مسعود کدخدایی
عصر نو
فروردین۱۳۹۲
به مناسبت سالگرد درگذشت شاهرخ مسکوب (۱۳۸۴-۱۳۰۴)
اما این نگاه شاهرخ مسکوب است، و نگاهِ او نگاهِ هر کسی نیست. این نگاهِ تیز یکی از کمشمار فرهیختگان آن سرزمین است که هرچند همانهایی را میبیند که دیگران هم میبینند، اما چیزهایی را میبیند که دیدنشان گذشته از چشمِ سر به چشمان دیگری نیز نیاز دارد.
در بازگفتههای زیر از کتاب «روزها در راه»، من تکّههایی را برگزیده و پشتِ سر هم گذاشتهام که روزهای انقلاب را برای ما که آنرا دیدهایم زنده میکند و همه تب و تابها، و احساسهای عجیب و درهم آمیخته ترس و شادی، احتیاط و امید، شجاعت و آیندهنگری، ناتوانی و غرور و… را که آزموده بودیم دوباره در ما برمیانگیزد، و بسته به آنکه از چه گِلی بوده و دراین سالها در کدام کوره و با چه حرارتی پُخته شده باشیم، این بار، نه چون گذشته خام، با این نوشتهها ارتباط برقرار میکنیم. و البته آنان که آن روزها را خود تجربه نکرده و شرح آنرا تنها از این و آن شنیده اند، در صورتِ خواندن این یادداشتها شانس دیدن صحنههای نابی از آن تاریخ را به دست میآورند.
۱۲/۹/۵۷
دیروز اول محرم بود. پریشب حدود ساعت ۹. ۳۰، نیم ساعتی بعد از منع عبور و مرور سر و صدا و همهمه ای شنیدیم. با گیتا رفتیم بالای پشت بام چون صدا از آنجاها میآمد. بالا که رفتیم همسایهها را دیدیم که شعار میدادند. از دور، از سیصد چهارصد متری هم صدای تیر تفنگ و مسلسل میآمد.
شعارها از جمله اینها بود:
الله اکبر، لااله الاالله. ایران کربلا شده + هر روز عاشورا شده.
نصر من الله و فتح قریب + مرگ بر سلطنت پرفریب.
مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مرد مسلمان را + شاه به آتش کشید.
۱۵/۹/۵۷
دیشب تقریبأ همزمان با قطع رفت و آمد شعارهای شبانه شروع شد، از بالای بامها. باران میبارید، برق هم نبود. مردم توی تاریکی فریاد میزدند. حدود ساعت ۱۰ یک بلندگو گفت کسی کنار پنجره نباشد. اگر کسی کنار پنجره باشد شلیک میکنم… داشتم چمدان میبستم که به صدای بلندگو رفتم پشت پنجره آشپزخانه. یک ماشین پلیس بود با آن چراغ قرمز گردان روی طاق و یک کامیون سرباز. بدون برزنت و پوشش. همسایهها با پرروئی شعار میدادند، محل نمیگذاشتند… خلاصه چون مردم ساکت نشدند چندتا تیر هوائی در کردند، بعد از چند ثانیه باز ده دوازده تای دیگر، درست پشت اطاق خواب توی کوچه. غزاله تازه داشت میخوابید. گیتا وحشتزده دوید و طفلک را بیرون آورد. درست مثل دیوانهها بود، از وحشت. نگاهش نشان میداد که جز ترس چیزی در وجودش نیست. در یک آن ترس هوش و حواس را غرق کرد. غزاله را بردیم در کتابخانه. زیاد نترسیده بود ولی عصبی شده بود… طرف کوچه را نشان میداد، به عادت خودش و با آن انگشتهای کوچک و پشت سر هم میگفت دَق دَق. اینرا وقتی میگوید که چیزی را بیندازد و بشکند.
۲۳/۹/۵۷
دیروز به پاریس آمدیم، در برگ درخواست تمدید گذرنامه نوشتم که برای گردش و معالجه میروم. چه گردشی، چه معالجه ای! در حقیقت نمیدانم چرا آمدم… به هرحال آمدم ولی تمام هوش و حواسم آنجاست. حالا ایران را بیشتر از همیشه میخواهم…
برای گردش و معالجه! یعنی که کشک! آمده ام چون سفر مجانی است، چون پول نمیدهم (لااقل برای سه چهار روزی) چون این شهر را به شکل دردناکی دوست دارم. چون در چنین تهرانِ قیامتی و در چنین کشوری، که در باطنش قیامت کبری است، بیکاره مانده بودم و به تماشا و ثبت وقایع دل خوش کرده بودم. چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
چقدر بد است که یک چنین روزی در تهران نیستم. یک عمر از این شهر زشت، آشفته و جنگل مولا بدم آمده و حرص خورده ام… ولی امروز که روز شکوه و بزرگی، روز طهارت و پاک شدن این شهر است من از آن دورم. امروز تاسوعاست و روز تظاهرات و راهپپیمائی در شهر است. با دلخوری از خواب بیدار شدم. در این سفر از پاریس لذتی نمیبرم… به شکل عجیبی دلم آنجاست، پیش گیتا و غزاله و همه آنهای دیگر، پیش آنها که در خیابانها بهطرف میدان شهیاد سرازیرند. پیاده، موتورسوار، شعار به دست، زن و مرد و بچه. گبر و مسلمان و ارمنی، همه آنهائی که از ظلم و تحقیر به تنگ آمده اند…
الآن- ساعت ۱۲- رادیو گفت دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند، طول تظاهرات ۱۲ کیلومتر است، همه چیز سیاه است، از چادر زنان تا لباس مردان و پارچۀ شعارها.
۲۴/۹/۵۷
از تهران بیخبرم. دلم برای گیتا و غزاله تنگ شده. خوشبختانه اردشیر [پسر شاهرخ از زن اولش] را فردا میبینم قرار است بیاید. ولی نگرانم، دیشب نتوانستم بخوابم. نفت نیست، برق و گاز نیست. نمیدانم با سرما چه میکنند، میترسم از روزی که نان هم نباشد.
۲۷/۹/۵۷
شرح ماجرای تاسوعا و عاشورا برایم رسید. از گیتا خواسته بودم آنچه را که دیده است برایم بیکم و کاست بنویسد.
۶/۱۰/۵۷
در هواپیما هستم. دیروقت شب است. روزهای آخر دیگر دلم نمیخواست در پاریس بمانم. غزاله از پاریس زیباتر است. دلم میخواست پیش گیتا باشم. اگر به خاطر اردشیر نبود اقلأ ده روز پیش برگشته بودم…
۷/۱۰/۵۷
شهر خلوت، افسرده و خسته به نظر میرسید؛ صفهای دراز دم پمپهای بنزین و نانواییها. شهر دلمشغول اما خشمگین بود و انتظار میکشید. سری به خانه زدیم. مثل یخچال بود… چمدانی بستیم و به خانۀ پدر گیتا کوچ کردیم و در طبقه زیر ساکن شدیم، همانجا که اولها گیتا را میدیدم. اینجا اقلأ گرم است. فعلأ شوفاژ کار میکند…
۸/۱۰/۵۷
امروز زدم به خیابان. باز از یوسف آباد راه افتادم. همه جا بسته بود… کنار پیاده رو دوتا کتابفروش دوره گرد بساط کرده بودند. یکی چند کتابی از شریعتی داشت و بقیه کتابهای چپگرا: بشردوستان ژنده پوش، چگونه فولاد آبدیده شد، زبانشناسی استالین، مقالات طبری، جامعهشناسی احمد قاسمی، گورکی و لنین و غیره، بیشترشان ترجمه های سی سال پیش، همان سالها که ادبیات دست سوم و چهارم، مارکسیسم مسخ شده استالینی را با دستپاچگی میبلعیدیم…
چهاراه پهلوی ناآرام و متشنج بود. کاملأ دیده میشد. توی هوا حس میشد. چیز مبهم، تهدیدآمیز اما نه ترسناک، منفجر شونده و هراسان مثل باد توی هوا موج میزد.
۲۶/۱۰/۵۷
امروز شاه شرش را از سر مردم کند. آخرش رفت… زیر و بالای پل سیدخندان غوغای عجیبی بود. اتومبیلها فقط در یک خط، از گوشۀ خیابان رد میشدند. دیگر همه جا را مردم پر کرده بودند و ذوق زده درهم میلولیدند، به شیشۀ ماشینها عکس خمینی را میچسباندند یا شعارهای دست نوشت یا کاریکاتور یا چیزهای دیگر را… هرگز چنین تهرانی ندیده بودم. این شهر زشت، کج خلق و آشفته، شادترین، مهربانترین و کامرواترین شهر دنیا بود و مردمش همه با هم رفیق شده بودند.
۱۲/۱۱/۵۷
امروز آیت الله آمد… خمینی تهران را، ایران را فتح کرد. تاکنون نه کسی اینطوری وارد تهران شده بود و نه تهران هرگز اینطور آغوشش را به روی کسی باز کرده بود. شاید هیچکسی اینجوری به هیچ شهری پا نگذاشته بود. آن تهران دودزده با خیابانهای متراکم و اتومبیلهای شتابزده اما متوقف و عابران عبوس و عصبی، اکنون آرام و مصمم بود، خود را بازیافته بود و مثل دختری شاداب و معصوم تسلیم این «روح الله» شده بود… کاش «روح الله» هرگز چون صلیبی بر دوش شهر (و کشور که هردو هم در لغت و هم در معنا از یک ریشه اند) نیفتد و در راه سربالا و سنگلاخ رستگاری و رستاخیز بار خاطرش نباشد، یارشاطر باشد…
۱۵/۱۱/۵۷
امروز فکر میکردم که چرا مارکسیسم نمیتواند مرا جاکن کند… نمیدانم چه مناسبتی است میان مارکس و ماکیاول که مارکسیسم به ماکیاولیسم میانجامد.
۱۸/۱۱/۵۷
در جنبش کنونی، اجتماع ایران مثل کارگاهی آتشفشانی هم خود در حال زیر و رو شدن است و هم هر چیز را در خود دگرگون میکند، ذوب میکند و به قالبی دیگر میزند و باز میسازد. این کارگاهی است که سرنوشت دیگری از ما و برای ما میسازد، بذر دیگری در خود میپرورد و درخت دیگری میرویاند….
گمان میکنم مصاحبه آیت الله آغاز سراشیب و فرود آمدن از قله است. در این بیست و چند ساله اخیر هر فرد یا گروهی که در ایجاد تاریخ ایران دستی داشت به ضد خود رسید، کارش به خلاف هدف و آرزویش انجامید.
۲۱/۱۱/۵۷
ناگفته نماند که مردم در تاریکی به پیشواز گلوله میروند و من توی پستو خزیده ام و در باره شان ادبیات میبافم. غروب بیرون بودم، گیتا آمد و مرا کشید توی خانه. گفت بیا کهنۀ غزاله را عوض کنیم. به شوخی گفت نمیخواهم بچه ام یتیم شود. نه اینکه بخواهم به کمک دیگران خودم را توجیه کنم. در حقیقت داوطلبانه در نقش پدر پفیوز خانواده ظاهر میشوم.
۲۳/۱۱/۵۷
امروز صبح که از خانه بیرون آمدم برای اولین بار در عمرم احساس آزادی کردم. پس از نمیدانم چندین سال که فکر و آرزوی آزادی در من جوانه زده است! برای اولین بار احساس کردم که سنگینی شوم، مخفی و دائمی استبداد روی شانههایم نیست و ترس از نظامی و پلیس و ژاندارم و نیروهای انتظامی و دستگاه مخوف دولت و ساواک و قانون و همکار و آشنا و اداره و کار خودم و هزار چیز دیگر، آن ترس کمین کننده، آرام و پرحوصله که از پشت چشمهای دوست و دشمن، از درون روشنی و تاریک، از ته کوچه های بن بست، در پای دیوارهای متروک و از میان جمعیت عابران در پیاده روهای شلوغ مرا میپاید، آن ترس رفته است. آه، چه سعادتی. هرگز در عمرم چنین احساسی نداشتم، حتی روز فرار آریامهر که انگار هزار سال آرزویش را در دل میپروردم.
۱۵/۱۲/۵۷
کتابهای شریعتی را تمام کردم. ماشاءالله آنقدر گفته و نوشته است که بعید است کسی بتواند همه را بخواند. من ده دوازده تائی را خواندم در کتابهای آخر دیگر چیز تازه ای دستگیرم نمیشد. چون فکر و گاهی عبارتهای کتابها در یکدیگر تکرار میشود. او هم مبلغ بود، هم معلم و هم سخنران و هریک از خصوصیات کافی است که آدم را پرگو کند… از کتابها به خوبی میتوان اهمیت کار او را در جلب جوانها به سوی مذهب تشیّع جست. برداشت او از اسلام برداشتی جامعه شناسانه -گاه مارکسیستی- مبارزه جویانه و اخلاقی است.
۱۹/۱۲/۵۷
روزهای خوبی نیست. آقا دارد کار را خراب میکند. آن فتوای بیجا در باره حجاب و این صحبتهای دیروز در مدرسه حکیم نظامی که غیر مستقیم تعریضی داشت به سنّیها، حمله به ملّیها و دموکراتها و تصریح پیاپی که این انقلاب نه ملّی بود و نه دموکراتیک فقط و فقط اسلامی بود. چند بار هم گفت قلمها را بشکنید، لابد در آینده جشن قلمشکنان میگیرند.
۱/۱/۵۸
حالا اطرافیان آقا در همه کارها، در همه جزئیات دخالت میکنند. اوضاع خراب است. مملکت بهم ریخته، کردستان، بلوچستان، ترکمن صحرا!
اولین عیدِ بیپادشاه است بعد از دو هزار و پانصد سال اما تفاوتش با عیدهای دیگر حس نمیشود. انگار نه انگار. عید بوی خفقان و مرگ میدهد. بوی استبداد و خودکامگی هوا را سنگین و تنفس را دشوار کرده است. ریههامان مثل تمام عمر پر از هوای مسموم است.
۱/۲/۵۸
آخرش بعد از یک ماه بدبختی و درماندگی، بعد از این dèpression سمج که مرا فلج کرده بود، دارم کمکم خودم را نجات میدهم. اوضاع زمانه بدجوری در من اثر میکند. بوی بدبختی، همان ظلم و همان خفقان را در هوا میشنوم. خدا کند که اشتباه کنم.
این آخرها یکی دو مقالۀ سیاسی در آیندگان به چاپ زده ام… انگار درد دل خیلیها را گفته بودم. این دو سه روزه تلفن و سفارش به ادامه کار و نوشتن مقاله های دیگر از طرف همه، از دوست و آشنا و غریبه سرازیر شده است…
۵/۳/ ۵۸
وضع مالی مردم بد است، تفریحات سالم یک قلم نابود شده است نه تآتری، نه موسیقاری، نه چیزی. آوازِ زن از رادیو لابد حرام است چون هیچ شنیده نمیشود تلویزیون هم یک بند تبلیغات ناشیانه، دروغ و دل بهم زن… همه چیز سوت و کور است و بدتر از همه تهدید در هوا موج میزند… در این آشوب تعصب و تنگ نظری فقط وجود غزاله مایه دلگرمی است. تازه دارد جمله میسازد: جمله های بسیار ساده، دو کلمه ای، یک اسم و یک فعل: پدر، بنشین، اینجا بیا، غزاله بخور…
۸/۴/۵۸
در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولائی قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشمهای نابینایی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند؛ وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهانبینی بود، بدل به ایدئولوژی شد و هیچکدام اینها «وطن» ندارند. مثل مارکسیسم؛ هموطن یکی مسلمین و هموطن دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد…
[شاهرخ مسکوب از اینجا به بعد، تاریخها را به تقویم میلادی نوشته است.]
۱۳/۷/۷۹
دیروز سرگذشت پناهندگان کامبوجی را در لوموند خواندم، ترس ورم داشت. نکند انقلاب ما هم بدعاقبت باشد و بچه ای که بنا بود به دنیا بیاید مادرش را به کشتن بدهد…
۳۰/۷/۷۹
دلم شاد نیست. روزهایم به بیهودگی میگذرد، راه رفتن و ول گشتن و خور و خواب و کمی هم تماشا… حواسم جای دیگر است. هرچند سعی میکنم فعلأ روزنامه های فارسی را نخوانم ولی نمیتوانم به ایران فکر نکنم، بهتر است بگویم فکر ایران یکنفس در من گرم کار است و آنی نفس تازه نمیکند. نگرانم…
۸/۸/۷۹
غزاله سر پا ایستاده بود. این روزها تازه دارد میایستد. از پشت افتاد. من گرفتمش و نازش کردم…
۲۳/۶/۵۸ [خورشیدی]
… نه تنها حوصله نوشتن ندارم بلکه هنوز دل و دماغ چیز خواندن هم ندارم. سعی میکنم کمتر به اجتماع و آنچه میگذرد نگاه کنم تا «نهیب حادثه بنیاد ما ز جا نبرد.»
۴/۷/۵۸
اردشیر صبح شنبه رفت. تنهاتر شدم. دیشب گیتا تلفن کرد. آنها هم که نیستند! غزاله را برد پیش دکتر. هنوز راه نمیرود؛ بعد از دو سال و دو ماه. صحبت عکسبرداری از مغز و لگن خاصره و چشم و یک هفته آزمایش در بیمارستان و بستری شدن بچه و از این حرفها. کار دارد بیخ پیدا میکند. وقتی میشنیدم نفسم برید، بغض هم طوری در گلویم گره شده بود که نمیگذاشت صدایم درآید. آدم دل نازکی هستم که اشکم توی مشکم است. ناتوانی و بیدفاعی بچهها که با خیال راحت در معرض همۀ آفتهای روزگارند، مرا ناتوان میکند، عاجز و بیچاره! بهر حال، قرار شد که بروند امریکا تا دیگر جایی برای تأسف و پشیمانی وای کاش و… نماند.
۲۴/۷/۵۸
بالاخره امروز صبح زود گیتا تلفن کرد. ناراحتی پای غزاله به آن سختی که گفته بودند نبود. ماهیچه های پا ضعیف است، سه چهارماهه برطرف میشود، دو سه سال دیگر هم یک عمل ساده روی پا خواهند کرد….
[سال ۱۹۸۱ میلادی برابر با ۱۳۶۰ خورشیدی]
دیروز با گیتا حرفم شد. در آشپزخانه ایستاده بودیم. با هم تندی میکردیم. نه چندان شدید ولی لحن هردومان تلخ بود. غزاله سر رسید. حس کرد. شروع کرد به شلوغ کردن و حرف تو حرف آوردن. بلند بلند. چرا روی آن یکی شعلۀ اجاق، شعله پخش کن نگذاشتی، پدر! چرا قهوه جوش را روی شعله پخش کن گذاشتی؟ کونش کوچک است؟ میافتد؟ و از این حرفها و بعدش میخندید. شنیده بود که حرفمان راجع به اوست. توضیح میداد که من بچه هر دو شما هستم، تأیید میخواست و باز میخندید. میخواست با صدا و ژست خنده حالت دعوا را عوض کند. به قصد نبود، بی اختیار این کارها را میکرد. بنا به غریزه؟ از ترس؟ خودانگیخته، با و بیهمۀ اینها؟…
راه افتادیم به طرف مدرسه. کیف زنی به او خورد، افتاد، زنک هم نگاه نکرد. غزاله عصبانی با گریه پاشد و گفت پدر چقدر این فرانسویها احمقن. رفتیم جلوتر. داشت میدوید و میرفت باز زمین خورد. من پشت سرش بودم، تا برسم، زنی دستش را گرفت و بلندش کرد من که رسیدم گفت پدر این فرانسویها چقدر مهربون هستن!
۲/۱۱/۸۱
حال گیتا خوب نیست. ازبس خسته است. انگار حال هیچکس خوب نیست. لااقل کسانی را که ما میشناسیم و میبینیم. همۀ ایرانیها. همه منتظرند و همه از انتظار خسته شده اند. مثل آدمهایی هستیم که بیرون قفس ایستاده ایم. یک قفس عظیم…
۲۴/۱۱/۸۲
سعی میکنم فکر نکنم، یا اقلأ کمتر فکر کنم تا بتوانم زنده بمانم، تا به سرم نزند و پاک خودم را نبازم. نشسته ایم و تماشا میکنیم. میترسم که آخر چیزی به اسم ایران فقط در تاریخ باقی بماند نه در جغرافیا.
۴/۲/۸۳
به قدری در هوای ایران به سر میبرم که انگار نه انگار اینجا زندگی میکنم. پاهایم اینجاست ولی دلم آنجاست. زندگی و هوش و حواس من در جای دوری که از آن بریده شده ام میگذرد نه در جایی که در آن نیستم. اینجوری به قول آن بزرگوار گسسته شده ام و «خویشتن را نمییابم»…
۱۸/۲/۸۳
سه چهار روز پیش نمیدانم کجا خواندم که پس از یورش جمهوری اسلامی و پاسداران و دستگیری سران و مسئولان حزب توده، رادیو مسکو طبق معمول خفقان گرفته و در عوض با خیال آسوده از سفر یک هیئت زمینشناسی ایرانی به ریاست برادر «گل سادات» به شوروی صحبت میکرده…
۱۰/۷/۸۳
قرار است فردا غزاله را ببریم بیمارستان که دکتر ببیند. نگرانم. گیتا بیشتر از من. ده روزی است که زانوی چپم ورم کرده و درد میکند نمیتوانم راه بروم چلاق شده ام… از ترس مخارج سعی میکنم به روی خودم نیاورم. از ناچاری به «طب سنتی» رو آورده ام: آب نمکِ داغ. بد هم نبوده است کمی بهتر شده. روش معالجه غزاله کمی متفاوت است. اکثرأ میپرسد کدام زانوست، یا همین زانوست؟ بعد میبوسدش و میپرسد پدر بهتر شد؟
۱۹/۱۱/۸۳
ساسان پسر «م-ک» را در شیراز تیرباران کردند… «پ-ی» میگفت جرم ساسان این بود: همکاری با قشقاییها برای برانداختن جمهوری اسلامی!
۱۰/۱/۸۴
دیشب غزاله گریه میکرد که چرا پاهایم اینطوری است. دیگر همه میدانند، همه مواظب من اند، معلمها میگویند غزاله را هل ندهید زمین میخورد. بچهها با من بازی نمیکنند، غیر از «الکسی»، میگویند خوب نمیدوی، زمین میخوری، من خوب میدوم!
۱۲/۱/۸۳
سؤال غزاله: چرا همه فرانسویها در فرانسه هستند. اما همه ایرانیها در ایران نیستند؟ جواب من: حالا بخواب تا فردا، صحبت میکنیم…
ــــــــــــــــــــــــــــــ
نوشته های داخل قلاب [] از من است. – م.ک.
۱. مسکوب، شاهرخ: روزها در راه، پاریس: خاوران، ۱۳۷۹. دو جلد. ۷۳۹ ص.