نمایش «گزارش ارداویراف» آخرین کار بهرام بیضایی کاری ضعیف و پرنقص بود. دیدن این نمایش برایم ناامیدکننده بود. کاش بجای دیدنش، میخواندمش! ادبیات زیبا و خیرهکنندهی بیضایی خواندنی بود نه دیدنی. اتفاقا همین ادبیات پاشنهی آشیل بیضایی شده بود. تمام ضعف نمایش از ادبیات فاخر آن ریشه میگرفت.
از یک سو پیدا بود که بیضایی خود اسیر شیفتگی به ادبیات خود شدهاست و حاضر نیست به این که چقدر این ادبیات در ذهن و روان مخاطب مینشیند، فکر کند. تازه او گفته بود که شش ساعت را تبدیل به سه ساعت کرده و داستانکهای زیادی را حذف کردهاست. دست هرکدام از بازیگران دفترچهای داده بود و آنان اغلب دیالوگهای خود را از رو میخواندند. رابطه با مخاطب عملا قطع شده بود. هنر بیضایی نسبت به برانگیختن مخاطب بیاعتنا بود، و انگار تماشاگر یک حضور اضافه در نمایش بود.
بیضایی شیفتگی خود به متن را با گفتن این که گزارش ارداویراف نمایش نیست، نمایشنامهخوانی است، توجیه کرده بود. ولی این کار نمایشنامهخوانی هم نبود. چرا که اگر دفترچهها را از دست بازیگران میگرفتی. هیچ چیزی از آن به نمایشنامهخوانی نمیآمد. واضح بود مشکل بر سر توجیه دلیل حضور دفترچهها و روخوانی بازیگران است، بیش از بیست نفر که قرار است هزاران جملهی زیبای بیضایی را یک به یک و بیکم و کاست، فقط ادا کرده باشند. اما بیضایی موفق نبود. کافی ست از تماشاگران بپرسید که از میان آن هزاران جملهی زیبا و شعرگونه و پرمعنای بیضایی، چند جمله را به یاد میآورند؟! بارانی از جملهها که طراوت تکرار را از دست داده بودند.
از سوی دیگر، شیفتگی به متن باعث شده بود که بیضایی عملا از کارگردانی صرفنظر کرده بود. هیچ ردپایی از توجه به کارگردانی، میزان سن، نور، … حس نمیکردید. او مژدهی شمسایی همسر خود را در نقش ارداویراف گذاشته بود، و هیچگاه برای مخاطب معلوم نشد که چرا نقش اول که نقش یک مرد است را یک زن بازی میکند! حضور کاراکترهای غیرفعال برای مدت زیاد در صحنه، شلوغی و ناپختگی و اغراقآمیز بودن حرکات بدن بازیگران، راه رفتنها و حرکات اضافی و بیدلیل بازیگران، عدم اعتنا به جلوههای تصویری نمایش، نقش «ایزدسروش» که با ارداویراف به دوزخ و برزخ و بهشت میرود در حالیکه عینک به چشم دارد و در هر دو سه جمله از دیالوگ هزارجملهای خود باید از بالای عینک نگاهی نیز به اطراف بیندازد، … و بسیاری نکات دیگر، نشان میداد که با کاری بیحوصله و ناپخته روبرو هستید.