“ارشاد سعی کرد زندگی طبقه متوسط در کتابها دیده نشود”

فرزام حسینی

روزنامه اعتماد

 

 حسین سناپور، متولد ۱۳۳۸، به اعتبار چند رمان و مجموعه داستان تحسین شده‌ ای که از اواخر دهه ۷۰ تا به امروز منتشر شده و نیز برگزاری کارگاه‌های متعددی در حوزه داستان نویسی و رمان، یکی از مطرح‌ترین نویسندگان حال حاضر ادبیات فارسی به حساب می‌آید. سناپور از رمان «نیمه غایب» در سال ۷۸ آغاز کرد و حالا آخرین اثر منتشر شده‌اش، رمان «دود» است که یک ماه پیش توسط نشر چشمه منتشر شد. او علاوه بر مجموعه داستان‌ها و رمان‌ها، چند کتاب در حوزه داستان نویسی و اسلوب نوشتار منتشر کرده است. حسین سناپور یکی از اعضای کارگاه و همراهان هوشنگ گلشیری از اواخر دهه ۶۰ تا پایان عمر ایشان بود، اما حکایت داستان نویسی سناپور از گلشیری جداست، گرچه برخی از متدهای نوشتاری گلشیری، در کارهای سناپور هم دیده می‌شود. به بهانه چاپ رمان «دود» پس از چند سال ماندن در اداره ارشاد، با حسین سناپور گفت‌وگویی ترتیب دادم که در ادامه خواهید خواند.

‌ آقای سناپور به عنوان سوال اول و مقدمه گفت‌وگو می‌خواستم بپرسم که چرا «دود» دیر منتشر شده است؟ تاریخ پایان نگارش در انتهای کتاب سال ۸۴ ذکر شده، اما کتاب سال ۹۳ منتشر شد، آیا صرفا معطلی در اداره ارشاد بود  یا  دغدغه  شخصی  داشتید؟

متاسفانه یکی از گرفتاری‌های ما با ارشاد، به‌خصوص در دو دولت گذشته، همین است که ما از زمان و زمانه خودمان دور یا حتی بیرون افتاده‌ایم. چیزی می‌نویسم که طبعا کم یا زیاد، تحت شرایطی است که در آن زند‌گی می‌کنیم، اما نمی‌توانیم چاپ و منتشرش کنیم و بازخورد کاری را که کرده‌ایم، فوری ببینیم تا شاید تاثیری بگذارد روی کارهای بعدی‌مان. تا شاید آدم‌های کتابخوانی که هم‌روزگارمان هستند، بتوانند جنبه‌هایی از شرایطی را که در آن زند‌گی می‌کنند، در کتاب‌مان ببینند. با این همه معمولا سعی کرده‌ام که موضوع داستان‌هایم طوری نباشند که فقط شرایط روز را منعکس بکنند و سعی کرده‌ام بیشتر درگیری‌های اگر نه همیشگی آدم‌ها با خودشان و محیط دوروبرشان، ‌که دست‌کم درگیری‌های معاصر و این دوران را در کارهایم بیاورم. درنهایت باز تا وقتی کار منتشر نشده و بازخوردها را ندیده‌ام، چندان نمی‌دانم که از مثلا شرایط امروز گفته‌ام یا از مسائل این دوران. خلاصه اینکه رمان «دود» هم دو، سه سالی پیش خودم ماند تا سال ۸۸ که دیگر امیدی به تغییر فوری شرایط وجود نداشت و بعد در آن سال به ناشر و بعد به ارشاد داده شد و در آن جا گیر کرد، تا چند ماه پیش که با تغییر دولت و ارشاد، امکان حرف‌زدن و گفتن و شنیدن به وجود آمد و بالاخره نتیجه‌اش شد درآمدن رمان.

 ‌ به مساله مهمی اشاره کردید، من فکر می‌کنم در رمان شما البته مساله زمان مطرح است، اما مساله زمانی که هنوز دغدغه ما است. دوران دانشجویی حسام، که کاملا مشخص است به چه دوره‌ای برمی‌گردد و ما درباره آن دوره از قضا کم نوشته‌ایم و از اساس درباره انسانی که بعد از دوم خرداد به عرصه می‌رسد و وارد زندگی اجتماعی به معنای واقعی کلمه می‌شود، چیزی که من فکر می‌کنم شما تلاش کرده‌اید انسان پس از دوم خرداد را به رمان بکشانید. چقدر این دیدگاه را قبول دارید؟

راستش قبلا گفته‌ام و هنوز هم فکر می‌کنم برای کسانی که به دانشگاه می‌روند، این دوران، دوران خیلی مهمی است. از آن جهت که هم ما با مسائل جامعه‌مان خیلی بیش از هر دوران پیش از آن آشنا می‌شویم و در پرتو این آشنایی خودمان را هم بهتر می‌شناسیم، و نیز مجبور به انتخاب‌های جدی برای آینده‌مان می‌شویم. گمان می‌کنم این دوران برای کسانی که در کشورهایی مثل ایران زند‌گی می‌کنند، می‌تواند خیلی مهم‌تر از آن چیزی باشد که احتمالا برای دانشجو‌یان کشورهای اروپایی یا امریکایی هست. گمان نمی‌کنم برای آنها این دوران تا این اندازه تعیین‌کننده باشد. به گمان من حتا فردیت ما می‌تواند در این دوران شکل بگیرد و پیش از آن بعید است شکل گرفته باشد. ما در این دوران است که واقعا با شرایط سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعه‌مان آشنا می‌شویم. حالا اگر جامعه‌مان در حال گذار و تغییرات مهم اجتماعی هم باشد، این تغییرات به‌نوبه خود روی آن دوران از زند‌گی‌ ما هم بیشتر تاثیر می‌گذارد و نمود پیدا می‌کند. خلاصه اینکه می‌خواهم بگویم لزوما این دوم خرداد نیست که برای من و در این رمان مهم است. همه دوران‌هایی است که تحولات یک جامعه با شدت بیشتری در دانشگاه اتفاق می‌افتد و تاثیرات بزرگ‌تری روی دانشجویان آن دوران می‌گذارد. به‌هرحال من در مقطع‌ خیلی پیش از آن در دانشگاه بوده‌ام و چون بخش زیادی از این تجربیات دانشجویی مشترک است و نیز چون با تعدادی از دوستان جوان از طرق مختلف در تماسم، تا حدودی شاید توانسته باشم روح این دوران را منعکس کنم. البته باز هم تاکید می‌کنم که همه اینها از طریق برجسته‌کردن زندگی یک فرد خاص انجام شده، وگرنه طبعا مسائل بسیار زیادی در دانشگاه و جامعه و این دوران‌ها بوده که حتما جایی در رمان “دود” پیدا نکرده‌اند.

 ‌ آخرین رمانی که پیش از «دود» منتشر کردید، «لب بر تیغ» بود؛ رمانی که جهان متفاوتی از دود داشت، بنابراین می‌شود این طور نتیجه گرفت که جهان ذهنی داستان‌های شما پس از این ربط چندانی به «دود» نخواهد داشت؟ البته با حفظ یک‌سری شاخصه‌های کلی در کارهای شما. یا نه شما اساسا در پی کشف‌ جهان داستانی تازه  دیگری هستید؟

داستان از نظر من محل عرضه از پیش دانسته‌ها نیست. محل نوشتن شیوه‌ها و تکنیک‌های از پیش تجربه‌شده و ماجراهای تکراری هم نیست. این است که تا بتوانم سعی می‌کنم در هر داستان و رمانی موضوع و ماجرا و حتی نوع داستان را عوض کنم، تا شاید خودم چیزهایی تازه یاد بگیرم و چیزهایی بفهمم از جهان داستانی‌ای که به آن وارد می‌شوم. پیش از این هم سعی کرده‌ام لب‌برتیغ با دود متفاوت باشد و این دو با «شمایل تاریک کاخ‌ها» که بعداز این دو نوشته، اما قبل از این دو منتشر شد. در «شمایل تاریک کاخ‌ها» سراغ تاریخ رفته‌ام و سراغ کابوس‌های یک آدم. در «لب برتیغ» سعی کرده‌ام تداخل و کشمکش لایه‌های اجتماعی مختلف با هم را نشان بدهم. در دود هم که لابد پیداست، توانایی و ناتوانی ذهنی یک آدم در مواجهه با پیچید‌گی‌ها زندگی معاصر برایم مهم‌تر بوده. کدام درست یا بهتر درآمده‌اند، نمی‌دانم. خوشبختانه زند‌گی امروزی و به‌خصوص شهری ما بیش از هر زمان دیگری در این دوره نوشته می‌شود. من خودم حالا به تاریخ معاصر و به نمونه‌های شخصیتی خاص (که پیچید‌گی‌های زند‌گی در این دوران را بهتر منعکس کنند) بیشتر فکر می‌کنم. با همه اینها نمی‌دانم کدام را در رمان بعدی خواهم نوشت. ضمن اینکه حالا دارم بعضی تجربه‌های داستانی را در کارهای کوتاه انجام می‌دهم.

 در چنین نوع نوشتنی، شما همان‌طور که اشاره کردید به تاریخ و رخدادهای اجتماعی توجه بیشتری می‌کنید، اما شما تاریخ را، اغلب تاریخ اکنون، به تعبیری سال‌های اخیر در نظر می‌گیرید، نمی‌شود این تاریخ را عوض کرد، مثلا از زندگی شهری انسان امروز ایران ننوشت، بلکه در بستر گذشته‌ای دورتر نوشت، اما هنوز معاصر ماند و از دغدغه انسان معاصر نوشت؟ چنین طرحی را در نظر ندارید؟ مثلا نمونه‌ای که درباره شخصیت‌های خاص مثال آوردید…

حتما می‌شود. چنان که گلشیری در «معصوم پنجم» یا حتا «شازده احتجاب» این کار را کرد. یا ابوتراب خسروی سعی کرده در رمان‌های سه‌گانه‌اش این کار را بکند. یا مثلا آرتور میلر در نمایشنامه‌یی که این‌جا با نام «ساحره‌سوزان» روی صحنه رفت یکی، دو دهه پیش. خودم هم در رمان «شمایل تاریک کاخ‌ها» سعی کردم انسان امروزی را در موقعیت تاریخی زمان شاه‌عباس ببرم و دغدغه‌های او را از دل وقایع تاریخی آن دوران بیرون بکشم. نمونه‌های بسیار بیشتری حتما قابل ذکر است که من همین‌ها حالا توی ذهنم است. نکته مهم این است که علاوه بر برخی دغدغه‌های ازلی ابدی فردی آدم‌ها، به گمانم، بخشی (شاید مهم‌ترین پاره‌هامان) از هویت و فرهنگ و مسائل ما از گذشته‌گان‌مان به ارث رسیده برایمان و ناچار برای بهتر فهمیدن‌شان باید به تاریخ رجوع کنیم. درک تاریخی از هویت‌مان در فهم خودمان و مسائل امروزمان حتما راهگشاست. به نظرم ما بیش از هر زمان دیگری این را فهمیده‌ایم و بی‌دلیل نیست که کتاب‌های تاریخی در دو دهه اخیر بیشتر چاپ شده‌اند و بیشتر خواننده داشته‌اند. حتا می‌شود گفت هنرمندی مانند بیضایی، در اغلب نمایشنامه‌ها و فیلم‌نامه‌هایش (به‌خصوص آنها که در دو دهه اول بعد از انقلاب نوشت) تاریخ و هویت تاریخی ما دغدغه اصلی‌اش بود. درست است که حالا ما بیشتر از هر چیزی احتیاج داریم که زندگی امروزمان را بفهمیم تا بدانیم کجا هستیم و واقعا چه داریم می‌کنیم، اما گمان می‌کنم وقتی از این جهت احساس اشباع کنیم، حتما بیش از هر چیز سراغ تاریخ خواهیم رفت.

 اغلب رمان‌هایی که امروز و در چند سال اخیر تولید می‌شود، بیشتر بازنمایی بخشی از زندگی شهری-خصوصا تهران-است، و اغلب با کلیشه‌های رفتاری و ذهنی در آنها مواجه هستیم، مساله تاریخی و امتداد انسان از گذشته تا امروز در آنها محو شده و اغلب زوایایی محدود از زندگی انسان امروز را به نمایش می‌گذارند، بی‌آنکه بخواهم این رویکرد را محکوم کنم، می‌خواهم نظر شما را بدانم…

به نظر من، حالا که بخش عمده‌یی از نویسنده‌گان ما در شهر زند‌گی می‌کنند، و جوانند و تجربه بودن در نقاط دیگر ایران و سایر نقاط جهان را ندارند، و ضمنا بیشتر از هر چیز می‌نویسند تا جای خودشان را در شهرهای بزرگی که در آن زند‌گی می‌کنند، و هویت فرهنگی آن پیدا کنند، هیچ چیز طبیعی‌تر از این نیست که در کارهای دست‌کم اول و دوم‌شان از همین امروز و از همین شهری که در آن زند‌گی می‌کنند، بنویسند. همه ما ابتدا باید تکلیف خودمان را با زندگی پیرامونی‌مان معلوم کنیم، تا سپس نقاط دورتری را نشانه‌ برویم، یا وقتی دیدیم که کنکاش مسائل امروزی جواب همه مسائل‌مان و به‌خصوص مسائل عمده‌ترمان را نمی‌دهد، به سراغ مثلا تاریخ برویم یا گوشه‌های دورافتاده‌تری از جامعه‌مان. ضمن اینکه خواننده‌هامان هم اغلب همین طیف هستند و آنها هم می‌خواهند خودشان را در این داستان‌ها پیدا کنند. دیگر ۳۰ یا ۴۰ سال پیش نیست که اغلب جمعیت کشور ما را روستانشینان تشکیل می‌دادند و نویسنده‌های‌مان هم بیشتر ریشه روستایی داشتند. البته نقد خوب و کافی هم لازم است تا شاید به این دوستان یا به همه ما یادآوری کند که تمام مسائل در شهرهای بزرگ و در امروز خلاصه نمی‌شود، و حتی همین شهر‌های بزرگ هم چهره‌های پنهانی دارند که می‌شود سراغ آنها هم رفت تا وجوه کمتر دیده‌شده جامعه‌مان را به نمایش گذاشت و درک کامل‌تری از آنچه هستیم، پیدا کرد. اینها همه البته جدای از ممیزی ارشاد است که به‌خصوص در ۱۰ سال گذشته سعی کرد با گرفتن جلو انتشار خیلی از رمان‌ها، تصویر امروزی زند‌گی به‌خصوص طبقه متوسط شهرهای بزرگ دیده نشود و ترجیح داد که زند‌گی‌ها سنتی‌تر و حاشیه‌یی‌تر فقط دیده بشوند. کاری که در تلویزیون و سریال‌هاش هم شاهدش بوده‌ایم و اگر زمانی هم در داستان یا سریالی زند‌گی این طبقه متوسط جدید نشان داده شد، سعی شود فقط وجه منفی آن دیده شود.

 ‌ برگردیم به رمان دود. در این رمان هم، مانند اغلب کارهای گذشته تان، یک چیز در ظاهر قضیه به چشم می‌آید و آن هم مقطع نویسی و حذف فعل از انتهای جمله است، این کار البته به نظر من به خوانایی متن شما ضربه‌ای نزده است. این کار در خواندن نوعی سکته مقطعی ایجاد می‌کند، انگار که راوی ذهن تکه تکه‌ای دارد. اما چنین تمهیدی چه امکانی در اختیار شما قرار می‌دهد که از آن استفاده  می‌کنید؟

شاید همان سکته‌هایی که در ذهن راوی هست و تندی و بی‌جهت و مسیر بودن ذهن او. و البته امکان اینکه در تندی ذهن، همراه با ذهن شخصیت، از موضوعی به موضوع دیگر بپریم و مسائل متعددی را که ذهن او در هر لحظه درگیرش است، تقریبا همزمان با هم نشان  بدهیم.

  شما در ادامه همین مسیر، اغلب تلاش می‌کنید، ذهن راوی را بدون آنکه در متن مشهود باشد از حال به گذشته و برعکس بکشانید. این جریان ذهنی، علاوه بر یک تکنیک، برای شناساندن شخصیت راوی در گذشته و نسبتش با زمان حال هم به کار می‌آید یا در حد یک تکنیک قابل استفاده است؟

در چنین رمانی که شناخت شخصیت اصلی شاید مهم‌ترین بخش کار است و قرار است ما جهان پیرامون این آدم را هم از طریق و از صافی ذهن او ببینیم، طبیعی‌ است به هر طریق که می‌توانیم و با هر تکنیکی سعی کنیم به ذهن او نزدیک بشویم. در واقع عین ذهن او را سعی کنیم بسازیم تا سپس بشناسیمش. این تکنیک هم در همان جهت است. تکنیک‌های قدیمی‌تر که نویسنده در نقش راوی همه‌چیز (از جمله ذهن شخصیت را) توضیح می‌داد، حاصل دست‌کم گرفتن خواننده بود و واسطه‌شدن راوی بدل از نویسنده. امروز و در این تکنیک‌ها ما سعی می‌کنیم تا آن جا که ممکن است نویسنده را از آن میانه حذف کنیم تا خواننده بی‌واسطه شخصیت و ماجراهاش را ببیند.

 ‌ درست مثل یک فیلم سینمایی؟ شما در کارنامه کاری تان، روی سینما و فیلمنامه هم کار کرده‌اید، در داستان نویسی هم از قابلیت‌های سینمایی بهره می‌گیرید، با در نظر گرفتن پروسه‌های ذهنی راوی شما قابلیت تبدیل شدن به سینما را هم دارند، روی این مساله چقدر خودتان تاکید  دارید؟

هیچ تاکیدی ندارم. گمان هم نمی‌کنم ساختن ذهن این شخصیت و چنین روایتی برای سینما کار آسانی باشد. ماجراهاش لابد می‌تواند جالب باشد، اما اینکه سینماگری بتواند چنین روایت‌های ذهنی را تبدیل به فیلم کند، خیلی شک دارم، مگر شاید با استفاده از روایت شخصیت روی فیلم. کار اندک و ناقص من روی فیلمنامه و نقد سینمایی و این چیزها، بیشتر از هر چیز باعث شده که به ماجرا و کشش داستان زیاد اهمیت بدهم و به اینکه رمان به‌هرحال برای خواننده جذاب باشد.

 ‌ اتفاقا به نکته جالبی اشاره کردید؛ شما توجه خاصی به تکنیک دارید، اما در عین حال همواره -و حالا مشخصا در دود- به قصه گویی توجه داشته‌اید، گویی حضور «شهرزاد» در داستان‌های شما فراموش نمی‌شود، کشش داستانی هم از همین جا ناشی می‌شود به گمانم؛ این طور نیست؟

به نظرم ذات داستان و ریشه‌ای‌ترین عنصر داستان همان قصه‌ای است که به شکل ماجراهای پشت هم گفته می‌شود. ما پیش از هر چیز داستان می‌خوانیم تا قصه‌ای شنیده باشیم. قصه شکل‌دادن به جهان است و نحوه‌ای که قصه‌ را می‌گوییم، نحوه‌ای که جهان را می‌بینیم و با آن کنار می‌آییم. از نظر من خواننده حق دارد و حتی باید قصه پرکششی بخواند وگرنه خب، می‌رود کتاب‌های مثلا تاریخی یا جامعه‌شناسی و بیوگرافی و غیره می‌خواند. بگذریم از اینکه اینها هم هر کدام سعی می‌کنند قصه‌گو باشند. به گمان من نباید به بهانه شخصیت‌پردازی و فرم و تکنیک و هر چیز دیگری، گفتن یک قصه پر کشش را فراموش کنیم. فراموش‌کردن آن یعنی فراموش‌کردن اصلی‌ترین چیزی که به‌خاطرش خواننده سراغ داستان و رمان آمده.

 ‌ شخصیت‌های رمان شما از سویی با قید و بندهای سنتی و قواعد از پیش تعریف شده درگیرند و از سویی دیگر در فکر گریز از این مسائل اند، پیوند این دو رویکرد شخصیت‌ها در رمان حامل چه معنایی می‌تواند باشد؟ آیا نشان‌دهنده تناقض‌های انسان امروز جامعه ما است؟

به جز آدم‌هایی که تماما نگهبان سنت‌های یک جامعه و آن هم در یک زمینه خاص هستند، هر آدمی در هر دوره‌یی درگیر مقداری قواعد سنتی است که دیگر کارکردشان را یا از دست‌داده‌اند، یا کارکردشان کمرنگ و متعلق به بعضی گروه‌های اجتماعی خاص شده است. این‌طور درگیری‌ها برای بعضی آدم‌ها به‌شدت عمده هستند. این آدم‌ها را به عنوان شخصیت‌های داستان‌های رئالیستی بیشتر می‌شناسیم. اما انسان مدرن بیشتر از آنکه درگیری‌های اینچنینی برایش عمده باشد و بیشتر با جامعه‌اش مشکل داشته باشد، با خودش درگیر است. انسانی که به خودش و نفس بودن خودش توجه می‌کند و پرسش‌هایی درباره هویت خودش دارد، و قادر نیست به راحتی بد و خوب کند و میان قواعد انتخاب کند، انسانی است که درگیری‌اش با خودش اهمیت‌ بیشتری دارد تا مثلا درگیری‌اش با همان قواعدی که ممکن است دیگر کارکردشان را برای عده‌ای از دست داده باشند.
هر دو نوع این آدم‌ها را به نظرم در جامعه امروزمان می‌توانیم ببینیم و انواع داستان‌های رئالیستی یا مدرن هم گویای همین نکته است. به نظرم انسان مدرن اگر بتواند با تناقض‌های درونی خودش کنار بیاید و حل‌شان کند، تضادهایش با جامعه را هم می‌تواند حل کند. اما طبعا این کار دشواری است که کم‌تر می‌بینیم کسی (یا شخصیت داستانی‌یی) از پسش برآمده باشد.

 ‌ اینجا و آنجا خواندم که چند نفری روی مساله تردید در دود دست گذاشته بودند و این نکته را هم البته می‌توان از جمله آغازین رمان دریافت که شخصیت اصلی- حسام- همواره تردید دارد؛ این تردید از کجا نشات می‌گیرد؟ آیا می‌توان رمان دود را، در نهایت بیان سرگشتگی‌ها و سردرگمی‌های انسان معاصر در شهر -برای نمونه حسام- دانست؟

راستش نمی‌دانم، یا دست‌کم مطمئن نیستم. می‌توانیم با هم درباره این تردیدهای فلج‌کننده فکر کنیم و حرف بزنیم، هم من و شما و هم ما و خواننده. من به این فکر می‌کنم که شاید در زمانه ما سرعت تحولات به‌قدری سریع است که جای بد و خوب‌ها مدام دارد تغییر می‌کند و ما نمی‌توانیم با این تغییرات خودمان را هماهنگ کنیم و در نتیجه‌ دیگر نمی‌دانیم چی درست است و چی غلط. یا شاید هم گاهی می‌دانیم اما زیر فشارهای متعدد اجتماعی، روانی و اقتصادی چنان ذهن‌مان پاشیده و ناتوان می‌شود که نمی‌توانیم دست به عمل بزنیم، حتی به آنچه می‌دانیم درست است. شاید یکی از خصوصیات آدم مدرن این است که به گذشته‌اش توجه می‌کند و می‌بیند که گذشتگان اغلب چه راحت دست به عمل زده‌اند و بعد نتیجه‌اش فاجعه‌بار بوده. پس بیشتر تامل می‌کند. گاه تا حدی که فلج می‌شود.

 ‌ اما پایان‌بندی رمان؛ پایان دود، بسیار خلق‌الساعه اتفاق می‌افتد، شخصیتی که در تمام طول رمان دچار تردید و آشفتگی است، یکباره عملی عجیب از او سر می‌زند و مظفر را به قتل می‌رساند، چرا اینقدر سریع؟ تناسب این نوع پایان‌بندی با کلیت کار چیست؟

تا عمل‌کردن را چه طور تعریف کنید. من چندان این کار را عمل‌کردن نمی‌دانم. چون عمل‌کردن متضمن فکرکردن و تصمیم گرفتن است. اما برای آدمی که نمی‌تواند تصمیم بگیرد برای هیچ کاری، عمل‌های ناگهانی طبیعی‌ترین کار و حتی ناگزیر است. چیزی است که شاید از ناخودآگاه و غریزه‌اش‌ بیرون می‌زند، شاید بدون اینکه او اختیاری بر آن داشته باشد. گمانم دوباره خواندن سطرهای آن اتفاق نشان می‌دهد که این شخصیت همان طور در آن صحنه رفتار کرده که در همه صحنه‌های دیگر هم: فکر کرده بدون عمل، و عمل‌ کرده بدون فکر. من این‌طور آدم‌ها را این‌جوری می‌شناسم و تعریف می‌کنم. ممکن است شما یا دیگران طور دیگری این‌طور آدم‌ها را بشناسید. حتی می‌توانم چنین رفتاری را تعمیم بدهم به جامعه و بگویم، ‌جامعه‌ای که نمی‌تواند خوب فکر کند و خوب تصمیم بگیرد و بر اساس آن عمل کند، در نهایت مجبور است غریزی و ناگهانی عمل کند.

 ‌ آقای سناپور، به عنوان سوال آخر، آن طور که به نظر می‌رسد شما نسبت به سن و تجربه کار ادبی تان، دیر کتاب چاپ کردید، اما پس از چاپ نخستین کتاب، تا به امروز به صورت میانگین هر دو سال کتاب چاپ کرده‌اید و حضور مستمر داشته‌اید، به تعبیری نویسنده‌ای حرفه‌ای محسوب می‌شوید. سخت نیست رعایت این آداب چاپ و حضور مستمر؟ آن هم در شرایط اقتصادی کشور ما و با توجه به اینکه شما کارگاه داستان نویسی هم برگزار می‌کنید؟

من همین حالا هم دو سه کتاب داستان و مربوط به داستان و دو سه مجموعه‌شعر دارم که چاپ نشده‌اند. با همه اینها فکر می‌کنم ما هیچ‌کدام آن‌طور که باید حرفه‌ای نیستیم. یعنی آن‌طور که مثلا هر روز و به اندازه هر کسی در هر کار دیگری وقت بگذاریم برای نوشتن. طبعا مقصر را من بیشتر شرایط بد می‌دانم و در درجه بعد کم‌کاری و بی‌انگیز‌گی نویسنده‌ها. نویسنده حرفه‌یی شدن در همه جای دنیا سخت است و در کشورهایی مثل ما، حتما سخت‌تر.

با همه اینها حرفه‌یی بودن به نظرم بیشتر از هر چیزی به این معناست که ما خودمان را داستان‌نویس بدانیم و همه‌چیز زند‌گی‌مان را بر همان اساس تنظیم کنیم. مثل هر کس دیگری در هر شغل دیگری. این را اغلب یادمان می‌رود. اغلب‌مان وقتی شروع می‌کنیم سختی‌های این کار را نمی‌دانیم و انتظار موفقیت‌های یک‌شبه داریم از این کار. برای همین هم وقتی زود به نتیجه نمی‌رسیم رهایش می‌کنیم یا دل‌مان را خوش می‌کنیم به یکی دو کتاب و بعد انتظار داریم تا ابد به‌خاطر همان یکی دو کتاب عزیزمان بدارند. در حالی که خیلی‌های دیگر در خیلی رشته‌های دیگر زحمت‌های خیلی بیشتری می‌کشند و چنین انتظاراتی هم ندارند. خلاصه اینکه، حرفه‌ای بودن به نظر من یعنی خود را وقف این کار، و هر کار دیگری کردن. و کسی که خود را وقف داستان‌نویسی بکند، گرچه دیر، ولی حتما به چنان جایی می‌رسد که دست‌کم او را نویسنده به معنای حرفه‌ای بدانند. چیزی که ما کم‌تر می‌بینیم همین خود را وقف کردن است و در عوض انتظارات زیادی داشتن از چاپ دو سه کتاب. من فقط سعی کرده‌ام این‌طور باشم و با این حال می‌دانم که به‌قدر کافی و آنقدر که لازم بوده، ننوشته‌ام. اگر هم حالا به چشم شما من آدمی حرفه‌ای می‌آیم و خیلی‌های دیگر نه، از کم‌کاری دیگران است و نه از پر کاری من.

—–

با اندک ویرایش

همرسانی کنید:

مطالب وابسته