و تشبیه هسته های آلبالو به کله های کشته شدگان آن واقعه، بلکه به دلیل گذر از هنجارهای دینی و بیان زیرپوستی تابوهای اخلاقی در زمان نشر کتاب، توانسته است از عنصر زمان به سود خود و مخاطبش، بهره گیرد.

زمان جاری در هسته های آلبالو به چند دهه قبل ازانقلاب اسلامی در ایران باز می گردد. ادموند، در ابتدای روایت داستان با این جمله که”خانه ی کودکیم دیوار به دیوار کلیسا و مدرسه بود”؛ و نیز با ایجاد زمینه و فضا درسه صفحه اول داستان، به دوازده سالگی خود باز می گردد. او به همراه خانواده اش در یک شهر ساحلی در شمال ایران، در یک محله ارمنی نشین زندگی می کند و با همکلاس خود طاهره، دختر سرایدار مسلمان مدرسه ی ارامنه رابطه ای دوستانه و عاطفی دارد. طاهره به طور استثناء تنها مسلمان زاده ای است که در مدرسه ارامنه درس می خواند. اگر چه در داستان از چند فرد مسلمان (مادر و پدر طاهره، زن رخت شوی و آقا رضا سلمانی) هم سخن به میان می آید اما این تنها طاهره است که در کنش داستانی جای دارد. نوجوان مسلمان داستان به جز آن که در زبان، ادبیات و درس های ارمنی در مدرسه نمونه است، در آداب و آیین کلیسایی نیز زبانزد مردم ارمنی محل است. با تمهید دوگانگی قومی و دینی برگزیده داستان، مخاطب فرصت می یابد ضمن آشنایی با مناسبات خانوادگی ارامنه ایران، از درون یک خانواده با هویت ارمنی نیز به جامعه مسلط مسلمان بنگرد: “اگر پدرم می فهمید به اتاق سرایدارمدرسه رفته ام جنجال می کرد و من و مادرم مجبور می شدیم به یک سخنرانی طولانی و تکراری درباره اختلافات طبقاتی و دینی و قومی گوش کنیم.”

افزون بر این، دیگر رویدادهای داستان، ادموند و طاهره را در مسیری قرار می دهد که از آن طریق به بعضی از حقایق زندگی اطرافیان خود پی می برند. از جمله در سایه روشنای داستان، موضوع یک دلدادگی فراتر از حصار دینی و قومی و اخلاقی خود را نشان می دهد. جدا از حس مبهم عشق و دوستی ادموند نوجوان به طاهره و نیز از عشق پنهان مادر ادموند که از شوهر خود ناراضی است و به مدیر ارمنی مدرسه نظر دارد، به یک عشق ممنوع می رسیم که با طرح آن بنای حادثه در داستان شکل می گیرد. “سیمونیان”، مدیر سختگیر مدرسه ارامنه که خود زمانی قصد داشت لباس کشیشی بر تن کند، به زن مسلمان، مادر طاهره، دلبسته است. این در حالی است که مادر طاهره که زن زیبایی است، شوهر دارد. ادموند دو بار در وضعیتی مشکوک مادر طاهره و مدیر مدرسه را دیده و اهالی ارمنی محل هم از ماجرای مرد ارمنی با زن مسلمان و از آن ” اتفاق”باخبرند:

-“زن سرایدار چی گفته؟”
-“اول گریه کرده، بعد گفته خجالت بکش، جای پدرم هستی!
-“پدرم و آقای ابراهام جفت دست ها را کوبیدند روی زانوها و قاه قاه خندیدند. پدرم وسط خنده هاش گفت”سیمونیان هنوز هم …“

در این میان پدر طاهره هم که مردی مفلوک و معتاد است به رابطه ی مشکوک همسرش با مدیر مدرسه پی برده و قصد دارد با یک آلت قتاله آن دو را غافلگیر کند.

این ممنوعیت عشقی که در لایه ناروشن داستان وجود دارد، به همراه سطح دیگری از رویداد داستان: گرایش طاهره دختر سرایدار مسلمان به مسیحیت و به فراگیری امور مسیحی و شرکت در آیین کلیسایی می تواند برای خواننده امروز داستان، به قیاس با شرایط دینی و اجتماعی موجود بیانجامد.

 زمان نگارش و زمانه ی بردباری                

زمان چاپ و نشر اول داستان هسته های آلبالو در کتاب ”یک روز مانده به عید پاک”، به سال ۱۳۷۷ باز می گردد. دوره ای که از دو سال قبل با سخنان انتخاباتی محمد خاتمی به دوره تساهل و مدارا و در زمان هشت ساله ریاست جمهوری اش به دوران “گفت و گوی تمدن ها” شهرت یافت. با دقت بر نشانه های داستانی و بازنمایی عناصر غایب متن می توان بردباری دینی و تفاهم انسانی در رفتار آدم های اصلی داستان را ملهم از همین دوره در نظر گرفت. طاهره و ادموند نماینده بارز بیان این مضمون در داستانند. طاهره هنگام خواندن نماز “الله” و در مراسم کلیسایی”صلیب” به گردن می آویزد: ”وقت مدرسه و کلیسا صلیب می ندازم، وقت نماز الله.”

طاهره روزهای یکشنبه همراه مسیحیان ارمنی به کلیسا می رود “و درست مثل خود مادر بزرگ چشم ها را محکم می بست و زانو می زد و صلیب می کشید و همه ی دعاها و سرودهای مذهبی را از حفظ می خواند.” مادر بزرگ ادموند که با مسلمانان میانه خوبی ندارد “بارها گفته بود کارتان به کجا کشیده که دین و ایمان را باید از دختر سرایدار مسلمان یاد بگیرید!” و روزی که وقت بیرون آمدن از کلیسا دید طاهره صلیب کوچکی به گردن دارد، چشم هایش پر اشک شد، پیشانی طاهره را بوسید و دیگر هیچ وقت نشنیدم بگوید: “دختر سرایدار مسلمان.”

سوی دیگر این تفاهم و مدارای مهربانانه را ادموند، راوی داستان آشکار می کند. او که مادر طاهره را در دوازده سالگی اش زیباترین زن می داند، دو بار، درست در لحظاتی که صدای اتهام ارتباط پنهانی او با مدیر مدرسه را می شنود، تصویر او را به اسطوره های مقدس مسیحی تشبیه می کند. بار اول زمانی است که پدر طاهره پس از شک به رابطه همسرش با مدیر ارمنی مدرسه او را با کلمات رکیک تحت فشار می گذارد و ادموند از دور صدایش را می شنود: ”چادر از سر مادر طاهره پس رفته بود و نور اتاق یک طرف صورتش را روشن می کرد. شبیه عکس فرشته یی بود که یکشنبه ی پیش از کشیش جایزه گرفته بودم.” و بار دوم در اوج داستان، غروب روزی که پدر طاهره با کارد به اتاق مدیر مدرسه که او با همسرش در آن تنهاست، حمله ور می شود. این لحظه ای ست که ادموند از پشت شیشه شاهد ماجرا است: ”نور غروب به صورتش می خورد و نیم رخش را واضح دیدم. یاد تصویر حضرت مریم افتادم در محراب کلیسا، مادر طاهره بود. با گوشه چادرش ور می رفت و گریه می کرد.”

با این وجود، این شکیبایی دینی را نمی توان از ”الگوی معرفتی” زمانه ی نگارش اثر دور دانست و ورود آن به داستان را تصادفی تلقی کرد. تئوری تعامل با چنان گفتمانی هر چند ناظر بر وسعت تاریخی و فرهنگی گسترده تری است، اما در محدوده های اجتماعی و فرهنگی کوچک تر و در دوره های ناپایدار هم می توان نشانه های حضور آن در متن های ادبی را به دست داد. خاصه که نویسنده چنان متنی، خود تجربه دیاسپورا را در جامعه ای گذرانده که در چند دهه اخیر تعریف قدرت از مرزهای ”غیرخودی” همواره رو به گسترش بوده است.

زمان آرمانی و سرزمین مادری

هسته های آلبالو که با تکنیک روایی واقع گرایانه سهل و سر راست می نماید، در بازیابی عناصر غایب و سفید مانده، و گاه متناقض، داستان یک لایه ای و آشکاری نیست. هنگامی که بدانیم نام داستان “هسته های آلبالو” (کله های مردم قتل عام شده ارمنی در حکومت عثمانی) از خرده روایتی ناسازه با کلیت آن اخذ شده آن گاه پرسش های ما درباره این داستان بیشتر خواهد شد.  از این رو تاثیر یک دوره اجتماعی بر شکل گیری متنی مشخص به مفهوم فروکاستن مفاهیم آن به معنایی یکه و یگانه نیست. عنوان داستان بخصوص با گفته ی انتقام جویانه ادموند نسبتی با واقعه محوری و تم مدارا باور داستان ندارد.  ادموند هنگام کمک به مادرش در درآوردن هسته های آلبالو خود می گوید:

“قلاب بافتنی را فرو می کردم توی آلبالو. هسته در می آمد و می افتاد توی کاسه ی زیر دستم. آب قرمز از دستانم می چکید. سردار شجاعی بودم که سربازهای دشمن را با یک ضربه سر نیزه می کشتم و بدن تکه تکه شان را کنار می انداختم . در کتابی که پدرم گاهی می خواند و مادرم تماشای عکس هایش را برای من قدغن کرده بود، عکس عجیبی دیده بودم. عکس تپه یی که با جمجمه ی آدم ها درست شده بود. هنوز مدرسه نمی رفتم. یک بار از پدرم پرسیدم ”این چه عکسیه؟” پدرم گفت “سرهای ارمنی هایی که عثمانی ها کشتند.”

در کنار این، به نکته ی دیگری از داستان که به اشارت کودکانه می گذرد می توان دقت کرد و آن ترس ادموند ازکلمه  “گرگ” در قصه مادر بزرگ است. دال گرگ گرچه در ذهن ادموند مدلول حیوانی درنده و ترسناک است، اما در بیان استعاری داستان می توان چنان تصویری را به ”گرگ های خاکستری” [کنایه از پان تورک ها] نسبت داد:

“شبی قبل از خواب، مادر بزرگ داشت قصه ی کلاه قرمزی را برایم می خواند. رسید به جایی که گرگ مادر بزرگ کلاه قرمزی را می بلعید و من که هر بار از این صحنه گریه ام می گرفت گفتم، حالا مثلا گرگ مادر بزرگ را نخورد. به گرگ روی جلد کتاب نگاه کردم و کتاب را طوری برداشتم که دستم به عکس گرگ نخورد… شب ها اگر عکس گرگ رو به بالا بود، می ترسیدم و خوابم نمی برد.”

با سطرهای آمده و گزینش مصمم چنان عنوانی، داستان در صدد است نکته ای پنهان در خود را برجسته کند. این نکته می تواند برآمده از خاطره جمعی یک ملت پراکنده و زخم دیده باشد که همچنان هویت خود را در زمان آرمانی سکونت در سرزمین مادری از دسته رفته، جست وجو می کند. با این وجود همان گونه که متن ها به متن های پیش از خود متصلند، متن ها وام دار تاریخ و فرهنگ پیش از خود نیز هستند: “باید انشایی می نوشتم که حس ناسیونالیستی معلمم را تشویق کنم. از کلاس سوم دبستان که شروع کرده بودیم به انشاء نوشتن، هرسال وظیفه مان را در قبال میهن مادری شرح می دادیم. در سال های اول جمله هایمان ساده بود و وظایف محدود: زبان مادری را خوب یاد بگیریم، ملیت خود را از یاد نبریم، و در دعاهایمان آزادی وطنمان را از خدا بخواهیم.”

————
*علی صدیقی، نویسنده و روزنامه نگار، ساکن نروژ. سردبیر سابق ویژه های ادبی”نقش قلم”(۱۳۶۷تا ۱۳۷۲)، “هنر و اندیشه گیله وا” ( ۱۳۷۳ و ۱۳۷۸) ، و روزنامه “خزر” در شهر رشت ( ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۸).

همرسانی کنید:

مطالب وابسته