فاطمه علی اصغر
گفتگو با پوران فرخزاد
مهرگان
تولد او، زمستان ۱۳۱۱ را گرم کرد. ۱۵ بهمن بود. پوران، در آغوش توران وزیریتبار گریه می کرد و لبخند می زد. آن سال، بهمن، روی خوشش را نشان داده بود، اما این، حکایت همه بهمن ماه های خانواده فرخزاد نبود. حالا از روز تولد او، ۸۱ سال گذشته است. «عمری دگر بباید بعد از فراق ما را..» حالا باید درِ کدام خانه را در جستجوی آخرین بازمانده فرخزادها زد؟ همان خانه ای که حوض داشت و درختانش سر به فلک کشیده بود؟ خانه ای که پوران و فروغ و برادرها دنبال هم می دویدند و صدای شادی شان در میان درختان می پیچید و شب که می شد، ستاره های چشمکزن از جلوی چشم شان دور نمی شد. مادر اگر از دست فروغ عاصی می شد، تنها پناه فروغ، آغوش پوران بود. چه زمانی درازی بر آن آغوش و پناه سال های دور گذشته است. پوران کجاست؟ چقدر از خانه دور شده است؟ حالا که مادرش، پدرش، خواهرش و همه برادرهایش رفته اند، باید کوبِه کدام در را کوفت؟ پوران حالا ساکن آپارتمانی در میدان محسنی شده. باید زنگ طبقه ای گم شده در میان طبقات دیگر را پیدا کرد تا صدای پوران که سال هاست تنها راوی خانه پدری است را شنید و به او گفت: «تولدت مبارک بانو!» و این بار شنیدن حکایت او از زایش و تولد، نه مرگ عزیزانش. این بار تنها برای شنیدن صدای او که هنوز سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمت حزن می روید. مادری که شاعر است، نویسنده، مترجم، منتقد ادبی، روزنامهنگار و پژوهشگر و البته ایرانشناس. کسی که حدود ۳۸ کتاب تا کنون منتشر کرده و با نوشتن نخستین دانشنامه زنان فرهنگ ساز ایران و جهان با نام «زن از کتیبه تا تاریخ»، نام فراموش شده هزاران زن را از میان اوراق خاک خورده تاریخ بیرون کشیده است. روی زنگ در نوشته «فرخزاد»، پس هنوز هم می شود او را در پایتخت دودآلود پیدا کرد و تولدش را تبریک گفت.
در که باز می شود، او در پشت میز ناهار خوری که پر است از کاغذ و نوشته، در کنار دوستش سهیلا می ایستد؛ پایش درد می کند، سرما خورده است اما لبخند می زند. «تولدتون مبارک!» حالا او در ۱۵ بهمن سال ۱۳۹۲، دوباره متولد می شود. به سختی راه می رود. روی یکی از مبل های سبز رنگ پذیرایی می نشیند. یاد یاران در خانه او تکرار می شود، تصویرها در قاب، بر دیوارهای خانه سنجاق شده اند. چهره فروغ بیش از همه به چشم می آید. انگار که هنوز زنده است و دارد در کنار پوران زندگی می کند. پوران آن قدر مهربان است که غریبی یادمان می رود. او بازمانده دورانی است که بسیاری بر شاخص بودن ادبی و فرهنگی آن صحه گذاشته اند. سال های سال است که او در حوزه های مختلف می نویسد؛ شعر سپید می نویسد، غزل می سُراید و حالا باز هم پوران است و کتابخانه اش. پوران است و نوشتن. لباس سیاه بر تن دارد. چشمانش اما برق می زند. قلبش سرشار از امید است. «بالاخره روزی آن دنیای آرمانی که همه آرزوی اش را داریم از راه می رسد… مطمئنم! مطمئنم که می آید…» موج آبی فضا را پر می کند. «من حیات و هستی را بسیار دوست دارم . آنچه که جاری و ما در آن جریان داریم را بسیار دوست دارم. برای همین هم تولد تمام یارانم را در دفتری یادداشت کرده ام. از این جا تا چهارراه فردوسی. هرگاه تولدشان باشد، به آنها تبریک می گویم و برایشان هدیه می فرستم. به نظر من، آدمی که برای جامعه اش کار می کند، تولدش متفاوت است با آدمی که جامعه اش را خراب می کند چرا که بدی و خوبی قانون حیات هستند.» و ریشه این نوع نگاه را این طور توضیح می دهد: «من فکر می کنم، طبیعت دو رکن دارد، مثبت و منفی. بر این اساس حتا کسی که دارد دنیا را خراب می کند، به نوعی وظیفه اش را انجام می دهد. با این همه من تولد را دوست دارم تا تولد چه کسی باشد. من عاشق تمام آدم های بزرگ هستم که دنیا را حرکت دادند و در آن تغییر به وجود آورده اند.»
پوران چه کرده است؟ «می دانید اصلا از من خراب کردن برنمی آید پس با آدم هایی هم که خراب کاری می کنند، کاری ندارم، اما رنج می کشم از دیدن این میزان خرابی. امروز اگر به مانیتورهای دنیا نگاه کنید، آدم هایی هستند که سر می برند، شکنجه می کنند… من از این اتفاقات به راستی زجر می کشم.» سرش را تکان می دهد، افسوس می خورد. باد، در بالکن کوچک خانه اش می پیچد: «در گذشته های دور همیشه حتا اهریمن ها هم معبد داشتند. مردم نذورات می بردند که اهریمن کمتر به آن ها آسیب برساند ... کاش هنوز آن معابد بود و ما خواهش می کردیم که اینقدر دنیا را خراب نکنید!»
و بعد نفسی چاق می کند:«من تولد آدم های اهریمنی را دوست ندارم … در زندگی خودم، جز این که بسازم، کاری نکردم، بدی نکردم و به جامعه بشری صدمه نزدم، برای همین هم تولد خودم را هم دوست دارم و به خودم می گویم: تولدم مبارک.» و لبخند می زند. انعکاس تصاویر قاب ها در چهره اش می افتد: «شیرینی برای خوردن روی میز گذاشتیم ها ..بفرمایید..»
آیا او همان زنی است که برادرش را کشته اند؟ او همان است که خواهرش را از دست داده؟ او همانی است که سال هاست خانه نشین شده اما همه جا ردپایی از او دیده می شود؟ «من برای هر مسئله ای دو دیدگاه دارم یک دیدگاه شخصی و جسمی و مادی است؛ یعنی وقتی که مصائب و مشکلات به آدم صدمه می زند. شما می بینید که من بیمارم، یک دلیل آن خسارات عصبی است که بر من وارد شده اما از یک جهتش هم این مشکلات برایم خوب بوده و هست. زمان هایی بر من رفته است. تمام افراد خانواده ام را از دست دادم ولی این را به جرات می گویم هر ضربه ای که خوردم، غنای فکری ایم بیشتر شد. …. زندگی ترکیبی از خوبی و بدی، خیر و شر است، بنابراین می توانیم هم درد و هم شادی کشیده باشیم. الان که پشت سرم را نگاه می کنم آنچه که بر سرم آمد، از یک طرف دردناک بود اما از طرف دیگر، این طور نبود. امروز خیلی ها حسرت گذشته را دارند و من فکر می کنم که هر چه به سرم آمد، باید می آمد. پس از بدی ها هیچ گلایه ای ندارم؛ من زیاد درد کشیده ام ولی از دردهایم بهره برداری خوبی کردم و حالا اصلا نسبت به گذشته احساس حسرت نمی کنم.»
سختی ها دمار از روزگار آدم در می آورند و خواهران فرخزاد هر کدام سرنوشت سختی داشتند. «من حتا در مورد خواهرم فروغ هم همین نظر را دارم، شاید اگر فروغ در آن سن کم با مردی که همسن پدرش بود ازدواج نمی کرد و آن مشکلات برایش پیش نمی آمد، تبدیل به فروغ نمی شد. عده ای دائم گلایه از بخت و سرنوشت دارند، من این اعتقاد را ندارم. فاصله بین تولد و مرگ اختیار است، جبر نیست. جبر این است که از یک پدر و مادر خاص به دنیا آمدیم و در جایی هم انرژی هستی از ما گرفته می شود، در این فاصله، من نوعی اختیار دارم. دیگر نه خدا مقصر است و نه هیچ کس دیگر.»
بارها شنیده ایم که پوران و فروغ از پدرشان گلایه داشتند، در آن روزها اما پوران با نوشتن «فرهنگنامه زنان» و جمع آوری شعر زنان، گویا صدای زنانه ای بود در برابر بی عدالتی ای که پدر به او، خواهر و مادرش روا می داشت.«پدر من آدم فرزانه ای بود. چند زبان می دانست. کتابخانه بسیار بزرگ داشت و در آن زمان، فردی بود که روش اندیشیدن را به خوبی می دانست ولی چون از دهات آمده بود، ذهنیتش نسبت به زن ذهنیت پدربزرگش بود. یعنی بچه های پسر را ترجیح می داد به دخترها. با مادر من رفتار خوشی نداشت، در صورتی که با عشق ازدواج کرده بودند. پدرم اختلافات و زورگویی های با مادرم داشت. طبیعی است که این رفتارها از همان زمان در ذهن یک دختر بچه اثر بگذارد ولی اینکه نسبت به کار در زمینه زن ها گرایش پیدا کردم، تنها مربوط به این نوع نگاه نبود. فکر می کنم آگاهی خودم نسبت به سرنوشت زن در دنیا نیز در این راه خیلی کمکم کرد. سرنوشت زنان در ایران و به طبع آن در کل جهان و البته بیشتر در شرق سرنوشت غم انگیزی بود که شاید دلیل اصلی اش را بشود غفلت خود زنان و تسلیم شان در برابر زور دانست. حالا جای این حرف ها در اینجا نیست اما به طور کلی بگویم که در علاقه پیدا کردنم به فعالیت در حوزه زنان، سرنوشت زنان تاثیرگذارتر بود.» و بعد نگاه مهربانش با آخرین اشعه های نور زمستانی آسمان گره می خورد و از زن و زنان می گوید: «حتا همین امروز در جهان ذهنیت مرد سالاری هنوز وجود دارد. هنوز وقتی تصادف می شود، می گویند یک عده زن و بچه کشته شدند. یعنی زنان را از مردان جدا می کنند. اما ما به یک جهان بهتر می رسیم که در آن مسئله زن و مرد حل شده باشد و ما نه از زن و مرد بلکه از انسان صحبت کنیم. زن و مرد دو تا موجود هستند که همدیگر را کامل کنند و آفرینش را ادامه دهند. حتا دیروز شنیدم که زنی در یکی از دهات افعانستان که گویا با مردی رابطه داشته، به دستور ریش سفید ده در حضور جمع، مورد تجاوز ۱۲ مرد قرار گرفته. این اتفاق به شدت مرا ناراحت کرد. هنوز زنان با مصائب بسیاری رو به رو هستند.»
و این طور بود که او نوشتن «دانشنامه زنان» را آغاز کرد.«در دوران اخیر، اتفاقاتی افتاده که مسئله مرد و زن شدیدتر شد. خوب زمانی پیش آمد که من دیگر نمی توانستم کار کنم، از اول عمرم هم ادبیاتچی بودم. بنابراین تصمیم گرفتم بروم و تاریخ ها را نگاه کنم و ببینم که به زن چه گذشته. برای همین هم اولین کتابی که نوشتم یک فرهنگ دو جلدی بود با عنوان “زن از کتیبه تا تاریخ“. خیلی کار کردم در ورق های تاریخ مرده. البته بعد از من خیلی ها کار کردند و قبل از من هم کارهایی انجام شده بود ولی نه با آن عشقِ آتشی که در من زبانه می کشید. پس به دنبال سوالاتم رفتم؛ این که چرا ما این همه شاعر داریم و چرا شمار زن ها در میان شاعران ایرانی، اینقدر کم است؟»
این دانشنامه تنها کار جدی پوران نبود اما قدمی بود که او را به دنیای تاریخ و فرهنگ برای همیشه وصل کرد. «کار من فقط روی زن ها نبود، سه تا فرهنگ در آوردم. آنتولوژی (گلچین) های مختلف تهیه کردم. روی شعرهای زنان کار کردم. خوشبختانه امروز کار به جایی رسیده که من از درخشش زنان ایرانی لذت می برم. عاشقانه نگاه شان می کنم، از یک دختر ۱۲ ساله تا پیرزن ۸۰ ساله دارند کار می کنند برای اینکه این تبعیض از بین برود. امروز در مردهای جوان تحول عجیبی می بینم، نگاه شان عوض شده است. فکر می کنم زمانی که زن و مرد برابر شوند، تازه اجتماع واقعی به وجود می آید … من از میان صدها مقوله در این زمینه فقط به یک گوشه خاص پرداخته ام، چه بسا کار من ناقص هم باشد، چه بسا در آینده کامل تر بشود، من همیشه اعتقاد دارم، به قول عارف بزرگ قرن چهارم ابوسعید ابوالخیر درود خدا بر کسی باد که گامی بردارد و فراپیش بنهد. ما گام مان را تا آنجا که توان داشتیم، برداشتیم.» با این همه او هنوز از وضعیت زنان رنج می برد؛ رنج دیروز از جنسی بود و رنج امروز شاید از جنسی دیگر. «من هر وقت زنی را می بینم با آرایش فجیع، لباس فجیع تر و خودنمایی های احمقانه، عذاب می کشم. این ها دارند زحمات ما را خراب می کنند و باعث می شوند هویت زن، آن چنان که باید باشد، نشان داده نشود.»
حرف زدن از کتاب و نوشتن، پوران را قدم به قدم به عقب بازمی گرداند، خورشید غروب کرده و در آخرین لحظه های غروب شاید او تاریخ را یک بار دیگر تنها مرور می کند تا جایی که از تولد دوباره اش سخن به میان می آید. آدم ها همه یک تاریخ تولد دارند که در آن به دنیا آمده اند، اما زمان هایی از زندگی است که نقطه تولد دوباره می شود. «از قدیم می گفتند، آدم در چهل سالگی تکلیفش با خودش مشخص می شود، یعنی یا آدم مفیدی است یا آدم بیخودی. شاید من هم، چهل یا چهل و یک ساله بودم که انقلاب شد و همین برای من فرصتی را به وجود آورد که به خودم بیشتر فکر کنم. من آدم پر کاری بودم و دائم فعالیت می کردم. در رادیو و تلویزیون و مطبوعات کار می کردم. انقلاب و خانه نشینی، این فرصت را برایم پیش آورد که بشینم و با خودم تنها باشم. به هر حال آدم باید در خودش فرو برود و به شناخت خودش برسد. بفهمد، هدفش از آمدن به دنیا چی بوده. این ماشینی که در مغز ما کار می کند، یک هدف دارد. خب! هر کس به نوبه خود و به اندازه خود می تواند به این مسئله راه پیدا کند. اینکه چه شد و چه نشد را شرح نمی دهم اما من تا آن موقع آدم عصبی ای بودم، دردهای خودم را کشیده بودم و فکر می کردم، بدترین دردهای دنیاست. نمی دانستم چه دردهایی پیش روی من است. در مسیر همین فکرها بود که تصمیم گرفتم همه کارها را کنار بگذارم. در واقع کارهای مهم هم درست از همین سال ها آغاز شد؛ تا بخواهید کار کردم، ۳۸ کتاب کم نیست!»
حالا کارنامه ای پیش روی او و ماست؛ کارنامه یک عمر نوشتن و تحقیق و پژوهش. آیا پوران فرخزاد از خودش راضی است؟ «من تلاش خودم را کرده ام اما هر کتابی که چاپ می کنم نگرانی و اضطراب نقص ها و کمبودهایش با من است. همیشه یک چیزی کم است، هنوز هم شاید آن کاری که باید انجام می دادم را نکرده ام. نزدیک یک سال است که کار جدی نکردم شاید یک چیزی است که باید پیدایش کنم. خیلی از شعرهایم را پاره کرده ام. آن دختر احساساتی که پا به پای فروغ شعر گفته، همه را در یک بحران روحی پاره کرده و شروع کرده به نوشتن چیزهای دیگر …»
از پوران آثار بسیاری چاپ شده اما هنوز هم برخی از آثارش مجوز نگرفته است، بانوی بهمن اما دل امیدواری دارد. «عیب ندارد…درست می شود، اگه صد سال دیگه هم چاپ بشود، شده …چه بسیار از این زنان که در زمان خودشان شناخته نشدند ولی وقتی جامعه آن ها را شناخت در مرکز بحث ها قرار گرفتند. دوستانی می گویند که چرا کار کنیم وقتی که کتاب ها می رود و در ارشاد می ماند؟ من می گویم، اشتباه می کنید! وقتی چیزی در خودتان بیدار شد، کار کنید چرا که سوژه شهید می شود. خیلی از کارهای من اجازه نگرفته، مثلا «خاطرات بچه های کوچه باغ بزرگ» که خاطرات زندگی خود من، فروغ و برادرهایم است، مجوز نگرفته. ارشاد گفته باید بخش هایی از آن حذف شود، من هم اصلا اجازه نمی دهم. مثل اینکه بچه های آدم را جلوی چشم اش سلاخی کنند! مگر می شود؟ هر کاری کردند حتا یک لغت را عوض نکردم. مجموعه شعرهایم هم مانده. باورتان نمی شود که چقدر یخ کردم وقتی این ها مجوز نگرفتند. …من با سانسور مخالفم به ویژه اینکه بیشتر کارهای من فرهنگی است. کار فرهنگی اصلا سانسور بردار نیست چرا که در حوزه فرهنگ کسی نمی تواند افکارش را بُکشد. در کشوری که سانسور ادبی و فرهنگی است، نبوغ می میرد. بهترین نمونه آن اتحاد جماهیر شوروی است که در آن هر چیز بی کلام – مثل موسیقی و باله- اجازه رشد پیدا کرده اما شعر و داستان سانسور شده است. »
پوران فرخزاد کتاب هایش را در اختیار ناشران خارج از ایران قرار می دهد. «آخرین کارهایی که نوشته ام، همان طور گوشه خانه مانده بود، با خودم گفتم که چه کار کنم با این ها؟ به آن طرف دنیا هم دوست ندارم کتابی بدهم، قبلا چهار یا پنج کتابم را آن جا منتشر کردند اما با چیدمان زشت و پر غلطی بیرون آمد و از نظر اقتصادی هم قراردادهایشان را خوردند!» و بعد آرام زیر لب زمزمه می کند: «عیب ندارد! عیب ندارد!» اما خودش مثل خیلی ها همراه کتاب هایش از ایران نرفته و این سرزمین را هیچ گاه تنها نگذاشته است: «هیچ وقت! … دلیل هم دارم اما نمی خواهم بگویم! (می خندد) من عاشق اینجام! عاشق این خاکم…برم آنجا چه کنم؟… تازگی ها که اصلا بیرون هم نمی روم! من هستم و کتابخانه ام و این خانه.» و با دست کل اتاق را نشان می دهد و لبخند می زند.
حالا او آخرین فرخزاد است! آخرین بازمانده از فرخزادهایی که هر کدام تاثیر مهمی در جامعه دیروز و امروز ایران داشته و دارند: «هر کس با جامعه اش فرق دارد. مادر من، رُک بود، پدرم این طور نبود. همه خانواده ما، حتا آن هایی که شهرت ندارند، نوعی نبوغ داشتند و اگر کاری نکردند از تنبلی شان بوده است. به نظرم هر هفت فرزند این خانواده یک “آنی” داشتند. حالا که هیچ کدام نیستند و همه رفتند، تنها من مانده ام. شاید تنها تفاوت من در این است که من دیرتر، پخته شدم و فروغ خیلی جوان بود با آن سرنوشت فجیع. تمام کننده خانواده بزرگ فرخزادها، منم. من پخته ترم، چون دردی که من کشیدم هیچ کدام ندیدند؛ فروغ ندید و فریدون هم کمتر از من دید. من مرگ همه را به چشم دیدم! دردهای زیادی در تنم است اما سرانجام روسیاهی به زغال می ماند.»
تمام کننده خانواده بزرگ فرخزادها، حالا در جشن تولد هشتاد و یک سالگی اش، هنوز چشم های پر امید و دلی آرزومند دارد، آرزوهایی که یک به یک نه تنها به او بلکه به تمام انسان های روی زمین مربوط می شود. برای آخرین سوال از او می پرسیم که چه آرزویی دارد و این جواب اوست: «نمی توانم بگویم!» و بعد از اندکی مکث: «ولی این را می توانم بگویم که اغتشاش این دنیا فقط مربوط به ایران نیست؛ کل دنیا در حال گذار از یک مرحله به مرحله دیگر است. ای کاش صلح، عشق، سازندگی و مهربانی جای بلبشوی کنونی را بگیرد. شاید نوادگان ما روزی یک دنیای آرمانی را ببینند. دنیایی که رنگش آبی است و در آن همه همدیگر را دوست دارند.»