چیزی زیر پوست شهر است. این را از ظاهر آرام همه چیز می شود حس کرد. در راسته ی کتابفروشی های جلو دانشگاه نشانه هایی هست. گله به گله شهر بلعیده های سالهای پیش را در پیاده رو بالا آورده است. و حالا هر جلد را به ۱۰۰۰ و ۲۰۰۰ تومان می شود خرید. کمی دورتر در پستوها و دهلیزها به نیمی از این هم می فروشند. بیشتر کتابهای شریعتی و مطهری و طالقانی فقط شندرغاز قیمت دارند. فروشندها معمولا آنها را کیلویی خریده اند و ترو تمیز ترهایش را به سودای پیدا کردن یک جوان دانشجوی صفر کیلومتر به اینجا آورده اند. آن سیر مطالعاتی های لیست به دست حالا دیگر بخشی از قصه های مربوط به همان دوران است. خریدارهای اصلی معمولا کارتن ساز ها هستند که حجم انبوهی از آنها را یا برای خمیر می برند یا …چیز دیگری به خاطرم نمی رسد. سبزی فروش ها هنوز هم از همان روزنامه های باطله یا برگشتی های تیراژهای ده هزاری و پانزده هزاری استفاده می کنند. در سال پنجاه و هفت نیراژ کیهان و اطلاعات به یک میلیون هم رسیده بود. حتما انقلابی چیزی در حال وقوع بوده است!
با ارج و قرب ترها از آن صادق هدایت و جرج اورول و نیچه و برخی رمان های درجه دوم و غیره است. این ها را از دم ۲۰۰۰ تومان قیمت گذاشته اند دو برابر آن گروه اول گرچه برای هر جلد آن گروه اول گاه دو برابراینها کسانی حبس هم کشیده اند. شک ندارم این خداحافظ شهر شهادت شریعتی که این بساطی در ردیف اول گذاشته کسانی را تا پای اعدام هم برده است. آن وقت ها گام اول عضو گیری گروههای رادیکال اسلامی با این کتاب ها شروع می شد. آنها را حتما لای یک جزوه ی درسی یا لای یک مجله ی زن روز و بانوان می گذاشتند و به یک دانشجوی مستعد تازه وارد می دادند!
بازار جدیدی که پیشتر ها نبوده و حاصل این یکی دو دهه ی اخیر است بازار پایان نامه نویسی و ترجمه و اجرای پروژه های دانشگاهیست. آن قدر زیادند که در هر سی چهل متر از همدیگر یک مقوای بزرگ را به دست گرفته اند و دنبال مشتری می گردند. حتی پشت شیشه ی برخی از کتابفروشی ها هم هست. وقت عکس گرفتن دو نفر که کنار هم بودند گریختند و دلیلش را نفهمیدم و احساس ناخوشایندی را منتقل کردند. چند ده متر دورتر یکی از آنها دنبالم آمد به پرس و جو که برای کدام روزنامه می خواهم. پیش از آن که پاسخ بدهم گفت خلاصه اش را اگر بخواهی نیمی از مشتری های ما با راننده و محافظ هستند و نیمی دیگر هم دکتری ها و کارشناسی های ارشد نامرتبط. خیلی حوصله ی شنیدن توضیحاتش را ندارم جوانی سی و چهار پنجساله است. عذر خواهی می کنم که با بالا آوردن موبایلم باعث ترسش شده ام. حتی نمی پرسم وقتی چیزی تا این اندازه آشکار و علنیست دیگر چه چیزی برای پنهان کردن دارد؟ بی علاقگی مرا که برای گفتگو می بیند راه می افتد و می رود کنار همان رفیق پلاکادر به دستش می ایستد که درشت روی آن نوشته است: پایان نامه ، مقاله ، ISC-ISI ، ترجمه و تحقیق. و تازه متوجه می شوم که کار به مقاله نویسی برای مجله های معتبر علمی هم کشیده است!
بازار یک چیز اما مثل گذشته است. پوستر فروش ها که عکس های روشنفکرهای سلبریتی را می فروشند . انشتین و کامو و سارتر و چند تایی دیگر در همین مایه ها و تازگی استیو جابز هم هست از داخلی ها فروغ و اخوان و شاملو در بورسند و تازه واردشان شاید ستارخان با آن قلیان بزرگی که در دست دارد و گل سر سبد همه البته دکتر سیاستمدار چریک خوش تیپ بزرگ چه گوارا. تصور کنید چه جلوه ای پیدا می کند اطاق یک دانشجوی مثلا رشته ی …. (رشته اش مهم نیست ومن هم بیکار نیستم کسی را از دست خودم ناراحت کنم) وقتی عکس چه گوارا را می زند درست بالای میز کامپیوترش و زیر آن هم شاید این جمله ی مشهور مملکت بر باد ده را می گذارد که: اگر می توانی بمیران و اگر نمی توانی بمیر. و از خیالم می گذرد که این داعشی ها ظاهرا جمله را درهم فهمیده اند چون یک خط در میان یا درحال میراندن اند یا خودکشانه مردن!
هنوز در نشئه ی این خیالات به ظاهر یه-چیزی-شکنانه ام که یکی از همین بساطی های پوستر فروش بنگ از سرم می پراند. خیلی راحت در کنار تصاویر بقیه ی اعاظم روشنفکری و انقلابی، پوستر هیتلر را هم می فروشد و بازار داغی هم دارد. دست کم از جمع چهار پنج نفر اولیه دو نفر خریدارند! جالب این که اگر از بفیه فقط با یک پوز(حالت) عکس دارد از جنابشان به چندین و چند حالت. کمی هول می شوم و شروع می کنم به عکس گرفتن. و نگران اعتراض فروشنده. که هیچ خبری نمی شود. به جای او چند باری دور و بر را نگاه می کنم که نکند هر لحظه پلیسی سر برسد. چیزی که فروشنده اصلا نگرانش نیست. حس کنجکاوی کلافه ام کرده است. می گویم بروم از فروشنده بپرسم چه خبر شده است اما به سرعت تغییر عقیده می دهم و چند قدم دور می شوم و به انتظار می ایستم تا همین پرسش را از یکی از خریدارها بکنم.
جوانی که یک پلیور سرخ رنگ دارد را نشان می کنم. ده قدمی این طرف تر با یک عذر خواهی معمول صدایش می کنم. جوان مودب و خوش رویی است. با یک عذرخواهی دیگر می گویم می توانم بپرسم عکس هیتلر را برای چه خریده اید؟ می گوید برای دوستم خریده ام. می پرسم دوست تان برای چه عکس هیتلر را می خواهد؟ خیلی بی تفاوت و عادی می گوید هر کسی به چیزی علاقه دارد! هم تیرم به سنگ خورده است و هم از این همه بی تفاوتی و عادی بودن کم مانده است پس بیفتم. می گویم خود شما چی برایتان عجیب نیست کسی عکس هیتلر را به اطاقش بزند؟ با همان حالت پیش تره می گوید نه چیز عجیبی نیست. با خودم می گویم لابد اینها نمی دانند که این تصویر کیست. می پرسم اساسا می دانید هیتلر کیست. با همان آهنگ صدا و لحنی که از اول آمده ادامه می دهد چیز هایی شنیده ام که رهبر آلمان بوده است اما راستش من خیلی وقت این چیز ها را ندارم؛ مشکل من کتاب ۱۷۰ هزارتومانی بیولوژی است. بعد دست می کند در کوله پشتی سر شانه اش و یک کتاب بسیار حجیم را در می آورد. می پرسم چه می خوانی می گوید پزشکی. و ادامه می دهم دوستت چطور؟ می گوید آی تی. برای خارج شدن از وضعیت بدی که به آن گرفتار شده ام باز یک عذر خواهی دیگر می کنم و می گویم همانطور که می بینی ما از دو نسل مختلف هستیم و دلیل مزاحمتم این که در سال های انقلاب اینجا عکس … بعد، یک لحظه احساس می کنم زیر نگاه عاقل اندر سفیه یک دانشجوی پزشکی که یک پوستر لوله شده از هیتلر را در یک دست و یک کتاب قطور بیولوژی پزشکی صد و هفتاد هزارتومانی را درون کوله پشتی سر شانه اش دارد و خیلی دوستانه به من لبخند می زند گیر افتاده ام!
به هر زحمتی هست یا یک عذر خواهی نمی دانم چندم از او جدا می شوم و می خواهم از عرض خیابان بگذرم و به پیاده رو جلوی دانشگاه بروم خیابانی که دیگر مثل گذشته فقط برای عبور نمی توانی به دو طرف نگاه کنی. خط ویژه ی اتوبو س ها ی بی آر تی مجبورت می کند مراقب چهار طرف باشی و به غفلتی زیر چرخ های ماشینی که یادت نیست از کدام طرف می آید له می شوی. تقریبا نزدیک ظهر است اواسط یک روز آفتابی اسفند ماه سال ۱۳۹۳ در تهران و من احساس می کنم چیزی زیر پوست شهر دارد وول می خورد اما نمی دانم چیست. چون همه چیز آرام است!