دو ساعت تمام است دارم تلاش می کنم تا در باره ی احمد عزیزی چیزی بنویسم که نه خوب باشد نه بد. نه بی حرمتش کنم و نه گمان ستایش بر نوشته ام برود. چند خطی که هم بشود او را توضیح داد و هم آنکه خاطره ای نگفت و شهادتی نداد. هر چه می کنم نمی شود. از بیست و پنج شش سال پیش همیشه می خواستم چیزی در باره اش بنویسم. آن وقت ها که در قید زندگانی بود و می توانست بخواند. سکوت کند یا پاسخ بدهد. ننوشتم یا نشد یا نمی شد یا شرمم می آمد از همان مختصر سلام و علیکی که پیدا شده بود و چند روزی که با هم به سر برده بودیم در همین شهر دوشنبه که ناگهان پیدایش شد با یک گروه از اساتید مذهبی دانشگاه اصفهان که عزیزی یک سفر تناقض روی دستشان گذاشته بود با آن معجونی که از شعرهای اهل بیتی و رفتارهای رندانه برایشان درست کرده بود.
دو روز پس از ورودش از بس رایزن فرهنگی پا پیچش شد بساطش را جمع کرد و آمد به خانه ی من. رایزن یک آقایی بود که می گفت منشی شهید رجایی بوده است با همان تیپ و قیافه و ظاهری که او داشت و همان تقیدها و تعبدها و هر چیز دیگری که بشود به باب تفعل برد و آن مردمان را خوش آید و تهمتی نباشد. وقت اذان صبح آمده بود پشت در اتاق شاعر و آن قدر به در زده بود و آقای عزیزی عزیزی کرده بود که نکند وقت نماز بامداد بگذرد….. دنباله ی این قصه را خوب است خود آن رایزن بگوید که تا سال ۸۸ که بود و یادم هست که ردیه ای هم بر میرحسین نوشته بود. و عزیزی همان کسی بود که میرحسین در فیلم تبلیغاتی اش به عیادتش رفته بود و تا آخر بر همان رسم دیرین بود که بود همان روزهایی که او مدیر مسئول روزنامه جمهوری اسلامی بود و صاحب امتیازش آقای خامنه ای و عزیزی در همان اواخر دهه ی پنجاه و اوایل سال های شصت چیزهایی می نوشت که روح آدمی را می خراشید یا دست کم روح مرا. چیزهایی هذیان وار که به نام شطحیات منتشر می کرد و من برای اولین بار کلمه ای در دیوان حافظ می یافتم که انگار کسی آن را به سرقت برده بود و من تا سر حد کراهت از آن منزجر بودم.
به هر حال اینک دیگر احمد عزیزی نیست . او نُه سال بود که تنها به نام بود که بود. یک جان دادن هر ساعتی و هر لحظه ای که نام زنده بودن برآن گذاشته بودند. یک زندگی دردناک که نمی دانم او آن را چگونه حس می کرد. کاش این اتفاق برایش رخ نمی داد و من همین چند جمله را در زمان بودنش می نوشتم نه اکنون که خبر آوردند که سرانجام جان تسلیم کرده است یا به لطف از او ستانده اند.
از نه سال پیش که هشیاری اش را از دست داد گرفتار یک زندگی گیاهی شد. دیگر خیلی احمقانه می نمود اگر می خواستی کسی را نقد کنی که در چنان حالی اسیر افتاده است. اهل سر پل ذهاب بود و شاعر بود و با انقلابیون بود و در دم و دستگاه قدرت بود و شعرهای مذهبی می گفت شعرهایی برای ولایت برای امامان و برای انقلاب و برای چیزهایی که حکومت دوست داشت. در تلویزیون هم بود و در خیلی جاهای فرهنگی و مذهبی حکومت و در جمع شاعرانی که هر سال رهبر کشور از دیدارشان خوشحال می شود. و قرار بود شاعر انقلاب باشد. شاعر ولایت باشد و شاعر مذهب باشد که بود و همه ی این عناوین را هم داشت و من چه چیز دیگری می توانم بگویم.
شاید یک وقتی که دیگر تاریخ به حساب بیاید بشود چند خاطره ای نوشت از شاعری که یک زمان من از شطحیاتش متنفر بودم اما به شیوه ای تازه مثنوی می گفت و حرف های عجیبی می زد و کارهای عجیب تری می کرد و اهل زندگی در لحظه بود و لحظات برایش بازیچه های کوچک زندگی بودند و ترسی نداشت از قمار با آن. نمی دانم در آخرین لحظات آیا هوس قمار دیگر داشت یا نه. خدایش در پناه خویش گیرد.