رابطه هویت ارمنی و شیعی؛ تحلیل مقابله­‌ای “چراغ‌­ها را من خاموش می‌­کنم” و “سووشون”

پروانه حسینی
پژوهشگر انسان شناسی و خاورمیانه دانشگاه آریزونا

در این مقاله روابط بینامتنی میان رمان “چراغ­ها را من خاموش می ­کنم” اثر زویا پیرزاد و رمان “سووشون” اثر سیمین دانشور بررسی می ­شود. “سووشون” نخستین بار در سال ۱۳۴۸ و “چراغ­ها را من خاموش می­ کنم”  در سال ۱۳۸۰ منتشر شدند. “سووشون” زندگی زنی به نام زری را در شهر شیراز در سالهای ۱۳۲۰ هم زمان با اشغال ایران از سوی نیروهای انگلیسی به تصویر می­ کشد. ” چراغ­ها را من خاموش می­کنم”  برشی ست از زندگی زنی ارمنی به نام کلاریس که در آبادان در فضایی شبیه به دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ در دوران جنبش ملی شدن نفت و فعالیت­های مربوط به حق رای زنان زندگی می ­کند.

این مقاله با نشان دادن گستردگی و عمق شباهت­های این دو رمان ثابت می­کند که “چراغ­ها را من خاموش می­ کنم” با نظری به “سووشون” نوشته شده و به موضوع هویت جمعی می­پردازد. این شباهت­ها زمینه ای ایجاد می­کند تا تفاوت کلیدی این دو رمان معنی ویژه ­ای پیدا کند. ابتدا شباهت­ها و مفاهیم مشترک این دو رمان و بعد تفاوت آنها را بررسی می­ کنم تا مبنای گفتگوی میان “چراغ ها را من خاموش می کنم” و “سووشون” روشن شود. در آخر موضع “چراغ­ها را من خاموش می­­کنم” را در مورد محدوده هویت جمعی ایرانی نسبت به “سووشون” مطرح می­ کنم.

شباهت­های شخصیت­های اصلی و درونمایه داستانی دو رمان
شباهت علنی “چراغ­ها را من خاموش می­کنم”  و “سووشون” از همان ابتدای رمان با معرفی شخصیت­های اصلیش به چشم می­آید. زری، قهرمان رمان سووشون، در ادبیات داستانی ایران شخصیتی ست که آشنای همه است. زری است و دغدغه ­های مادریش برای  خسرو، پسر نوجوانش، و مینا و مرجان، دو دختر دوقلوی خردسال شیرین زبانش. کلاریس، قهرمان “چراغ­ها را من خاموش می­کنم” هم همین مشخصه اصلی را دارد. او مادر یک پسر نوجوان، آرمن، و دو دختر دوقلوی خردسال، آرمینه و آرسینه، است. زری و کلاریس  هر دو خانه دار هستند و همسر شوهرانی که به دلیل فعالیت­های سیاسی گاه امنیت خانه را به هم می­ زنند.

گرچه طرح داستانی رمان ها متفاوت هستند ولی درونمایه دو رمان نقاط مشترکی دارند. هر دو رمان تقابل رضایت و امنیت در زندگی فردی یک زن-مادر از یک سو و کنش اجتماعی او از سوی دیگر را مطرح می ­کنند. هر دو رمان به دغدغه ­های زنانی می­پردازند که فرزندان و خانه هایشان را مرکز توجه خود قرار می­دهند و از غفلت مردشان از خانه رنج می­ برند. هر دو زن با بحران سرخوردگی و شکست مواجه می­ شوند و در جریان این بحران  در خود می­ کاوند تا به هویت جمعی خود آگاهی پیدا کنند. این آگاهی جدید به هر دو قهرمان کمک می­کند تا  از ترس و تردید رها شوند و به آرامش و اراده برسند.

مفاهیم و نشانه ­های مشترک دو رمان: خواب و خاطره، جنون، سوال-معما
خواب و خاطره: علاوه بر شباهت­های بین  شخصیت­ها و درونمایه داستانی “سووشون” و “چراغ­ها را من روشن می­کنم”، این دو رمان از مفاهیم و نشانه ­های مشترکی نیز استفاده می­کنند. یکی از نقاط مشترک این دو رمان این است که هر دو قهرمان بخشی از بحران درونی خود را در عالم بین خواب و بیداری طی می­کنند. همچنین آنها  خاطرات گذشته را همزمان با خواب دیدن ها مرور می­کنند.  این خواب­ها و خاطره ­ها که اغلب نشانه­ های نمادین و درونمایه اجتماعی دارند باعث می­شوند که توجه زری و کلاریس که در روند خودآگاهی قرار گرفته اند بیش از پیش به مسائل پیرامون­شان در جامعه جلب شود.

در سووشون می­خوانیم که در غیاب یوسف زمانی که با تعدادی از هم-قسم ­هایش به روستا رفته تا با وجود مخالفت و فشار از طرف حاکم و نیروی­های خارجی برای خرید کل محصول سال، به اهالی روستا آذوقه برساند نگرانی­های زری در مورد امنیت خانه و خانواده ش بیشتر می­شود. این نگرانی  بحران درونی زری را تشدید می­کند تا جایی که با کشته شدن یوسف به اوج می­رسد. فصل بیست سووشون با این جمله تمام می­شود: “زری دراز کشید و خوابید و خواب دید درخت عجیبی در باغشان روییده و غلام با آب پاش کوچکی دارد خون پای درخت می­ریزد.” فصل بعدی با این جمله شروع می­شود: “زری بیدار بود. در ذهنش انگار کسی حرف می­زد. مدام حرف­های نامربوط می­زد. حرف­هایی که زری می­دانست به گوش خود شنیده یا جایی خوانده است. جمله­ ها پشت سر هم قطار می­شدند اما او  منتظرشان نبود. به کجای خاطرش آویخته بودند که حالا پیدایشان می­شد؟” و باز وقتی که در شوک کشته شدن همسرش است می خوانیم: “از هوش که می­رفت خواب می­دید، در بیداری هم که بود یا کسی در ذهنش حرف های نامربوط می زد، یا وقایع از پستوی خاطرش در می آمدند و جلو چشم­های بسته­ اش، آنچنان جان می­گرفتند که انگار رویداد­های همین الانند یا رویدادهایی در نظرش مجسم می­شد که به یاد نداشت آنها را دیده باشد یا شنیده باشد.” (ص۲۵۴)

بحران درونی کلاریس هم درست قبل از حمله ملخ ها تشدید می­شود و سپس همزمان با اعتراف امیل به علاقه ش به زنی دیگر و حمله ملخ ها به اوج می­رسد. فصل سی و چهار “چراغ ها را من خاموش می کنم”  که درست قبل از حمله ملخ ها و رفتن امیل است و کلاریس بیش از هر وقت دیگری دچار دلخوری و کلافگی از بیهودگی زندگی روزمره و بی ­توجهی اطرافیانش به خود است و حتی شک دارد که چقدر وابستگی­ش به امیل که حتی خوب نمی­شناسدش درست باشد با کابوس او شروع می­شود: “در خانه خیلی بزرگی بودم، با راهروها و اتاق های تو در تو…” (ص۲۱۶). و بعد از بیداری مثل زری دچار هجوم خاطرات دور و نزدیک و پراکنده می­شود.

جنون: عنصر مشابه دیگر در دو رمان “سووشون” و “چراغ ها را من خاموش می­کنم” جنون است. زنان زیادی در هر دو رمان با خطر جنون مواجه ­اند. در سووشون شخصیت هایی مثل خانم فتوحی و زنان دیگر دیوانه خانه را می­بینیم و خانم مسیحادم که در انتهای داستان به مرز جنون رسیده. وقتی که بعد از مرگ یوسف زری دچار سرگشتگی ذهنی می­شود خود را شبیه زنان دیوانه ­ای که می­شناسد می­بیند. حس می­کند که حتما صدای این زنان آنقدر خفه شده است که زیر فشار سکوت دیوانه شده­ اند. حالا که زری با آنها احساس نزدیکی می­کند فکر می­کند قبلا وقتی که برای آن ها برای نذرش خوراکی می برده این را نمی­فهمیده. “یعنی اگر آدم نتواند در برابر سیل و صاعقه و سیلی زندگی آن جور فریاد را بزند دلش سوراخ می­شود و آن وقت آدم هایی که دلشان سوراخ شده … به سرشان می­زند و دیوانه می­شوند. و یک زن ننر احمق و عزیز­دردانه برای زندانی­ها و دیوانه­ها هر شب جمعه نان و خرما می­برد. نذر کرده. و حالا خود آن زن ، شاید در مرز جنون تقلا می­کند، که ذهنش این طور مثل ساعت کار می­کند.” (ص ۲۵۴)

شخصیت زن دیوانه سال ها بعد در “چراغ ها را من خاموش می­کنم” درشهر نماگرد در کابوس کلاریس ظاهر می­شود.  کلاریس در صحنه ­ای از خوابش هنگامی که کشیشی دختران او را از او گرفته و با خود برده بود خود را در حیاط بزرگ خانه ­ای می­بیند با حوضی خالی در وسط و اتاق­هایی دورتا دور آن. زنی با پیراهن بلند وارد حیاط می­شود. گویی زن دیوانه است ولی کودکی در بغل دارد، نماینده مادران کودک در آغوشی که از فشار رنج و سکوت به جنون رسیده ­اند و گمنام و سرگردان در تاریخ رها شده اند.

سوال-معما: زری و کلاریس هر دو در این جریان پرتلاطم خودآگاهی به نقطه مشترک دیگری می­رسند.  زری با “سوال”ی مواجه می­شود و کلاریس با “معما”یی. همانطور که صورت سوال برای زری مشخص نیست، صورت معما هم برای کلاریس گم است. در “سووشون” زری بارها خواب می­بیند که موقع امتحان است و او جواب سوال ها را نمی­داند “هر چه به مغزش فشار می­آورد و عرق می­ریزد و ضربان قلبش تند می­شود هیچ جوابی برای هیچ سوالی پیدا نمی­کند … ” (۲۳۸). وقتی بیدار می­شود هر چه فکر می­کند سوال­ها را به یاد نمی­آورد ولی می­داند که سوالی وجود دارد که باید پاسخش را بیابد.

در “چراغ­ها را من خاموش می­کنم” در خواب کلاریس آن خانه بزرگ پر از آدم است که در حرکتند ولی کلاریس آنها را نمی شناسد. همان وقت کشیشی می ­آید و دوقلوهای کلاریس را از دستش می­ رباید و می گوید که باید جواب معما را بگوید تا بتواند بچه ها را پس بگیرد: “کشیش قد بلندی جلو آمد و گفت تا جواب معما را پیدا نکنم اجازه خروج ندارم و بعد دست دوقلوها را گرفت و کشید و با خودش برد. دنبال کشیش و دوقلوها دویدم” (ص ۲۱۶).  برای کلاریس هم صورت معما روشن نیست ولی می­داند که باید جواب را پیدا کند.

در همین تکاپوی ذهنی برای یافتن پاسخ به سوال/معماست که ابتدا زری و بعدتر کلاریس خود را در هجوم تصاویری از خاطرات دور و نزدیک از خود و جامعه شان بارها مرور می­کنند. گره ­گشایی دو داستان  با کنار هم چیدن این تصاویر اتفاق می­ افتد. خاطرات و مفاهیم پراکنده همچون قطعات پازل از اعماق ناخودآگاه  زری و کلاریس می­جوشد تا به سطح هشیاری آنها برسد و آنها بتوانند تصویر کامل شده خود را ببینند. نشان­ه ای نمادین موجود در این خواب و خاطرات، زری و کلاریس را به سوی آگاهی به هویت جمعی­شان هدایت می­کند.

هویت جمعی شیعی در سووشون
در “سووشون” حضور دو اسطوره تاریخی و مذهبی در خواب و خاطرات زری برجسته است. خودآگاهی زری و شکل گیری ارتباطش با تاریخ به واسطه شناختش از سیاوش و امام حسین- دو شخصیتی که برای ایرانیان نماد راستی و پایداری و معصومیت هستند- شکل می­گیرد. درباره اهمیت اسطوره­ های تاریخی ایران و باورهای شیعی به عنوان دو بخش عمده از هویت جمعی ایرانی زیاد بحث شده. از طرفی تحقیقات مردم شناسی نشان می­دهد که تعزیه ریشه در مراسم سیاوشون (مناسک عزاداری برای سیاوش) دارد. همانطور که مراسم سیاوشون در طول تاریخ به مراسم تعزیه و عزاداری امام حسین تبدیل شده، در رمان هم  این دو به هم وصل می شوند. زری با شناخت این دو اسطوره و برقراری ارتباط با آنها می­تواند وقایع  اطرافش را معنی کند و به جواب سوالی که او را تسخیر کرده برسد.

زری به یاد می­آورد که روزی با یوسف به روستایی رفته بودند. مردم روستا برای انجام مراسم سووشون (سیاوشون) آماده می­شدند. زری از زنی درباره آن می­پرسد و او توضیح می­دهد که آنها چطور مراسم سوگ سیاوش را اجرا می­کنند. در روایت زن روستایی از مراسم سووشون نشانه­ هایی از آمیختن روایت­های عاشورا با سیاوشون دیده می­شود -مثل بریده نشدن گردن “حضرت” از پشت و همچنین اسب بی سوار. داستان سیاوش جایی در خاطر زری ذخیره می­شود تا زمانی که بعد از کشته شدن یوسف وقتی که خاطراتش را در خواب و بیداری مرور می­کند از نو معنی و درک شود. او که سال های قبل سیاوش را درست نمی­شناخت و حتی تابلویی از تصویر سیاوش را که روی دیوار چادری در ایلات دیده بود با یحیای تعمید دهنده اشتباه گرفته بود حالا در خواب با به یاد آوری داستان سیاوش اشک می­ریزد.  وقتی که بیدارش می­کنند می­گوید: “برای سیاوش گریه می­کردم … اویل نمی­شناختمش، از او بدم می­آمد. اما حالا خوب می­شناسمش و دلم برایش همچین می­سوزد… “(ص ۲۷۴). برادر یوسف که مخالف اهداف سیاسی یوسف است و در آرزوی  منصب کشوری است فکر می کند که شاید زری دیوانه شده ولی ملک رستم  -هم پیمان یوسف- می­گوید که کسی که برای سیاوش گریه کند دیوانه نیست. در همان حال جنازه یوسف در حیاط خانه است و مردم با علامت تعزیه و زنجیرهای عزاداری برای تشییع جنازه او آماده می­شوند.

عمه خانم یوسف را امام حسین می­بیند. او سال­های سال در آرزوی رفتن به کربلا و مجاور شدن در حرم امام حسین بوده. در طول داستان بارها می­بینیم که مشغول دوختن سکه به کتی است که قصد دارد هنگام عزیمت به کربلا بپوشد. مادر آنها هم با دلی شکسته از همسر راهی کربلا شده و دیگر برنگشته. ولی اکنون عمه خانم  قصد ماندن در همین شهر و برگزاری عزاداری برای برادرش را دارد و اعلام می­کند “حالا که کربلای من همین جاست.” (ص ۲۴۹) وقتی که برادر یوسف دارد به خسرو متن اعلامیه ختم یوسف را دیکته می کند می­گوید: “بنویس به مناسبت در گذشت جوان ناکام …”  ولی خواهر یوسف (عمه خانم) اعتراض می­کند که “درگذشت؟ بنویس شهادت…” ­(۲۶۰). در چشم زری هم عمه خانم حالا زینبی ست که شجاعانه عزم عزاداری برای برادرش را دارد: “زری نگاهش کرد و یادش به حضرت زینب افتاد.” (۲۹۲). برای زری یوسف به دو شخصیت اسطوره ای سیاوش و امام حسین پیوند می­خورد و او به شناختی نو از خود و آنچه که در جامعه اش در حال رخ دادن است می­رسد.

به این ترتیب رمان سووشون بر دو بخش از هویت ایرانی تاکید می­کند:  شیعی و تاریخی/اسطوره­ ای. هسته اصلی این اسطوره­ ها – که در طول تاریخ بر نمادهای مذهبی  و تاریخی سوار شده­ اند- ارزش­های جمعی هستند. ارزش­هایی مثل راستی،  شجاعت، عدالت­خواهی، و معصومیت. این ارزش­ها در شخصیت­های اسطوره ­ای مثل حسین و سیاوش تبلور می­ یابد و در موقعیت­های خاصی به شکل وجدان عمومی فرد یا جامعه ایفای نقش می­کنند.

هویت جمعی مسیحی و عاملیت اجتماعی
شباهت­های دو رمان زمینه گفتگو بین آن ها را می­سازد تا تفاوت کلیدی بین آنها اهمیت ویژه پیدا کند.  تفاوت کلیدی رمان “چراغ­ها را من خاموش می­کنم”  با “سووشون” محل اعلام موضع این رمان نسبت به “سووشون” در مورد محدوده تعریف هویت جمعی ایرانی ست. “چراغ ها را من خاموش می­کنم”  گرچه با “سووشون” در مورد لزوم آگاهی نسبت به هویت جمعی و بیداری وجدان عمومی برای ایجاد عاملیت در فرد هم عقیده است ولی  نماد مناسب با مذهب  قهرمان خود را معرفی می­کند: مسیح. کلاریس به عنوان یک زن ایرانی مسیحی برای ایجاد ارتباط با جامعه به اسطوره­ های مذهبی خود مراجعه می­کند.

در رمان می­خوانیم که کلاریس خواب می­بیند که یک کشیش دخترانش را از او می­گیرد و به او می­گوید که تا جواب معما را پیدا نکند آنها را پس نمی­دهد. صبح روز بعد به کلیسا می­رود و در مقابل مجسمه مادر مقدس و کودکش زانو می­زند. کلاریس در کلیسا مدت ها به صورت کودک خیره می­ماند تا ناگهان در می­ یابد که صورت کودک چقدر شبیه صورت پسرش آرمن و همینطور شبیه دخترانش آرسینه و آرمینه است. و بعد به مرحله ای می­رسد که عیسای کودک را شبیه همه بچه­ ها می­بیند: “فکر کردم که مسیح شبیه بچگی دوقلوها هم هست. فکر کردم که مسیح شبیه بچگی همه بچه ها هست” (ص۲۲۰). کلاریس با ایجاد رابطه بین خود و مادر مقدس و همچنین بین عیسی با همه کودکان، تعریف خود را به فراتر از مرزهای فردی گسترش می­دهد و به مادران دیگر پیوند می­خورد. با این پیوند رنج زنان برایش ملموس تر می­شود و مسائل آن­ها برایش مهم­تر.

اینجا هم مثل در “سووشون” سایه زنان رنج دیده مجنون در وجدان کلاریس ظاهر می­شوند و به  فقر و بیماری و سکوت زنان گره می­خورد. کلاریس به یاد می­آورد که وقتی بچه بود گاهی با خانواده اش به شهری سفر می­کردند به اسم نماگرد تا از آنجا روغن مورد علاقه پدرش را بخرند. نماگرد شهر فقیری بود خاک آلود با کودکانی بیمار. کلاریس به یاد می­آورد که وقتی در کودکی به نماگرد رفته بود در حیاط خانه بزرگی زنان مشغول پختن نان بودند. در وسط حیاط حوضی بود و اطراف حیاط پر از اتاق. ناگهان زن دیوانه ای  وارد حیاط  شد و شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد. دختران جوان خندیدند و زن بزرگتری سنگریزه به او پرت کرد و شماتتش کرد که حیا کن. زن گریه کرد و خندید و گریخت. همسر مفقود امیل، مادر امیلی، هم یادآور زن دیوانه­ خاطره و کابوس کلاریس است. کلاریس قبلا مشکلات جامعه و زنان و کودکان را دیده و شنیده بود ولی خود را از آنها دور می­دید. حالا با ارتباط با مادر مقدس و کودکش عیسی، کلاریس خود و جامعه اش را در آینه­ی شهر نماگرد و کودکان بیمار و دختران جوانی که با روسری جلوی دهان خود را بسته بودند از نو می­بیند.

آگاهی به هویت جمعی مقدمه بیداری وجدان عمومی و عاملیت اجتماعی در زری و کلاریس در “سووشون” و “چراغ­ها را من خاموش می­کنم” می­شود. این عاملیت در زری مستقیم و فوری و در کلاریس غیر مستقیم تر و تدریجی­تر دیده می­شود. زری تصمیم می­گیرد که علیرغم مخالفت برادر یوسف و تهدیدها مراسم تشیع جنازه یوسف را عمومی اجرا کند. او هنوز تهدید را حس می کند، “اما چراغ های ذهنش روشن بود و او می­دانست که دیگر هیچ کس در این دنیا نخواهد توانست آن چراغ­ها را خاموش بکند” (ص ۲۹۳). زری با وجود مخالفت برادر یوسف به دوستان یوسف که منتظر شنیدن نظر او هستند می­ گوید: “همه کارهایی را که می­خواهید بکنید همین امروز بکنید… اگر حالا نکنید دیگر هیچ وقت فرصت نیست.” (ص ۲۹۲) اما “چراغ­ها” را کلاریس خاموش می­کند تا با نوری اضافی باز روشن­شان کند.

کلاریس صدای زن میسحی ارمنی ایرانی ا­ست برای اضافه کردن نماد مذهبی خود -مسیح- به هویت جمعی و وجدان عمومی ایرانیان تا احساس تعلق او به همه ملت فارغ از تفاوت مذهبی شکل بگیرد.  کلاریس نماد اسطوره­ ای عیسی را به نماد­های اسطوره­ ای سیاوش و حسین به عنوان حاملان ارزش­های جمعی راستی و ایستادگی و معصومیت اضافه می­کند.

کلاریس با زنی مسلمان آشناست به نام خانم نوراللهی که فعال حقوق زنان است. او قبلا از کلاریس خواسته بود تا در فعالیت های مربوط به  انتخابات مجلس که در پیش است شرکت کند چون مسئله حق زنان درمیان بود. آن زمان کلاریس حتی اطلاع نداشت که انتخاباتی در جریان است و اهمیتی نداد. او به عنوان یک زن ارمنی بین خود و زنانی مثل خانم نوراللهی احساس فاصله می­کرد و جامعه خود را محدود به اقلیت ارمنی می­دانست. کلاریس گرچه خانم نورالهی را تحسین می­کرد ولی در خود انگیزه ای برای فعالیت نمی­دید: “خانم نوراللهی زن لایقی بود. می­دانستم شوهر دارد و سه بچه. مثل خود من. با این حال هم کار میکرد و هم فعالیت اجتماعی داشت. من غیر از کار خانه چه می­کردم؟” (ص ۷۸) حالا اما کلاریس به تعریف جدیدی از هویت جمعی­ اش رسیده و به واسطه مریم و عیسی به همه مادران و بچه ها احساس نزدیکی می­کند. این شناخت کلاریس را به حرکت در می­ آورد. او این بار خود قدم پیش می­گذارد نزد خانم نوراللهی می­رود و اعلام آمادگی می­کند که مایل به فعالیت در انجمن زنان شهر است. در ضمن او گرچه به خانه برمی­گردد ولی به اراده و آرامشی می­رسد که رفتارش را در خانه هم عوض می­کند. در خانه لباسی که دوست دارد می­پوشد، دیگر از ایرادگیری های مادرش نمی­ترسد، کلافه­ بی ­توجهی شوهرش به او و بچه ها نیست وحتی متوجه می­شود مورد توجه است. با این وجود حرکت اجتماعی کلاریس در رمان در یک رویداد خاص به نمایش در نمی­آید بلکه رمان فقط شروع مسیری را نشان می­دهد که  با نگرش و اراده ­ای جدید همراه است.

——————
*با اندک ویرایش و تغییر و کوتاه سازی چند عنوان

همرسانی کنید:

مطالب وابسته