«طلابازی» نخستین رمان امیرحسین شربیانی ست در ۲۲۶ صفحه که در قالب مجموعه کتابهای قفسهی آبی نشر چشمه منتشر شده است. امیرحسین شربیانی مدیر سایت ادبی دوشنبه است و پیش از این رمان «کوچهپشتی» وی نتوانسته بود مجوز چاپ از ارشاد بگیرد. «طلابازی» در دههی نود در تهران معاصر میگذرد. فضاهای تازهای در این رمان معرفی میشوند که پیش از آن کمتر در ادبیات فارسی به آنها اشاره شده است. بازار تهران به عنوان یکی از نمادهای کسبوکار سنتی در ایران حضور پررنگی در این رمان دارد. نثر ساده، ریتم تند روایت و تنوع مضامین و فضاها باعث شده طلابازی اثری خوشخوان باشد. اگر «طلابازی» را نخواندهاید، مطالعهی فصل اول آن که در ادامه میآید، شاید در انتخاب آن به شما یاری برساند. کتاب را از طریق این لینک نیز میتوانید تهیه کنید.
طلابازی،
امیرحسین شربیانی،
تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۴، قیمت ۱۶۵۰۰ تومان [+]
«آقاپیمان فکر کنم داریم مورچه میشویم!»
رفته بود بالای سکو و شیرجه زده بود تو ویترین. تیشرتش بالا رفته بود و تا مهرهی پایینِ ستون فقراتش دیده میشد. از پشت پیشخان بلند شدم رفتم نزدیکش. فهمید و پایین آمد. گفتم: «چندبار بگویم پیراهنت را بکن توی شلوار؟ هر کی این صحنه را ببیند، یاد دوران بردهداری نمیافتد؟ نمیگوید اینهمه دم از متفاوت بودن میزنند، آنوقت یک دست لباس ندارند فروشندهشان بپوشد؟»
کنار ویترین، از لای شکاف میان قاب سرویسها نگاه کردم. اول پسر را دیدم. سرم را که بردم میان شکاف دوم، صورت دختر پشت شیشهی ویترین پیدا شد. از دید امید هر کسی که کمی سرش به تنش بیرزد و چند دقیقهای زل بزند به ویترین حتما خریدار است. برگشتم و برلیانهای زیر الک دو را لای بارخانه جمع کردم و تا زدم، سراندم تو کشو. امید رفته بود ته مغازه و به موزاییکهای کف نگاه میکرد. لابد توی دلش خداخدا میکرد حرفش درست از آب درآید و آن دو نفر دشت اول را بدهند یا به قول خودش مورچهمان کنند. برگشتم سمت ویترین. صورت پسر شکلی بود که بیاختیار خواستم دوباره ببینمش. امید حواسش نبود. برای اینکه هیز نشان ندهم، قابهای قدبلند ردیف بالا را که کج شده بودند، راست کردم. پسر لبهای باریکی داشت. لب باریکها، همهشان آدمهای مصممی اند، از بس لبهایشان را فشار میدهند بههم و فکری اند، سخت میشود فهمید که چی زیر سر دارند. عکسِ شیخ ویترین که باسابقهترین سرویس ویترین بود، افتاده بود روی صورت دختر و خوب نمیتوانستم بفهمم چه شکلی است. اما پسر قدش بلندتر بود و صورتش سوخته. آمد تو. موهاش جوگندمی بود. اما آنقدرها سن نداشت. عطر تلخش که ترکیبی از بوی قهوه و عود و یک گیاه وحشی بود مغازه را پر کرد. مکث کرد و خیره، چیزی نگفت. آشنا نبود. شاید بود و یادم نبود و میدانست و داشت یادش میآمد. یکهو لبهای باریکش را گاز گرفت، سرچرخاند دورتادور مغازه و گفت: «یک لحظه پرت شدم تو تاریخ. برگشتم به زمان قجرها.»
گفتم: «حتما بار اولی است که میآیید اینجا.»
موهایش کوتاه بود، با این حال طور خاصی مانده بود توی هوا که دلم میخواست مدتها زل بزنم بهش.
گفت: «متاسفانه. جالب است من بازار زیاد میآیم اما تا حالا نشده بود اینورها بیایم.»
حالا که خودش داشت راه میداد، باید میکشاندمش تو. گفتم: «پس باید بگویم چه تصادف خوبی. میدانید آدمها همیشه تصادفا باهم آشنا میشوند؟»
به عکس باباجیلی نگاه کرد و گفت: «مطمئنم اینجا آنقدر ارزش دارد که به عنوان یک اثر هنری ثبت شود!»
گفتم: «لطف دارید.»
گفت: اجازه بدهید بگویم بیاید داخل تا قبول کند نسل جدید بازاریها با قدیمیها خیلی فرق دارند. اما قبلش آن سرویسی را که نشان میدهند بیاورید.»
بعد لبخند زد. قلابی نبود، اصلِ اصل.
همانطور که حواسم بود امید همهچیز را زیرنظر دارد، سرم را بردم تو ویترین. گرمای متالها داغم کرد. سرویس را نشانم داد. خواستم برگردم و قیمتش را بگویم تا اگر با بودجهاش خواند بیاورم اما منصرف شدم. اولین تز من این بود که از یک ناخریدار، خریدار بسازم. کاری کنم آدمها به صرافت خریدن بیفتند. باید لذت نهفته در زیبایی نگینها و تراشها را بهشان نشان میدادم. حتم داشتم اگر خوب کار کنم کسی نمیتواند از جادوی این تراشها جیبِ پر به دربرد. باید مغازه را به اوج میبردم؛ با مشتریهای شیک و پولدار و اصیل.
هنوز پشت ویترین ایستاده بودند و باهم حرف میزدند و قاب سرویس جلوِ دستم روی میز بود. از لای قابها دزدکی نگاهشان کردم. باید میفهمیدم، با اینکه همیشه تنها بودم اما جنس رابطهی زنوشوهرها را از دوستیها تشخیص میدادم. همه چیز دوستیها ساختگی بود؛ نگاهها، حرفها و حتا دروغهایشان. به این دوتا هم نمیخورد زنوشوهر باشند. حس عجیبی بهم میگفت از این رابطههای نیمبند دوروزه که تهش به یک عطر بولگاری ختم میشود هم ندارند. بالاخره هر چی نباشد آدمشناسیام توی برخورد با مردم حسابی محک خورده بود. بهتر از خودشان میشناختمشان. به قول باباجیلی، مردمشناسی بیشتر از چرتکه انداختن به درد طلافروش میخورد. آمدند تو. با دختر که احوالپرسی کردم، یک لحظه قیافهاش را دیدم. بعد دیگر نباید زل میزدم بهش. بدیاش این بود که خوشگل نبود، محشر بود. گفتم پیمان، دختری که خیلی تو چشم باشد زمانی بهت اطمنیان میکند که مثل بقیه نگاهش کنی، انگارنهانگار آنهمه جذابیت در صورتش تو را وسوسه میکند به یک نگاه.
دروتخته حسابی باهم جور بودند. قاب سرویس زمرد با برلیانهای ریز را جلوِ رویشان روی پیشخان گذاشتم. دختر گفت: «خوشت میآید؟»
پسر زل زد بهم –انگار منظور دختر قیافهی من یا نمای مغازه بود. من منتظر جواب او بودم تا پشتبندش شروع کنم به تعریف از مشخصات کار، اما دیدم همینطور خیره نگاهم میکند. شاید هنوز تردید داشت در شناساییِ من. صورتش استخوانی بود، شبیه بیشتر مردهای تبریزی. سرم را انداختم پایین. مطمئن بودم هنوز دارد نگاهم میکند. خواستم با این کار بگذارم با سرنخهای تو ذهنش دنبال هر نشانهی دیگری میخواهد برود؛ شاید آشنا درمیآمدیم. یکهو نگاهم رفت روی انگشتر مارکیز دانهدرشت دختر. انگشتش لیز خورد روی بند سرویس و نوک سبابهاش را کشید به زمرد، شاید میخواست با دستش اصل بودنش را بفهمد. ممکن بود از آن دسته آدمها باشد که به تاثیر آنی سنگها معتقدند. گفتم مطلب را بگیر پیمان، تاریخچهی زمرد را رو کن، اما پسر گفت: «به نظرم شاهکار است! همهچیز! نگفته بودم دنبال هر گمشدهای باشی جایی پیداش میکنی که فکرش را هم نمیکنی؟»
بعد سرش را بالا گرفت و آجرهای برجسته و تابلوهای عکس روی دیوار را نشانش داد. دختر سرش را بالا گرفت و به دیوار و سقف و عکسها و بعد به من نگاه کرد و گفت: «اشکان کم میشود به چیزی اینقدر توجه کند. ببینید چهقدر خاصاید که پسندتان کرده!»
گفتم پیمان دقیق شو تو جزئیات؛ دختر موقع حرف زدن ناخوداگاه سرش سمت اشکان خم میشد. یعنی ممکن بود مطیع او باشد؟ حالا باید کاری میکردم. گفتم تبلیغ بیخودی اینجا جواب نمیدهد. نباید حرفی میزدم. فقط گفتم: «ممنون.»
بعد لبخند زدم و بازوهای مانکن را دادم بالا، بند سرویس را آزاد کردم. دادم دست دختر. برگشت و رو به آیینه گرهی شالش را باز کرد. اشکان هم کمکش کرد. باید سرویسهای گرانتری برایشان میآوردم. این آدمها لیاقتشان بیشتر از این بود. باید آن زمرد پنجقیراطی را که گل ویترین بود میآوردم. اما پیمان، هول نکن، یواشیواش برو جلو، شبیه یک خزنده.
اشکان گفت: «طراحی اینجا کار خودتان است؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «این عکسها؟»
گفتم: «پدربزرگم هستند.»
گفت: «چهقدر خوب است آدم به گذشتههاش وفادار بماند. بدترین چیز فراموش کردن گذشته است.»
گفتم: «کاش میشد شکل آنها زندگی کنیم.»
شال دختر وسط سرش بود و با هر چرخشی سر میخورد روی موهای طلاییاش. اشکان گفت: «واقعا مغازهتان توی بازار تک است. آدم را میبرد به تاریخی که تنها توی کتابها خوانده و حس اصالت و ارجینال بودن ماها!»
اما خیلیها ارزشش را نمیفهمند. تورج یکیشان بود. کاش این حرفها را میشنید و میدید چهقدر آدمها دلتنگ چیزی میشوند که ندیدهاندش. دستش را گذاشت روی میز و فکری گفت: «این سلیقه تربیتشدهی اینجا نیست. آنور درس نخواندهاید؟»
گفتم: «شاید خاصیت کار با جواهرات است که آدم را باسلیقه میکند.»
گفت: «اگر اینطوری بود که بقیه هم…»
دختر گفت: «هانی، همین خوب است. وقت زیادی تا شب نداریم. مهمانها برسند تو نباشی بد میشود عزیزم.»
اشکان به ساعتش نگاه کرد. رولکس بود، همان مدلی که میخواستم چکهای این ماه را که پاس کردم بخرم. اما هیچوقت که این چکها تمامی نداشتند. یعنی اصل بود؟ همان که توی آگهیهاش دیده بودم و بالای پانزده تومن قیمت داشت و هر کسی دست نمیکرد؟ گفتم پیمان مطلب را بگیر، یعنی کت چرم بلندش هم باید یک مارک لاکچری باشد. نه، انگار واقعا جیبهاشان صدادار بود. انتخاب اول، بدجوری چشمش را گرفته بود. پیمان حالا ذوقزده نشو. اگر هول شوی و مشتری بفهمد خوشحالی، بیاعتنا میشود. مثل یک جنتلمن واقعی باش. سرت را بالا بگیر و بگذار دشت اولوآخر را هم بگیری و بعد ببندی مغازه را. بیرون را نگاه کردم. مغازهی روبهرویی کرکره را پایین داد و از پشت دست تکان داد و رفت. نباید مدل دیگری میآوردم. اگر از اولی خوشش آمده بود و توی بعدیها ظرافت دیگری چشمش را میگرفت، نه به اولی راضی میشد نه به بعدیها. باید بهش میفهماندم انتخابش آنقدر خاص است که تنها از سلیقهی آدمی مثل او برمیآید. این دختر حتما عاشق برندهای بزرگ بود اما برای این سرویس که پایهاش ایرانی بود و نگینهایش معمولی چه ترفندی باید میزدم؟ کاش اینقدر دقیق نشود در زمرد و حبابهای هوا و تهرنگ آبی دلش را نزند. با حرف میتوانستم خیالش را به دورترها ببرم. گفتم: «زمردش کلمبیایی است، تراشش کار بلژیک. برلیانهای دورش هم وایت هستند. این کار را من تو نمایشگاه ویچنزا، گردن یک مانکن بلوند دیدم. اغراق نباید، بیشباهت به شما نبود.»
اشکان برگشت سمت من و چشمهایش را تنگ کرد، انگار میخواست حقیقت بزرگی را فاش کند. ترسیدم بخواهد بگوید دروغ میگویی. اما من که دروغ نمیگفتم، خودم مدلش را از روی ژورنال نمایشگاه ویچنزا دادم بزنند.
گفت: «برای کس دیگری میخریم. اما بهتان اطمنیان میدهم موهایش بلوند است و تیپش هم بهتر از آن مانکنهای ویچنزایی.»
دختر اخم کرد و گفت: «دوستِ عشقم، امشب جشن تولدش است. اشکان میخواست باهم انتخاب کنیم.»
قضیه کمی پیچیده شد. یعنی اینها چه نسبتی داشتند؟ باید برگ برنده را رو میکردم. به اشکان که محو عکسهای روی دیوار بود گفتم: «حتما خوششان میآید. میدانستید زمرد نمادی از عشق و قدرت است؟ کلئوپاترا زمرد حکاکیشدهی مخصوص خودش را به جولیوس سزار داده بود.»
اشکان لب روی لب فشار داد. ترسیدم تاریخ را از بر باشد و چیز دیگری رو کند؛ مثلا بگوید سزار که کشته شد، پس شاید بدشانسی بیاورد؛ و پشیمان شود از خریدن. پیمان کاری کن. یادم باشد بعدِ سزار همان زمرد به جانشین مارک آنتونی رسید و با کلئوپاترا ازدواج کرد. اما چشمهایش عین الماس آبداری برق زدند و دیگر چیزی نگفت. خوشم آمد که جلوش کم نیاورده بودم. باید حواسم بود جملهها را بااحتیاط میگفتم تا جنس رابطهشان را بفهمم، گرچه فکر کردم معجزهی رولکس بیشتر از اینهاست. انگار فهمیده باشد، خندید. نگاهم را دزدیدم. برگشتم روی صورت دختر. بااحتیاط بینی سربالایش را خاراند. ترسید پودرها بچسبد به ناخن رنگین کمانیاش. شاید هم چسبید و وقتی نگاهم رفت روی صورت اشکان، مالیدش به پایین پیشخان. به اشکان نگاه کرد و لبهاش را جمع کرد که شبیه فلاور درشتی شد. به تراشهای دریای نور قسم یک لحظه حسودیام شد به پسر. میخواستم برای چند لحظه جایش بودم و این نگاه به من بود. اشکان چرخید سمت من. چند ثانیه. ماتش برده بود. گفتم نظر کرده نباشم، خودم بیخبر باشم. بالاخره به حرف آمد.
«کنتراست خوبی با پوستش دارد، مثل جبهی انگوری که از شاخه افتاده باشد روی برفِ نشسته پای درخت.»
دختر بازویش را گرفت و گفت: «شاید هم یک تیلهی سبز.»
اشکان نگاهش کرد. انگار خوشش نیامده بود از حرف او. ابروهاش نزدیک هم شدند. چشمهاش میخواستند از زیر پلکها بزنند بیرون. بعد آرام شدند. گفت: «برای من ارزش یک الماس درشت که یک عالم خاک روش نشسته بیشتر از همهی این سنگهای تازهتراش خوردهی لابراتواری است.»
حرفی نزدم. به مرز زنوشوهری نزدیک شده بودند، چیزیکه از توانایی درک من دور بود. دختر سرویس را از گردنش باز کرد و گذاشت روی پیشخان. سرویس را پهن کردم روی زیرانداز چرم مشکی. نگاههاشان به دستم بود. اینها را دیگر بعد از اینهمه وقت از بر بودم. بعد که دستهام روی پیشخان قلاب شدند توی هم، منتظر ماندم. دختر دکمهی بالای مانتوش را بست و گفت: «حالا قیمتش چند است؟»
گفتم: «الان.»
کد سرویس را وارد لپتاپ کردم. گفتم: «سه قیراط برلیان پاک کار شده با پنجتا زمرد شصتسوتی…»
اشکان گفت: «مهم نیست، آخرش را بگویید.»
چهقدر خوشم میآید از آدمهایی که تخفیف نمیگیرند. بیانصافی نکردم و مناسب حساب کردم.
«پنج و دویست.»
دختر به اشکان نگاه کرد: «فکر میکنی رامک ارزش پنج و دویست را داشته باشد؟ وقتی بدلش بهتر از خودش است، کی فکر میکند اینهمه پول بالاش داده باشی؟ آن هم برای رامک که آنهمه جواهر ریزودرشت دارد.»
بعضی دخترها ساز ناکوک بودند، اما من بلد بودم چهطور کوکشان کنم. گفتم: «الان بدلهایی به بازار آمده که از صدتا کار اصل قشنگتر است. منتها اصل خریدن به خود آدم بستگی دارد. شما این هزینه را تنها برای این سرویس نمیدهید، بلکه به اصالت خودتان میدهید.»
اشکان انگار خوشش آمده باشد گفت: «سایهجان، من که گفتم فقط برای چند روز!»
سایه دست اشکان را گرفت، شصتش را کشید رویش.
«هانی، تو برای من بیشتر از اینها ارزش داری. من که حرفی نزدم، اصلا نمیخواهد فکر پولش را کنی.»
یک چیزهایی دستگیرم شده بود. از اشکان خوشم آمده بود که شبیه تورج نیست. سایه عاشق پولش نشده بود؛ برعکس، برای اولین بار در تاریخِ جواهرفروشیِ زرافشان زنی داشت دست توی جیبش میکرد. رو کرد به من.
«کارتخوان که دارید؟»
سرم را تکان دادم. همهاش کار همان رولکس تمام طلا با دانههای ریز برلیان بود. به ۱۸۲ قیراط الماس صورتیرنگِ دریای نور قسم، معجزه کرده بود. توی تبلیغ کمپانیاش هم زده بود. میخرمش. هر طور شده میخرمش.
«مبارک باشد.»
کارتش را گرفت سمتم. انگار مال پسر بود که دست زده بود زیر چانه و احتمالا دانههای تهریشی را که بعد از اصلاح سر صبح روی صورتم جوانه زده بود، میشمرد گفتم: «تا آمادهاش کنم بفرمایید بنشینید.»
کارت را کشیدم. منتظر شدم. جواب نداد. چهاربار کشیدم و باز هم شبکهی شتاب خراب بود. گفتم: «خطها جواب نمیدهند.»
سایه گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
اشکان گفت: «تراول نداری؟»
سایه گفت: «عزیزم، تا حالا دیدهای من دست به این تراولهای کثیف بزنم؟»
تا کار بیخ پیدا نکرده بود باید جمعش میکردم. گفتم: «چند لحظه فرصت بدهید، مغازهی همسایه انجامش میدهیم.»
اشکان کارت را گرفت و داد دستم.
«رمزش ۲۹۵۷ است، زحمتش با خودتان.»
کارت را با کاغذی که رویش رمز را نوشته بودم دست امید دادم و سپردم زودتر برگردد. دو بسته قهوهی فوری توی آبجوش ریختم و گذاشتم جلوشان روی میز. یکی از همسایهها در را باز کرد و گفت: «عزراییل هم رفت بخوابد تا حالش را داشته باشد فردا جان بگیرد… ما رفتیم!»
مثلا میخواست بامزهبازی دربیاورد. چیزی نگفتم. اگر خرجهای بابا و مامان را میداد میفهمید شب هم مغازه بخوابیم باز سر ماه کم داریم. بستهی شکلات را جلوشان گرفتم. سایه انگار خبر خوبی شنیده باشد گفت: «وای من عاشق این ترافلها هستم.»
اشکان گفت: «گودیوا، عزیزم.»
عجیب بود، این شکلات را هر کسی نمیشناخت و همهجا پیدا نمیشد، اما اشکان… گفتم چهقدر آشنا بود! اما کجا؟ کی؟ یادم نیامد.
گفتم: «گودیوای بلژیکی!»
اشکان گفت: «نگفتم اینجا با همهجای بازار فرق دارد. شکلاتهاش هم فرق دارند.»
از کشو جعبهی سرویس را درآوردم و گذاشتم روی پیشخان. سایه گفت: «هانی، حرفت قبول… اما آقا من با خود بازار مشکل دارم. باور کنید پاهام تاول زد از بس چرخیدم بین مغازهها. مگر مغازههای خیابان چهشان است؟ اینهمه شلوغی و ترافیک و آلودگی هوا بس نیست، ویترینها هم پر است از کارهای دمده. آدم پشیمان میشود از آمدن.»
سرویس را که توی جعبه میگذاشتم، زیرچشمی حواسم بهشان بود. پسر اورکت چرم بلندش را درآورد. لیوان قهوه را برد سمت دهانش. بعد بلند شد و آمد سمتم. دستم را گرفت و وقتی سرم را بالا اوردم گفت: «من بازار زیاد میآیم، تنها برای گشتن و تفریح نه؛ فکر میکنم هر پدیدهی تاریخی اینجا دوباره تکرار میشود. یکی از دلایل آمدنم به بازار دیدن سبزهمیدان است. میدانی زمان قاجار محل اعدام مجرمان بود؟ نه نمیدانی، اما میدانی حالا محلی برای اعدام احمقهایی است که تجارت واقعی را نمیفهمند؟ بعد دوست دارم بروم چهارسوق را ببینم. انگار از هر طرفِ این صلیب، مسیر تاریخ عوض شده، دقیقا از همان جایی که تخت داروغه کنج یکی از تورفتگیهاش بود.»
تکیه کرد به پیشخان و روی یک پاش یله داد و دوباره گفت: «دیوانهی شلوغی اینجام. دوست دارم ساعتها توش گشت بزنم و زل بزنم به ویترین مغازهها. آدمها را ببینم، مردهای سبیلو و باربرها را. ولگردی تو بازار را دوست دارم.»
گفتم پیمان، این آدم بیشتر از تو و هر بازارییی از بازار میداند.
سایه اخم کرد و دست به سینه نگاهش کرد. شاید مثل من چیزی از جملههای سنگین اشکان نمیفهمید. اما خوشم آمده بود، با اینکه نمیفهمیدم.
در باز شد و امید آمد تو.
«آقا پیمان…»
ناراحت بود. انگار تقصیر او بوده که خطها جواب ندادهاند. سایه بلند شد و ساعتش را نگاه کرد.
«بانکها که بستهاند، تا خانه هم نمیشود رفت!»
اشکان گفت: «راستی شما پیک ندارید؟»
«داریم، منتها الان همه تعطیل کردهاند.»
اشکان گفت: «انگار این زمرد قسمت رامک نیست!»
پرنده داشت از قفس میپرید. دمش را گرفتم.
«خودم برایتان میآورم. آدرستان را بنویسید.»
کاغذ را جلو روش گذاشتم. اشکان خودکار را برداشت و شروع کرد به نوشتن.
سایه گفت: «شما آقای؟»
گفتم: «زرافشان هستم.»
اشکان گفت: «شمارهتان؟»
پشت کارت مغازه شمارهی همراهم را نوشتم. گفتم: «سعی میکنم تا یک ساعت دیگر آنجا باشم.»
وقتی رفتند بیرون به کاغذ نگاه کردم. خطاش شبیه دخترها بود، خوشخط و پاکیزه. خوشم آمد. اگر تا دروس میرفتم دیگر به باشگاه نمیرسیدم. به باباجیلی نگاه کردم و گفتم: «میبینی؟ از همه چیم دارم میزنم!»