عباس معروفی را از سال هایی می شناسم که جوانی محجوب بود که در هفته یکی دو نوبت به کتابفروشی آن روزهایم “کتاب آزاد” می آمد تا قصه های تازه نوشته اش را برای هوشنگ گلشیری بخواند.
قرارهایشان در ساعت هایی بود که ساکت ترین ساعات کتابفروشی بود یعنی بعداز ظهر های زود. دو صندلی کنار قفسه های کتاب یا در حیاط پشت کتابفروشی می گذاشتند و او قصه اش را می خواند، محبتش و تواضعش گیراترین تصویری بود که در ذهنم مانده. فکر می کنم گلشیری را هم همین صفاتش مجذوب کرده بود، حتی صبرش در مقابل گه گاه طنز گلشیری وقتی بادقت و توجه کامل به نظریاتش گوش می کرد.
توالی زمانی کارهایی که پس از ترک من از ایران وقتی کامپیوتری نبود و نامه ای که می نوشتیم ماهی طول می کشید که به پاسخ برسد از دستم رفته است. اگر شماره ای از گردون به فکر دوستی می رسید که بفرستد و موفقیت “سمفونی مردگان اش” خبرهای خوبی بود که از او می رسید. سالها بعد یک بار به مونترال آمد که از بخت بد من در سفر بودم و او را ندیدم تا سفری که خود به برلین رفتم، آنجا در کتابفروشی اش حادثه ی دیگری بود، به بخصوص وقتی چشمم به به تصویر بزرگی از هوشنگ گلشیری افتاد و یاد “کتاب آزاد” و آن روزها انگار باز هر سه نفرمان جایی دیگر در جهان بهم رسیده باشیم. همدیگررا سخت بغل کردیم، به همراهم گفت ما هرچه داریم از اینها داریم، در پاسخش گفتم از همان محبت و تواضعت است و هیچ فرق نکرده ای، کتاب هایی که نوشته و منتشر کرده بود یک یک امضا کرد مدتها از آن روزها گفتیم و از تجربه هایش در روزهایی که من دیگر در ایران نبودم.
تولکین نویسنده “خداوندگار حلقه ها” داستان کوتاهی دارد، استعاره ای از مرگ، در باره نقاشی که تمام زندگی اش را وقف کشیدن نقش همه برگ های عالم کرده است. شبی هنگامی که به خواب رفته آتش بخاری اش به جان خودش و خانه اش می افتد و همه چیز را می سوزاند. وقتی بیدار می شود و از کلبه اش بیرون می آید خود رابا جهانی روبرو می بیند از برگ هایی که در زندگی کشیده. اگر چنین بیداری پس از مرگ باشد مطمئنم عباس معروفی در عاشقانه هایش بیدار شده است.
باور نمی کنم اسمش یحیا است۰۰۰
—————