«در آن روزها، پولی در بساط نبود که کتاب بخریم.» جملهی درظاهر سادهای است؛ ارنست همینگوی جایی در خوشخوان معرکهاش -«پاریس، جشن بیکران»- دربارهی جوانی تهیدستانهاش در پاریس به وقت چرکنویسهای طولانی نویسنده شدن، نوشته بود.
چرا این تک جملهی ساده در ذهنم حک شده است؟ چون برای نویسنده خرید کتاب، بهاندازهی خریدن قرصی نان و بطریای شیر مهم بود و ناگزیر. اندوهاش از برای نبودن تجمل نبود. کتاب «کالای لوکس» نبود، خرج برج نبود، چیزی بود از جنس نیاز انسان به اکسیژن، به آفتاب، به تکهای نان.
این شنبه در بعضی کشورها «روز کتابفروشی» است. از گوشههای امن جهان که این روزها برای بقا، دستوپا میزنند و جان میکنند. گوشههایی که برای من روشنترین تصویر امنیت، خرد، تمدن و شعورند. در میان این هیاهوی کرکننده و گوشخراش جهان، به سبکی و نرمی و وقار رقص قاصدکهایند. از کتابفروشی کوچک روبروی دفتر کار بابا که بعضی عصرها بابا یا مامان دستم را میگرفتند و میبردند و برایم کتابی میخریدند و فروشندهی سیبیلوی مهرباناش یکبار بستهای مدادشمعی به ۷ سالهای که من بودم هدیه داد تا کتابفروشی موقر و آراستهی ته آن پاساژ کوچک در سعادتآباد. مرد صاحب کتابفروشی همیشه ژاکتهای خوشبافت میپوشید، یقهی بلوزهایش آهارزده و مرتب بود. مودب بود، به نهایت و بخشی از خواندنیهای مهم ۱۶ تا ۲۰ سالگیام به توصیهی هوشمندانهی اوست. از کتابفروشی شلوغ و بیاطوار نشر نی در کریمخان تا کتابفروشی دنجی در لاهه یا کلیسایی در اوترخت که کتابفروشی شده بود، از همزاد برنارد شاو که در پسکوچهای در استانبول کتابفروشی کهنهی مسحورکننده داشت(دارد؟ نمیدانم) تا صندلیهای کنج کتابفروشیهای چندطبقهی بزرگ زیر آسمانهایی که زیستهام.
هر کتابفروشی که بسته میشود، دردی در قفسهی سینهام میپیچد. اینکه در هیاهوی رقابت با آمازون و بقیه، از نفس میافتند و پژمرده میشوند. من هنوز با کتاب الکترونیکی اخت نشدهام، کتابهایی را که بهاجبار نسخهی الکترونیکیشان را دارم، با بیمیلی و کند میخوانم. هنوز همیشه کتابی در کیف دارم و یکی از آن تصویرهای بهزودی «وینتاژ» هستم که در قطار و مترو و اتوبوس و کافه و اتاق انتظار، دست در کیفاش میکند، کتابی کاغذی بیرون میکشد و صفحه ورق زدناش، هنوز «صدادار» است و با تکان یک انگشت نیست.
کتاب کاغذی برای من چیز دیگر است و کتابفروشیها، جادوی واقعی و همان دری که آلیس را به سرزمین عجایب میبرد. کتابفروشیها برای من از نشانههای شخصی و مهمیاند که میان این بساط کرکننده، هنوز آدمهایی هستند که میاندیشند، تامل میکنند و همنوای هیاهوی بسیار برای هیچ نیستند.
گاهی که نفسام از اخبار بد، از نکبت بالاوپایین زندگی، از پستی آدمهای پلشت بند میاد به کتابفروشی میروم. نه برای اینکه لزوما کتابی بخرم -(معمولا هم میروم که هیچی نخرم و با سه کتاب در دست بیرون میآیم)- برای اینکه در فضایی نفس بکشم که بوی لجن نمیدهد، برای دمی پرسهزدن در سکوت دلچسب که دیگر دارد کالای لوکس و دستنیافتنی میشود. برای اینکه بهسکوت و نرمی آدمهایی را که به تماشا بنشینم که سر در کتاب دارند یا چیزکی مینویسند. بعد خیالپردازی کنم که چه مینویسند و رفتوآمد آرام آدمهای مغازه را به نظاره بنشینم که شاید روزی دستنوشتههای همین مهمانان کتابفروشی را تروتمیز و آراسته و چاپ کنند.
کتابفروشیها از موقرترین مکانهای هر اجتماع کوچک و بزرگاند و باید باشند. دستوپا زدن کتابفروشیها برای بقا از دردناکترین واقعیتهای تلخ تلخی روزگار ماست و این بیخیالی فراگیر به سرنوشت و لزوم بودنشان و اهمیتشان در روزمرهی کوچک و بزرگ، غمانگیز است. آدمیزاد خیلی دور شده است از حال خوشی که پرسهزدن میان کتابها و کتابفروشیها برایش چیزی باشد از جنس قرصی نان، بطریای شیر، تنفس، آفتاب و اندوه «در آن روزها، پولی در بساط نبود که کتاب بخریم»، اندوهی باشد عمیق.