ر. اعتمادی: در خانه مردم را می‌زدم تا بپرسم کتاب ندارید بخوانم؟

الهه خسروی یگانه
خبر آنلاین

از پسربچه‌ای که در لار یک تنه جلوی سیل ایستاد، تا نوجوانی که به هوای تارزان شدن از خانه فرار کرد… از روزنامه‌نگاری که می‌خواست سردبیر شود، تا سردبیری که پرتیراژترین مجله هفتگی کشور را به نام خود سکه زد… همه این‌ها توصیف‌هایی برای ر.اعتمادی است. نویسنده‌ای که داستان‌هایش سال های سال است که جزو پرفروش‌ترین هاست.

اما این همه ماجرا نیست. رجبعلی اعتمادی، فقط نویسنده نبود. روزنامه‌نگاری بود که توانست مجله «جوانان» را در دهه ۵۰ به چهارصد هزار تیراژ برساند. همین باعث شد که روبروی او بنشینیم و درباره او و زندگی‌اش صحبت کنیم. زندگی پر فراز و نشیب مردی که به قول خودش یکی از شلوغ‌کن‌های همیشگی تهران بوده است. بخش اول این گفت‌وگو را می‌خوانید:

آقای اعتمادی زادگاهتان را به خاطر میآورید؟ چه شرایطی داشت؟
وقتی من در شهر لار متولد شدم شهر ۱۵ هزار نفر جمعیت داشت و آن زمان هر جا که از ۱۵ هزار نفر به بالا جمعیت داشت به عنوان یک شهر حساب  می‌شد. لار تقریبا بن‌بست بود. بسیار فقیر و درمانده. مردمش به شیخ‌نشین‌ها می‌رفتند و کار می‌کردند، ولی به خاطر عشق و علاقه‌ای که به شهرشان داشتند دوباره برمی‌گشتند، پول‌ها را خرج می‌کردند و دوباره می‌رفتند.

شما در چه خانوادهای به دنیاآمدید و بزرگ شدید و مناسباتتان با کتاب و فرهنگ چطور  آغاز شد؟
من در یک خانواده متوسط متولد شدم و از سن شش سالگی عاشق کتاب بودم. پدرم وقتی این عشق را دید مرا به مکتب‌خانه برد تا زودتر سواد یاد بگیرم، چون آن زمان از هفت سالگی در مدارس ثبت‌نام می‌کردند. من یک سال در مکتب‌خانه درس خواندم و آنجا به راحتی می‌توانستم کتاب‌ها را بخوانم. به دبستان‌ که رفتم این عشق به کتاب و خواندن و دانستن در وجودم می‌جوشید، بی‌آن که خودم نسبت به آن آگاهی داشته باشم. درست مثل آدمی که عضلات قوی دارد و می‌خواهد اجسام سنگین را بلند کند. در شهر ما یک کتابفروشی بود که فکر می‌کنم تعداد کتاب‌هایش به چهل جلد نمی‌رسید. من تمام آنها را خوانده بودم. آنها که تمام شدند، می‌رفتم در خانه‌های مردم را می‌زدم و از آنها می‌پرسیدم که کتاب ندارید؟ شهر هم کوچک بود و همه همدیگر را می‌شناختند. پدرم هم آدم خوش‌نامی بود…

پدرتان چه کاره بودند؟
نیمه بازرگان. آدم بسیار مدرنی بود. آن موقع در شهر لار یعنی حدود سال‌های ۱۳۱۳ پدرم، کت و شلوار می‌پوشید و کراوات می‌زد. او نخستین کسی بود که در لار، گرامافون خرید و دست خیری هم داشت. در نتیجه در هر خانه‌ای را می‌زدم و می‌پرسیدم که کتاب دارید من بخوانم؟ همه سعی می‌کردند کمک کنند و هر کتابی که داشتند به من می‌دادند. اغلب هم کتاب‌های مذهبی بود و من همه آنها را می‌خواندم چون تشنه خواندن بودم. انشایم هم خوب بود. آشنایی من با کتاب آنقدر بود که در کلاس چهارم ابتدایی می‌توانستم به راحتی حافظ بخوانم، البته برای مادرم.

 مادرم عاشق پدرم بود. علت علاقه من به نوشتن داستان‌ها و قصه‌های عاشقانه ابتدا عشق این دو به هم بود. پدرم که مسافرت می‌رفت مادرم خیلی دلتنگی می‌کرد. از مدرسه که می‌آمدم سریع حافظ را به دست من می‌داد و می‌گفت برایم فال بگیر. و من نه تنها می‌خواندم که برایش تفسیر هم می‌کردم!

کلاس پنجم ابتدایی بودم که معلمم یکی از انشاهایم را به تهران فرستاد. از تهران هم برایم به عنوان جایزه، کتاب فرستادند. من اصلا نفهمیدم چرا برایم جایزه فرستاده‌اند. معلمم هم نگفت که این جایزه را به خاطر انشایت گرفته‌ای. گفت این کتاب را بگیر و من هم از خدا خواسته گرفتم و خواندم.

یادتان هست موضوع انشایی که نوشته بودید چه بود؟
فکر کنم همین «علم بهتر است یا ثروت» بود. در هر صورت وقتی ششم ابتدایی را تمام کردم، پدرم به تهران آمده و اینجا مشغول کار شده بود ولی خانواده در لار مانده بود. من خیلی شیطان بودم. شهر را به هم می‌ریختم طوری که مادرم دیگر خسته شد. یک قالیچه خوب داشت، آن را فروخت، برایم بلیط گرفت و مرا به تهران فرستاد.

چه کار میکردید که شهر را به هم میریختید؟
اولا با بچه‌های محل و شهر دسته‌های متعدد تشکیل می‌دادم و به دعوا می‌رفتیم. یادم هست یک بار در لار سیل آمد. من وسط کوچه ایستاده بودم و دیدم که آب با سرعت دارد به طرفم می‌آید. من هم تصمیم گرفتم جلویش بایستم. وقتی سیل مرا برد، این فکر نمی‌دانم از کجا به ذهنم رسید که باید با جریان آب شنا کنم تا به یک درخت برسم. آن را بگیرم و نجات پیدا کنم و همین کار را هم کردم. اغلب در دعواهای بچگانه پیراهن بچه‌ها را پاره می‌کردم. آن موقع هر خانواده‌ای در طول سال فقط یک پیراهن برای بچه می‌خرید و وقتی این پیراهن پاره می‌شد، مادر آن بچه عصبانی و شاکی به در خانه ما می‌آمد و با داد و فریاد مادرم را صدا می‌کرد تا پیراهن پاره را نشانش دهد. کلا با همه چیز درگیری داشتم. یعنی در آن شهر نمی‌گنجیدم. مثلا از آدم‌هایی که به شیراز سفر کرده و آن را دیده بودند، مدام درباره این شهر می‌پرسیدم. این که شیراز چه شکلی است و چه ویژگی‌هایی دارد. خب، کمتر بچه‌ای دنبال این چیزها می‌رفت و هیچ وقت یادم نمی‌رود یکی از جوانان لار در سفرش به شیراز به سینما هم رفته بود. من از او پرسیدم سینما چیست و چه شکلی است و او گفت همین‌قدر بهت بگویم: جاییه که بارون میاد ولی خیس نمیشی. و این حرف آنقدر برایم جالب بود که وقتی در تهران در گاراژ قم جلوی شمس‌العماره از ماشین پیاده شد و پدرم مرا بغل کرد، اولین حرفی که به او زدم این بود که بابا منو ببر سینما، همین امروز.

پس مادرتان قالیچه را فروخت و شما را راهی تهران کرد.
بله، بعد از یک سال اقامت من در تهران، کار پدر که مسافرخانه‌داری بود، رونق گرفت. مسافرخانه‌اش پشت بازارچه مروی در خیابان ناصرخسرو بود. وقتی اوضاع خوب شد، به من گفت برو و خانواده را از لار به تهران بیاور. حالا من چند ساله‌ام؟ سیزده ساله. آن موقع از تهران تا لار شش روز مسافت بود. من رفتم، مادر و سه بچه و کلی اثاثیه را از لار به تهران آوردم و واقعا این سفر را اداره کردم. همان سال هم پدرم اسم مرا در دبیرستان مروی نوشت.

وقتی از پدرتان خواستید که شما را به سینما ببرد، قبول کرد؟
بله، البته نه همان روز. یک جمعه‌ای که من دیگر بی‌تابی می‌کردم مرا به سینما برد. وقتی به تهران آمدم کلا بی‌تاب دو چیز بودم. یکی سینما و یکی هم برف. چون در عمرم برف ندیده بودم. وقتی رفتم سینما، خیلی زود فهمیدم که سینما چیست و بسیار لذت بردم. آن موقع روزی پنج ریال پول توی جیبی داشتم. بلیط دو سه تا از سینماهای لاله‌زار پنج ریال بود. من باید از ناصر خسرو و شمس‌العماره خودم را به لاله‌زار می‌رساندم تا بتوانم در آن سینماهایی که بلیت‌شان پنج ریال بود فیلم ببینم. پدرم هم شرط کرده بود که ساعت شش بعدازظهر باید خانه باشم و من این راه را مدام در حال دویدن بودم تا بتوانم فیلم ببینم. «الهه خورشید»، «سر عقرب» و … همه اینها را سه چهار بار می‌دیدم و کم‌کم جزو شلوغ‌کن‌های لاله‌زار شدم. اغلب با شمشیر چوبی درست می‌کردم و با بچه‌های دیگر قبل از شروع فیلم می‌رفتیم و جلوی پرده با هم شمشیر بازی می‌کردیم. از آن زمان ما ساکن تهران شدیم و بعد از آن طی سال‌های روزنامه‌نگاری فقط یک بار شهرم را به مدت دو ساعت دیدم آن هم زمانی که لار زلزله آمده بود و مدیر روزنامه اطلاعات مرحوم مسعودی گفت چون خودت محلی هستی باید این اتفاق را تو پوشش بدهی. زلزله سهمگینی بود. حدود هزار نفر کشته شده بودند و سازمان شیر و خورشید مجبور شد یک شهر جدید بسازد. من با هواپیما به لار رفتم و به مدت دو ساعت آنجا بودم و برگشتم.

در دبیرستان چه اتفاقی افتاد که شما تصمیم گرفتید روزنامهنگار شوید؟
می‌دانید که آن زمان دبیران دبیرستان‌ها فوق‌العاده پیشرفته و آگاه بودند. شیک‌ترین آدم‌های تهران دبیران بودند. بهترین لباس‌ها را دبیران می‌پوشیدند. به راستی هم باسواد بودند. مثلا من از دبیرانی مثل استاد زرین‌کوب خیلی استفاده کردم. علاوه بر آن استاد مسکوب و خیلی‌های دیگر از چهره‌های برجسته دبیران پایتخت آنجا درس می‌دادند. چون اسم من اعتمادی است و با الف آغاز می‌شود همیشه اول دفتر کلاس اسم من بود. سال اول دبیرستان معلم انشا صدایم کرد که بروم و انشاء بخوانم. وقتی خواندم همه بچه‌ها برایم دست زدند و من مبهوت مانده بودم. دبیرم آقای دکتر حیدریان بود که بعدها به انگلستان رفت و آنجا تدریس کرد. بسیار انسان هوشمند و دلسوزی بود. وقتی استعداد مرا دید شروع به کار کردن روی من کرد. کتاب‌هایی را انتخاب می‌کرد و می‌گفت آنها را بخوانم. حتی یک بار مرا با خود به «شهر نو» برد و گفت تو باید این چیزها را ببینی. بدانی که داری در چه جامعه‌ای زندگی می‌کنی. همین دانه‌ای که در ذهن من کاشت بعدها که روزنامه‌نگار شدم باعث شد دومین کتابم با موضوع زنان «شهر نو» باشد.

یعنی «ساکن محله غم»؟
بله. در ادبیات تمام نمرات من ۲۰ بود ولی برعکس در ریاضی نمراتم همیشه صفر بود. آن وقت‌ها می‌توانستی از نمره‌های بالای یک درس برای یک درس دیگر کمک بگیری و به همین خاطر معدل من همیشه ده بود. چون بیست می‌گرفتم اما ده نمره‌اش برای ریاضی می‌رفت. در این دوره مبارزات سیاسی هم به دبیرستان‌ها کشیده بود چون عصر مصدق بود و من جزو شلوغ‌کن‌های مصدقی بودم. ما در مدرسه با توده‌ای‌ها مباحثه داشتیم. من برای این که بتوانم با اینها مباحثه کنم خیلی کتاب می‌خواندم و گاهی جلوی دانشگاه می‌رفتم و با دانشجویان چپی مناظره می‌کردم. تقریبا تا سال سوم دبیرستان تمام آثار ادبی جهان را خوانده بودم. از «جنگ و صلح» و «آناکارنینا»ی تولستوی گرفته تا کارهای ویکتور هوگو، دیکنز، بالزاک و … اندک اندک بعد از این که دیدم مبارزات سیاسی به دلم نمی‌چسبد دچار یک دگردیسی در ذهنم شدم و گفتم انسان باید برود و در طبیعت زندگی کند. حالا چند ساله‌ام؟ پانزده ساله. فیلم‌های تارزان را هم دیده بودم و گفتم بهترین زندگی را تارزان داشته من هم به جنگل می‌روم و آنجا زندگی می‌کنم.

قبل از این که به این بخش برسیم می‌خواهم بدانم آن زمان تحلیلی از ادبیات ایران داشتید؟
هنوز خیلی جا نیفتاده بودم. فقط می‌خواندم. بیشتر مثل باتری خودم را شارژ می‌کردم اما اندک اندک وقتی نازیبایی‌های زندگی و حقه‌بازی‌ها دوررویی‌ها و… را می‌دیدم به این نتیجه رسیدم که بشر باید به طبیعت بازگردد. این اولین تفکر مستقلی بود که در من شکل گرفت.

آن زمان تبلیغات حزب توده بسیار فراگیر بود و طرفداران زیادی هم داشت. هر کس که میخواستسری بین سرها در بیاورد یا باید عضو حزب توده میشد یا با آنها نشست و برخاست میکرد. اکثرروشنفکران هم اگر عضو حزب توده نبودند به هر حال گوشه چشمی به آن داشتند. شما چطور مصدقرا انتخاب کردید؟
دو دلیل عمده داشت. یکی این که پدر من به شدت ملی‌گرا بود و از احزابی که ملی‌گرا نبودند خوشش نمی‌آمد. سیاست را دوست داشت. معمولا در دفتر مسافرخانه‌اش مسافران می‌نشستند و بحث‌های سیاسی می‌کردند و در این میان پدرم ملی‌گرای دو آتشه بود. دلیل دیگر این که من وقتی به مصدق و مسائل ملی علاقه پیدا کردم، به سراغ تاریخ ایران رفتم و کتاب‌هایی در این زمینه خواندم. به خصوص تاریخی که مشیرالدوله پیرنیا در چند جلد نوشته بود را مطالعه کردم و نوعی عشق به گذشته و عشق سرافرازی‌های ایرانی در من جوشید به این خاطر من جذب ملی‌گراها شدم و جالب این است که ما در دبیرستان اگر در کلاس‌ ۴۰ نفر بودیم، ۱۰ نفر به سیاست کاری نداشتند، اما ۲۰ نفر توده‌ای بودند. بقیه هم ملی‌گرا. من همیشه با توده‌ای‌ها درگیری داشتم و به همان حرف‌هایی که در روزنامه‌های ملی‌گرا زده می‌شد اعتقاد پیدا کرده بودم. این که توده‌ای‌ها نوکر شوروی هستند و نمی‌توانستم قبول کنم که ایرانی از یک حکومت خارجی دستور بگیرد.

عضو رسمی جبهه ملی هم بودید؟
نه. جبهه ملی کارتی نبود، هواداری بود. مثل الان که آدم‌های طرفدار اصلاحات عضو جایی نیستند ولی از آن طرفداری می‌کنند، یا برعکس. حتی من یک دوره خیلی تمایل ملی‌گرایی آتشین پیدا کرده بودم و به جلسات پان ایرانیست‌ها هم می‌رفتم. اما جالب است که بدانید اغلب دوستانم، توده‌ای بودند و چون کتابخوان بودند هم با آنها دوست بودم و هم با آنها مباحثه و مجادله داشتم.

در آن جلسات پانایرانیستها چه کسانی رفت و آمد داشتند؟ مثلا چه کسانی سخنرانی میکردند؟
مثلا آقای پزشک‌پور بود، آقای تهرانی بود که در روزهای انقلاب وزیر آموزش و پرورش شد، آقایی به نام مهرداد بود و آقایی به نام لشکری. اینها رهبران پان ایرانیست‌ها بودند. مدتی رفتم ولی جاذبه‌شان زیاد نبود. خودم را بیشتر و جلوتر از آنها می‌دیدم. به همین جهت ارتباطم کم کم قطع شد.

این فکر رفتن به جنگل و تارزان شدن قبل از ۲۸ مرداد به سرتان زد یا بعدش؟
قبل از ۲۸ مرداد.

چرا؟
این فکر که زندگی در طبیعت خالی از هر نوع تزویر و ریا و دروغ است مرا به شدت جذب کرده بود و چون همیشه حالت لیدری داشتم دو تا از بچه‌های کلاس را هم قانع کردم که به جنگل برویم و هیچ مطالعه نکرده بودم که جنگل‌ها کجا هستند. فقط می‌دانستیم که باید برویم شمال. از این سه نفر یکی جا زد. نه تنها جا زد که خیانت هم کرد وگرنه شاید زندگی من اصلا عوض می‌شد. آن یکی اما همراه من آمد.

این اتفاقها چه سالی افتادند؟
تقریبا ۱۳۲۷ یا ۲۸. جالب اینجاست دوستی که با من آمد از جیب دایی‌اش صد و بیست تومان برداشته بود. من آن موقع چون زیاد داستان‌های پلیسی و جنایی می‌خواندم و می‌دانستم پدرم هم خیلی آدم تیز و زرنگی است، حدس می‌زدم که او به کلانتری می‌رود و رد ما را از ترمینال مسافربری می‌گیرد به خاطر همین تصمیم گرفتم با کامیون به رشت برویم. یک کامیون ما را به قزوین رساند و بعد از قزوین با یک کامیون دیگر خودمان را به رشت رساندیم. یادم هست وقتی قزوین سوار شدیم تعداد زیادی گوسفند پشت کامیون بود و راننده هم گفت بروید بالا و آن پشت بنشینید. خلاصه رسیدیم رشت، و دنبال جنگل گشتیم. آنقدر رفتیم تا به تالش رسیدیم و بالاخره جنگل پیدا کردیم. دو سه شب روی درخت زندگی کردیم ولی نه آب داشتیم، نه غذا. تصمیم گرفتیم برویم به شهر و چیزهایی برای خوردن بخریم اما وقتی در میدان سبزه‌میدان رشت پیاده شدیم ناگهان ده پانزده نفر سر ما ریختند.در آن شلوغی پدرم را دیدم که گوشه‌ای ایستاده بود. او از پاسبان گرفته تا مردم عادی همه را بسیج کرده بود و چون رفیقم گفته بود که اینها قرار است به رشت بروند به آنجا رفته بود.

وقتی پیدایتان کرد چه برخوردی با شما داشت؟
خیلی محترمانه. البته به سفارش مادرم بود که با من خوب تا کرد. ما را برد چلوکبابی و به ما ناهار داد. ما هم تارزان‌های واقعا گرسنه‌ای بودیم (خنده) بعد هم سوار اتومبیل شدیم و به تهران برگشتیم. بعدها فهمیدم مادرم به پدرم گفته بود این بچه از یک چیزی ناراحت بوده، کتکش نزن و دعوایش هم نکن. بگذار بیاید و من با او حرف بزنم. خلاصه بعد از سه چهار روز به مدرسه برگشتیم و پز تارزان شدن‌مان را حسابی به همکلاسی‌ها می‌دادیم. چند وقت بعد هم دوباره سرمان به مسائل سیاسی روز گرم شد. برای روزنامه‌ها من از کلاس سوم دبیرستان مقاله می‌نوشتم چون آرام آرام فکر می‌کردم باید عقایدم را بنویسم. البته آن روزها اصلا فکر نمی‌کردم یک روز من هم روزنامه‌نویس شوم، به مغزم هم خطور نمی‌کرد ولی می‌دانستم که باید عقایدم را بیان کنم. روزنامه‌ای بود به نام ساسانی که برایش مقاله می‌فرستادم. یک اسم مستعار هم برای خودم انتخاب کرده بودم به اسم «کنارنگ». یک روز در روزنامه نوشتند آقای کنارنگ به دفتر روزنامه تشریف بیاورید کارتان داریم. من نرفتم. چون اگر می‌رفتم و می‌دیدند یک بچه پانزده، شانزده ساله هستم دیگر مطالبم را چاپ نمی‌کنند. یک دوره دیگر هم یک مجله طنز در می‌آمد متعلق به جبهه ملی، که اسمش داد و بیداد بود. در آن هم چند رباعی چاپ کردم. این وضعیت تا ۲۸ مرداد ادامه داشت. ۲۸ مرداد در روحیه خیلی اثر گذاشت. همه رویاهای مرا به هم ریخت. فهمیدم سیاست چیزی ورای بازیچه بچه‌هاست. فهمیدم که پنجاه‌ساله‌ها هم گول می‌خورند. برای همین از سیاست اندک اندک فاصله گرفتم و به ادبیات نزدیک شدم.

روایت خودتان از آن روز چیست؟ تهران چه حال و هوایی داشت؟
طبیعی است که من مصدقی بودم و برداشت‌های ذهنی‌ام منشعب از این گروه بود اما متوجه بودم که مردم به تدریج دارند خسته می‌شوند. مثلا ما هر روز در خیابان نادری و استانبول تظاهرات می‌کردیم. این تظاهرات هم اغلب منجر به درگیری میان توده‌ای‌ها و جبهه ملی‌ها می‌شد. کسبه این خیابان مدام کرکره مغازه دست‌شان بود، تا ما شعار می‌دادیم کرکره را می‌کشیدند پایین. کسب و کارشان از رونق افتاده بود. طبقه متوسط ضمن این که از مصدق حمایت می‌کرد ولی خسته هم شده بود. این نکته را من در هیچ تحلیلی از ۲۸ مرداد ندیده ام.

کودتا شد، بله، در این شکی نیست ولی زمینه پیروزی کودتا در همان سال‌ها و این درگیری‌ها و وضع بد اقتصادی و فرسودگی ذهنی مردم بود. درست یادم هست روز ۲۷ مرداد ما جبهه ملی‌ها در میدان سپه اجتماع کردیم و سخنرانان جبهه ملی به نام دکتر مصدق از ما خواستند که فردا به خیابان نرویم چون توده‌ای‌ها می‌خواهند از موقعیت استفاده کنند. خب برای ما این حرف خیلی مهم بود. فردای آن روز یعنی ۲۸ مرداد چون من طبق معمول از ریاضی تجدید آورده بودم دنبال یکی از دوستانم رفتم و با هم به پارک شهر که تازه باز شده بود، رفتیم تا ریاضی بخوانیم. ساعت ده صبح بود که ناگهان صدای تظاهرات شنیدم. به دوستم گفتم مگر قرار نبود تظاهرات نشود؟ سرم هم برای این جور کارها درد می‌کرد. دویدم و آمدم دیدم پنج شش هزار نفر چوب و چماق و کنده درخت دست‌شان است و جاوید شاه گویان در حال حرکتند. من خواستم با آنها در بیفتم که رفیقم گریبان مرا گرفت و کنار کشید و گفت «مگر دیوانه‌ای؟ پنج هزار نفر آدمند.»

به هر حال من با نگرانی کتاب و دفترم را رها کردم، سوار دوچرخه لکنته‌ام شدم و خودم را به خانه دوستانم رساندم. یکی از دوستانم گفت بیا داخل و رادیو را گوش کن. رادیو داشت همان لحظه خبر پیروزی کودتا را می‌داد و من اصلا باورم نمی‌شد. همین دیروز ۲۰۰ هزار نفر در حمایت از مصدق جمع شده و گفته بودیم یا مرگ یا مصدق. آن هم زمانی که تهران ۸۰۰ هزار نفر جمعیت داشت. اما مردم نیامدند. من به خانه ۲۰ نفر از دوستانم سر زدم و گفتم بیایید برویم تظاهرات کنیم ولی هیچ کس نیامد. در خیابان‌ها می‌دویدم و التماس می‌کردم اما مردم دیگر خسته شده بودند. حوصله‌شان سر رفته بود.

بعد از این ماجرا بود که من دیگر سیاست را کنار گذاشتم. دیپلمم را که گرفتم دیدم وضعیت مالی خانواده چندان خوب نیست. پدرم خیلی اهل ریسک بود، مرتب ریسک می‌کرد و ورشکست می‌شد. دوباره از اول شروع می‌کرد و به موفقیت می‌رسید، اما باز هم ریسک می‌کرد و ورشکست می‌شد. به خاطر همین حس کردم باید به خانواده کمک کنم. داوطلبانه به خدمت سربازی رفتم. دیپلمه‌ها آن زمان افسر می‌شدند و شش ماه دوره دانشجویی و یک سال افسری را گذراندم. با این که معدلم خیلی خوب بود و می‌توانستم تهران بمانم، تصمیم گرفتم بروم و جای دیگری خدمت کنم تا مملکتم را بهتر بشناسم. تیپ رشت را انتخاب کردم. شاید به خاطر این که هنوز خاطره و تجربه ناموفق تارزان شدن در ذهنم بود و نتوانسته بودم جنگل‌ها را درست ببینم. از یک سال خدمت سربازی من شش ماه در رشت گذشت، سه ماه در مرز ایران و شوروی و سه ماه در منجیل. و شرایط به گونه‌ای بود که اغلب وقتی تیمسارها می‌خواستند به مرخصی بروند با این که من افسر وظیفه بودم مرا جانشین خود می‌کردند. این باعث شد که من مدیریت را یاد بگیرم و محبوبیت عجیبی هم پیدا کرده بودم. روزی که می‌رفتم تمام پادگان گریه می‌کردند. به هر حال این دوره بعدها در کار روزنامه‌نگاری خیلی به من کمک کرد. کار کردن با جوان‌ها بسیار مهم بود.

چرا محبوب بودید؟
مثلا در مرز، مرخصی به سرباز نمی‌دهند، مگر این که یک شرایط خیلی خاص باشد. من می‌دیدم که سربازها خسته شده اند. وقتی می‌آمدند و می‌گفتند به ما مرخصی بده، از آنها می‌پرسیدم «مرد هستی؟ قول‌ات قول هست؟ سه روز برو ولی گیر دژبان نیفت.» این رابطه باعث شد که همه سربازهای من مرخصی بروند ولی هیچ کدام از سربازهای افسران دیگر مرخصی نروند. در نتیجه محبوبیت عجیبی به دست آوردم. به خاطر همین تجربه موفق است که همیشه به دوستانم می‌گویم اجازه دهید بچه‌های‌تان به سربازی بروند. در همان دوران دانشجویی تصمیم گرفتم بیوگرافی افرادی که در آسایشگاه بودند را بنویسم. همان اواخر خدمت. آن زمان در پادگان سلطنت آباد بودیم و در خوابگاه من سی و دو نفر ساکن بودند که از شهرهای مختلف ایران آمده بودند. از یزد و آبادان گرفته تا اصفهان و همدان. من شروع کردم درباره آنها نوشتن. این که اخلاق و رفتار فلانی چیست و چه شکلی است. وقتی برای‌شان خواندم به قدری برای‌شان جالب بود که در طول روز بی‌تابی می‌کردند شب بشود و من دو تا از این نوشته‌ها را بخوانم. چون همه نقاط مثبت و منفی آدم‌ها را تصویر کرده بودم.

پیش از آن که وارد بخش بعدی زندگیتان شویم میخواهم بدانم از نظر عاطفی طی این مدت چهاتفاقاتی برای شما افتاد؟ عاشق شدید؟ و چه چیزی باعث شد که به نوشتن داستانهای عاشقانهروی بیاورید؟ اولین مواجههتان با عشق چطور بود؟
اولین بار وقتی هفت سالم بود. صبحانه خانه ما تعریفی نداشت ولی صبحانه خانه مادربزرگم که به مدرسه هم نزدیکتر بود  خیلی تعریف داشت. آنها گاو و گوسفند و مرغ و خروس داشتند و به خاطر همین سفره پر و پیمان بود. من هم نوه اول بودم و حسابی تحویلم می‌گرفتند. از خانه هر صبح بدو بدو خودم را به خانه مادربزرگم می‌رساندم. او برایم نیمرو درست می‌کرد و کره و مربا و پنیر می‌گذاشت و می‌خوردم و به مدرسه می‌رفتم. حتی همان سال‌ها هم برایم سوال بودم که دخترها چه خصوصیاتی دارند؟ همسایه‌مان دختری داشت و من با او دوست شده بودم. خانه‌های لار، قدیم‌ها همیشه یک راهروی سرپوشیده و تاریک داشت. یک بار من و این دختر داشتیم با هم در این راهرو حرف می‌زدیم و بازی می‌کردیم که مادربزرگم از راه رسید و با لنگه کفش دنبالم کرد که با دختر مردم اینجا چه کار می‌کنی؟ من هم فرار کردم و بعد از آن دیگر خجالت می‌کشیدم به خانه‌شان بروم و صبحانه بخورم. اما اولین مواجهه‌ام با عشق داستان دیگری دارد.

وقتی به تهران آمدم دوازده ساله بودم. پدرم همیشه با من دعوا می‌کرد که تو از مدرسه باید صاف به مسافرخانه بیایی. چون جنوبی‌ها مایلند پسرهای‌شان شغل خودشان را یاد بگیرد. من هم که معمولا بعد از مدرسه می‌خواستم بروم سینما و به خاطر همین همیشه کتک می‌خوردم. بالاخره یک بار مادرم مرا زبان گرفت که خب چند روز هم به مسافرخانه برو. پدرت را دیوانه کردی. چه اشکالی دارد یک چند روزی بعد از مدرسه سری به مسافرخانه بزنی؟ خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم. مسافرخانه پدرم یک حیاط داشت که وسطش حوض بود. یک نیمکت هم داشت که مستخدم مسافرخانه روی آن می‌نشست تا هر کس کاری دارد انجام دهد. آن روز من رفتم و روی آن نیمکت نشستم که ناگهان دیدم دختری از یکی از اتاق‌ها درآمد و دستش را توی حوض شست. یک نگاهی به من کرد و رفت. نیم ساعت بعد دوباره برگشت و به هوای دست شستن دوباره مرا نگاه کرد و رفت. خلاصه بگویم منی که پا به مسافرخانه نمی‌گذاشتم یک ماه تمام فقط منتظر بودم زنگ مدرسه بخورد، به مسافرخانه بروم و  این دختر را ببینم. واقعا عاشقش شده بودم و تمام آن نشانه‌های عاشق شدن که در کتاب‌ها خوانده بودم را در خودم می‌دیدم.

با هم حرف هم میزدید؟
خیلی کم. اصلا آن موقع این چیزها رسم نبود. ضمن آن که پدر و مادرش و البته پدر خودم هم آنجا بودند و من می‌ترسیدم. معمولا با لبخند و نگاه و گاهی با کنایه با هم ارتباط برقرار می‌کردیم و هر دو عجیب همدیگر را می‌خواستیم.

دقیقا چند سالتان بود؟
بین دوازده تا سیزده. جالب این جا بود که فکر می‌کردم او دیگر تا ابد همین جا می‌ماند. یک روز دختر آمد و گفت ما فردا می‌رویم. آن وقت‌ها بچه‌ها نمی‌دانستند این جور مواقع چه کار باید بکنند؟ من هم نمی‌دانستم. حتی به فکرم نرسید که از او آدرسی چیزی بگیرم. البته اسم و فامیلش و این که اهل گرگان است را می‌دانستم. شب رفتم خانه و تا صبح دیوانه‌وار گریه کردم و از خدا خواستم که قطار خراب شود و او نرود. باور نمی‌کنید من فردا از مدرسه غمگین آمدم مسافرخانه و دیدم دختر سر کوچه ایستاده. گفتم مگر نرفتید؟ گفت کوه ریزش کرد و ما برگشتیم. امشب می‌رویم. من همیشه فکر می‌کنم نیروی عشق اینقدر قوی است که کوه را هم می‌تواند خراب می‌کند. البته فردا شب هم خیلی گریه کردم ولی دیگر فایده‌ای نداشت (خنده). این نخستین عشق همیشه با من است و شگفت‌انگیز این که بعد از سال‌ها، شاید ۲۵ سال بعد من میهمان یکی از دوستانم در گرگان بودم. این داستان را برای او تعریف کردم. او اسم و رسم دختر را از من پرسید و تا نامش را از زبانم شنید گفت ای بابا این دختر روی زانوی من بزرگ شده، الان تلفن می‌زنم تا بیاید اما من نگذاشتم.

چرا؟
چون نمی‌خواستم آن تصوری که از آن دختر داشتم به هم بریزد. می‌خواهم تا آخر عمر با همان تصویر زندگی کنم. موارد دیگری هم پیش آمد که می‌شد من او را ببینم اما هیچ وقت زیر بار نرفتم. متاسفانه حدود سه سال پیش هم شنیدم که فوت کرده و من غیر از آن یک ماه هرگز او را ندیدم اما این عشق همیشه با من هست. بعد از آن دیگر بارها عشق را تجربه کردم و هنوز هم عاشقم.

همرسانی کنید:

مطالب وابسته