کلک خیال انگیز
نوشته ابراهیم نبوی
بر اساس گفتگو با نورالدین زرین کلک
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۶
نورالدین زرین کلک
مقدمه بر کتاب
هنگامی که در مجلس یادبود سیمین بهبهانی در شهرمان در جنوب کالیفرنیا چشمم به ابراهیم نبوی افتاد و با هم سلام و معانقه کردیم، فکر نمیکردم این طنزنویس محبوب من که سالها مرا با طنزهای خود خندانده است، روزی کتابی جدی در مورد کارها و زندگی من بنویسد.
سیمین بهبهانی که با دیدن فیلمهای من و بویژه امیر حمزه در ده پانزده سال اخیر لطف ویژهای به من وهمسرم روحی پیدا کرده بود و در اغلب مجامع و محافل خانه ما شرکت میکرد، قضا را در سالی که ما به آمریکا آمده بودیم، تا گوشهای برای باقیمانده عمر خود پیدا کنیم، چشم از جهان پوشید و به دیار صدهزار سالگان رفت و غصه خود را به دل دوستدارانش گذاشت.
پس دیدار ابراهیم نبوی در آن شب تلخ برای من هم حسرت بود و هم مرهم. قرارمان این شد که روزی دیگر و در حال و هوایی دیگر دیداری ترتیب دهیم تا فرصتی باشد درباره زندگان و زندگی حرف بزنیم.
و عجبا که در دیدار دوم مردی را دیدم در قامت پژوهشگر و سینماشناس و نویسندهای که همه اخبار مرا میدانست و همه فیلمهای مرا دیده بود، همه یادداشتهای و مقالهها و خردوریزهای مرا خوانده بود و کمتر چیزی مانده بود که او نداند. او به من پیشنهاد کرد تا زندگینامه مرا بنویسد!
هرچند که تا امروز هم نمیدانم به یقین که از این کار چه منفعتی نصیب او خواهد شد، اما جوابی را که در موردی دیگر به کسی دیگر داد به عنوان جواب خود تلقی میکنم و ساکت میشوم: «هر کاری را که نباید برای منفعت کرد.»
در طول ماههای بعد از آن دیدار و هفتهها و روزها و ساعتهای بیشماری که با ابراهیم نبوی که حالا او را «داور» میخوانم، گذراندم و به پرسشهایش پاسخ گفتم، او را بسیار بیش از آنکه میشناختم شناختم و هر بار با حیرت به عمق دانش و سطح هوش و ارتفاع اطلاعاتش پی بردم.
داور گفته بود که خیال دارد تا اجداد و آباء مرا جستجو کند و تا آخرین فردی که چیزی از من میداند پرسش کند و همین کار را هم کرد. و حاصل کار او از ملامحمد مهدی نراقی ۱۲۰۶) قمری) شروع و تا نوادههای من (۱۴۳۷) یعنی بیش از دو قرن ادامه یافت. این کوشش بیش از دوازده ماه به درازا کشید، اما نتیجه بسیار بیش از توقع من بود. ابراهیم نبوی انصافا مشخصات یک پژوهشگر حرفهای را دارد و نکتهای نیست که از آن بیاعتنا یا به سهولت بگذرد.
سوای تحصیلات آکادمیکش در جامعه شناسی و مشارکت دایمش در تحولات و پدیدههای اجتماعی روز از یک سو و اشراف او به منابع اطلاعات همراه با تسلطاش به سیستمهای اطلاعاتی مدرن و معرفت نامههای دیگر از طرفی، و حوصلهی فوق العاده او در حفاری اطلاعات باعث فراهم آمدن مطالب این کتاب شد که به یقین غلط نیست و بیراه نیست و گزاف نیست، سهل است که دقیق و عمیق و صحیح است و بخشی از تاریخ معاصر را روشن میکند.
ابراهیم نبوی را پیش از آن که ببینم، سالها بود که میخواندم؛ در ”ستون پنجم”اش در روزنامه جامعه و” ستون چهارم”اش در روزنامه توس و” بیستون”اش در نشاط و” چهل ستون”اش در عصر آزادگان… و اغراق نگویم نیمی از علل آبونه شدن من در مجلات و روزنامههای وقت از ۱۳۷۰ تا آخر همین طنزهای روزانه نبوی بود.
اولین دیدار من با او در شب مهمانی دوستم منوچهر حسن زاده ناشر مروارید بود که مصادف بود با خروج هیاهوبرانگیز نبوی از زندان، پس از آن محاکمه جنجالی و پرطنز او که همهی ناظران را در دادگاه و مردم را در صف خریداران روزنامهها به خنده آورده بود. آن شب نبوی البته نمیتوانست و نمیبایست گزارش مستقیمی از زندان اوین و دوران زندانش بدهد و مهمانان هم اینقدر میدانستند که نباید از او پرسشهای خاصی بکنند، با این همه اما نبوی میدانست همه چقدر تشنهاند تا او اندکی از آنچه در چنته تجربه زندان دارد برای مهمانهای متعجب و خوشحال بگوید. بنا براین شرح کوتاهی داد در بیان یک شب از شبهای زندانش و بقیه را سپرد به شنوندگانش: «…. یک شب که حالم بد بود، نشستم به نوشتن: نوشتن هر چه بد و بیراه بلد بودم؛ آنقدر نوشتم که وقتی آفتاب زد، دفترم پر شده بود از فحش!»
و این روش تخلیه روانی به نظرم خیلی داهیانه آمد و از آن پس گهگاه به خودم گفتم چرا این کار را خودم در دوران زندانم نکردم؟ بعد برای سرپوش گذاشتن روی واقعیت به یاد آوردم که کاغذ و قلم در زندان انفرادی من ممنوع بود! و از آن بدتر این که واژه نامهی فحش من بیشتر از دو صفحه نمیتوانست شد!
در دیدار اخیر به یادش آوردم و پرسیدم با آن «فحشنامه» چه کرده است؟ گفت: اکنون آن یادداشتها به صورت «مجموعه اصطلاحات زندان» به ضمیمه خاطرات زندانش منتشر شده و عجبا که بیشترین خریدارانش رانندگان کامیون و دوره گردان هستند!
اینک که کتاب میرود تا شکل خود را بیاید و به زمان چاپ نزدیک میشود اعتراف میکنم که اگر این کوششهای آقای ابراهیم نبوی نبود نه تنها تاریخ گذشتهی دور خانوادگیم مستند نشده بود، بلکه برخی از قسمتهای زندگی خود را از یاد برده بودم. به همسرم گفتم این کتاب اگر هیچ خوانندهای نداشته باشد، دست کم دو خواننده خواهد داشت، پسرمان فرهنگ و دخترمان نگار، تا برعکس من که از پدرم هیچ چیز درباره زندگیاش نشنیدم، فرزندانم تقریبا تمام زندگی مرا بدانند.
لاگونا وودز/ کالیفرنیا/ تیرماه ۱۳۹۵
ابراهیم نبوی:
شیوه کار و جمع آوری اطلاعات
(بخشی از مقدمه)
وقتی من و نورالدین زرینکلک تصمیم گرفتیم با هم به گفتگو بپردازیم، من با یک مشکل جدی مواجه بودم: ضربهای که در یکی دو سال گذشته به او خورده بود، باعث شده بود که برخی چیزها را به سادگی به یاد نیاورد. به همین دلیل ما تصمیم گرفتیم با استفاده از همه اسناد و مدارک و افراد کار کنیم. این فراموشی بیش از شش ماه به طول نکشید، به سرعتی باورنکردنی زرینکلک تمام آنچه را که به سختی به یاد میآورد، به راحتی و با حضور ذهن میدانست و همین باعث شد تقریبا همه گذشته را بخوبی واگو کند.
من با همه اعضای خانواده زرینکلک گفتگو کردم، گفتگوی من با نگار و فرهنگ پسر و دختر آقای زرینکلک، و همسرش روحی مبنای بسیاری از گفتگوها قرار گرفت. پس از آن من با ناصرالدین، مجید، بدرالدین، سوسن و مریم، خواهران و برادران آقای زرینکلک گفتگو کردم. گفتگوها غالبا بیش از دو تا سه ساعت طول کشید و همه گفتگوها با صدا ضبط شد. همچنین من با حسین ارباب مطلق، زمان زمانی، عبدالله علیمراد، فرخنده ترابی و برخی دیگر از دوستان زرینکلک به تفصیل یا خلاصه گفتگو کردم. سپس کلیه اسناد و مدارک را مرور کردم، بیش از ۱۵۰۰ قطعه عکس را شناسایی و تعریف کردیم و کلیه نوشتهها، شعرها، هایکوها، قصهها، طرحهای قصه، یادداشتهای نیمه مانده، سفرنامهها، یادداشتها را که بیش از پانصد فایل ورد بود خواندم.
پس از آن نوبت حدود ۳۰۰۰ طرح موجود در آرشیو خصوصی زرینکلک بود. همه این طرحها و عکسها دیجیتال شد و منظم شد و از آنها برای مستند کردن نوشتهها استفاده شد. برای نظم دادن به اطلاعات حداقل دو بار من کرونولوژی کامل و دقیق زندگی کل خانواده را تنظیم کردم و نکته این بود که هر بار چیزهایی را به یاد میآوردیم که کاملا از یاد رفته بود. جز همه اینها من هر آنچه هر کسی درباره زرینکلک نوشته بود خواندم. از نقدها و مقالات، تا یادداشتها و یادوارهها، تا کتابهای مختلف. همچنین چند فیلم که درباره او ساخته شده بود یک به یک دیدم. جز اینها البته و بدیهی است که تمام آثار زرینکلک را بارها و بارها خواندم و دیدم و شنیدم.
دقت و دقت و دقت مهمترین اصل برای کار بود و نادیده نگرفتن هیچ چیز یک کار مهم. نتیجه این شد که تقریبا هیچ اطلاعی درباره زرینکلک وجود ندارد که جستجو نکرده باشم. همه اینها جدا از پژوهشهای موازی است که برای کار صورت گرفته است.
من قصد داشتم کل اتفاقات زندگی خانواده زرینکلک را در بستر تاریخی بگذارم، به همین دلیل لازم بود در مواردی با دقت پژوهش شود که شاید به نظر چندان طبیعی نیاید یا حتی خنده دار باشد. از تاریخچه کیهان بچهها و انتشارات فرانکلین گرفته، تا پژوهش درباره زندگی خانوادگی رضاشاه و ازدواج رضاشاه با ملکه توران و طلاق او، وضعیت واردات موتورسیکلت در فاصله سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ تا قحطی بزرگ ایران در سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ تا زندگی دقیق خانواده امینی و خانم فخرالدوله و شرکتهای وارداتی خانواده امینی و تاریخچه لشت نشاء، تا زندگینامه سیدضیاء الدین طباطبایی، ریشه یابی نسلهای مختلف نراقیها، تاریخچه همدان در انقلاب مشروطه و قبل و پس از آن، تاریخ تاسیس مدارس دخترانه و از جمله مدارس مدرن توسط یهودیان و آمریکاییها، تا بررسی تعمیرات کاخ سعدآباد، تا بررسی چند نسل وزرای مالیه از ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰تا وضعیت حمله هوایی و زمینی روسها به ایران و وضعیت ایران در جنگ دوم جهانی و تا قیمت کلیه کالاها در فاصله سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ وضعیت لوله کشی تهران و برق شهری در ایران و بسیاری کارهای دیگر که در این متن به آنها توجه شد و برای آن که متنی کم خطا نوشته شود در مورد آنها پژوهش انجام گرفت.
داستانی پر از آب چشم
گوئی مرگ با کتاب ما مسابقه ناجوانمردانه را در پیش گرفته بود، هنوز ویرایش هشتم تمام نشده بود و بخشهایی از کتاب نیمه مانده بود که خبر مرگ پرویز کلانتری رسید، من شاهد این بودم که زرینکلک چه روزهای تلخی را گذراند تا مرگ این بهترین همراه همه عمر را باور کند و بپذیرد، قرار شد بخشی از فصل پایانی را به پرویز کلانتری اختصاص دهیم، بخش او را شروع کردم به نوشتن که خبر مرگ عباس کیارستمی رسید، اگرچه من با شخص کیارستمی رابطه خاصی نداشتم و تنها به عنوان کسی که عاشق سینماست او را بسیار دوست میداشتم، ولی زرینکلک که سی سال در اتاق کارش چهار تابلو آویخته بود که دو تا از آنها از کلانتری و سومی از کیارستمی بود، در اندوهی شگرف و دشوار فرو رفت، یکی دو روز بعد خبر مرگ یکی از بهترین دوستانش یعنی دکتر اعتماد مقدم رسید که هر سه تن این رفتگان، سالهای طولانی با نورالدین همسفران زندگی و همراهان سرنوشت بودند، دشوار بود که کتاب را تمام کنیم و اینها را ننویسیم، شاید مهمترین نتیجهای که از این خبرها میگرفتیم، این بود که مرگ انگار مثل زندگی در کنار ما جاری است، باورش کنیم و بگذاریم جایی در کنارمان داشته باشد، شاید روزی دری را باز کنیم و خود در آستانه رفتن به صفحه دیگری از کتاب زندگیمان قرار بگیریم.
در آغاز قصد داشتم کتاب را به صورت گفتگو بنویسم، اما پس از چندی به این نتیجه رسیدم که بهتر است به چیزی شبیه رمان تاریخی برسم. این مورد را آزمودم، اما بخشهایی از زندگی خانواده از هر داستانی جذابتر بود و بهتر بود به همان شکل نوشته شود. حتی در همین کتاب بخشهایی از کار مانند «رستم کوی فردوسی» و «مدرسه اسدآبادی»، متن «درخت خرمالو» و داستان «قاری» عینا و با اندکی حک و اصلاح متن نوشته خود نورالدین زرینکلک است. به همین دلیل به این نتیجه رسیدم که چند نکته را در نظر بگیرم، نخست اینکه داستان اصلی یعنی زندگی نورالدین زرینکلک هیچ گاه رها نشود و بیان وقایع تاریخی فقط بستر داستان اصلی ما باشد. دیگر آن که از همه فرمهای روایی استفاده شود تا خواننده کار را راحت و روان دنبال کند. حاصل این کار کتابی است که میخوانید. نامش را میخواهید زندگینامه بگذارید یا داستان یا رمان. مهم این است که متن خوانده شود. این نوشته البته ادای وظیفهای است به مردی بزرگ که من و نسلهای گوناگون به او مدیونیم. امیدوارم که در انجام این وظیفه کوتاهی نکرده باشم.
ارواین، کالیفرنیا / مرداد ۱۳۹۵