شهریار توکلی
این یادداشت در شمارهی ماه مهر «اندیشهی پویا» منتشر شد. در پاسخ به این پرسش که: «تأثیرگذارترین مدرس دوران دانشگاه شما چه کسی بوده؟»
مهر سال ۷۱ وقتی برای اولین بار با یک دنیا اشتیاق و اضطراب پا به محوطهی دانشگاه هنر (بالاتر از چهارراه ولی عصر؛ روبروی بزرگمهر) گذاشتم، هیچ نمیدانستم که اگر ۳۱ سال بعد ازم سوال شود تأثیرگذارترین مدرس دانشگاهیات که بوده؟ ترجیحم بر این باشد که به یک «چیز» اشاره کنم تا به یک «کس». و قصدم از چیزی که میخواهم بنویسم اصلاً طفرهروی از پاسخ به پرسش شفاف و مصداقطلبِ شما نیست.
بدیهی است که تا پایان عمر مدیون آموزههای اساتید دانشگاهیام خواهم بود. مدرسینی که هر کدام در هر برههای، وجهی از سلایق دنیای عکاسی را با عشق به ما منتقل میکردند: یحیی دهقانپور، کاوه گلستان، تورج حمیدیان، فرهاد فخریان، محمد غفوری و محمد مهدی رحیمیان.
اما افزون بر این داد و ستدهای نسبتاً رسمی و طبقهبندی شده درون کلاسهای تجسمی، من (و شاید همهی ما) بیش از همه مدیون «فضایی» بودیم که با استقلالی نسبی و خارج از مرکز توجه و تصمیمات مستقیم و مداخلهگرانهی رؤسا و عزل و نصبهای دورهایِ دانشگاهی، آن گوشه برای خودش همیشه برقرار و پابرجا بود.
*
منظورم «کتابخانهی دانشگاه هنر» است. ساختمانی با سالنی معمولی و نه چندان بزرگ؛ اما با گنجینهای هوشربا و به دقت طبقهبندی شده. کتابخانهی متوسطالحالی در حوالی چهارراه ولی عصر که شاید کمتر کسی بداند، آنجا پشتِ آن کوچهها، ساختمانی وجود دارد که بزرگترین کتابخانهی کتب هنری ایران (بدون تردید) و خاورمیانه (با تردید) است.
کتابخانه دانشگاه هنر، آن بخش مشبک و پنجرهداری است که سمت چپ عکس دیده میشود
*
برای ما که در سالهای ابتداییِ دههی ۷۰ به سودایِ «هنرخوانی» کنکور داده بودیم، «دانشگاه هنر» حکم هتل پنج ستارهای را داشت که قرار بود فارغ از دنیای تلخ و پرگرفتارِ آن بیرون، دنیایی رنگین و نورانی برایمان فراهم سازد. و «کتابخانه» مهمترین بخش خدماتِ UAll این دانشگاه/ هتل بود. سالنی همیشه مهیا برای پذیرایی از دانشجو/ مسافرانِ مشتاقی که ولعِ استفادهی حداکثری از زمان کوتاهشان را داشتند. سالنی با خوانی گسترده، با هزاران هزار خواندنی/ چشیدنی رنگارنگ و پر تنوع از هر مزه و طعم و سلیقه؛ به هر مقدار لازم. سالنی همیشه آماده و در خدمت.
*
آن روزها دانشگاه هنر و اهالی معدودش بیشتر مثل یک خانواده بود و ساختمان کوچکش (خوشبختانه) مثل یک خانهی قدیمی. وسط این ساختمان یک فضای خالی مسقف مرکزی داشت با دهها کلاس که اتاق اتاق دور تا دورش در دو طبقه چیده شده بود. مهمانخانهاش آمفی تئاتر طبقهی بالا بود که در آن جشنها را میگرفتند؛ و هال و نشیمنش سالن کتابخانه در طبقه پایین. در نتیجه کتابخانه جای زندهای بود و جزئی از زندگیِ هر روزهی ما.
نکته در این بود که کتابخانهی دانشگاه هنر (بر خلاف کتابخانهی دانشگاههای اسم و رسمدار) درست وسط راه رفت و آمد هر روزهی دانشجوها بود. یعنی به هر جایی که میخواستی بروی میبایست از جلوی «درِ» آن رد میشدی. و چه کاری آنجا داشتی یا نه، به درونش کشیده میشدی.
جاذبهی پرکششِ این «در» (که مثل فیلمهای هالیوودی نورهای ملّون و پرشعاعی از خودش به بیرون میپراکند) چنان بود که هر کس در هر رشته و ردهای را ترغیب میکرد تا حداقل روزی یک بار پرسهای درون سالنش بزند.
کتابخانه بازار شام دانشگاه هنر بود؛ به معنای خوبش. همه جور متاع و سلیقه و صدایی درِش پیدا میشد. کافی بود خریدار باشی و کنج و پَسَلههایش را با حوصله و سرعت کم بجوری تا هر آنچه میخواهی بیابی.
استاد، دانشجو، سال اول، سال آخر، همه و همه در این زندهترین بخش مشاعِ دانشگاه مدام در رفتوآمد بودند. بهترین جا برای پیدا کردنِ هم و رواترین «مکان» برای آشنایی و عاشقی. از ۸ صبح تا ۵ عصر.
*
دانشگاه هنر هم در آن سالها (درست مثل این سالها) مدام در حال پوستاندازی و دست به دست شدن میان این رئیس و آن رئیس بود. تصمیمات اساسی و مهمی که میبایست یکی دو دهه پابرجا بماند تا حاصل بدهد، با بهانهجوییهای کوچک و سلیقهای، ابلاغیه به ابلاغیه مدام تغییر میکرد و زیر و زبر میشد. و ترم به ترم که جلو میآمدیم، در چهارچوب مسیرِ «خودیسازی»، مدرسانِ با سواد و لایق بیشتری از دایرهی اساتیدِ مدعو دانشگاه ریزش میکرد. استادانی که با خط خوردن هر کدامشان حفرهای عمیق ته وجود ما شکل میگرفت.
«کتابخانه» اما با کمترین میزان تغییر، مثل یک دلسوز و حامی، با زبانِ بیزبانی آن گوشه میایستاد و صبورانه میگفت: «نگران نباش. هرکی هرجوری، و هرچی هر طوری هم که بشه، من اینجا کنارتم».
کتابخانهی درخت همیشه سبز و نورانیای در کنار ما بود که مدام تازه و آذینبندی میشد. پر از عطر و نور و درخشش. عصر به عصر هم که میشد هر کدام تکهای از این نور را به خانههایمان امانت میبردیم تا ۲۴ ساعته در پناه محبتش بمانیم.
شانس ما بود که «کتابخانه» با ظاهر موجه و شأن آکادمیای که داشت، مرکز توجه ساکنان اتاقهای بالایی نبود و خطر چندانی برایشان به حساب نمیآمد. از همین بابت بود که این مجموعهی کارآمد با روند همواری که در طول سالها به خود گرفته بود آرام و بیصدا، اما همچنان روان به کار پربرکت خود ادامه میداد.
*
من نمیدانم ساختار اولیهی این کتابخانه کی و به دست چه کسی یا کسانی پیریزی شده بود که هنوز داشت آنقدر خوب کار میکرد؛ جوری که علیرغم مدیریتهای متعدد و مقطعی، ذرهای از انگیزه و اشتیاق و نورِ آن فضا کاسته نشده بود. برخی از کتابهای کتابخانهمان هنوز مُهر دانشگاه هنرهای دراماتیک و یا دانشگاه فارابی را در صفحهی اولشان داشتند؛ که یعنی نسبِ خریدشان به دههی چهل و پنجاه شمسی برگشت؛ در حالی که برخی از مجلاتش مُهر همان هفتهی پیش را!
و این در شرایطی بود که اگر سری به کتابخانههای مشابه و رقیب (یعنی کتابخانههای فرهنگسرای نیاوران، موزه هنرهای معاصر، کانون پرورش فکری کودکان، و حتی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران) میزدی، میدیدی که هنوز قفسههایشان در بهمن ۵۷ منجمد ماندهاند.
در آن سالهای تازه از جنگ بیرونآمدهی ابتدای ۷۰ که کمتر محصول تازه و «بهروزی» در دست و بال مردم بود، من نمیدانم «کتابخانه دانشگاه هنر» با چه ترفندی میتوانست ابر بالای سر خودش را این چنین بارور نگه دارد! و سالی سه چهار نوبت سفارشهای خرید کلان و متعدد بدهد و کتب هنری مخزنش را تازه و «معاصر» با دنیا نگه دارد. این میزان آگاهی و روشنایی واقعاً از کدام دفترِ مدیریتی بیرون میآمد و از ذهن چه کسی آب میخورد؟
به اینکه مجوز این کارِ بیتوجیه (برای آن سالها) را چطور میگرفتند و ردیف بودجهاش را چطور فراهم میکردند کاری ندارم؛ ولی اینکه در مرحلهی اجرا، دقیقاً چه کسی یا کسانی سفارش خرید را مینوشتند و در لیستهایشان آن کتابهای ناب و نادر را میگنجاندند، همچنان برایم جای سوال است.
کتابهای نادر (نمیگویم گرانبها) و مهجوری در آنجا بود که اگر هنوز هم تمام ایران را بتکانی نمیتوانی نسخهای دیگر از آن را بیابی. من نمیدانم چه کسی، کدام مسئول خرید، با چه بهانهی آموزشی و با چه انگیزهای مثلاً کتاب بسیار جذاب و گمنام «خاطرات روزانهی ادوارد وستون» را در لیست خریدش نوشته بود؟ برای کی، برای چی؟ واقعاً چه منطقِ دور از ذهن (و زیبایی) در سرش بوده که فکر کرده یادداشتهای روزانه و احوالات شخصی یک عکاس آمریکایی در هشتاد سال پیش، احتمالاً بتواند روزی در جان دانشجویی نفوذ کند.
*
«کتابخانه دانشگاه هنر» مخزن DNA دانشجویان و اساتید و فارغ التحصیلان آنجا بود. سوای اثر انگشتِ پنهانشان روی کتابها، و لاخ موهایشان لای شیار صفحات، سوای بقایای پارگیها، بریدگیها، بد ورقزدنها، حاشیهنویسیها، جوهر و رنگریختگیها، هنوز میشد پشت بعضی از کتابهای «کم امانترو» (که کارت امانتشان طی سالها پُر و تعویض نشده بود!) حتی اسم برخی هنرمندان شناختهشدهی دو سه دههی قبلی را دید که در روزگاری بسیار دور، این کتاب مهجور را امانت گرفته بودند!
میتوانم حتا نگاهم را خیالاتی و ماورایی بکنم و مثلاً بگویم اگر دور میایستادی و کتابخانه را از فاصله میدیدی، میتوانستی میان قفسهها معدود کتابهایی را «هایلایت»شده ببینی که هر کدامشان مترادف با «نقطه عطف» زندگی هنری یکی از ما فارغالتحصیلان آنجا بود.
کتابدارانی در این کتابخانه بودند که به موازات جوانی تا پیری خودشان، آن سوی پیشخوانِ تحویل کتاب، شاهد رشد دانشجویان و بزرگ شدن نام و آوازهی این هنرمندانِ بالقوه بودند. کیست که دانشجوی دانشگاه هنر بوده باشد و مثلاً هوشنگ قوانلوی نازنین را (به نمایندگی از همهی آن کتابداران عزیز) از یاد برده باشد؟ همان مرد خوشاخلاق و همیشه خندهرویی که با حافظهای غریب و بیمثال، جای تک تک کتابهای آن گنجینه را میشناخت. چطور میتوانم گرفتگیِ چهرهاش در آن صبح زودی که گوشهی حیاط دانشگاه (بنا به وظیفه) پای وانتی که داشت کتابهای مازاد کتابخانه را برای امحا میبرد، ایستاده بود را از یاد ببرم؟ و فراموش کنم آن لحظهی تکاندهندهای را که تا منو دید، کتابی از تَلِ دم دستش را برداشت و دوید و آورد و به من چسباند و گفت بذار تو کیفت و برو… انگار که بخواهد یکی از بچههایش را (فرقی هم نمیکرد کدام) با سپردن به اولین دانشجو در آن حوالی، از صف آشوویتس نجات دهد!
هوشنگ قوانلو، بازیگر سینما و تئاتر، و کتابدار کتابخانهی دانشگاه هنر
*
اگر ماجرای کتابخانه را با چنین دقایقی نوشتم، عمد داشتم تا به خودم یادآوری کنم همهی ما تا چه حد مدیون جزئیات غیرقابل پیشبینی هستیم و زندگیمان (حتی در چارچوب مجاریِ از پیش کنترلشدهی دانشگاهی) تا چه اندازه تابعِ خُردهریزهایِ تصمیم گرفته نشده بوده.
در شرایطی که داخل هر یک از «کلاسهای عکاسی»مان، استاد قابل و یگانهای، (در راستای سلیقهاش) لیوانی نوشیدنی خوشطعم و از پیش مهیا، به دست ما میداد، «کتابخانهی دانشگاه هنر» به بارانی آرام و مدامریز میمانست که معلوم نبود چقدرش و کجایش بر تو خواهد بارید؛ و کِی با لرزهی کدام قطرهاش وجودت نشیط و سرزنده خواهد شد.
پردهی آخر
چند ماه پیش در کافهای با دوستِ کتاببازی آشنا شدم که میگفت این اواخر میان پرسههای روزانهاش لای کتابفروشیهای خاص خیابان انقلاب، گاه و بیگاه به کتابهایی برای فروش برخورد کرده که رویش مُهر «کتابخانه دانشگاه هنر» را داشته!
معلومی نیست که ماجرا منحصر به همین دو سه کتاب بوده که بابت کجدستیهای دانشجویی به راستهی انقلاب راه پیدا کرده، یا اینها نمونهایاند از یک نشتیِ بزرگ و وسیع و بدشگون.
سبب هرچه که باشد، نتیجهی نهاییاش عین خسران است؛ عین ورشکستگی؛ و حتی (برای من و ما) عین دلشکستگی. چه فرقی میکند که «یکی» از اساتیدت را کنار خیابان به حراج گذاشته شده باشند، یا «شماری» از آنها را.
۱۳ آبان ۱۴۰۲