نورالدین زرین کلک تصویرگر ماهری است که هم با کلک خود خطوط و رنگها را بر بوم میکشد و هم با کلمات تصویرها را بر صفحه کاغذ میآفریند. تنوع داستانها و پیرنگ آنها بسیار متفاوت هستند اما در همه آنها نتیجه یا حکمتی نهفته است. از آنجا که زمان کتابت داستانها تاریخ مشخصی ندارند چینش داستانها به ترتیب طول آنها تنظیم شده است، اگرچه ما نمی دانیم این انتخاب خود نویسنده بوده است یا تنظیمکننده یا ناشر.
بنا برهمین اصل، کتاب با داستان «می خندم» شروع میشود که بلندترین داستان این مجموعه است. داستان های بعدی یعنی «رستم کوی فردوسی»، «دبیرستان اسدآبادی»، «شاگرد کتابفروش»، «حیاط مدرسه علیه»، «کفش های جواد آقا»، «خانوم جغرافی»، «الهی نه شکر»، «رشوه» و «امیرارسلان در لشت نشاء» شرحی از حوادث و وقایعی است که در دوران کودکی و نوجوانی زرین کلک رخ داده است و او با زبان ساده و زیبایی آنها را به شکل داستانهای خواندنی بازگو میکند. این داستانها که مربوط به دهه سی و چهل خورشیدی در اصفهان، رشت یا تهران است یاد آور دوران کودکی و نوجوانی همه آنهایی است که در تهران زندگی میکردهاند، تهرانی که تعداد معدودی اتوبوس و تاکسی و درشکه درآن در حرکت بودند و در خیابانهای خلوت از جایی به جایی میرفتند، تهرانی که بعدازظهرها خلوت میشد و شهر در آرامش فرو میرفت، تهرانی که هرکس به حزب یا گروه یا دستهای متعلق بود. هنوز آب لوله کشی وجود نداشت و یخ فروشیها در تابستان در چهارچرخههای خود یخ میفروختند. اغلب این داستانها یادآور زندگی همه کسانی است که در دوران دبستان یا دبیرستان آن دههها شاگردی کردهاند؛ دورانی که پدر قدرت مطلقه بود و تربیت خشن اما محبت آمیزش با پسران بهمنظور «مردبارآوردن» آن بود، دورانی که کودکان سهمی از تشویق نداشتند اما در عوض چه در خانه و چه در مدرسه به هر بهانهای کتک میخوردند. دورانی که شنبهها دانشآموزان باید با سر تراشیده و ناخنهای گرفته شده و یقههای سفید بر سر صف بایستند و مبصر یا ناظم آنهایی را که قوانین نظافت را رعایت نکردهاند تنبیه کند. دورانی که متون درسی را بدون فهمیدن میباید مو به مو حفظ کرد، چه قرآن و شرعیات و چه حساب و هندسه و علم الاشیاء. در داستان «دبیرستان اسدآبادی» که عنوان کتاب هم است بعضی از این جنبهها بخوبی شرح داده شده است اما روایت زندگی داستانها منحصر به دوران کودکی زرین کلک نیست بل از آنِ همه آن نسل است.
داستان گویی همچنان ادامه مییابد و در دهههای بعدی زندگی ماجراهای دیگری در داستانهای «جاسوس»، «درخت خرمالو»، «پیراهن سبز من کو؟» و «کت چرمی» ادامه مییابد.
دو داستان گزارش گونه هم در این مجموعه وجود دارد که مربوط به دوران انقلاب است. «سفره خریت» که نقل قول از یکی از دوستان نویسنده است و «با اجازه دوست» منتشر شده است. این داستان اظهار نظر مستخدم وزارت امور خارجه را بازگو میکند و اینکه چه تفاوت عظیمی میان طرز فکر قشر روشنفکران انقلابی و مردم عادی کوچه و بازار وجود داشته است. دیگری «کت چرمی» است که روایتی از حوادث مربوط به ابتدای انقلاب و هنجارهای انقلابی در سازمانها و ادارات دولتی است و طبیعتاً با نامهای غیر واقعی. داستان «قصه ماشین پول عابر بانک و حکام آژانس انرژی اتمی» طنز سیاسی تلخی از وقایع دوران کنونی و وضعیت تکنولوژی ماشین-پولها همزمان با تکنولوژی زیر زمینی انرژی اتمی در ایران است. «پیراهن سبز من کو؟» نیز همانند دو داستان اخیر طنزی سیاسی از دوره اصلاحات است.
بعضی دیگر از داستانها مانند «صبح برف شب زغال»، «می خندم»، «امضا» و «یک نوع عشق» حاصل خلاقیت و آفرینش ادبی است و سبک داستاننویسی مدرن را دارد. در داستان «صبح برف شب زغال» زرین کلک با کلمات بر صفحه کاغذ نقاشی میکند: «روژان همان طور که توی رختخواب بود روی شکم چرخید، تا تمام وسعت پنجره و برف پشت آن را ببیند. مراد هم دلش خواست همین کار را بکند. لحاف را بلند کرد و نرم توی رختخواب لغزید و روی شکم به موازات روژان دراز کشید و دوتایی مشغول تماشای برف تندی شدند که با دانههای درشت شیشههای پنجره را هاشور میزد و پایین میریخت.» داستانهایی مانند، «کرگدن»، «قصه مورچگانه»، «عاقبت یک عشق ناجور» حکایاتی همچون حکایات کلیله و دمنه، اما به زبان امروزی است و همان پیامهای حکیمانه و اخلاقی را دارد.
وقتی کتاب را به پایان رساندم و آن را زمین گذاشتم در ذهن خود مروری بر داستانها کردم. «درخت خرمالو» و پایان حسرتناک آن در ذهنم روشنتر از بقیه داستانها مانده بود. هریک از داستانها شیرینی و طنز ویژه خودش را داشت. ولی پررنگترین داستانی که در ذهن من جای گرفته بود همین داستان بود؛درخت خرمالو، داستان دختران دانشآموزی است که هرروز از کنار خانه نویسنده رد میشدند و در حسرت خوردن خرمالوهای درخت پرباری که خوراک گنجشکان است نامهای با عنوان «عاقبت عشق خرمالو ما را کشت» بدون آدرس مینویسند و درخواست یک سوم خرمالوها را میکنند و آن را در صندوق پستی نویسنده داستان میگذارند. نویسنده تحث تأثیر نامه قرار میگیرد و از طرفی چون نویسندگان نامه را نمیشناخته است نامهای برای آنها مینویسد. اما نمیگوید که آن را بر در خانهاش میچسباند یا نه. متن نامه چنین است: «دخترهای عزیز من! الهی دل خرمالوها برای شما آب شود که سه ماه از شاخهها آویزون ماندند و شما را تو حسرت گذاشتن. چه خوب کردین که برای صاحب خرمالوها نامه نوشتین. اما من از کجا بدونم که این جواب را خودتون ور میدارین یا همشاگردیهای شیطونتون… یا حتی یک غریبه؟ نمیتونم سرزنشتون کنم که چرا در نزدید و از خرمالوها نخوردین، چون در آن صورت ممکن بود فکر کنم: «وا، چه پررو!» اما راستش دلم میخواست یک جوری، مثل همین نامه که نوشتین، میفهمیدم که دل کوچک شما هوس خرمالو داره… و آن وقت دعوتتون میکردم بیاین هر چند تا میخواین بچینین و نوش جان کنین. حالا هم قرار ما همین باشه: سال دیگر نصف خرمالوها مال شما نصفش هم مال گنجشکهای کوچولو. خوبه؟».
٭٭٭
اکنون دو هفته پس از نوشتن این مقاله علت اینکه چرا این داستان در ذهن من نقش بسته بود را فهمیدم و باید آن را بنویسم تا صاحب آن درخت خرمالو بداند که درخت خرمالوی سرخ او فقط دل آن دخترکان را نسوزانده است و خدا داند چه دلهایی در حسرت آن خرمالوها سوخته است. نویسنده این سطور در همان پاییز پر بار درخت خرمالو به دیدار صاحب همان خانه رفته بود.
به محض اینکه از تاکسی پیاده شد درخت بزرگ و بدون برگی را دید که از وفور خرمالو سرخرنگ و هر شاخه آن زیر بار خرمالوهای فراوان خم شده بود. پرندگان بعضی از خرمالوها را سوراخ کرده بودند، بعضی را تا نیمه خورده بودند و از بعضی پارهای بر شاخهها آویزان بود. با این حال اگر کسی فقط خرمالوهای سالم را میچید براحتی چندین صندوق را میتوانست پر کند. در وهله اول من تعجب کردم که چرا از میوه فروش محله دعوت نمیکند تا اینها را بچیند و با پرداخت وجه آن را به رایگان ببرد. به هرحال وقتی وارد اتاق پذیرایی صاحبخانه (زرین کلک) شدم و ظروف متعدد حاوی خرمالو را دیدم بسیار خوشحال شدم، چون خرمالو یکی از چند میوه مورد علاقه من است. در ضمن صحبتها زیبایی درخت و میوههای فراوان آن را به صاحبخانه یادآوری کردم.
صاحبخانه هم قضیه بارآوری متناوب درخت خرمالو را برایم گفت و خرمالوها را به من تعارف کرد، من هم چند تایی را خوردم که بسیار مطبوع و خوشمزه بودند، ولی بر حسب ادب از خوردن بیشتر خودداری کردم به احتمال اینکه صاحبخانه حتماً مقداری را همراهم میکند، ولی پس از آن از هر دری صحبت شد، هیچ نشانهای از دادن مقداری خرمالو به این نویسنده وجود نداشت. از طرف دیگر، ادب اجازه نمیداد که نویسنده خرمالوهای بیشتری بخورد!
چندین بار نویسنده با تعریف از خوشمزه بودن خرمالوها خواست به طریق غیرمستقیم پیشنهاد بردن خرمالوها را از زبان صاحبخانه بشنود، اما متأسفانه صاحبخانه به هیچ وجه متوجه این موضوع مهم نمیشد. عیال صاحبخانه هم (طبق معمول خانمهای خانه در این موارد بسیار حساس هستند و بسرعت متوجه منظور میهمان از تعریفات مربوط به خرمالو میشوند) حضور نداشت و احتمال همراه بردن مقداری خرمالو در حداقل بود. اگر صاحبخانه حتی اشارهای به بردن خرمالوها میکرد این نویسنده لشکری از علاقهمندان را به پای درخت خرمالو میآورد و در یک روز درخت را از میوه تهی میکرد.
به هر حال مجلس ما به پایان رسید و نویسنده نه توانست دل سیری ازخرمالوها بخورد و نه توانست دست کم یکی دوسه صندوق همراه خود ببرد.
نتیجه آنکه خرمالوها طعمه پرندگان شد یا بر درختان پوسید. این یادداشتها را نوشتم تا اگر صاحبخانه جدید این نوشته را خواند، فکری به حال دل عابران و میهمانانی بکند که چشمشان به درخت خرمالو میافتد و حسرت خوردن آن را میکشند. امید که مجموعههای بعدی داستانهای دکتر زرین کلک داستانهای در غربت را نیز شامل شود.
*درباره مدرسه اسدآبادی اینجا بیشتر بخوانید.