علی بنوعزیزی
ترجمه هامون نیشابوری
ایرانیت، ملیت، قومیت،
نویسنده: اصغر شیرازی،
تهران: انتشارات جهان کتاب، ۱۳۹۵.
کمتر مبحثی مانند هویت ملی، ملیگرایی، و رابطهی بین اقلیتهای قومی و دولت در کانون توجه حوزهی مطالعات ایرانی قرار گرفته یا موضوع بسیاری از بحثهای سیاسی جنجالی بوده است. در خلال قرن گذشته، ایدئولوژیهای ملیگرایانه، به طور ویژه، عامل وحدتبخش جنبشهای اعتراضی، توجیهگر سیاستهای سرکوبگرانهی دولتی، و در سالهای اخیر به همراه مذهب، بنیانی برای مشروعیتبخشی به دولتی نیمهدینسالار بوده است. کتاب جدید اصغر شیرازی با عنوان ایرانیت، ملیت، قومیت افزودهای چشمگیر و بهنگام به انبوه آثار مرتبط با این مباحث است و از نظر عمق و گستردگی، رعایت انصاف، و توجه دقیق به زمینهی تاریخیِ مربوط به ایدههای تحت بررسی از سایر آثار متأخر پیشی میگیرد.
این کتاب شامل یک مقدمه، چهار فصل طولانی، و یک کتابشناسی جامع است. در ابتدا، به بررسی تعدادی از دیدگاههای نظری معاصر دربارهی ملیگرایی میپردازد و تعاریفی عملیاتی از سه مفهوم کانونی کتاب، یعنی گرایشهای ایدئولوژیکیای که نویسنده آنها را ایرانیت، ملیت، و قومیت میخواند، به دست میدهد. او «ایرانیت» یا «ایرانگری» را مجموعهای از باورها میداند که هدفشان حفاظت از ایران به عنوان یک قلمرو، دولت، یا موجودیتی فرهنگی (تمدن) است. روشنفکران در کوششهای خود برای ترویج هویت فرهنگی ایرانیِ متمایز و حکمرانان برای تحکیم یا بسط اقتدار خود، شکل مدرن این مفهوم را به کار گرفتهاند. بنا بر تعریف نویسنده، «ملیت» یا «ملیگری» ایدئولوژیای است که مروج حاکمیت و حقوق مردم است و مردم را، فارغ از مذهب، قومیت، یا دیدگاه سیاسیشان، شهروندان یک دولت-ملت میداند و نه رعایای حاکم. در نهایت، واژهی «قومیت» به گروههای قومی اشاره دارد، کسانی که علایق و پیوندهایشان عمدتاً مبتنی بر زبان، مذهب، نیاکان حقیقی یا خیالی است و دعاوی ارضی آنان ممکن است از مرزهای دولتی واحد فراتر برود. چهار فصلی که پس از مقدمه میآیند به بررسی این مضامین در طول یک قرن و نیم از تاریخ ایران، از دههی ۱۸۰۰ تا آغاز جنگ جهانی دوم و کنارهگیری رضا شاه پهلوی از سلطنت در سال ۱۹۴۱، میپردازند.
فصل یک مروری است مفصّل بر آثار تنی چند از پژوهشگران برجسته، از جمله گراردو نیولی، بِرت فراگنر، احسان یارشاطر، شاهرخ مسکوب، احمد اشرف، و حمید احمدی، در رابطه با سه مضمون اصلی کتاب در دوران پیشاقاجار. همانگونه که نویسنده تذکر میدهد، مفهوم ملت، در معنای مدرن و نه معنای سنتی آن که به پیروان یک مذهب اشاره داشت، تا دهههای آخر قرن نوزدهم وارد گفتمان سیاسی ایران نشد. با این حال، این به معنای آن نبود که در اواخر قرن نوزدهم باید هویتی ایرانی از نو «ابداع» یا «تخیل» میشد. همانطور که بررسی جامع شیرازی نشان میدهد، برخی عناصر هویت فرهنگی ایرانی متمایز ــ که در دوران پیشااسلام، یا به طور دقیقتر، در عصر ساسانیان شکل گرفتند ــ تا سالها پس از ورود اسلام بر جای مانده بودند:
در دوران اسلامی حکومت عمدتاً به دست عربها، ترکها و مغولها افتاد. در این دوران ترکها و مغولهای حاکم نیز قلمرو فرمان خود را ایران نامیدند … همهی ساکنان آن فارس، عرب، ترک، کرد، یا هر قوم دیگر، رعایای شاه ایران و تابعان فرمان او بودند. همهی آنها را به این اعتبار، ایرانی میخواندند. این گفته به معنی رفع انواع تفاوتها و اختلافها بین این قومها و در درون آنها نبود، ولی عاملی بود که همهی آنها را به هم پیوند میداد…. عامل دیگری که همهی آنها را به یکدیگر میپیوست، زبان فارسی در نقش واسطهی تفاهم بین وابستگان به اقوام گوناگون بود. این نقش را عناصر دیگری از فرهنگ مشترک نیز ایفا میکردند که بعضاً مانند ادبیات عمدتاً به واسطهی زبان فارسی انتقال مییافتند. (صص ۱۲۷-۱۲۸)
در فصل دوم، تمرکز نویسندهی کتاب بر ظهور تدریجی اندیشهی ملیگرایانه در اواخر قرن نوزدهم است. تعدادی از روشنفکران، که اغلب سکولار بودند، در دورانی که کشورشان هنوز دچار عقبماندگی اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی بود و به طور مداوم با تهدیدات قدرتهای خارجی مواجه بود، مروج ایدههای ملت، وحدت ملی، حاکمیت مردم، میهن، و وطندوستی شدند. آنان بر حفاظت از یکپارچگی ارضی و استقلال ایران تأکید داشتند، منتقد فساد و خودکامگی حاکمان بودند، از محسنات مدرنیته و ترقی تمجید میکردند. به این ترتیب، یک تفاوت عمده بین ملیگرایی ایرانی و اروپایی این واقعیت بود که در اروپا ملیگرایی در بستر تمدنی مدرن پدید آمد در حالی که در ایران برآمدن ملیگرایی از بسیاری جهات بر مدرنیته تقدم داشت. در این فصل آرا و نظرات گروههای متعددی از اندیشمندان ملیگرای برجسته در اواخر عصر قاجار ارائه میشود، از جمله ملیگرایان سکولار (آخوندزاده، کرمانی، و طالبوف)، «ملیگرایان محافظهکار» (مراغهای در سفرنامهی ابراهیمبیگ و ملکم خان)، صاحبمنصبان روشناندیش قاجار (شاهزاده عباس میرزا، حاجی میرزا آقاسی، امیرکبیر، و مشیرالدوله)، و سید جمالالدین افغانی مروج اتحاد اسلام. سپس نویسنده از طریق بررسی دقیق مطبوعات، شکلگیری انجمنها، مدارس، کتابخانهها، و سبکهای جدید تاریخنگاری به مطالعهی تأثیرات افکار این اندیشمندان بر جامعه و سیاست عصر قاجار میپردازد.
آخرین بخش این فصل توصیفی از واکنشهای گروههای قومی مختلف، از جمله آذریها، کردها، ترکمنها، اعراب، و بلوچها به ظهور احساسات ملیگرایانه به دست میدهد و به طور کلیتر پیامدهای این تحولات را بر قیام تنباکو در سالهای ۱۸۹۱-۱۸۹۲ و انقلاب قریبالوقوع مشروطه بررسی میکند:
ملت تا اواخر دورهی مورد نظر ما در این فصل [قرن ۱۳ ھ.ق] هنوز یک ایده بود. ملتگرایان ایدئولوژی ملت موجود را بیان نمیکردند، بلکه آنها از زبان ملتی سخن میگفتند که تازه باید به وجود میآمد، یا آنها میخواستند به وجود بیاورند… شرکت نخبگان اقوام در تبلیغ ایدهی ملت و ملتگرایی ایرانی سخت متفاوت و تقریباً محدود به آذربایجانیها و فارسیزبانها بود. حتی آن بخش از نخبگان کرد، عرب، بلوچ و ترکمن که خود را ایرانی میدانستند، بیشتر در اندیشهی طایفه و ایل و در بهترین حالت، قوم و منافع آن بودند. واژهی ملت در این دوره میرفت که معنایی جدید پیدا کند و به مفهومی مدرن تبدیل شود که عنصر اصلی آن حاکمیت ملت است… این تحول در حالی رخ میداد که … زیرساختهای تمدنی آن هنوز به وجود نیامده و پیششرطهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آن هنوز در حال جوانه زدن بودند. (صص ۳۳۶-۳۳۷)
فصل سوم بر انقلاب مشروطه ۱۹۰۶-۱۹۱۱ متمرکز است، انقلابی که به باور شیرازی ایدهی ملت و تأکید آن بر اصول حاکمیت مردم و حقوق بنیادین شهروندان را به واقعیت تبدیل کرد. این فصل با مرور رسالهی محمدعلی فروغی با عنوان حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت دول آغاز میشود رسالهای که شرحی مفصل از چارچوب حقوقی دولت مشروطه به دست میدهد. سپس به مقایسه بین مواضع و دیدگاههای مشروطهخواهان و مشروعهخواهان میپردازد و تحلیلی از نحوهی گنجانده شدن هر دو دیدگاه در قانون اساسی ۱۹۰۶ فراهم میسازد. برای مثال، تأثیر دیدگاههای ملیگرایان بر قانون اساسی ۱۹۰۶ در قالب تکرار واژهی ملت در معنای مدرن آن، یعنی منبع مشروعیتبخشِ حکومت، تبلور مییابد.
به همین شکل، کلمهی وطن، که به طور سنتی به زادگاه فرد اشاره داشت، پیوند تنگاتنگی با ایران ــ نه صرفاً به عنوان زادگاه بلکه به عنوان مام وطن- مییابد. شاید اشاره به این نکته جالب باشد که حتی با نگاهی سطحی به بحثهای تند بین هواداران رویکردی سکولار به حکومت مشروطه و کسانی که تأکید داشتند قوانین شریعت باید مبنای نظم نوین باشد، میتوان متوجه شباهت چشمگیر آنها با بحثهایی شد که هفت دهه بعد در زمان تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی صورت گرفت ــ موضوعی که شیرازی در کتاب پیشین خود، قانون اساسی ایران: سیاست و دولت در جمهوری اسلامی (۱۹۹۷)، با مهارت و به تفصیل به آن پرداخته است. باقیماندهی فصل ۳ به بررسی تأثیر جنبش مشروطه بر مطبوعات، ادبیات، احزاب سیاسی، و حیات مدنی آن دوران و همچنین طبقات اجتماعی، قبایل، زنان، و اقلیتهای قومی میپردازد.
فصل چهارم با تمرکز بر دورهی جنگ جهانی اول و کودتای رضاخان در سال ۱۹۲۱، به تحلیل شرایط داخلی و بینالمللیای میپردازد که باعث شد اغلب هواداران مشروطیت و دموکراسی، از جمله روشنفکران لیبرال، موضع خود را تغییر دهند و از دولتی مرکزی حمایت کنند که قادر باشد وحدت ملی را تضمین کند، از استقلال و یکپارچگی ارضی کشور محافظت کند، و کشور را در مسیر مدرنسازی و پیشرفت قرار دهد. به باور شیرازی دلایل اصلی این چرخش «ترس از تهدیدهای بیرونی و درونی و خطر از دست رفتن مملکت، استقلال آن و آسیبها و آشوبهایی [بود] که شیرازهی کشور را گسسته و تمامیت ارضی آن را تهدید میکردند» (ص ۶۳۰). این تهدید خارجی از جانب دو قدرت استعماری، شورویِ تزاری (بعدتر، بلشویک) و بریتانیای کبیر، و عثمانی بود. محرک این اقدامات عثمانیان، ایدئولوژی پانترکیستی بود که برای برخی از ترکزبانان ایرانی جذابیت داشت. نمود تهدیدهای داخلی جنبشهای جداییطلبانهی متعدد در آذربایجان، گیلان، نواحی کردنشین، و خوزستان بود، جنبشهایی که اغلب از حمایت قدرتهای خارجی نیز برخوردار بودند. بیشک در واکنش به این تهدیدها بود که احساسات ملیگرایانه ــ یا طبق واژگان شیرازی، ایرانیت ــ غلبه و نفوذ بیشتری یافت. آنان استدلال میکردند که لازمهی وحدت ملی، استقلال، و حفظ یکپارچگی ارضی ایران تعهدی به وحدتی عظیمتر، یک زبان مشترک واحد (فارسی)، دولتی متمرکز، و از همه مهمتر رهبری توانا و قدرتمند است ــ حتی اگر این امر به معنای دستکشیدن از آرمانهای دموکراتیک جنبش مشروطیت میبود.
در نهایت، فصل پنجم به ارزیابیای انتقادی از حکومت رضا شاه پهلوی با تمرکز بر سه مضمون اصلی کتاب میپردازد. از او به این خاطر ستایش شده که با آرام کردن قبایل شورشی و فایق آمدن بر جنبشهای جداییطلب به شرایط پرهرج و مرجی که کشور را تا مرز فروپاشی پیش برده بود، پایان بخشید؛ همچنین به سبب ایجاد ارتشی مدرن، بروکراسی متمرکز، اصلاح زیرساختهای کشور، تأسیس نظام آموزش عمومی برای دختران و پسران، و اقدامات متعدد دیگر به منظور ایجاد دولتی مدرن هم از او تمجید شده است. با این حال، قسمت عمدهی این فصل عبارت است از مثالهایی از شیوهی مستبدانهی حکومت وی، عدمتحمل هرگونه مخالفت، برخورد خشونتآمیز با قبایل شورشی و کسانی که به آنها سوءظن داشت (از جمله بسیاری از صاحبمنصبان دولتی که ارج و قرب خود را از دست داده بودند)، و اشتهای ظاهراً سیریناپذیر وی برای تملک زمین که اغلب با زور از مالکان خصوصی مصادره میشد. همچنین، از او به دلیل اجرای سیاست انحصار زبانِ مدارس، ادارات حکومتی، و رسانهها به زبان فارسی و اتخاذ تعریفی یکسانانگارانه از ایرانیت بر مبنای این فرض که اصل و نسب تمام ایرانیان آریایی و زبان آنان فارسی است، انتقاد شده است.
انتقادات شیرازی از حکومت مستبدانهی رضا شاه و سیاستهای فرهنگی «یکسانساز» او مستند و بسیار دقیق است. در حالی که بسیاری از توجیهات برای این سیاستها ــ ثبات سیاسی، وحدت ملی، و مدرنسازی ــ با خواستههایی که بسیاری از ایرانیان روشنفکر پس از پشت سر گذاشتن یکی از پرآشوبترین دورههای تاریخ مدرن کشور مطرح میکردند یکسان بود اما نحوهی اجرای غیردموکراتیک و ستمگرانهی این سیاستها باعث شد تعداد زیادی از آنان به منتقدان و مخالفان پرحرارت رضاه شاه مبدل شوند. با این همه، در هر ارزیابی انتقادی از رضا شاه باید این مسئله را در ذهن داشت که در دوران حکمرانی او، از دههی ۱۹۲۰ تا دههی ۱۹۳۰، شاه و ایرانیان به هر سو که مینگریستند با رژیمهای مستبد و سرکوبگر مواجه میشدند. رژیمهای ترکیه، اتحاد جماهیر شوروی، اروپای شرقی، آلمان، اسپانیا، و آمریکای لاتین نسبت به رژیم ایران در دوران حکومت رضا شاه در سیاستها و نحوهی برخورد با «فرودستان» و «دیگریهای» خود چندان دموکراتیکتر، روادارتر، و یا غیر«یکسانساز» نبودند. بهعلاوه، تمرکز بر خصایص مستبدانه و سیاستهای استبدادی شاه موجب نادیده گرفتن این واقعیت میشود که ایجاد نهادهای مدرن متعدد در بخش خصوصی و دولتی و گسترش بیسابقهی فرصتهای آموزشی و پرورشی در داخل و خارج از کشور موجب شد طبقهی جدیدی از دیوانسالاران، متخصصان، اهل فن، آموزگاران، روشنفکران، کارآفرینان، زنان، صنعتگران و شهروندان عادی بتوانند در ساختن جامعهای مدرن و پویاتر مشارکت کنند.
یکی از مزیتهای ایرانیت، ملیت، قومیت پرداختن به دیدگاهها، واکنشها، و مشارکت اعضای گروههای قومی مختلف، بجز اکثریت فارسیزبان، در بحثهای روشنفکری، پوشش روزنامهها، و جنبشهای سیاسی در خلال دورانی است که مد نظر کتاب قرار دارد. با توجه به ماهیت مضامین مطروحه در کتاب، بسیار اهمیت دارد که نویسنده تعهدی محققانه به شمولگرایی و تکثرگرایی داشته باشد. در نتیجه، کمی جای شگفتی دارد که در رابطه با مباحث و تحولاتی که کتاب به آنها میپردازد به جایگاه، دیدگاهها، و سرنوشت اقلیتهای مذهبی ایران ــ زرتشتیان، مسیحیان (ارامنه)، یهودیان، و بهائیان ــ توجهی اندک میشود و یا کلاً نادیده گرفته میشود. با در نظر گرفتن این که ملیگرایان لیبرال خود را متعهد به حفاظت از حقوق بنیادین تمام شهروندان، فارغ از تعلقات مذهبی آنان، میدانند در تحلیل مهمترین و تعیینکنندهترین جنبشهای سیاسی در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم چگونه میتوان به سرنوشت اقلیتهای مذهبی بیاعتنا ماند؟
ایرانیت، ملیت، قومیت به سبب اتکای جامع بر منابع دست اول، توجه سنجشگرانه به آثار سایر پژوهشگران دربارهی این موضوع، و از همه مهمتر، نشان دادن زمینهی تاریخی، سیاسی و فرهنگیِ تحلیلها و استدلالهای خود دستاورد پژوهشی فوقالعادهای است. این اثر نه تنها سهمی بسزا در مطالعات هویت فرهنگی و ملیگرایی ایرانی دارد بلکه نقش آن در مطالعهی تاریخ اجتماعی و فکری مدرن ایران نیز انکارناپذیر است. باید امیدوار بود نویسندهی این اثر تحسینبرانگیز بر دنبالهی آن، که از وقوع جنگ جهانی دوم (نقطهی پایان کتاب حاضر) تا زمان حاضر را در بر خواهد گرفت، کار کند.
علی بنوعزیزی استاد علوم سیاسی در کالج بوستون است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Ali Banuazizi, ‘Reviews,’ Iranian Studies, ۲۰۱۹, Vol. 52, Nos 5-6, 1029-1040.