پاره‌ای از زندگینامه خودنوشت ایرج پزشکزاد؛ سعدی زمانه ما در طنز

ابراهیم نبوی

مقاله‌ای که می‌خوانید برای جلد هشتم دانشنامه طنز پارسی نوشتم. درگذشت او را به عنوان یکی از بزرگترین طنزنویسان زبان فارسی به خانواده طنز ایران و خانواده ایشان تسلیت می‌گویم.

ایرج پزشکزاد به گمان من بزرگترین طنزنویس دوران ماست. دوران ما را از مشروطه تا امروز تعریف می‌کنم. او دو اثر برجسته دارد که این امتیاز را نصیب او می‌کند. نخست رمان «دائی جان ناپلئون» و دوم: طنزهای مطبوعاتی او با عنوان «آسمون ریسمون». چرا رمان «دائی جان ناپلئون» برترین اثر طنز زمانه ماست؟ نخست از آن رو که خود اثر، به مثابه یک رمان از ساختار ادبی محکم و استواری برخوردار است که کمتر رمانی در زبان فارسی تا این حد از استحکام و بافت دراماتیک درستی برخوردار است، دوم به لحاظ شیوه روایت که شیوه‌ای منحصر بفرد و دشوار است، انداختن بار یک رمان بلند و پرماجرا روی یک راوی و پیش بردن داستان و از دست نرفتن یکدستی، شبیه بافت قالی ایرانی می‌ماند که رج به رج، تاروپودش در هم تنیده می‌شود و هر چه بیشتر هم پا می‌خورد بهتر می‌شود. سومین نکته، اهمیت موضوعی رمان است؛ رمان راوی مهم‌ترین مسئله زمانه ماست، یعنی گذار از سنت به مدرنیسم و نویسنده این گزارش را از درون تک تک آدمهایی که در گذار خود دستخوش تغییرات و اتفاقات می‌شوند می‌گوید. امتیازی افزون بر این را می‌توان به یکتا بودن رمان مذکور در روایت زمان خاص داستان دانست. ما هیچ اثر داستانی قابل قبول و حتی قابل تاملی از این دوران نداریم. بر اینها اضافه کنیم، شخصیت پردازی رمان را که مبتنی بر دیالوگ، تکیه کلامها و شیوه‌های گویش گونه گون پیش می‌رود و شخصیت‌ها چنان باورپذیر می‌شوند که گویی کنار ما زندگی می‌کنند. ایرج پزشکزاد در کارش بسیار موفق است، چرا که دهها جمله و عبارت و تکیه کلام این رمان به صورت ضرب المثل در آمده است، همانند گلستان سعدی. بسیاری پزشکزاد را هم سنگ عبید دانسته‌اند، در حالی که اصلا این معادله منطقی و معقول نیست، رساله دلگشای عبید، بازنویسی زیبای حکایات قدیمی بوده، جز رساله ریش نامه و اخلاق الاشراف و لغت نامه‌اش که بسیار عالی است، اصلا قابل مقایسه با جواهری چون دائی جان ناپلئون نیست.

شاید تنها کسی که تا حدی به دائی جان ناپلئون مانند است، سعدی است، هر دو اهل سیاست، هر دو نرمخو، هر دو دارای زیبایی کلام و هر دو مربوط به جامعه ایران. اما خصلت نهایی و برتر دائی جان ناپلئون، کاری است که او با جامعه ایران می‌کند. او کوشش می‌کند تا بقول جمالزاده خلقیات ما ایرانیان را به خودمان نشان دهد و این کاری دشوار است. بخش مهمی از افرادی که به نقد جامعه ایران پرداخته‌اند عملا برای مدتی طولانی یا همیشه از جامعه طرد شده اند. به گمانم جادوی دائی جان ناپلئون این است که جامعه را رودررو نقد می‌کند و به فکر وامی‌دارد و در واقع خلاصه‌ای از تاریخ سیصد سال گذشته ایران را به ما نشان می‌دهد.

از یک خانواده اشرافی

تعداد کمی از طنزنویسان ما از خانواده‌های اشرافی بودند. من کمتر به خاطر دارم، و آن معدود هم غالبا به سختی لیاقت طنزنویس بودن را داشتند، اما پزشکزاد، پزشک زاده‌ای است که در زندگی نسبتا مرفهی زندگی کرده و تقریبا تا انقلاب زندگی و شغل بسیار خوبی داشته. شاید همین فرهیختگی که از اشراف واقعی سراغ داریم در کارش هویدا و مشهود است. او بسیار مبادی آداب، اهل فرهنگ، دارای دامنه‌ی وسیعی از دانشهای گوناگون است و از قلمی چند منظوره برخوردار است، نمایشنامه، طنز، پژوهش، داستان کوتاه، رمان، مقاله سیاسی و تاریخی را از قلم او خوانده‌ایم. به موقع به دنیا آمده، به موقع تحصیل کرده، به موقع در عشق شکست خورده، به موقع دیپلمات شده و به موقع نویسندگی را آغاز کرده. تصور می‌کنم که اگر خدای ناکرده پیگیری قطبی که طبیعی است و نظم تقوایی که غیر طبیعی است نبود، و این کار به جای سال ۱۳۵۶ ، در سال ۱۳۵۷ وسط فیلمبرداری بود، ما از بخشی از دائی جان ناپلئون محروم بودیم.

بسیاری معتقدند که دائی جان ناپلئون مدیون سریال‌اش است. من چنین نظری ندارم، کتاب دائی جان ناپلئون قبل از شروع سریال شش بار تجدید چاپ شد، در سه یا چهار سال، اما نکته گفتنی همین است که ناصر تقوایی قدر کلمات و فضاهای رمان را دانست و سریال او جزو معدود سریالهایی است که با خود رمان برابری می‌کند.

سالشمار زندگی ایرج پزشکزاد

۱۳۰۷ خورشیدی، ایرج پزشکزاد از مادری فرهنگی و پدری طبیب در روز ۱۰ بهمن ماه ۱۳۰۷ زاده شد.

۱۳۱۰، آغاز دوستی و مجالست با تورج فرازمند از سه سالگی

۱۳۲۵، فارغ التحصیلی از دبیرستان دارالفنون تهران.

۱۳۲۶، ترجمه کتاب روزولت (سارا دلانو روزولت)

۱۳۲۷، سفر به پاریس و دیدار با تورج فرازمند. آغاز تحصیل در دانشگاه دیژون (رشته‌ی حقوق) برای دوره‌ی لیسانس.

۱۳۳۰، چاپ مطالب و داستانهای کوتاه طنزآمیز در نشریات

۱۳۳۱، فارغ التحصیلی از دانشگاه در بورگن فرانسه در رشته حقوق. انتشار ترجمه کتاب نمایش «خسیس» مولیر در تهران. انتشار کتاب نمایش «بورژوا ژانتی یوم» اثز مولیر در تهران. آغاز کار در دادگستری ایران که به مدت پنج سال تا سال ۱۳۳۶ ادامه داشت. ترجمه کتاب «دختر گرجی»( موریس دو کبرا)

۱۳۳۲، انتشار کتاب «نانین»( ترجمه نمایشنامه) اثر ولتر. انتشار کتاب «الزیر یا آمریکائیان» (ترجمه نمایشنامه) اثر ولتر در تهران

۱۳۳۳، انتشار کتاب خاطرات «حاج مم جعفر در پاریس»

۱۳۳۴، انتشار کتاب «دزیره» (ترجمه‌ رمان تاریخی) اثر آن ماری سلینکو، تهران. انتشار مطالب طنزآمیز در ستون طنز «آسمون ریسمون» نشریه فردوسی که تا سال ۱۳۳۷ ادامه داشت.

۱۳۳۶، آغاز کار در وزارت امورخارجه که تا سال ۱۳۵۷ ادامه یافت. ترجمه کتاب «افسونگران دریا» اثر آلفرد ماشار

۱۳۳۷، انتشار کتاب «ماشاء الله خان در بارگاه هارون الرشید» در مجله اطلاعات جوانان. ترجمه کتاب «جمیله» هانری بوردو. ترجمه کتاب «عدالت اجرا شده است» اثر ژان مکر

۱۳۳۸، انتشار مجموعه «بوبول» در دی ماه از سوی انتشارات نیل تهران

۱۳۴۰، انتشار کتاب «آسمون ریسمون» در تهران. از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۵ به عنوان دیپلمات در اتریش و سپس چکسلواکی مشغول خدمت شد.

۱۳۴۲، انتشار مجموعه طنزهای مطبوعاتی «آسمون ریسمون» (طنزیات ادبی) که پیش از این به عنوان ستون طنز در مجله فردوسی عباس پهلوان با نام « الف.پ.آشنا» منتشر شده بود. این مطالب از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۹ منتشر می‌شد.

۱۳۴۵، انتشار رساله «ریشه‌های تاریخی اختلاف چین و شوروی»، ژنو. آغاز کار در سفارت ایران در سوئیس برای مدت سه سال (تا ۱۳۴۸). ترجمه کتاب «دو سرنوشت» اثر ویلکی کالینز. ترجمه کتاب «فردا گریه خواهم کرد» اثر لیلیان روت

۱۳۴۷، آغاز انتشار رمان «دائی جان ناپلئون» به صورت پاورقی در مجله فردوسی به سردبیری عباس پهلوان

۱۳۴۸، پایان کار در سفارت سوئیس. در طول اقامت در سوئیس رمان دائی جان ناپلئون را نوشت.

۱۳۴۹، پایان انتشار رمان «دایی جان ناپلئون» در مردادماه ۱۳۴۹.

۱۳۵۱، انتشار رمان «دائی جان ناپلئون» شاهکار بی بدیل طنز فارسی برای اولین بار به طور کامل و به صورت کتاب در بهمن ماه به همت انتشارات بنگاه مطبوعاتی صفیعلیشاه

۱۳۵۲، انتشار کتاب «ادب مرد به ز دولت اوست، تحریر شد» (نمایشنامه) از سوی بنگاه انتشاراتی صفیعلیشاه. پزشکزاد این کتاب را در هنگام ماموریتش در الجزایر نوشته بود. انتشار کتاب «ماشاء الله خان در بارگاه هارون الرشید» (که قرار بود داستانی برای کودکان و نوجوانان باشد.) و قبلا به صورت پاورقی منتشر شده بود، به صورت کتاب در انتشارات صفیعلیشاه. انتشار چاپ دوم «دائی جان ناپلئون» در بهمن ۱۳۵۲. مدتی به عنوان وزیر مختار راهی الجزایر می‌شود.

۱۳۵۳، چاپ سوم «دائی جان ناپلئون» در انتشارات صفیعلیشاه.

۱۳۵۴، انتشار چاپ چهارم و پنجم و ششم کتاب «دائی جان ناپلئون» در طول یک سال. آغاز ساخت سریال دائی جان ناپلئون به کارگردانی ناصر تقوایی.

۱۳۵۵، سریال «دائی جان ناپلئون» کار ناصر تقوایی و با حضور بازیگرانی مانند غلامحسین نقشینه، پرویز فنی زاده، پرویز صیاد، نصرت کریمی، سعید کنگرانی، محمد علی کشاورز، پروین ملکوتی، اسماعیل داورفر ساخته شد و برای اولین و آخرین بار از تلویزیون رسمی ایران پخش شد. پس از انقلاب پخش این سریال ممنوع شد. این سریال از نظر گروه بزرگی از مردم بهترین سریال تاریخ تلویزیون ایران شناخته می‌شود.

۱۳۵۶، انتشار کتاب ترجمه «شوایک سرباز پاکدل» اثر یاروسلاو هاشک.

۱۳۵۷، در جریان انقلاب مدتی در ایران ماند و با پیش رفتن انقلاب و تغییر حکومت تصمیم گرفت از ایران برود. در روز سوم اسفند ۱۳۵۷، یازده روز پس از پیروزی انقلاب ۵۷، ایرج پزشکزاد در کیهان مقاله‌ای به نام «آن‌ها که می‌خواهند غنائم خونین انقلاب را تقسیم کنند» نوشت. در این مقاله او به بازگویی روایت انقلاب فرانسه پرداخت و هشدار داد.

۱۳۵۸، آخرین سمت وی در وزارت امور خارجه در این سال مدیرکلی روابط فرهنگی وزارت امور خارجه بود. درگذشت پرویز فنی زاده (بازیگر نقش مش قاسم در سن ۴۲ سالگی به خاطر ابتلای به بیماری کزاز). پزشکزاد مورد حمله روزنامه نگاران هوادار خمینی قرار گرفته و کتاب و سریال دائی جان ناپلئون ممنوع اعلام شد. البته در تمام چهل سال گذشته نسخه ویدئویی سریال و کتاب بازار سیاه آن همیشه موجود و جزو پرطرفدارترینها بوده است.

۱۳۵۹، رفتن از ایران برای همیشه به پاریس

۱۳۶۰، همکاری با دکتر شاپور بختیار، چاپ مقاله‌ها و مطالب سیاسی در نشریه‌ «قیام ایران» ( پاریس) که تا سال ۱۳۶۳ ادامه پیدا می‌کند.

۱۳۶۳، در نوروز ۱۳۶۳ کتاب «انترناسیونال بچه پرروها» که طنزی درباره شخصیت‌های انقلابی و سیاسی کشور است، منتشر شد، شخصت آیت الله خمینی، خامنه‌ای، رفسنجانی، منتظری، رجوی و بنی صدر و بسیاری دیگر شخصتهای این کتاب هستند. اردشیر محصص طرح روی جلد کتاب را تهیه کرد.

۱۳۶۴، انتشار مجموعه «مروری بر تاریخ انقلاب مشروطیت»، پاریس

۱۳۶۵، انتشار کتاب «مروری بر واقعه ۱۵ خرداد ۴۲»، پاریس

۱۳۶۸، انتشار کتاب «مروری در تاریخ انقلاب فرانسه»، پاریس

۱۳۶۹، انتشار کتاب «مروری در تاریخ انقلاب روسیه»، پاریس

۱۳۷۱، انتشار کتاب «مصدق باز مصلوب»، پاریس

۱۳۷۲، انتشار کتاب «شهرفرنگ از همه رنگ»، پاریس

۱۳۷۴، انتشار چاپ دوم کتاب «انترناسیونال بچه پرروها»، انتشارات نشر کتاب سهراب، ژانویه ۱۹۹۶، لس آنجلس.

۱۳۷۵، فوت غلامحسین نقشینه بازیگر نقش دائی جان در سن ۹۳ سالگی. انتشار چاپ دوم «بوبول» از سوی نشر کتاب سهراب در لس آنجلس. انتشار متن انگلیسی «دائی جان ناپلئون» به ترجمه‌ دیک دیویس در آمریکا، از سری انتشارات « میج» واشنگتن دی.سی.

۱۳۷۸، انتشار کتاب «رستم صولتان» (مجموعه طنز) نشر کتاب سهراب، لس آنجلس.

۱۳۷۹، انتشار کتاب «رستم صولتان» از سوی نشر کتاب سهراب، ژانویه ۲۰۰۰، لس آنجلس.

۱۳۸۰، انتشار رمان «خانواده نیک اختر» در تهران، مرداد ۱۳۸۰، نشر آبی. نسخه بدون سانسور این کتاب نیز در لس آنجلس منتشر شد.

۱۳۸۱، انتشار کتاب «طنز فاخر سعدی» درباره شیوه‌های طنز سعدی و تحلیل و تعلیل آن ( نقد و تفسیر). پزشکزاد این کتاب خود را یکی از آثار خوب خودش می‌داند و در جلسه مربوط به این کتاب در کانادا از اینکه در جلسه سعدی همه درباره دائی جان ناپلئون سوال می‌کردند ناراحت بود.

۱۳۸۳، حضور در دانشگاه استنفورد به دعوت انجمن دانشجویان ایرانی، سخنرانی پیرامون «طنز در آثار سعدی» و بررسی آثار این شاعر و نویسنده بزرگ ایرانی. انتشار کتاب «حافظ ناشنیده پند» (برگی چند از دفتر خاطرات محمد گلندام) که در قالبی شبیه مستند داستانی به زندگی و شعر و طنز حافظ و زمانه او پرداخته است، نشر قطره، تهران.

۱۳۸۴، انتشار کتاب «دائی جان ناپلئون» (با حذف بخش‌هایی از آن) در دوران محمد خاتمی (دو چاپ) ، در دوره احمدی نژاد مجددا چاپ آن ممنوع شد.

۱۳۸۶، انتشار کتاب «گلگشت خاطرات» (طنزیات اجتماعی)

۱۳۸۷، انتشار چاپ اول کتاب «حاجی بابا جان» (نمایشنامه)، نوروز ۸۷، انتشارات پژوهه، تهران.

۱۳۹۱، انتشار کتاب «به یاد یار و دیار» (خاطرات)، شرکت کتاب، لس آنجلس. شامل مقالات: به جای پیشگفتار، قلم یار فرزانه‌ام، دوئل در پاریس، بازگشت به وطن آشفته، صندوق لعنت، اکبر شیر، در میان بچه پرروها، دو یار زیرک و…، عموجانان من، ناز طبیبان، ماموریت ژنرال، یاد بادی از شاعران، ّیک بشارت بی بی، شب اول Back Humour

۱۳۹۴، صندوق لعنت (نمایشنامه) بر اساس داستانی از مولوی. این نمایش به کارگردانی پرویز صیاد در لس آنجلس به روی صحنه رفت و تبدیل به یک کار روحوضی سطحی شده بود. نخست در دانشگاه استنفورد روی صحنه رفت و اعتراض تماشاگران در حدی بود که برگزار کنندگان اعلام کردند هرکس از این کار ناراضی است، پول بلیطش را می‌تواند پس بگیرد. در اجرای لس آنجلس نیز همان اتفاق افتاد و در واقع ایرج پزشکزاد از اینکه در اجرای نمایش کار از یک اثر طنز تبدیل به یک روحوضی شده بود گلایه کرد.

۱۳۹۳، گرامیداشت ایرج پزشکزاد در لس آنجلس به همت فدراسیون یهودیان ایرانی، ۲۳ ماه می ۲۰۱۴. سخنرانی در ارتباط با «شخصیت‌های دائی جان ناپلئون» دانشگاه تورنتو در ماه ژوئن. گرامیداشت پزشکزاد و اهدای جایزه در دانشگاه استنفورد.

۱۳۹۴، انتشار شماره ۲۲ «دفتر هنر ویژه ایرج پزشکزاد» در شهر استاکتون، اسفندماه، شمال کالیفرنیا.

زندگینامه خودنوشت ایرج پزشک زاد

در ویژه‌نامه « ایرج پزشکزاد» (شماره ۲۱ و ۲۲ فروردین ۱۳۹۴ نشریه دفتر هنر بیژن اسدی پور) پزشکزاد مقاله‌ای نوشته است درباره سالهای نوجوانی خود. این مقاله به ما نشان می‌دهد پزشکزاد به عنوان یکی از برترین طنزنویسان تاریخ ایران که کتاب «دائی جان ناپلئون» را به عنوان برترین اثر طنز در دوران معاصر و تاثیرگذارترین اثر طنز معاصر نوشته است، ساختار، شخصیت‌ها و موضوعات رمان خودش را از کجا آورده است. این نوشته جز اینکه زندگینامه اوست، خودش یک اثر طنز زیباست. این نوشته با عنوان «عمو جانان من» منتشر شده است:

عمو جانان من

عاقبت یک روزی حوصله‌ی پدرم بعد از شش سال خدمت در این شهر و آن شهر سر رفت. برگشتیم. از خدمت دولت کناره گرفت و در تهران مطب باز کرد. در نتیجه، اولین آشنایی من با قبیله‌ی پرجمعیت‌ام، که از سه سالگی دیگر ندیده بودم و نمی‌شناختم، در سن حدود نه سالگی اتفاق افتاد. دائی‌ها و خاله‌هایم در خانه‌هایی واقع در باغ موروثی، معروف به «باغ امیر الامرا» زندگی می‌کردند. ما هم در خانه‌ای در همان باغ مستقر شدیم. دائی‌ها و خاله‌ها آدم‌های محترم و معقولی بودند، همگی درس خوانده؛ مردها در خدمت دولت و خانم‌ها به خانه داری مشغول بودند. اما، خارج از این دایره کوچک بستگان نزدیک، یک دایره بزرگ‌تری متشکل از بستگان درجه‌ی بعدی، عمدتا عموها و عمه‌های مادرم بود که تقریبا تمام محله را با فرزندان متعدد و نوه‌ها اشغال کرده بودند. علت این تجمع و تمرکز خانواده، از قرار معلوم این بود که باغ اصلی امیرالامرا بسیار بزرگتر از آن شحص امیرالامرای اول بوده که بعد از او، فرزندانش قسمت عمده‌ی آن را تکه تکه کرده و خانه ساخته بودند. باغی که ما در آن زندگی می‌کردیم و حدود شاید سه هزار متر مربع وسعت داشت، سهم یکی از فرزندان امیرالامرا، یعنی پدر مادرم بوده، که به عنوان بزرگ‌ترین قطعه‌ی بازمانده، لقب باغ الامرا را از باغ اصلی ارث برده بود. توزیع لقب و ارث بردن لقب، سکه‌ی رایج زمان بود. در باب اولین چیز عجیبی که دیدم و برایم تازگی داشت، این بود که هر چه در اطرافم بود السلطنه، الممالک، الدوله بود. تمام عموجان‌ها و عمه جان‌ها و فرزندان آن‌ها با این لقب‌ها مشخص می‌شدند. تعداد عموها و عمه‌ها چهارده نفر، یعنی نه عمو و پنج عمه بود و حکایت این اجتماع القاب این بود که امیرالامرا، که از رجال دربار ناصرالدین شاه و بعد مظفرالدین شاه بوده، برای فرزندان، از یک فوج زن حرمسرایش و بعدها نوه‌هایش، به محض تولد، از شاه لقب می‌گرفته است. از تعداد کل فرزندان او بی‌خبرم؛ ولی همین که آن موقع (یعنی حدود ۱۳۱۵ خورشیدی) من با چهارده نفرشان معاصر افتاده بودم، قرینه‌ای است. این لقب‌ها هم طوری در گوشت و استخوان عموجان‌ها و عمه جان‌ ها و فرزندان آن‌ها جا افتاده بودند که بعد از آن هم که با قانون شناسنامه، صاحب نام و نام خانوادگی شده بودند، چه در برخورد با دیگران و چه در معاشرت خانوادگی یک دیگر را فلان السلطنه و فلان الدوله خطاب می‌کردند.

علت این که در این شرح حال، بخصوص به عموجان و عمه جان‌های مادرم پرداخته‌ام این است که این چهارده السلطنه و الممالک همگی متولدین پیش از مشروطیت، از یازده مادر مختلف بودند و با یادکرد آن‌ها، سری هم به تاریخ اجتماعی قرن پیش از خودم می‌زنم.

این را بگویم که وقتی من به خانواده رسیدم در قلعه‌ی برافراشته‌ی القاب، چند رخنه ایجاد شده بود. یکی این که «عموجان ناظم الملک»، چون ارتشی بود، بعد از کودتای ۹۹، به حکم قانون رضاشاه، به «عموجان سرهنگ» خشک و خالی تنزل درجه پیدا کرده بود! از طرفی، «عمه جان فخرالدوله»، از طرف برادران و خواهران عملا از لقبش محروم شده بود و از او به اسم «ربابه خانم» نام می‌بردند. علت هم این بود که این خانم دیگر شوهر نداشت. به کار پرورش و فروش قناری دست زده بود و از نظر قبیله، کار کردن بدون احتیاج مادی عیب بود. ولی واقعیت که من از زبان خود عمه جان شنیدم، این بود که گاهی تخم قناری را دو هفته زیر بغل خود می‌خواباند تا جوجه در بیاید. ضمنا «عموجان سیف السلطنه» چون به بچه‌ها اجازه داده بود به او «عموجان علی اصغر خان» خطاب کنند، برادرها و خواهرها، برای تنبیه او فقط «اصغر» صدایش می‌زدند. عموها و عمه‌ها از نظر آداب و رسوم و تشریفات مشخص بودند. یک عادت مشخص آن‌ها این بود که خواهر و برادر و زن و شوهر به هم «تو» نمی‌گفتند و در مقام صحبت از یکدیگر و سایر بستگان نهایت احترام را رعایت می‌کردند. با معنای بعضی از اصطلاحات آن‌ها مدت‌ها طول کشید تا آشنا شدم. برای مثال، اگر می‌پرسیدی: آیا عموجان سالار محتشم تشریف دارند؟ اگر نبود، جواب می‌شنیدی: نخیر، سوار شدند! و این، در حالی بود که هیچ وقت جلوی منزلش درشکه، کالسکه یا ماشین ندیده بودم و کمی بعد عموجان را سر خیابان در انتظار اتوبوس می‌دیدم.

اولین دیدار من از جمع، از بزرگترین‌شان، عموجان امیرالامرا بود که در آن موقع شاید هشتاد سال داشت. این عموجان، به عنوان پسر ارشد امیرالامرا، لقب او را به ارث برده بود. مادرم خود را مکلف می‌دید که هرچه زودتر مرا به دستبوس او ببرد. بعد از تعلیمات مفصل درباره‌ی نحوه‌ی تعظیم و تکریم و دستبوسی به راه افتادیم. عموجان نه در سالن بلکه در اتاق خصوصی‌اش از ما پذیرایی کرد. پیرمرد محترم و موقری بود با موی سر و روی سفید، بسیار آرام با کلمات شمرده صحبت می‌کرد. روی تشکچه‌ی مخملی نشسته بود. جلوی پای او سفره و بساط منقل و وافور بسیار ظریف و تمیزی گسترده بود. بوی تریاک بر فضای اتاق حاکم بود. بعدها دانستم که علاوه بر او، عمو احتشام الدوله و عموجان سیف السلطنه هم اهل منقل بودند.

چیزی که بخصوص توجه مرا از بدو ورود جلب کرد، یک ظرف بلور پر از نان شیرینی، کنار سفره بود که طبق تعلیمات نباید به آن توجه می‌کردم. برای انصراف خاطر، نگاهم را به قاب عکس بالای سر عموجان دوختم. عکس تمام قد مرد نیرومندی با سرداری ترمه اعیانی بود. عموجان که متوجه توجه من به عکس شد، توضیح داد که عکس مرحوم امیرالامرای بزرگ است. و وعده داد که یک روزی برای من شرح زندگانی «مرحوم امیر» را حکایت کند. ولی من، بیشتر و فوری‌تر از شرح حال مرحوم امیر، در انتظار بودم عموجان به فکر تعارف شیرینی بیفتد. ولی خبری نشد و دوباره به صحبت با مادرم ادامه داد.

این انتظار و اشتیاق من برای شیرینی چیز غریبی نبود. ما، یعنی بچه‌های آن روزگار، عقده‌ی شیرینی داشتیم. چون شیرینی، که همیشه همه در خانه درست می‌کردند. مال هر جا و هرکس نبود. مخصوص مهمان‌ بود و در غیاب مهمان در قفسه‌ای با قفل و بست محبوس می‌شد و ما، فرزندان برومند آن سالها، مدام در فکر و جستجوی راهی برای دستبرد زدن به این مخفیگاه شیرینی‌جات مهمان بودیم.

آن موقع مملکت بسیار فقیری داشتیم. به اصطلاح (از نظر) سازمان ملل کنونی، جزو ممالک «سوپر فقیر» بودیم. طبقه‌ی متوسط وجود نداشت. غیر از یک اقلیت بسیار بسیار معدود ملاک و تاجر، سایر مردم، از کارگر و کارمند و هنرمند و حتی صاحبان مشاغل آزاد، به زحمت شکم خود را سیر می‌کردند. آن‌ها که آن سال‌ها بوده‌اند، به یقین غوغای عدس پلوی نذری را به یاد دارند که اگر از کلانتری پاسبان نمی‌آوردند، ممکن بود یکی دو نفر زن و بچه زیر دست و پا بروند. برای توضیح این واقعیت باید یادآوری کنم که بودجه‌ی سالانه‌ی ممالک محروسه ایران در سال ۱۳۰۰ خورشیدی، به موچب آمار رسمی منتشر شده دولتی، فقط نوزده میلیون تومان بود. و بعد از تلاش تقریبا بیست ساله‌ی دولت‌های رضاشاه و ازدیاد درآمد نفت، بودجه‌ی کشور شاهنشاهی ایران در سال ۱۳۲۰، از سیصد و شصت میلیون تومان تچاوز نکرد.

همچنان در انتظار تعارف شیرینی بودم که شنیدم مادرم اجازه‌ی مرخصی خواست و صدای آرام عموجان را که گفت چه عجله‌ای است؟ در حالی که او هنوز از «پسر نازنین» پذیرایی نکرده است. این را گفت و در ظرف بلور شیرینی را با حرکات بسیار آرام بلند کرد. شیرینی داخل ظرف را بهتر دیدم. همان طور که حدس زده بودم، «نون بادومی» بود که بسیار دوست داشتم. عموجان ضمن بلند کردن ظرف به قصد تعارف به من، با کلمات شمرده گفت: این نان شیرینی… بادامی را… خانم عفت السلطنه… مرحمت کرده‌اند. در این موقع ناگهان مادرم به طرز عجیبی خود را روی دست عموجان انداخت و تقریبا به زور شیرینی را از من دور کرد و ضمن این حرکت گفت: قربان دست‌تان عموجان. نان بادامی برای گلو درد این بچه بد است. من حیرت زده، با چشم گرد و دهن باز در انتظار سر درآوردن از این حرکت و حرف نادرست و در واقع خصمانه، به او خیره شدم. ولی نگاه تند و آمرانه‌اش، که حکم به تمکین می‌داد، زبان دلم را بست و سرم را به زیر انداختم. مادرم در جواب عموجان که نان بادامی را برای گلودرد آن قدرها هم بد نمی‌دانست، حکایتی از دو شب نخوابیدن من از گلودرد سر هم کرد و با خداحافظی عجولانه‌ای از عموجان، مرا به طرف خانه به راه انداخت. در راه، من سرخورده و عصبانی در انتظار توضیح مادرم ساکت بودم. او هم مدتی ساکت ماند. انگار دنبال بهانه‌ی معقولی برای توجیه دروغی که گفته بود می‌گشت؛ که چون پیدا نکرد ناچار بعد از مقدمه‌ای درباره‌ی عقل و شعور و رازداری من، واقعیت را گفت: به شیرینی دست پخت عمه جان عفت السلطنه اعتماد نکرده است! چون عمه جان که اهل جادو جنبل و خاکه‌ها و معجون‌های دوستی و دشمنی است و تازگی با خانم عزیزالسلطنه (زن عموجان) بگومگویی داشته، ترسیده که مبادا یک چیزی قاتی مایه‌ی شیرینی کرده باشد!

این اولین اطلاعی بود که از یکی از اعضای مهم خانواده به من رسید، و به مناسبت این صفت مشخصه، توجه مخصوص‌ام به این عمه جان جلب شد. خانم عفت السلطنه زنی بود آن موقع، حدود چهل و هفت-هشت ساله، بدون بچه، با شوهرش (شازده عبدالحمید میرزا) و دختر دایه‌اش (زرین تاج، که خدمت‌اش را می‌کرد) تقریبا دیوار به دیوار باغ خانه ما منزل داشت. در میان بقیه‌ی افراد قبیله محبوبیتی نداشت که خیال می‌کنم علت، به‌خصوص حسادت دیگران بود؛ چون خانه‌ی بزرگ و زندگی خیلی خوبی داشت. این خانم به علت اعتقاد کاملی که به سحر و جادو داشت، روابط مستمری با دعانویس‌های سید ملک خاتون، به‌خصوص با آسیدکمال دعانویس برقرار کرده بود. البته بهانه‌ی رفت و آمد به پاتوق این افراد و پذیرایی آن‌ها در خانه را به حساب اتفاق و دستگیری افراد مستمند می‌گذاشت. زنی اخمو و بسیار از خود راضی بود. مردم را به چشم حقارت نگاه می‌کرد. اصطلاح «وا! چه داخل آدم!» از زبانش نمی‌افتاد. کاسب؟ چه داخل آدم! معمار؟ چه داخل آدم! خلاصه، بشریت به چشم او داخل آدم نبود. خیلی بیش از خواهرها و برادرها از جاه و جلال پدرش یاد می‌کرد. این مدرسه، سر طویله‌ی مرحوم امیر بود! این عمارت را جای کالسکه خانه‌ی مرحوم امیر ساخته‌اند. این آقایی که رد شد نوه‌ی سورچی مرحوم امیر بود. با این خلقیات، گمان می‌کنم که تنها کسی که عمه جان را دوست داشت، همین زرین تاج (دختر دایه و خدمتکارش) بود. این زن از آن‌جا که فوق العاده ساده و بی آلایش بود، وسیله‌ای برای افشای اسرار داخلی خانه‌ی عمه جان بدل شده بود. یعنی زن برادرها اتفاقات خانه‌ی ارباب‌اش را از زیر زبان او می‌کشیدند.

من، مدت ده سال به عنوان همسایه‌ی نزدیک، شاهد فعالیت‌های مستمر عمه جان در باب سحر و جادو کردن دیگران یا خنثی کردن جادوی آن‌ها بودم. یکی از استفاده‌های مداوم عمه جان از سحر و جادو و مواد و معاجین مسحور کننده، در جهت حفظ شوهرش (شازده عبدالحمید میرزا) بود. عمه جان به کل بشریت سوء ظن داشت که می‌خواهند شوهر او را از چنگ او در آورند. شازده آدم محترم معقولی بود ولی از آن‌جا که زیر سایه عمه جان می‌خورد و می‌خوابید و از کار کردن (که دوست نداشت) معاف بود، عوارض اخلاقی زنش را تحمل می‌کرد. عمه جان طوری نگران از دست رفتن او بود که هر وقت پای موجود مونثی، از دختر بچه‌ی هفت-هشت ساله تا زن پنجاه- شصت ساله به خانه‌اش می رسید، با محض رفتن او، تا پشت در خانه با آبپاش قلیاب سرکه باطل السحر می‌پاشید. همین طور وقتی شیی مشکوکی در خانه یا در کوچه جلوی در خانه به نظرش می‌رسید، عملیات جادوزدایی را شروع می‌کرد! ما وقتی خیلی بچه بودیم برای خنده، یک چیزی (مثلا یک تخته چوب نخ بسته) را در حوض و یا جلوی در خانه‌اش می‌انداختیم و در گوشه‌ای به انتظار آب حوض کشی و آب باطل السحر پاشی به وسیله‌ی خود عمه جان یا شازده بیچاره می‌نشستیم. از مواردی که باعث دعوا و جنگ و جدال مکرر زن و شوهر می‌شد، خوراندن پنهانی اکسیر و معجون مهر و محبت (طبق نسخه آسیدکمال) به شازده بود. موردی که موجب قهر و دعوای جدی شد و صحبت از طلاق به میان آمد و به وساطت برادرها به آشتی انجامید، قضیه صابون مرده شور خانه بود. واقعیت را زن برادرها بعد، از زیر زبان زرین تاج کشیدند. خانم عفت السلطنه به توصیه آسیدکمال دعانویس، یک تکه صابون مرده شور خانه را که خود سید در اختیارش گذاشته بود، در آستر کت شوهرش دوخته بود. بعد از مدتی، یک روز که شازده با دوستانش در خانه‌ی یکی از آن‌ها قرار بازی رامی داشت، مدتی زیر باران ماند. آن جا که رسیدند دیدند که از پشت کت‌اش کف صابون می‌ریزد! گوشه آستر را شکافته و به صابون رسیده بودند.

اما واقعه‌ای که به دعوای جدی و فرار چند ماهه از خانه انجامید، وقتی بود که عمه جان خواب دیده بود که شازده زن جوان گرفته و برای تعبیر خواب به آسیدکمال و سایر بزرگان صنعت تعبیر و جادوگری مراجعه کرده بود. در نهایت، آسیدکمال در آینه‌ی اسکندرش دیده بود که مورد نظر آقا، زنی سفید چهره و موسیاه است و نمی‌دانیم عمه جان چه زن سفید چهره و موسیاهی را اطراف شازده سراغ کرده بود که یک شب بعد از آن که عبدالحمید میرزا به خواب رفت، با کارد تیز آشپزخانه به قصد اخته کردن او حمله برد! ولی خوشبختانه شازده در لحظه قطع ریشه‌ی فساد، از جا پرید و با لباس خواب از پنجره بیرون جست و در تاریکی شب دوان تا محله‌ی دوشان تپه به منزل یکی از بستگانش پناه برد و مدت سه ماه کار خانواده تلاش برای اولا پیدا کردن محل اختفای او و ثانیا برگرداندن‌اش به خانه بود. و نمی‌دانم با چه سحر و جادویی شوهر را به کانون سعادت خانوادگی برگرداندند. جزئیات پنهان این ماجرا را هم خانم‌ها از زیر زبان زرین تاج کشیدند. سال‌ها بعد، من این قضیه کارد آشپزخانه در رختخواب را به یکی از قهرمانان رمان «دائی جان ناپلئون» (یعنی خانم عزیز السلطنه) نسبت دادم. همان طور که از خیلی از اسامی و خلقیات بستگان‌ام در قصه‌هایم مدل گرفته‌ام.

در سال‌های بعد از شهریور بیست بود. به‌خصوص، که به مناسبت پیشامدهای بی‌سابقه در مملکت، من بیش‌تر به زیر و بم خلقیات بستگان، به‌خصوص عمه جان عفت السلطنه و عمو جان سیف السلطنه (که خواهر و برادر تنی بودند) پی بردم. البته در آن سال‌ها مادرم دیگر بیش از ده عمو و عمه نداشت. چون عمو جانان: امیرالامرا و رکن الدوله و عمه جانان: آفاق السلطنه و فخرالدوله دیگر نبودند.

مهم‌ترین این پیشامدها قیام فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان- البته از نظر قبیله‌ی ما- مهم‌تر از آن، گرفتاری عموجان سیف السلطنه با فرقه و پر خطرتر از آن، مبارزات‌اش با ارتش سرخ بود. پیشامد در دو کلمه، این بود که در سال ۱۳۲۴ که هنوز ارتش سرخ از ایران خارج نشده بود، در آذربایجان افراد فرقه دموکرات با قیام مسلحانه، ادارات دولتی را اشغال کردند تا در نهایت، حکومت دموکرات آذربایجان را به وجود آوردند. در آغاز، در حالی که گفت و گوی سیاسی ادامه داشت، ارتباط شهرهای آذربایجان با تهران و دولت مرکزی قطع شده بود. از قضای اتفاق، در این ایام عموجان سیف السلطنه (که به تازگی از زنش جدا شده بود) رئیس اداره‌ی « آمار و ثبت احوال» (زنجان) بود. عمه جان عفت السلطنه برای برادرش سخت نگران و پریشان خاطر بود. از او هیچ خبری نداشت. حتی ارتباط تلفنی و تلگرافی بین زنجان و تهران قطع شده بود. فقط این خبر منتشر شد که فدائیان مامور غلام یحیی رفته‌اند فرماندار و استاندار و همه روسای ادارات دولتی را بازداشت کرده‌اند. کمی بعد، یک نامه‌ی عموجان به وسیله‌ی یک مسافر به دست عمه جان رسیده بود که از بی‌خبری بدتر بود! چون عمو جان نوشته بود، یک فدایی دستور رفیق ژنرال غلام یحیی را مبنی بر لزوم تنظیم تمام مکاتبات و اسناد به زبان ترکی به روسای ادارات ابلاغ کرده، و عموجان به فدایی مامور ابلاغ حکم، چیزی گفته که خوش‌اش نیامده است!

عمه جان آخر نامه را برای همه با آه و ناله می‌خواند. جایی که نوشته بود: «این‌ها که رفتند، همکارم صادق زاده گفت باید سرت را می‌انداختی زیر می‌گفتی چشم؛ چون این بلشویک‌ها شوخی سرشان نمی‌شود به خصوص با یکی که اسمش سیف السلطنه است. یک وقت دیدی سر از زندان سیبریه درآوردی با (سرمای) شصت درجه زیر صفر!» فکر تبعید به سیبریه با شصت درجه زیر صفر طوری تن عمه جان را لرزانده بود که برای چاره‌جویی از یک طرف جادوگران و از طرف دیگر بستگان را مرتبا به خانه دعوت می‌کرد. اطمینان داشت که برادرش اسیر روس‌هاست و او را به سیبریه با شصت درجه زیر صفر فرستاده‌اند یا به زودی می‌فرستند. و اظهار اطلاع هولناکی از زندگی در سرداب‌های مخوف سیبریه می‌کرد. با توجه به این‌که آن موقع از کتاب «مجمع الجزایر گولاک» سولژنیتسین خبری نبود. حدس می‌زنم که منبع اطلاعات‌اش آسید کمال دعانویس بود. اما آن چه بیش از هر چیز در آن جلسات توجه‌ام را جلب کرده بود، این بود که عمه جان مکرر می‌گفت: روس‌ها دارند انتقام مرحوم امیر را از اصغر می‌گیرند. یا اصغر دارد تاوان مخالفت امیر با روسها را پس می‌دهد. ظاهرا این مخالفت پر تاوان مرحوم امیر با روس‌ها، در نظر حاضران موضوعی تازه نبود چون با قیافه‌ی قبول و رضا گوش می‌کردند. تنها برای من مفهوم نبود و در تردید بودم از چه کسی بپرسم.

یک روز عمه جان عفت السلطنه خانواده را برای خبری راجع به علی اصغرخان به چای دعوت کرد. عموجان صاعد الممالک که خبر را او کسب کرده بود در آن جلسه گفت به زحماتی موفق به دیدن وزیر کشور شده و از او خواسته که برای نجات سیف السلطنه اقدامی بکند. وزیر در جواب گفته بود که برادر خودش هم که فرماندار زنجان بود اسیر دست فرقه است. و دولت مشغول مذاکره با فرقه برای آزادی روسای ادارات است. اگر خبری بشود البته اطلاع خواهد داد. ولی عمه جان معتقد بود که برادرش اسیر ارتش سرخ است و باید با روس‌ها مذاکره بشود و باز تکرار کرد روس‌ها دارند انتقام مخالفت مرحوم امیر را از اصغر می‌گیرند.

من، از عبدالحمید میرزا که با بی‌حوصلگی نمایانی به صحبت زنش گوش می‌کرد، آهسته پرسیدم: حضرت والا، شما می‌دانید قضیه مخالفت مرحوم امیر با روس‌ها چه بوده است؟

لبخندی زد و آهسته جواب داد: نمی‌دانم. شاید روس‌ها خانم عفت السلطنه را برای نیکلای دوم خواستگاری کرده بودند و مرحوم امیر مخالفت کرده است.

سه روز بعد باز عمه جان فرستاد خانواده را به منزلش دعوت کرد. آن جا باز صاعد الممالک گفت که وزیر کشور دنبال صحبت قبلی، تلفنی به او اطلاع داده که روسای ادارات هنوز زندانی فرقه‌ی دموکرات هستند ولی سیف السلطنه با آن‌ها نیست. همکارش گفته که از چند روز پیش یک‌باره غیب‌اش زده است. عمه جان که از اول جلسه قیافه‌ی ماتم به خودش گرفته بود، ناگهان زد زیر گریه و هق‌هق کنان گفت: نگفتم اسیر روس‌هاست.

بعد به عموجان سرهنگ پرید که تو سرهنگی؟ چرا یک سر نمی‌روی زنجان با روس‌ها صحبت کنی؟ حالی‌شان کنی که این جوان اگر پسر مرحوم امیرالامرا است خودش کاری نکرده، نباید چوب کار پدرش را بخورد.

سرهنگ عصبانی از جا پاشد: خانم عفت السلطنه، چرا حرف سبک می‌زنید؟ مگر مرا به زنجان راه می‌دهند؟ وانگهی اگر روس‌ها با مرحوم امیر اختلاف داشته‌اند آن روس‌ها سرشان رفته زیر ساطور، استخوان‌شان هم پوسیده… حالا اگر هم تقاضایی داشته باشیم باید به استالین رجوع کنیم!

اخم عمه جان بیش‌تر توی هم رفت: وا! استالین؟ چه داخل آدم!

من، با همه کوشش‌ام نتوانستم از راز اختلاف مرحوم امیر با روس‌ها سر در بیاورم. ظاهرا منبع خبر عموجان رکن الدوله بوده که او هم این راز را بات خودش به گور برده بود.

بعد از مدتی، یک روز با مژده‌ی بازگشت عموجان سیف السلطنه، به خانه عمه جان دعوت شدیم. مدتی منتظر ماندیم تا عموجان از پای منقل به سالن آمد و خیلی سرحال به شرح ماوقع پرداخت.

یک روز یک سرفدایی دموکرات آمد و ابلاغ کرد که طبق دستور رفیق ژنرال غلام یحیی، بعد از این کلیه‌ی مکاتبات و اسناد باید به زبان ترکی باشد. من در جواب گفتم: پس به رفیق ژنرال بفرمایید به من که اصلا ترکی بیل میرم، اجازه‌ی مرخصی بدهند. انگار بهش برخورد، چون با خشونت جواب داد: نخیر، رفیق ژنرال می‌فرستدت یک کلاس مخصوص که ترکی یادت بدهند. وقتی رفت، رفیق‌ام که آن‌جا بود گفت: سیف السلطنه، گند زدی! باید می‌گفتی چشم. خدا بهت رحم کند! چون زندان سیبریه روی شاخت است. سیبریه با شصت درجه زیر صفر که می‌گویند، بی‌ادبی است زهراب توی نفس آدم یخ می‌بندد! خیلی ترسیدم. گفتم این‌ها که حرف حالی‌شان نمی‌شود. می‌روم پیش فرمانده قشون روس که دستور بدهد مرا برگردانند تهران. پرسیدم، گفتند فرمانده روسی سرهنگ ولی‌اف است ولی رفته تبریز تا سه روز دیگر برنمی‌گردد. چون شنیدم دارند همه اداره‌جاتی‌ها را می‌گیرند، تصمیم گرفتم یک جایی قایم بشوم تا سرهنگ برگردد.

سردار حشمت، شوهر عمه جان قمرالدوله پرسید: شما سرهنگ ولی‌اف را می‌شناختید؟

– نه، ولی او مرا وقتی گفتم پسر امیرالامرا هستم، می‌شناخت.

– از کجا می‌دانستید که سرهنگ مرحوم امیر را می‌شناخته؟

– نمی‌دانستم ولی تردیدی نداشتم. چون این‌ها همه‌شان مرحوم امیر را می‌شناختند، لااقل از شهرت می‌شناختند. اخوی رکن الدوله می‌گفتند مرحوم امیر آن موقع که تبریز بودند، جمعه‌ها که می‌نشستند و اعیان به دیدن‌شان می‌رفتند، این استالین هم، که آن زمان در تبریز درشکه‌چی بود مکرر خدمت‌شان آمده بود.

عبدالحمید میرزا که کنار من نشسته بود، زیر لب گفت: لابد یک وقت‌هایی لنین را هم با خودش می‌آورده خدمت مرحوم امیر!

عموجان ادامه داد: برای مشورت سری به صارم رفیق ایلیاتی‌ام که در زنجان خیلی دوست و آشنا داشت، زدم. تا مطرح کردم، گفت چرا در زنجان؟ من دارم می‌روم قیدار، بیا برویم چند روز مهمان من باش تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. دردسرتان ندهم. شبانه راه افتادیم. ملک و خانه‌اش در تقی‌آباد قیدار جایی بود که دست فلک هم بهش نمی‌رسید. خودش و زن و بچه‌اش چه پذیرایی کردند! از آن موقع تا حالا گفتیم و خوردیم و خوابیدیم.

عموجان احتشام الدوله آهسته پرسید: آن دواتان را چه می‌کردید؟

جای شما خالی، نمی‌دانید چه دوایی داشتیم! مال ماهان به گردش نمی‌رسید!

که معلوم شد همان موقعی که خانم عفت السلطنه برای برادر در شصت درجه زیر صفر ندبه و ناله می‌کرد، او کنار حرارتی بیش از شصت درجه بالای صفر بوده است. چند روز بعد از این جلسه‌ی شادمانی بازگشت به سلامت، حین عبور، چشمم به عکس عموجان علی اصغر خان در یک روزنامه افتاد. خریدم. از آن روزنامه‌های موسمی آن دوران بود که هر وقت پول و پله‌ای به دست مدیرش می‌رسید، منتشر می‌شد. زیر عکس‌ها از عموجان به عنوان یکی از پاسداران معبد مقدس زبان فردوسی، نام برده و در مقاله‌ای نوشته بود با تمام فشار فرقه‌ی جدایی طلب دموکرات و ارتش سرخ، سیف السلطنه در زنجان، با خطر کردن بسیار، از فرمان تنظیم اسناد و مکاتبات به زبان غیرفارسی سرپیچی کرده و مقاومت و مبارزه در راه حفظ زبان فارسی را بی‌محابا ادامه داده است. آن گاه که راه مبارزه در زنجان را بسته دیده، در خارج از حیطه‌ی قدرت بیگانه پرستان پی گرفته است. این شخصیت میهن پرست، روح مقاومت و مبارزه را از پدر گرانقدرش، بزرگمرد تاریخ معاصر ایران، امیرالامرای اول به ارث برده است. مرحوم امیرالامرای قاجار قوانلو، از درباریان منورالفکری بود که در انقلاب مشروطه به حمایت از مشروطه و مبارزه با استبداد کمر بستند و از هیچ کمکی به آزادیخواهان و سران نهضت مشروطه دریغ نکردند. مقاله با این تکریم شایسته ختم می‌شد: از ایران جز آزاده هرگز نخاست.

من در تالیفات و اسناد فراوان و گوناگون مشروطیت از مبارزه‌ی مرحوم امیرالامرا به طرفداری از مشروطیت اثری ندیدم. تنها جایی که دیدم از او یاد شده بود در خاطرات صدرالاشراف بود. توضیح آن که سال ۱۳۲۴ که صدرالاشراف نخست وزیر شد، دوران آزادی مطبوعات بود. مخالفان‌اش در روزنامه‌ها به عنوان «مستنطق باغ‌شاه» او را مورد حمله قرار دادند. به این شرح که وقتی محمد علی شاه مجلس را به توپ بست و جمعی از مشروطه خواهان را در زندان باغشاه زندانی کرد، او به عنوان مستنطق، مامور بازرسی از آنها شده و برای خوش خدمتی شاه، به زندانیان سخت می‌گرفته و شدت عمل به خرج می‌داده است. چند سال بعد، صدرالاشراف در خاطرات‌اش، این اتهام را رد کرد و نوشت که من برخلاف این ادعا، کمال محبت را نسبت به زندانیان باغشاه می‌کردم، ولی امیرالامرا، از دربار می‌آمد و به زجر و عذاب و تبعید آن‌ها اصرار می‌کرد.

من بعد از خواندن این دفاعیه، البته پاپی نشدم که بدانم این امیرالامرا همان مرحوم امیرالامرای ما بوده، یا دیگری، چون اگر امیر ما بود، به عرق حمیت خانوادگی‌ام برمی‌خورد. – نوروز ۱۳۹۰

آسمون ریسمون

در مقدمه این کتاب به قلم پزشکزاد آمده است: «آسمون ریسمون بخشی از قطعات طنز ادبی است که زیر همین نام از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۹ هر هفته در مچله فردوسی چاپ می‌شد. باید یادآوری کرد که بعد از وقایع مرداد ماه ۱۳۳۲، به علل گوناگون، به مدت چند سال بلبشوی غریبی بر عالم مطبوعات، اعم از کتاب و نشریات ادواری حکمفرما شده بود. بلبشویی که نمونه‌های کوچکی از آن را در این مجموعه ملاحظه می‌کنید. بازرس گمرک و عطار محل کتاب می‌نوشتند و پاستور یکی از خدمتگزاران بشریت را دشمن بشر و حتی دزد می‌خواندند. نویسنده‌ای به سعدی می‌پرید که چرا گفته است بنی آدم اعضای یکدیگرند، و نه تنها تبعیض نژادی بین آدمیان را تبلیغ می‌کرد، بلکه خرگوش بیگناه را، به علت اینکه معتقد بود آریایی نیست، مستحق زجر و عذاب می‌دانست. شاعری می‌نوشت که اگر فلان مدیر چاپخانه نبود که دیوان شعر او را چاپ کند، اصولا شعر وجود نمی‌داشت. شاعر دیگری یکی از معروف‌ترین غزلهای حافظ را به نام خود چاپ می‌کرد. پسر بچه ۱۲ ساله‌ای را به مدیریت برنامه کودک منصوب کرده بودند که هر صبح- به معرفی پدر و مادرهای نادان- اسامی اطفالی که شب در خواب زیرشان را خیس می‌کردند، در رادیوی مملکتی اعلام می‌کرد و عذاب و عقده روانی طفل دبستانی در میان همسالان را به هیچ می‌گرفت.

در آسمون ریسمون، برای اینکه تندی و تیزی و به اصطلاح ضرب کار انتقاد را بگیرم، گذشته از لحن طنز، انتقاد از پراکنده گویی‌ها را لابلای شوخی و مطایبه با بزرگترین شاعران و نویسندگان، که غالبا از دوستان نزدیک خودم بودند، جا می‌دادم. اما چون این شیوه انتقاد ادبی در کار مطبوعات سابقه نداشت، در آغاز نویسندگان و شاعران می‌رنجیدند و گاه عکس العمل تند نشان می‌دادند. به مرور عادت کردند و آرام گرفتند. البته پاره‌ای از آنها در عین آنکه آسمون و ریسمون را با علاقه می‌خواندند و نویسنده را تشویق می‌کردند، به محض اینکه انگشت روی نقطه ضعف خود آنها در یکی از آثارشان گذاشته می‌شد می‌رنجیدند و در واقع مهر تاییدی بر این نظر «نیکلا بوالو» نویسنده طنزپرداز قرن هجدهم فرانسه می‌گذاشتند که «طنز وقتی دلنشین است که دیگری را نیش بزند.»

از کسانی که نیش ملایم و کم درد آسمون ریسمون را بدون اعتراض تحمل می‌کردند، باید از دکتر پرویز خانلری و نادر نادرپور یاد کنم. بخصوص دکتر خانلری، که هر بار از او در آسمون ریسمون یادی می‌کردم، اصرار داشت که خودم برایش بخوانم و خنده دلپذیری می‌کرد. فروغ فرخزاد هم که مکرر آسمون ریسمونی می‌شد، غیر از یک مورد، آن را با روی خوش تحمل می‌کرد.

از آنهایی که هیچ تحمل نداشتند باید از دو تن نام ببرم. یکی مطیع الدوله حجازی بود که به مناسبت اظهار نظرش درباره سبک ادبی رمانتیسم در برنامه مرزهای دانش رادیو، از او یاد کردم و دیگری احمد شاملو به مناسبت نکته گیری از چاپ حافظ منقوطش.

آسمون ریسمون تا سال ۱۳۳۹ که من به یک ماموریت طولانی خارج از کشور رفتم ادامه داشت. جوانان و بخصوص دانشجویان از آن استقبال می‌کردند. یک بار که در میان کار به علتی آسمون ریسمون دو ماهی دچار وقفه شد، دانشجویان دانشگاه تهران طوماری با بیش از سیصد امضا، با تقاضای ادامه آن، به دفتر مجله فرستادند.

در سال ۱۳۴۳ با مراجعت من به تهران، آسمون ریسمون از سر گرفته شد و تا واقعه منجر به تعطیل آن ادامه یافت. اما واقعه از این قرار بود که وزارت اطلاعات به وسیله کمیسیونی مرکب از چند تن از اساتید، مقرراتی برای نمایش فیلم تنظیم کرد که برای اظهار نظر مردم، قبل از تصویب نهایی مجلس و قانونی شدن آن در جراید منتشر شد.

از آنجا که تصویب این مقررات در سینما را بر روی بزرگترین داستانهای تاریخ می‌بست، مورد انتقاد آسمون ریسمونی- به شکلی که در صفحه ۲۱۶(۱) این مجموعه آمده است، قرار گرفت. عکس العمل وزارت اطلاعات بسیار شدید بود. به عنوان اینکه این انتقاد موجب رنجش و اعتراض شدید اساتید تنظیم کننده مقررات شده، مدیر مجله را احضار کردند و، با تهدید به لغو امتیاز نشریه‌اش، از او تعهد گرفتند که منبعد هر هفته باید آسمون ریسمون قبل از چاپ، برای ملاحظه و حک و اصلاح احتمالی، به اداره مطبوعات اطلاعات فرستاده شود. طبیعی است که آسمون ریسمون از صافی گذشته دیگر نمی‌توانست آسمون ریسمون باشد و فاتحه آن خوانده شد.

کسی که فکر انتشار این مجموعه را به سر من انداخت، شجاع الدین شفا بود که از خود او در آسمون ریسمون بسیار یاد کرده بودم و با خوشرویی تحمل کرده بود. ولی هنگام چاپ کتاب چون مقام رفیعی در دربار شاهنشاهی پیدا کرده بود، از نقل آنها خودداری کردیم زیرا ترسیدیم اداره سانسور بخاطر آنها اجازه چاپ کتاب را ندهد. باری قرار شد من از آسمون ریسمون‌های پنج ساله که حجم زیادی داشت، قطعاتی را انتخاب کنم. اما به علت پیش آمدن ماموریت خارج از کشور، این کار را یکی از دوستان متقبل گشت و آسمون ریسمون در قطع جیبی به همت انتشارات فرانکلین منتشر شد. سالها بعد، هنگام تجدید چاپ، چون یکی از اهل قلمی که مکرر به آثارش پرداخته بودم، به یک مقام والای دولتی و موثر در کار انتشار یا عدم انتشار کتاب رسیده بود، به توصیه ناشر، قسمت‌های مربوط به او را از کتاب درآوردیم و به جای آن بخشی از آسمون ریسمون چند ماهه سال ۴۳ را گذاشتیم.

اعضای پیوسته شورایعالی آسمون ریسمون

الف پ آشنا، مدیر عامل

حضرت علامه آقای سید ابوطالب خان

حضرت استادی رژیسور ممد خان

سراستاد دکتر پرفسور اسلام خان

دانشجو عزیزالله خان

بخش‌هایی از آسمون ریسمون را می خوانید

فکر می‌کنم امسال زمین روی شاخ گاو وحشی می‌چرخد زیرا بسیاری از نویسندگان، جنگی و شاخی شده‌اند. هر مجله و روزنامه‌ای را باز می‌کنیم لااقل یک ستون حمله به یک بنده خدا یا یک جماعت از بندگان خدا می‌بینیم. البته کم کم این حملات فرم و قاعده خاصی پیدا کرده است. جوانها به خوانندگان و نوازندگان و هنرمندان می‌تازند و نویسندگان معمر و معنون به اعضای عالیرتبه دولت و طبقات مختلف کارمندان حمله می‌کنند. و این برنامه‌ها به موازات یکدیگر ادامه دارد.

یک هفته در این مجله، ارزش مرضیه را تا یک پول سیاه پایین می‌آورند و در آن روزنامه شهردار را قلم مال می‌کنند، هفته دیگر نوبت سارنگ از یک طرف و مدیر شرکت تلفن یا کارمندان پستخانه است. در روزنامه کیهان پنجشنبه گذشته نوک شمشیر استاد عبدالرحمن فرامرزی در سرمقاله، متوجه ماموران وزارتخارجه بود که زبان خارجه نمی‌دانند. استاد عبدالرحمن فرامرزی از قراری که خودشان در این سرمقاله می‌نویسند، در سفر چند روزه خود به اروپا هوس کله پاچه می‌کنند و وقتی دبیر سفارت ما در پاریس از ایشان دعوتی می‌کنند، به او تکلیف می‌کنند که برای شام‌شان کله پاچه درست کند: «گفتم برای ما کله پاچه درست کن.» و برای این که کله پاچه درشت و چاق باشد شخصا همراه میزبان خود به دکان «گوشت فروشی» می‌روند.

« با هم رفتیم دم دکان گوشت فروش، او پاچه خود را گرفت و به مردکه حواله داد یعنی پاچه می‌خواهم، مردکه پرسید که چه می‌گویی؟ کله خود را گرفت و دهن خود را باز کرد و مثل گوسفند صدا داد یعنی کله می‌خواهم… از این‌گونه مامورین ما در خارج کم نداریم. اغلب زبان محل ماموریت خود را نمی‌دانند…»

وقتی این سرمقاله در شورایعالی مطرح بود از حضرت علامه سید ابوطالب خان پرسیدم: «راستی! شما که سالها در فرنگ بوده اید. زبان فرانسه را خیلی خوب می‌دانید کله پاچه را به فرانسه چه می‌گویند؟»

حضرت علامه سری تکان داد و گفت: « والله ما در این چند سال در فرنگستان نه خودمان هوس کله پاچه کردیم و نه آنجا خوراک کله پاچه و ترشی لیته بادمجان به این شکل و قیافه که در کله پزیهای اسماعیل بزاز می‌بینیم دیدیم.»

« ولی اگر آنجا هوس کله پاچه می‌کردید چطور به قصاب حالی می‌کردید؟»

« ناچار بودم کلمه سر و پا را بگویم و چون مطمئنا قصاب منظورم را نمی‌فهمید ناچار بودم کله ام را بگیرم و بع بع کنم.»

آقای عزیز الله خان نسبت به آن مامور سفارت دلسوزی می‌کرد:

« بنده خدا خواسته انسانیت کند و به استاد یک شام بدهد، ببین به چه مصیبتی گرفتار شده است. فکر کنید بیچاره زنش که ناچار شده بخاطر این هوس شاعرانه‌ی استاد از صبح تا غروب پای دیگ کله پاچه بنشیند و ترشی لیته بادمجان درست کند.»

تنها کسی که از مقاله استاد شکایتی نداشت و مرتب به جان ایشان دعا می‌کرد، حضرت رژیسور ممدخان بود: خداوند به استاد عمر دراز بدهد! فی الواقع ایشان همیشه در فکر حیثیت و آبروی مملکت هستند! خداوند ایشان را از بزرگی کم نکند، فی الواقع در فرنگ هوس کله پاچه کردن دلیل میهن پرستی است.. خدا از بزرگی…»

« چه خبر است آقای رژیسور؟… چرا اینقدر دعا و ثنا می‌گوئید؟»

« دعا به جان استاد می‌کنم که هوس کباب دنبلان نکردند و گرنه مامور بیچاره مجبور می‌شد با همان زبان و برای ایشان دنبلان هم بخرد و فی الواقع حیثیت و آبروی مملکت بر باد می‌رفت.»

بخش ادبیات سنگین

هفته گذشته سید مجله‌ی سخن را خریده بود. در این شماره مجله سخن مقاله‌ی جالبی تحت عنوان «تئاتر یونان باستان» به امضای امیر حسین جهانبگلو چاپ شده بود. زیر امضای نویسنده مقاله این سطر جلب توجه می‌کرد:

«برای تنظیم این مقاله از کتاب آتن و تئاتر آن اثر آندره بل سور عضو آکادمی فرانسه فراوان استفاده شده است.» ما موفقیت نویسنده محترم مقاله را از خداوند خواهانیم و اکنون بخش ادبی این هفته را آغاز می‌کنیم.

بخش ادبی

یک غزل اثر طبع شاعر گرانمایه « الف.پ. آشنا»

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست، کانرا نیست پایان غم مخور

«در ساختن این غزل از دیوان خواجه شمس الدین حافظ شیرازی قدس سره العزیز به اهتمام محمد قزوینی و قاسم غنی، فراوان استفاده شده است.»

بخش فیلوزوفی

از کتابهای جالبی که اخیرا به دبیرخانه شورایعالی واصل شده یکی کتاب فازلیسم یا فیلوزوفی حبیب الله نوبخت است که به طور خلاصه به بعضی قسمتهای آن اشاره می‌کنیم. این کتاب به چند «کارت» که ظاهرا همان فصل خودمان است تقسیم شده است. فیلسوف محترم «آقای نوبخت» در «کارت» یکم تحت عنوان «مردم ایران نه ملت‌اند و نه توده بلکه دودمانهای نژادی» می نویسد و ثابت می‌کند که: «دودمان ما را هرگز ملت نمی‌توان گفتن، بلکه هر فردی از افراد ما می باید گروپی باشد.»

وسپس هدف فازلیسم را معرفی می‌کند: «فازلیسم این روح را که در شبستان خفتار و خاموشی مانده است باید بیدار کند و در پیشگاه هر ایرانی فیلوزوفی نژادی او را یادآور شود و معلوم کند که هر ملتی بی زور و بی جنگ ماند یعتی با ناتوانی خو گرفت زندگیش دوامی نخواهد یافت. همچنانکه در وجود هر فردی از افراد انسان یا حیوان هر گاه جنگ و جدال نباشد حیات نیز نخواهد بودن… که عالم را جنگهاست و جنگها را عالمها. اما در جهان هومانیسم که فیلوزوفی ما آن را می‌خواهد صلح و سلامت حکمفرماست. و این صلح و سلامت هرگز بی جنگ میسر نیست.»

در قسمت بعد استاد درباره علت و شهرت و عظمت بزرگان جهان اظهار نظر می‌کند. «هر دانشمندی در جهان فرهنگ، به همان اندازه ارزش دارد که کشور او در جهان سیاست: بزرگی داروین و شهرت شاو، نه از لحاظ معلومات آن بزرگواران است، بلکه سیادت انگلیس است که افکار آنها را بزرگ و برجسته داشته است. .. تولستوی بدان جهت مشهور است که ملت روس به قوت و نیرومندی معروف است…»

بعد فیلوزوف ارجمند درباره مولوی و نظامی اظهار نظر می‌کند: «اینها خزندگانی هستند «دو بروتو» و از تیپ بودیسم و درست از اواسط دوره ساسانی تا امروز کارشان این بوده است که فلسفه قوی و نیرومند ایرانی را با گروهی خرافات آلوده کرده و به جای پهلوانان ایرانی و آریایی نام حزقیل و ازرئیل و شمعون و هارون را مانند گندابی با سیل فلسفه به هر سو روان کنند و قرنها می‌گذرد که شما فیلوزوفی ایران را در دیوان بزرگ مولوی می‌خوانید اما همه از زبان سلیمان داوود و در ضمن داستان تالوت و جالوت و هاروت و ماروت. و حکیم نظامی مرید ابابکر نیز جنایتکارترین افراد بشر یعنی اسکندر گنهکار ملعون را که روزی به گونه نایر و موتی طرف توجه نقاشان آتنی بوده است، به صورت یک پیغمبر درآورده و داستان تشریف فرمایی او را به چشم و گوش و حلق ما فرو کرده است…»

آقای نوبخت در کارت «یابوی ترکمنی و اسب تازی» می‌نویسد: « … استاد بزرگ ما سعدی اگر گفته است بنی آدم اعضای یکدیگرند و در آفرینش ز یک گوهرند، چشم حق بین خود را بر هم نهاده و شعر گفته و بر خلاف طبیعت است که بشر یک ارگان از ارگانهای حیوان به شمار برود… یابوی خراسانی هرگز نخواهد توانستن از یک اسب تیزگام پیش افتد… نژادهای زامیک و رنگین نیز با نژاد آریایی نتوانند در میدان تمدن و فرهنگ گوی سبقت را بردن….»

استا فیلوزوف سپس به بحث درباره نژاد حیوانات می‌پردازند: «خرگوش یک جانور آریایی نیست، به همین جهت ترسو است اگرچه در آلمان ساکن باشد ولی حیوانی که در آریا بودن او هیچ شبهتی نیست، شیر است. شیر در آفریقا یک آلمانی است در غربت.»

ما بعد از خواندن این تئوری استاد در شورایعالی آقای عزیزالله خان رئیس کمیته مخصوص حیوانشناسی را مامور کردیم که کلیه حیوانات را مورد مطالعه دقیق قرار دهد و حیوانات آریایی را از حیوانات غیر آریایی جدا کنند. و ایشان دیروز گزارش کامل خود را به شورایعالی تقدیم کردند با استفاده از تئوری فازلیسم تمام وحوش و طیور و چرندگان و خزندگان به آسانی طبقه بندی شده اند فقط یکی از حیوانات که در آریایی بودن یا نبودن او تردید شده است سوسکی است سیاهرنگ و کندرو که به نام «خر بی تربیت» معروف است (صفت او برای رعایت ادب ذکر نشد.) در اینجا قسمتی از گزارش نهایی آقای عزیزالله خان را که مربوط به این حیوان است نقل می‌کنیم: « … اما در مورد این سوسک اتخاذ تصمیم مقدور نبود زیرا با مطالعاتی که روی یک نمونه آن انجام شد، نه آثار ترس از خود نشان داد و نه آثار شجاعت فقط در مقابل تعرض خارجی عمل زشتی کرد که از نقل آن معذور است و موجب ناراحتی حس شامه گردید. جهت استحضار بعرض رسید.»

ما از استاد فیلوزوف تقاضا داریم برای اینکه لیست نژادی حیوانات موجود در رپرتوار شورایعالی تکمیل شود هر چه زودتر موضوع آریایی بودن یا تبودن این «خر بی تربیت» را تعیین فرمائید و به وسیله مقتضی به اطلاع کمیته حیوانشناسی برسانند.

در حال حاضر ما این تالیف علمی را به «زبان فازلیسم نورد خاوری» یعنی فارسی و «زبان فازلیسم نورد باختری» یعنی آلمانی به استاد فیلوزوف حبیب الله نوبخت تبریک عرض می‌کنیم و مزید توفیقات ایشان را خواهانیم.

 

همرسانی کنید:

مطالب وابسته