رضاشاه،
نوشته صادق زیباکلام
تهران: روزنه / لندن: اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۸
مقدمه
نگاه من هم به رضاشاه کم وبیش همان روایت رسمی حکومتی بود: رضاشاه را انگلیسیها به قدرت رساندند و او عامل آنان بود. هدف استعمار انگلستان از این کار وی هم بالطبع مشخص بود: تأمین منافع آن کشور و تحقق اهداف و آرمانهای استعماری در ایران. اگر رضاشاه راهآهن کشید، اگر دانشگاه تأسیس کرد، اگر صنایع جدید آورد، اگر ارتش مدرن ایجاد نمود، اگر قرارداد نفتی جدید با شرکت نفت انگلیس بست، در جملگی این اقدامات هدفی جز تامین منافع بلندمدت استعمار پیر در ایران نداشت. ایضاً اقدامات دیگر وی همچون تصرف املاک، کشف حجاب، جدایی دین از سیاست، جلوگیری از دخالت روحانیون در سیاست، مبارزه با شعائر مذهبی همچون عزاداریهای محرم، تلاش در احیای فرهنگ و تمدن ایران قبل از اسلام و… همگی به دستور انگلیسیها صورت گرفت و به منظور از بین بردن فرهنگ ملی، بومی، و ایرانی – اسلامی ایرانیان و جایگزین ساختن آن با فرهنگ و مظاهر غربی بود. سرانجام هم وقتی «تاریخ مصرف»ش به پایان رسید، انگلیسیها او را از قدرت برکنار کردند و به کمک یکی از عوامل دیگرشان به نام فروغی، فرزندش محمدرضا پهلوی را جای وی آوردند. همانند بسیاری از دیگر ایرانیان، اینها مجموعه آگاهیهای من در مورد رضاشاه بود.
تا اینکه در سالهای ۷۰ – ۱۳۶۳ در دانشکدۀ صلحشناسی دانشگاه برادفورد انگلستان کار دکترایم را در مورد انقلاب اسلامی ایران آغاز کردم. بخشی از رسالهام به ایران عصر رضاشاه ارتباط پیدا میکرد و لاجرم مجبور شدم به مطالعۀ جدی پیرامون این مقطع از تاریخ ایران بپردازم.
نخستین پتکی که بر پارادایم من از رضاشاه وارد آمد، آن بود که متوجه شدم در تحلیل من از ایران عصر رضاشاه اساساً هیچ اشاره، آگاهی، علم و اطلاعی از شرایط و وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایرانی که او در آن به قدرت میرسد وجود ندارد. پارادایم من بسیار ساده بود: انگلستان به یکی از عواملش به نام رضاخان میرپنج، از فرماندهان لشکر قزاق، دستور میدهد با معاونت یکی دیگر از عوامل این کشور در ایران به نام سیدضیاالدین طباطبایی در سوم اسفند ۱۲۹۹ وارد پایتخت شده و قدرت را به دست بگیرند. بعد هم انگلستان سیدضیاء را کنار گذاشته و رضاخان را همه کاره میکند؛ او را به پادشاهی میرساند و بنای سلسله پهلوی را میگذارد. رضاشاه هم متقابلاً پس از رسیدن به قدرت فقط یک مأموریت دارد و آن هم تحقق اهداف استعماری انگلستان به نحو احسن در ایران است. گویی ایران اساساً خالی از سکنه باشد؛ نه پادشاه و درباری دارد، نه رجال سیاسی وجود دارند، نه خبری از مجلس است، نه علما و روحانیون، نه تجار و بازاریها، نه احزاب و تشکلهای سیاسی، نه مطبوعات و نویسندگان، نه فرهیختگان و روشنفکران، نه عشایر و قبائل، نه اشراف و ملاکین، نه روسیه و نه هیچ قدرت دیگری در ایران نیستند. انگلستان به صرف اراده کردن رضاخان را به قدرت میرساند و متقابلاً او هم کمر به خدمت لندن میبندد.
ضربۀ دوم بر پارادایم داییجان ناپلئونی من اوضاع و احوال بغرنج، فلاکتبار، آکنده از بیثباتی و هرج و مرج حاکم بر کشور مقارن با به قدرت رسیدن رضاشاه بود. گیلان، آذربایجان، کردستان و خوزستان عملاً و بعضاً رسماً از ایران جدا شده بودند و در بخشهای وسیعی از کشور اساساً اثری از حاکمیت ملی و قدرت مرکزی به چشم نمی خورد. ضربۀ سوم آن بود که دیدم بسیاری از اقدامات رضاشاه برای سالها در فهرست امیال و آرزوهای ترقیخواهان و وطنپرستان ایران از مشروطه به این سو بود. در ضربۀ بعدی از خود پرسیدم اقدامات رضاشاه در عمل و در عالم واقعیت کدام نفع را میتوانست برای انگلستان در برداشته باشد؟
آنقدرها طول نکشید که کل پارادایم من از ایران عصر رضاشاه همچون یک حبه قند در استکان چای گرم به سرعت شروع به اضمحلال کرد. متوجه شدم صدر و ذیل معلوماتم در مورد ایران آن دوران چقدر سطحی، سادهانگارانه، و ایدئولوژیزده است، به صورتی که خلاصه میشود در مشتی تئوریهای توطئه و فرضیههای داییجان ناپلئونی. فیالواقع طرح اولیۀ نگارش کتاب رضاشاه در همان سالهای تدوین رسالۀ دکترایم در انگلستان در سالهای دهۀ ۶۰ شکل گرفت.
بعد از اتمام درسم و بازگشت به ایران در سال ۱۳۷۰، و انتقال از دانشکدۀ فنی به دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی، دیگر در کنار اساتید من نیز عهدهدار تدریس درس «تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران معاصر» شدم. این یکی از دروس مهم رشتۀ علوم سیاسی است که در هر سه مقطع لیسانس، فوقلیسانس و دکترا ارائه میشود. درس «تحولات ایران» مجدداً سر و کارم را به ایران عصر رضاشاه انداخت. این بار دیگر من با روایت حکومتی از رضاشاه تنها نبودم. در کلاسهایم تردیدها، ابهامات و پرسشهای متعدد و در عین حال بیپاسخی را که این روایت به وجود میآورد با شاگردانم به بحث و بررسی میگذاشتم؛ تجربهای که فروپاشی آن قرائت را در نظرم تسریع نمود.
در نهایت آشنایی با کتاب مرحوم دکتر «سیروس غنی» در مورد چگونگی ظهور رضاخان در سپهر سیاسی ایران و نحوۀ تبدیل او به رضاشاه تیر خلاص را بر پیکر نیمهجان روایت حکومتی شلیک کرد. کتاب غنی همۀ تردیدهایم را ازمیان برد و باعث شد تا آنچه را با دو دلی احساس کرده بودم حالا با قاطعیت اعلام کنم که حتی روح دولت انگلستان هم در جریان به قدرت رسیدن رضا شاه نبود ،چه رسد به اینکه آن را طراحی و ساخته و پرداخته هم کرده باشد. این کتاب شامل اسناد رسمی وزارت خارجۀ انگلستان است از مقطع یکیدو سال مانده به کودتای ۱۲۹۹تا سال ۱۳۰۴ که رضاخان تاجگذاری میکند و سلسلۀ پهلوی تأسیس میشود. کتاب سیروس غنی، بیش از آنکه در برگیرندۀ تجزیه و تحلیل، برداشت و یا نظریهپردازیهای نویسنده باشد، مبتنی بر اسناد رسمی دولت انگلستان، از جمله مکاتبات میان سفارت انگلستان در تهران و وزارت خارجۀ آن کشور در لندن است پیرامون اوضاع و احوال و رویدادهای سیاسی و اجتماعی ایران در سالهای مقارن با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹. دقیقتر گفته باشیم، نویسنده مکاتبات میان سفارت و وزارت خارجه را از حدوداً دو سال مانده به کودتای ۱۲۹۹ تا به سلطنت رسیدن رضاشاه و تأسیس سلسلۀ پهلوی در سال ۱۳۰۴ گرد آورده است. صد البته که او در طول کتاب ارزیابیها و باورهایش را هم بیان میکند، ولی همانطور که گفتیم اساس و بنیان کتاب را مکاتبات رسمی میان سفارت در تهران و وزارت خارجه در لندن تشکیل میدهد. اصل کتاب به زبان انگلیسی است که جناب «حسن کامشاد» آن را به صورتی روان و قابلفهم به فارسی ترجمه کردهاند. من در کتاب حاضر البته از برخی آثار دیگر نیز بهره بردهام، اما شالودۀ کارم بر روی کتاب سیروس غنی و یا در حقیقت مکاتبات رسمی وزارت خارجه انگلستان با سفارت آن کشور در تهران قرار دارد.
تفاوت میان اسناد رسمی دولت انگلستان با روایت حکومتی در مورد نحوۀ به قدرت رسیدن رضاشاه و عملکرد وی آنقدر فاحش است که عقلاً و منطقاً فقط یکی از آن دو میتواند واقعیت داشته باشد. به عبارت دیگر، اگر روایت حکومتی درست باشد، همۀ آن مکاتبات که در کتاب سیروس غنی آمده جعلیاتی بیش نیست. و اگر برعکس، آن اسناد را حقیقی فرض کنیم، در آن صورت حکایت رسمی تقلیل مییابد به مشتی توهمات و تئوریهای توطئه. به بیان سادهتر، نمیتوان میان آنچه که در ایران به عنوان «تاریخ» عصر رضاشاه ترویج میشود با آنچه که در اسناد وزارت خارجه انگلستان در مورد او و نحوۀ به قدرترسیدنش آمده نسبتی برقرار کرد. بر اساس روایت اول، او عامل انگلستان بود و انگلیسیها وی را به قدرت می رسانند. در حالی که از اسناد رسمی دولت انگلستان ابداً چنین چیزی برداشت نمیشود؛ آنها اساساً نه آشنائی عمیق و درازمدتی با او داشتند و نه بعداً که او را شناختند شخصیتش را پسندیدند.
کتاب حاضر شامل سیزده فصل است.
فصل اول تحت عنوان رضاشاه و تئوریهای توطئه، به سبک و سیاق «ما چگونه، ما شدیم» نوشته شده است. به این معنا که به بررسی و نقد آراء رسمی در ایران پیرامون رضاشاه میپردازد. این فصل نشان میدهد که چگونه دیدگاهها و نظرات حکومتی در ایران در یک بررسی جدی با بنبست و تناقضات اساسی مواجه میشوند.
کار اصلی کتاب درحقیقت از فصل دوم و با تشریح وضعیت ایران مقارن با کودتای ۱۲۹۹ آغاز خواهد شد. یکی از سخنان اصلی این کتاب آن است که ما بدون شناخت اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی ایران به هنگام کودتای ۱۲۹۹ نمیتوانیم فهم درستی از چگونگی ظهور رضاخان، نحوۀ صعودش به قدرت و نهایتاً «رضاشاه» شدنش پیدا کنیم. اگر این شرایط را درک نکنیم، لاجرم سقوط میکنیم به چاه ویل تئوریهای توطئه و فرضیههای داییجان ناپلئونی مبنی بر اینکه «کار انگلیسیها بود»، و در تحلیل نحوۀ به روی کار آمدن رضاشاه پای توطئههای استعمار، فراماسونری، اردشیر و شاپور جی. ریپورتر، شهر فرنگ، پادشاه اجنه و ارواح خبیثه به میان میآید.
بعد از تشریح شرایط کشور و بررسی آنکه ایران چگونه در آن وضعیت گرفتار آمده بوده، میرویم به سراغ فصل سوم: وضعیت انگلستان در ایران در آستانه کودتای ۱۲۹۹. ازآغاز قرن نوزدهم و به قدرت رسیدن قاجارها، نفوذ روسیۀ تزاری و انگلستان در ایران تأثیرگذار میشود. فیالواقع هرقدرکه جلوتر میآییم این دو قدرت نقش بیشتری در تحولات ایران پیدا میکنند. چند سال پیش از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، در نتیجۀ انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ (۱۲۹۶) نفوذ روسیه در ایران شدیداً کاهش مییابد و نفوذ انگلستان برعکس رو به فزونی میگذارد. این فصل موقعیت انگلستان در ایران و اهداف استراتژیک آن کشور در میهنمان را طی این دوران شرح میدهد.
کودتای ۱۲۹۹ به کمک «لشکر قزاق» صورت گرفت و به هنگام کودتا رضاخان به عنوان یکی از فرماندهان ارشد این نیرو عمل میکرد. فصل چهارم به چگونگی شکلگیری لشکر قزاق، جایگاه و نقش آن در تعاملات کشور، بالاخص بعد از کودتا میپردازد.
فصل پنجم: تولد رضاشاه، به عقبۀ خانوادگی وی و جنبههای خصوصیتر زندگی او میپردازد؛ خانوادۀ او، دوران کودکی و نوجوانیاش، ورودش به لشکر قزاق و زندگیاش تا قبل از کودتا.
فصل ششم : رضاخان در عرصه نظامی – سیاسی (۱۲۹۹–۱۲۹۰) به بررسی نحوۀ صعود رضاخان در ساختار نظامی ایران و ورود تدریجی وی به عرصۀ سیاسی و اجتماعی کشور در سالهای قبل از کودتا پرداخته است.
فصل هفتم: مقدمات شکلگیری کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، همانطور که از عنوان آن بر میآید به تشریح نحوۀ ظهور سیدضیاءالدین طباطبایی و رضاخان به عنوان رهبران کودتا اختصاص دارد؛ اینکه پیشزمینههای کودتا چه بود وخود کودتا اساساً چگونه شکل گرفت و نقش سفارت انگلستان در تهران، و نیز فرماندهان نظامی آن کشور در ایران در جریان شکلگیری کودتا در چه حد و اندازهای بود.
فصل هشتم: اوضاع ایران بعد از وقوع کودتا، به سرنوشت بسیار متضادی میپردازد که دو بازیگر اصلی کودتا پیدا میکنند. سیدضیا، که درحقیقت رهبر و چهرۀ اصلی کودتا به حساب میآمد ظرف سه ماه قدرتش آن قدر افول میکند که نه تنها مجبور به کنارهگیری از نخست وزیری میشود، بلکه کشور را هم ترک میگوید تا آسیبی نبیند. برعکس رضاخان، که چهرۀ گمنام و کاملاً ناشناختۀ کودتا بود روز به روز قدرتمندتر میشود. فصل هشتم نشان میدهد که این سرنوشت متفاوت چگونه رقم خورد و چرا افول سیدضیاء و برعکس صعود رضاخان بیش از آنکه محصول سناریو و نقشۀ انگلیسیها باشد، پیآمد مستقیم تصمیمات، سیاستها و عملکرد خود آنان بود.
فصل نهم: رضاخان در مسیر قدرت، حکایت از آن دارد که او چگونه بعد از کودتا موفق میشود صرفاً در نتیجه توش و توان فردی خودش منظماً از نردبان قدرت بالا برود.
فصل دهم: نخستین دولت رضاخان (۱۳۰۳ – ۱۳۰۲)، به یکی از مهمترین نقاط عطف حیات سیاسی وی پرداخته است. او سرانجام پس از سه سال تلاش بیوقفه به منظور برقراری ثبات و امنیت و تلاش در جهت یکپارچگی کشور، با کسب رأی اکثریت مجلس رئیسالوزراء میشود و حالا فاصلۀ کمی تا رسیدن به تخت سلطنت دارد. این فصل با تشریح جزئیات تصمیمات و سیاستهای وی در مقام رئیسالوزرا نشان میدهد موفقیت او در این دوران بود که عملاً راه را برای پادشاهی وی هموار کرد.
فصل یازدهم: رفتن رضاخان به جنوب، به تشریح یکی از دشوارترین، جسورانهترین و پرخطرترین اقدامات رضاخان در دوران پس از کودتا میپردازد.تصمیمی که خالی از خطر شکست نبود و موفقیت آن نقشی بسیار مهم و سرنوشتساز در تثبیت کامل قدرت وی داشت. شیخ خزعل به کمک انگلیسیها از سالها پیش بر خوزستان به صورت خودمختار بلکه مستقل حکومت می کرد، و پیروزی رضاخان بر وی به معنای یکپارچگی و سلطۀ کامل دولت مرکزی بر تمامی ایران پس از قریب به دو دهه بیثباتی و هرج و مرج بود.
فصل دوازدهم: رضاخان رضاشاه میشود، به تشریح چگونگی پادشاه شدن او اختصاص دارد. خلع سلسلۀ قاجاریه و تأسیس سلسلۀ پهلوی و پادشاهی رضاخان عملاً امری اجتنابناپذیر شده بود. در بخش عمدهای از نزدیک به ۵ سال بعد از کودتا، که رضاخان چکمه از پا در نیاورده، به منظور برقراری ثبات، امنیت و یکپارچگی کشور از یک نقطه به نقطۀ دیگر میرفت، احمدشاه قاجار در پاریس، مارسی، رم، ونیز و لندن تفریح میکرد. او آشکارا نه عشق و علاقهای نسبت به ایران فقیر و مملو از مشکلات داشت و نه حال و حوصلهای برای کلنجار رفتن با رضاخان. در یک کلام او هیچ اصراری نداشت پادشاه باقی بماند و اگر از دریافت یک مقرری ماهیانه مناسب مطمئن میشد ترجیح میداد در اروپا زندگی کند تا در ایران. بسیاری از هموطنانش هم این را متوجه شده بودند. در نقطۀ مقابلِ او، رضاخان با تمام توان میکوشید به رأس قدرت برسد. بنابراین رضاشاه شدن او، همچون یک زایمان طبیعی به حساب میآمد که سرانجام زمان آن فرا رسید. فصل دوازدهم به تشریح جزئیات آن زایمان پرداخته است.
فصل سیزدهم: ایران عصر رضاشاه در یک نگاه ۱۳۲۰ – ۱۳۰۴ ، مروری است بر دوران حکومت شانزده ساله رضا شاه. حال که پای حاملگی و زایمان به میان آمد بگذارید با استفاده از همان استعاره بگویم که نوشتن این فصل به تعبیری یک «حاملگی ناخواسته» بود. من از ابتدای نگارش کتاب حاضر قصد داشتم تنها به نحوۀ روی کارآمدن رضاخان بپردازم. بنابراین طرح اولیهام تنها تا پایان فصل دوازدهم را شامل میشد. اما بعداً لازم دیدم دستکم فهرستی از اقدامات مهم رضاشاه در طی ۱۶ سال فرمانرواییاش ارائه دهم. گویا نحسوت عدد سیزده دامانم را گرفت و فصل آخر کتاب بدل به یکی از پر دردسرترین و دشوارترین قسمتهای آن شد. نمیخواستم به جزئیات و فهرست تحولات صورت گفته در این دوران وارد شوم و صرفاً بنا داشتم به کلیات بسنده کنم. اما دگرگونیهای به وجود آمده در طی آن ۱۶ سال به قدری گسترده و بعضاً عمیق بودند که سیمای ایران را از هر لحاظ تغییر دادند. به گونه ای که اگر مشاهدهگری در سال ۱۳۰۴ از ایران خارج میشد و ۶۱ سال بعد به کشور باز میگشت، باور نمیکرد که این همان ایران ۶۱ سال پیش است. لذا به رغم نیت نخستین، فصل آخر بیش از یک چهارم کتاب کنونی را شکل میدهد، بدون آنکه واقعاً بشود چیزی از آن کم کرد.
انتشار این کتاب مصادف شد با نگاه جدیدی که نسبت به رضا شاه، بالاخص در میان نسل جدید در ایران به وجود آمده است. هرقدر که نظام ظرف چهل سال گذشته تلاش کرده تا تصویری پلید و دهشتناک از رضاشاه ارائه دهد، به مصداق «از قضا سرکنگبین صفرا فزود»، احترام و ستایش از وی افزایش یافته است. دست کم یکی از دلایل مخالفت نظام با چاپ این کتاب همین حس علاقه و احترام است. حاجت به گفتن نیست که ظهور «رضا شاه جدید» در قالب یک اسطوره و قهرمان ملی در میان ایرانیان بیش از آنکه حاصل مطالعۀ آنان در مورد وی باشد، محصول نارضایتی و سرخوردگیشان از نظام است. علاقه و توجه آنان به رضا شاه در حقیقت روی دیگر سکۀ بغض و کدورتشان از عملکرد مسئولان اسلامی است.
مطلب بالا را به این خاطر متذکر شدم که بگویم در این کتاب، بالاخص در فصل سیزدهم تلاش شده تا حتی الامکان روایتم از رضا شاه به دور از حب و بغضهای رایج باشد. در این فصل صرفاً دستاوردها و اقدامات چشمگیری که در ایران آن عصر صورت میگیرد و چهرۀ کشور را زیر و رو میکند ذکر نشده است. بلکه در کنار آن اقدامات و دستاوردها، به کاستی ها، خطاها و ضعفهای رضا شاه، چه به لحاظ شخصی، و چه از لحاظ نظامی که ایجاد کرد هم اشاره میشود.
میماند تقدیر و تشکر از کسانی که به نوعی در نگارش این کتاب دینی به گردن من دارند. بیشترین تشکر را از مرحوم دکتر سیروس غنی دارم که اسناد و مدارک آرشیو سلطنتی انگلستان را در مقطع به قدرت رسیدن رضاشاه جمع آوری و آنها را در قالب کتاب منتشر نمودند و جناب حسن کامشاد هم کتاب را به فارسی ترجمه کردند.در مرتبۀ بعدی باید از شماری از دانشجویانم ابراز تشکر کنم که به اشکال مختلف به یاریام آمدند؛ ازجمله پیداکردن برخی از مدارک و منابع، خواندن بخشهایی از کتاب و اظهارنظر در مورد آنها و بالاخره پاسخهایی که به پرسشهایم میدادند. مقدم بر همه باید از محمدتقی (بابک) ابراهیمی، حسین اصبغی، خانم لالۀ سنگتراش، محمد سالاروند، اصغر محمدزاده و مرتضی اکبری و در مرتبۀ بعدی از شاهین مدرس، مریم خالقینژاد، نیلوفر چینیچیان، فاطمۀ قوانلو، ریحانۀ پورمؤمن، احسان درویشپور، ندا امیدی، یاسین نیکخو و ویدا یاقوتی سپاسگزاری کنم. برخی از آنان همچون خانم دکتر فاطمۀ قوانلو و آقایان شاهین مدرس و احسان درویشپور مستقیماً با من درس نداشتند، اما کمکهایشان غنیمت بود. خانم ندا امیدی با کمکهایی که در حوزۀ نرمافزاری میکردند یقیناً در این گروه قرار میگیرند. البته برخی از دانشجویانم همچون آقایان دکترمحمد تقی ابراهیمی، اصغر محمدزاده، حسین اصبغی، محمد سالاروند و مرتضی اکبری برای خود یلی شدهاند و تدریس میکنند. خانم لالۀ سنگتراش در سالهای ۷۳-۷۲ که دانشجو بودند بخشی از کتاب را جمعآوری و ماشین کردند.
در نوشتن این کتاب به چند نفر دیگر هم مدیونم: خانوادهام، همسرم خانم زهره پرندیان، دخترانم سارا، مریم و خان میرزا (لیلا)، سرکار خانم استلا اورشان از همکاران انتشارات روزنه و پسر برومندم مهندس یامین حجازی. به دخترانم از بابت صبر و تحملشان که در این سالها هرکجا میرفتیم مراقب بودند خردهریزهای کتاب رضا شاه بابا گم نشود؛ به خانم اورشان که جدای از تایپ و تصحیح کتاب، هر بار که وقفهای در نگارش آن پیش میآمد همواره با یک عِرق، تعصب و نگرانی به من یادآوری میکردند که «رضاشاه فراموش نشود» و همیشه تشویقم میکردند که این کتابتان همانند ما چگونه ما شدیم ماندگار خواهد شد؛ پسرم یامین حجازی هم در تمام این سالها در فضای مجازی پشتوانه و عصای دستم بود، چه در نگارش کتاب رضاشاه و چه در نوشتههای دیگرم. آقای سیدعلیرضا بهشتی شیرازی مدیر انتشارات روزنه که جدای از جایگاه ناشر، با علاقه و وسواس سطر به سطر کتاب را مطالعه میکردند و عنداللزوم مواردی را هم متذکر می شدند. بعد از همه آنها، سخنی به اغراق نرفته اگر بگویم که در نگارش این کتاب بیشترین دین را به روایت حکومتی از رضاشاه دارم. شاید اگر تصویر مغرضانه، نادرست، معیوب و من درآوردی که نظام و نویسندگان حکومتی تلاش کردهاند از رضا شاه ارائه دهند نبود، فکر نگارش این کتاب هم اساساً شکل نمیگرفت.
آخرین نکتهای که باید متذکر شوم درخصوص چاپ کتاب در خارج از کشور است. قبل از هر چیز باید از زحمات جناب آقای حسین ستاره مدیر انتشارات «اچ اند اس» صمیمانه تشکر کنم. راستی را که نه جناب علیرضا بهشتی شیرازی و نه بنده نمیخواستیم کتاب در خارج از کشور چاپ شود. اما متاسفانه مسئولان ذیربط چارۀ دیگری برایمان نگذاشتند.کتاب در شهریور ۹۶ برای اخذ مجوز به ارشاد ارائه شد. ولی متاسفانه با گذشت نزدیک به دوسال و علیرغم پیگیریهای بسیار و برگزاری چندین جلسه با مسئولان مربوطه آخرالامر از صدور مجوز خودداری کردند. لاعلاج و علیرغم تمایل ناشر و بنده مجبور شدیم آن را در خارج از کشور منتشر کنیم.
علیرغم استنکاف متصدیان از صدور مجوز چاپ این کتاب من به دو دلیل اصرار بر انتشار آن داشتم. نخست همانطور که پیشتر اشاره کردم بیش از سی سال کم و بیش درگیر آن بودهام. دریغم میآمد که آن را بینتیجه رها کنم. اما دلیل دومم اساسیتر بود. دانستن اینکه در گذشتۀ ما چه روی داده و عقبۀ تاریخیمان چگونه بوده کمک زیادی به فهم امروزمان خواهد کرد. برخلاف تصور رایج در ایران، هیچکس از تاریخ و گذشته درس نمیگیرد. اگر بنا بود از تاریخ درس بگیریم ایران امروز باید گلستان میبود. علم و اطلاع از گذشته بیشتر کمک میکند تا امروزمان را بهتر بشناسیم. اگر چه پذیرشش دشوار است، اماعلم و اطلاع از اینکه قریب به ۹۰ سال پیش چه بر این کشور رفته کمک میکند به فهم بهتر ایران امروز.