بهروز تورانی
از لاله زار که می گذرم
نوشته بهرور تورانی
لندن: اچ اند اس مدیا، ۲۰۱۷ / ۱۳۹۵
زیراب
شهریور بود. هوا بوی تمشک داشت و دره کلنیجکلا هنوز از بوی باروت و چهچهه مسلسل اشباع بود.
هنور از پایان جنگ خانمانسوز جهانی یک دهه هم نگذشته بود. هنوز میشد گهگاه سایه سولداتهای همسایه را که در ولایت ما ماندگار شده بودند روی تپههای مشرف به دره همواره مه گرفته زیراب به خاطر آورد. درست همانگونه که مرحوم جلال آل احمد در همان سالها در داستانی وصف کرده بود: درهای وهم انگیز و زمردین که پدر و پدر بزرگ و جد مادرم روزهای نیمه روشن را در معادن تاریک آن به شب میرساندند بی آنکه در اعماق زمین آواز آن همه بلبل را روی شاخسارها بشنوند. و احتمالا تازه خوشحال و شاکر هم بودند که برخلاف سالهای جنگ، لقمه نانی هم به کف می آورند تا خانوادههای پرجمعیت شان را سیر کنند.
«متجاسرین» فراری شده بودند. «معادن ذغالسنگ» آرام بود. حالا میشد شورلتها و دوجهای روسا را که اصل چهار به ایران هدیه کرده بود، دید که در جادههای خاکی پیچاپیچ میخرامیدند.
ژاندارمها که اهالی سوادکوه به آنها «جاندار» یا «جاندارمیری» میگفتند، با دوچرخههای زنانه آبی رنگ، در حالیکه تفنگ برنو را حمایل کرده بودند، در جادهها و کوره راهها جولان میدادند. با این حال، گهگاه هیاهویی هم میشد و فریاد «زنده باد، مرده باد» در درههای زمردین طنین میانداخت.
پدرم محافظه کار بود و من هنوز هفت سال هم نداشتم. چیزی را برایم توضیح نمیداد. من هم بودم نمیدادم. چیزهایی شنیده بودم. وجودم پر از پرسش بود. مجلهها را با لذت ورق میزدم و از عطش دانستن تب میکردم.
شهریور بود. هوا بوی تمشک داشت و خرسها لابلای درختهای خرمالو که میوههای کوچک شیرین داشتند و بوتههای تودرتوی تمشک، همه جا بودند و زبان به سقف دهان میزدند و صدا میکردند. یک زن دائی داشتم – خدا بیامرزد، خدا اموات همه را رحمت کند- از هیچ چیز نمیترسید. یک روز خرس را نشانم داد.
غروب، نم نم باران زد و هوا صاف شد. ماشین سینمای سیار آمد. یک استیشن شورلت سبز سیر. و رفت و در بالای بالای تپه ایستاد، نزدیک خانه رئیس که هیچکس نباید به آن نزدیک میشد. بعد، با بلندگو همه را فراخواند تا به بالای تپه بروند. و قسم به آن شب نورانی که سینما سیار اصل چهار، از رئیس هم مهمتر بود.
تا برسیم، کم کم شب فرا رسیده بود. دویست نفری میشدیم. مثل همه جا و همیشۀ مازندران بیشتر زنها و بچهها و کمتر مردها.
نورافکن روشن شد. آپارات به راه افتاد و ترنم دل انگیزش که هنوز در گوشم است زیر آسمان که ابرها در بلندایش میپریدند و ماه لابلای شان بازی میکرد، طنینانداز شد. صدای شغالها و پرندهها از دور و نزدیک میآمد و صدای زنهایی که گاو یا ماکیان خود را صدا میزدند.
آن شب دو فیلم نمایش دادند: اول «شستن دستهای شما بعد از استحمام» و بعد «کِرم آسکاریس». و قبل از هردو فیلم، تصویر کره زمین را نشان دادند که میچرخید و اختلاف خشکی و دریا برآن هویدا بود.
در شبهای دیگر، جبهه مقابل، فیلم مستندی را نشان میداد که در آن ثابت میشد هندوانههایی که در کالخوزهای اتحاد جماهیر به عمل میآمد و سینما سیار آن را در کلوزآپ نشان میداد، از هندوانههای آمریکا که در لانگ شات نشان داده میشدند، بسیار بزرگتر بود.
از هیچکدام از این نمایشها پاسخ هیچیک از پرسشهایم را نگرفتم. اما تماشا، شگفت بود. شگفت انگیز. جادویی.
ممکن است روزی پیر شوم و همه چیز حتی نام خود را فراموش کنم. ممکن است. اما هیچوقت بوی تمشک، صدای شغالها و پرندهها از دور و نزدیک و صدای زنها را که گاو یا ماکیان خود را صدا میزدند، از یاد نخواهم برد. هیچ وقت آن ستون نور را که از سقف ماشین میآمد و به پرده بر میخورد و در تمام طول و عرض و عمقش پشهها میپریدند، از یاد نخواهم برد.
منظره آدمها را نشسته روی زمین، بر چمن نمناک، آنگاه که رفته رفته همهمه در سکوتی همراه با اعجاب در صدای قورباغههای شبخوان حل میشد، از خاطر نمیبرم. با آنکه روی پرده، شعبده، رنگی از دروغ داشت. چه دروغهای جذابی!
مدرسه شش کلاسه امیرمعزى با همه مدرسههایى که بعدها دیدم فرق داشت. در کوهپایههاى سوادکوه، جایى درست در میانه ى جنگل بنا شده بود. روى یکى از تپههاى بلند دره «زیراب» که ابرها به دامنه اش بوسه مى زدند. کنار یک جاده خاکى باریک که از دور، به صورت خط زرد پیچ در پیچى بود، ایستگاه راه آهن را که در عمق دره پنهان بود به معدنهاى ذغال سنگ که بالا و پایین مدرسه در دل جنگل قرار داشتند وصل مى کرد.
بناى چهارگوش سفید رنگى بود که سقف شیروانى حلبى داشت. با محوطه کوچکى در جلوى ساختمان و یک حیاط بزرگتر در پشت آن که دورش به جاى دیوار، پرتگاههاى طبیعى بود. هر کس یا هر چیزى که از پرتگاه مى افتاد، لابه لاى شاخههاى پر از خار بوتههاى تمشک گم مى شد. ساختمان، در حاشیه شرقىاش در دیگرى داشت که از پشت به کلاس ما باز مى شد. به کلاس اول.
کلاس اول، دوتا در داشت. یکى همین که از پشت باز مى شد و یکى هم درى که در جلو قرار داشت و به راهرو باز مى شد که خیلى زود یاد گرفتیم باید به آن بگوییم «کریدور». و ما که همیشه به صیغه سوم شخص جمع مورد خطاب قرار مى گرفتیم، یکی از اولین چیزهایى که در مدرسه آموختیم این بود که «در کریدور اجتماع نکنن». همانطور که فهمیدیم باید «انضباط داشته باشن»، و «موهاشون کوتاه و سرهاشون همیشه پایین باشه.» و از همه سختتر اینکه «زنگ تفریح ندون» و «با هم حرف نزنن».
صبحها با یک مراسم طولانى آغاز مى شد که در جریان آن پدر و مادر و آموزگاران محترم و حتى آدمهاى خیلى دورتر از آنها را دعا مى کردیم و بلند آمین مى گفتیم و در پایانش مثل سربازخانه پرچم به اهتزاز در مىآمد. سرود هم مى خواندیم. مدرسهاى که اسمش با رسم روز تفاوت داشت، سرودش هم متفاوت بود. «اى ایران، اى مرز پر گهر…»
در پایان روز صف مى بستیم و مسیرى چند کیلومترى را از حاشیه جاده جنگلى مى پیمودیم تا به خانه برسیم. تا آخرین نفر، هرکس که به خانه اش مىرسید، انگشت بلند مى کرد و از مبصر صف اجازه مى گرفت و به سمت خانه خود مى رفت.
شب کنار چراغ گردسوز مشق را به حال درازکش مى نوشتیم و آداب مفصلى را که براى پرهیز از افتادن سایه چیزها روى مشق یاد گرفته بودیم رعایت مىکردیم. گاه این مراسم در کنار شام خوردن انجام مى شد. فردا در مدرسه وقتى همراه دخترها و پسرهایی که چهارتایی در کنار هم پشت یک میز مینشستیم مشقها را براى خط زدن جلوی آموزگار پهن مى کردیم، از رنگ لکهها و بوى دفتر مى دانست شب چه خوردهایم.
زنگ تفریح و گاهى سر کلاس، گنجشکى از جیب در مى آوردیم و به دیگران نشان مىدادیم. یک روز هم یکى از بچهها بچه گربهاى را که در خانهشان به دنیا آمده بود در جیب گذاشته و به مدرسه آورده بود و غوغایى به راه انداخته بود.
تمام خاطراتم از آن مدرسه با بوى همیشگى باران که در هوا موج مى زد همراه است و طعم توت فرنگىهاى کوچکى که در بهار در علفزارهاى کنار راهها در مىآمد و بوى بنفشههاى ریزى که تازه اش را به یقه مى زدیم و خشک شدهاش را که مادران مان دم مى کردند، دواى هر دردى مى دانستیم. این روزها که هر کجا هستم باز هواى باران در هواست، عطر آن بنفشهها را آرزو دارم. هرچند درمان از مهربانى مادر بود نه از عصاره عاقل فریب بنفشه.
از همکلاسیهایم در آن مدرسه تنها یک نفر را آن هم چهل و چند سال بعد که براى تماشاى حال و روز مدرسه به آن بازگشته بودم به طور کاملا اتفاقى در نزدیکى همان مدرسه دیدم. سالخوردهتر از من به نظر مىآمد. زنی بود که پنج فرزند داشت و هنوز در همان نزدیکى زندگى مىکرد. چهار کلاس بیشتر درس نخوانده بود. باید چرخ زندگى را مى چرخاند. روزهاى مدرسه را مثل یاد عزیز یک رویاى شیرین به خاطر داشت. از من و دیگر همکلاسها طورى حرف مى زد که گویى سالهاست گم شدهایم و از آن روزها مثل جواهر کمیابى که به غفلت از گردن افتاده باشد. حس و حسرت از دست دادنش هنوز در چشمانش بود.
تنها کلاس اول را در آن مدرسه بودم. در آن فضاى بهشتى یاد گرفتم که بخوانم و بنویسم و در چهارچوب قراربگیرم. سرمشقى که کم و بیش، راه زندگى آینده ام را تعیین کرد.
بعدها هرچه از آن مدرسه دور شدم، فضا کویرىتر، خشکتر و خشنتر شد و چهارچوبها تنگتر شدند. در دبستان امیر معزى در سال ۱۳۳۶ فقط بچههایى که واقعا شیطان بودند ترکه مى خوردند. دیگران محترم بودند. اما در مدرسههاى بعدى که اغلب هم اسمهاى نچسب دور و دراز داشتند و در نزدیکى بعضىهاى شان حتى تک درختى هم وجود نداشت، گاه مى دیدم که با همه به زبانى ناخوشایند حرف مىزدند و بچههایى که واقعا شیطان بودند چنان کتک مى خوردند که دست و پاى شان مىشکست. ما که بچههاى آرامتری بودیم دلمان از بى عدالتى و خشونت بیجا و بى تناسب مىشکست و از اعتمادمان به مهربانى انسان کاسته مىشد و درس مىخواندیم تا هرچه زودتر از محیطى که حرف خوش در آن شنیده نمى شود و جزاى هرشیطنت معصومانهاى شکستن استخوان است، فرار کنیم.