مهدی جامی
تذکره الاولیای معاصر نیمه دوم دفتر آینهخانه هویت ایرانی است و به معرفی چهرههای هویتسازی میپردازد که از ۱۲۵۰ تا ۱۳۵۰ شمسی به دنیا آمدهاند. پیشدرآمد این بخش را اینجا خواندید. چهرههای برگزیده از زادگان دهه ۱۲۵۰ اینجا، زادگان دهه ۱۲۶۰ در اینجا، زادگان دهه ۱۲۷۰ در اینجا، نیم اول دهه ۱۲۸۰ در اینجا و نیم دوم را در اینجا خواندید. معرفی زادگان دهه ۱۲۹۰ هم در دو بخش ارائه شده که بخش اول را اینجا مییابید و بخش دوم را اینجا. دهه ۱۳۰۰ دهه تغییرات مهمی در صحنه ایران و جهان است. فروپاشی عثمانی و انقراض سلسله قاجار از آن شمار است و در چند بخش ارائه می شود. بخش ۱ را پیش از این خواندید و اینک بخش ۲. نسخه پی.دی.اف این بخش در آکادمیا در دسترس است.
قرن چهاردهم: کودتا، نوسازی، انقلاب
دهه ۱۳۰۰ شمسی ( ۱۳۳۹-۱۳۴۹ قمری / ۱۹۲۱-۱۹۳۱ میلادی)
دهه اول توسعه رضاشاهی
پاره ۲: از آل احمد تا احسان نراقی
۷۴. جلال آل احمد – زاده ۱۳۰۲ در تهران
روشنفکر تمام عیار و منتقد غربزدگی و فرهنگ مستعمراتی
آل احمد متفکری خلاف جریان بود. عاصی و شورشی. و با همه کوتاهی عمر به نمونه روشنفکر مبارز، آزاده، شجاع، صریح اللهجه، صادق و صمیمی بدل شد و قهرمان روشنفکری ملی با تاثیری عمیق بر نسل خود و نسل بعد از خود بود و از متفکرانی است که کارشان در خدمت انقلاب قرار گرفت گرچه نه او خود را انقلابی میدید و نه انقلابیون آن دوره او را انقلابی می یافتند.[۱] او دریافت که بدون اینکه روحانیون از حجره های خود بیرون آیند و با دنیای جدید آشنا شوند نمیتوان امیدی به توسعه همه جانبه ایران داشت. و نمیتوان بر فرنگی مآبی بی مهار چیره شد. آل احمد همه توانایی های خود و زمینه های اجتماعی روزگار خود را به کار گرفت تا بتواند روحانیت را وارد میدان کند.
آل احمد به طبع شورشی بود. صراحت لهجه اش و مراقبت از نزدیک نشدن خودش و رفقایش به قدرت و پول و «تند و آتشی» بودن اش همیشه باعث می شد با دوستانش به قهر و قطع رابطه برسد. به وصفی که بخوبی و با قدرت قلم در شرح احوالات خود آورده است و نشان داده چرا و چطور از همایون صنعتیزاده و ابراهیم گلستان فاصله گرفت. یا چرا با خانلری مقابله میکرد. حتی وقتی قرار شد به خاطر پشت کردن او و همفکرانش به بقایی به دیدار مصدق بروند در ورودی نخست وزیری نظرش برگشت. «برای من نزدیک شدن به قدرت هرگز لطفی نداشته است. گرچه قدرتی که تو خود در ساختن اش شرکت کرده باشی و به خاطرش روز نهم اسفند ۱۳۳۱ را دیده باشی با آن خطرها.» بنابرین به اصغر حاج سیدجوادی که همراه گروه بود «رو کردم به سید که حالش را داری به جای این مراسم برویم آبجو بخوریم؟ حاضر بود. و رفتیم.»[۲] به قول خودش، «همیشه ملاقات با خودم را پای یک فنجان قهوه یا لیوان آبجو ترجیح داده ام به ملاقات بزرگان.»[۳] در توصیف خودش خود را «آدم از قالب گریخته ای»[۴] میخواند. شورش بر همه قوالب نوشتاری و اجتماعی و حزبی و آیین ها و راهکارهای خریدن روشنفکران و الخ. «پنبه کاری در خور ما نیست. در خور لحاف دوزها است. من تیغ به دست دارم. یا شلاق. و جراحت ها را شما پنبه کاری کنید.»[۵]
آل احمد نثر و مرام و اندیشه خود را از راه تقابل با همه این قالب زنی ها به دست آورده بود. می نویسد: «مردک انگریزی یا فنارسوی با ادبیات سیصدساله اش میخواهد به من ادب چیزنوشتن بیاموزد که “خلیل احمد”م هزار و سیصد سال پیش صرف و نحو زبان عربی را درست کرد.»[۶] او متکی به فرهنگ خود بود در روزگاری که نفت و کودتا بسیاری را زرخرید خود کرده بود. در کار او استقلال نفس روشنفکر ایرانی بخوبی آشکار است و در کنار آثار مهم و دورانساز او این خصیصه ای بسیار مهم است. آل احمد صداقتی در بیان نقد و نظر خود داشت که به او موقعیتی ممتاز در بین روشنفکران می بخشید. نه در نقد دیگران که در نقد خود نیز بی روی و ریا بود. نوشته های او آینه ای از زندگی او ست. زندگی اش بی دروغ بود و شخصیت اش جلوه ای ممتاز از زیستن با حقیقت است.
آل احمد صرفا به خواندن و نوشتن و ترجمه مشغول نبود. سفر میکرد و دنیای روزگار خود را می شناخت و شاهد دست اول موقعیت کشورهایی بود که دیگران از دور با آن آشنا بودند. هم به آمریکا سفر کرد هم به شوروی و هم به اروپا و از معدود روشنفکرانی است که به اسرائیل رفت تا از نزدیک با این کشور آشنا شود. و حاصل این سفرها را با دیگران در میان می گذاشت.
به همین ترتیب، مشاهده گر دقیق اوضاع جامعه خود بود. و میتوانست به خوبی آنچه را که مشکل اساسی رشد و توسعه ایران بود درک کند: غربزدگی یا به تعبیری که بعدها از این مفهوم کرد: استعمارزدگی. کمتر روشنفکری پیش از او به مساله فرهنگ مستعمراتی در ایران توجه کرده و حاصل تاملات و مطالعات خود را با هموطنان اش در میان گذاشته است.
غربزدگی که نگین درخشان کارهای آل احمد است درست در مقابل پروژه ای ایستاد که مهمترین پروژه دولتی در ایران معاصر بود: «فرنگیمآبی و تداوم فرهنگ مستعمراتی». عامل آن هم هیچانگاری خود از نظر فکری و آلت فعل بیگانه بودن از نظر سیاسی بود. آل احمد در غربزدگی نشان داد که این پروسه فرنگیمآبی راهی نیست که به دهی آباد ختم شود بلکه آبادی ده را نیز به خطر میاندازد. و چنین هم شد. نتایج اصلاحات ارضی به تنهایی برای گواهی کافی است که به تخریب روستا و شهر هر دو انجامید. و به انقلابی نامنتظر ختم شد که پایه اش از همان اصلاحات شاهانه گذاشته شده بود که آل احمد تفصیلا آن را نقد کرده است. داریوش آشوری که آل احمد را «پیشکسوت ما» میخواند اشاره میکند که در سال ۱۳۴۳ آل احمد کوشید با «به راهانداختن کتاب ماه کیهان جنبشی راه بیندازد و نسل جوان اهل قلم را دور خود جمع کند. اما با چاپ مقاله نامدار غربزدگی در آن مجله، پس از شماره دوم آن را بستند. سالهای فروکش آخرین موجهای مبارزه سیاسی علنی و برخاستن نخستین موجهای مبارزه انقلابی زیرزمینی بود و سانسور رژیم شاه میرفت که بدتر و بدتر شود.»[۷]
ایده مبارزه با غربزدگی محصول روندی خودجوش در میان نخبگان ایرانی بود که در مقابل فرنگیمآبی به این یا آن صورت مقاومت میکردند و به شعوبیگری جدید شکل دادند: مقاومت در برابر غرب با تکیه بر فرهنگ خود (مشابه مقاومت شعوبیه در برابر فرهنگ عرب با تکیه بر فرهنگ ساسانی). پیچ تند فرنگیمآبی در تلاش برای تغییر خط بود که با مقاومت همین نخبگان و متکی به فرهنگ عمومی ایرانیان به سلامت پشت سر گذاشته شد و خط تغییر نکرد. گرچه بتدریج تغییر ذهن و زبان تحت تاثیر ترجمه و تقلید از غرب صورت گرفت.
اگر دوران «غربزدگی ایرانی» را به دو دوره کلان پیش از ۱۳۲۰ و پس از آن تقسیم کنیم، آنچه آل احمد مینویسد عمدتا ناظر به دوران بعد از ۱۳۲۰ است که در اثر اشغال چندساله ایران در دوره جنگ جهانی دوم نفود فرهنگ آمریکایی رو به افزایش بود و بعد از ۱۳۳۲ تثبیت شد و دوره جنگ سرد آمریکا و شوروی است. دوره پیش از آن ایران زیر نفوذ فرهنگ و سیاست انگلیسی و فرانسوی قرار دارد. گرایش به نوسازی غربی که با شتاب پیش میرفت در زمانی اتفاق افتاد که جامعه ایرانی چیزی شبیه روسیه پیش از انقلاب ۱۹۱۷ بود. عموم مردم از مظاهر تمدنی جدید بی بهره بودند یا بهره چندانی نداشتند. هنوز آب سالم و مدیریت شده از طریق لولهکشی در اختیار مردم نبود. هنوز بسیاری از جادهها خاکی بود و راهها ناهموار و ناامن. برق به همه جا نرسیده بود. بهداشت عمومی فراگیر نشده بود و مدرسه هم نوپا بود و از این شمار بسیار. و طبعا نیازهای کشور به معلم و پزشک و کارشناس زمین مانده بود. حتی نسبت کارگران به جمعیت آن دوره رقمی ناچیز است: ۱۳۰ هزار نفر در مقابل ۲۰ میلیون نفر؛ و از ۵۰ هزار آبادی مملکت فقط دست بالا هزار آبادی مدرسه داشتند.[۸]
آل احمد بخوبی مشخصات جامعه ایرانی را بخصوص در دهه ۲۰ و ۳۰ با دیدی جامعهشناسانه برمیرسد و نشان میدهد که ایده های وارداتی نمیتواند تحول اساسی در جامعه ایجاد کند. مدرنیزاسیون پهلوی در چنین جامعه ای قرار بود از فرنگستان کپیبرداری کند. و روشن است که به چه تضادهای پرآسیبی دامن می زد؛[۹] مهمترین آن سلب اختیار از خود بود و تسلیم شدن به آنچه از غرب میرسید. به قول آل احمد حتی شماری از رجال سیاسی معتقد بودند تا وقتی نفت و درآمد آن هست نیازی به تاسیس کارخانه و رشد دانشگاه نیست و میتوان ایران را به صورت بازار مصرف اداره کرد.[۱۰] امری که هم در تاکتیک و هم در استراتژی ویرانگر رشد اجتماعی و فرهنگی و علمی ایران بود. با چنین رویکردی گرچه به ظاهر دانشگاه توسعه مییافت اما نظام علمی و آموزشی و مدیریتی برای تحصیلکردگان حتی اگر فرنگ رفته بودند جایی نداشت.[۱۱] در واقع، مفهوم غربزدگی هم همین است که برای آنچه ادعا میکند تدارک ندیده است. و بنابرین، از سه عامل «پیشرفت علم، تحول تکنیک، امکان بحث درباره آزادی فقط مابهازایی در ظاهر داریم. نمونه ای داریم برای خودنمایی.»[۱۲] بنیاد غربزدگی در این خودنمایی بی بنیاد است. چیزی بودن و چیز دیگری نمودن.
نوشته شدن غربزدگی از نشانههای زنده بودن فرهنگ ایرانی است. فرهنگی که سربلند است و با همه داشتهها و نداشتههایش میل تسلیم به بیگانه ندارد اما گرفتار سیاست غربی و دولت تحت حمایت آن و سیاستگذاری ظاهرسازانه آن است. غربزدگی آل احمد مانیفست کسانی است که در وطن استعمارزده تمنای استقلال از بیگانه داشته اند و دارند و تمایلی به جذب و هضم شدن در فرهنگ مسلط جهانی ندارند. به قول آل احمد اگر چه به ماشین نیاز داریم هیچ دلیل ندارد که باقی عناصر فرهنگی غرب را هم بگیریم و، در مقابل، داشتهها و داراییهای خود را حراج کنیم: «چرا فقط به این عنوان که ماشین غربی است و ما از اقتباس اش ناچاریم باید تمام دیگر ملاکهای زندگی غربی را نیز بگیرند و جانشین ملاکهای زندگی و ادب و هنر خود کنند؟»[۱۳] و از زمان نوشته شدن غربزدگی این دو جریان در کنار هم سرنوشت ایران معاصر را رقم زده اند.
ایده اصلی غربزدگی آل احمد دعوت به برابری است. برابری را در شباهت یافتن به غربی نمیداند. این ظاهر کار است و کار ظاهربینان. دعوت به درک آن است که ما هم مردمی هستیم. کمتر از دیگران نیستیم. دعوت به نفی خودکهتربینی مزمنی است که گرفتار آن ایم -برخی بیشتر از دیگران. اگر در چیزهایی کم و کاست داریم و نیاز به تحول و جبران داریم در بسیاری چیزها غنی هستیم. فرزندان این آب و خاک بروشنی نشان داده اند که آنچه فرنگی مآبان غیرممکن می دانند کاملا ممکن و شدنی است. غربزدگی تلاشی برای احیای هویت سربلند ایرانی است. خواهان آن است که ما مردم به چیزهایی فخر کنیم که خود ساخته ایم نه آنچه بی هیچ زمینه ای در فرهنگ مان صرفا وارد کرده ایم تا صورت و سبک زندگی خود را غربی کنیم. دعوت او به ایستادن بر پای خود است. بر پای خود بایست و هر چه خواهی اخذ کن! و این یک بار دیگر نشان میدهد که صدای آل احمد هنوز و همچنان صدای وجدان و هویت ایرانی است.[۱۴]
- هفته نامه توفیق – شماره نخست ۱۳۰۲. یکی از موفقترین نشریات طنز و فکاهی و از ماندگارترین آنها و کانون فعالیت بسیاری از نویسندگان ایران.
- قتل میرزاده عشقی –تیرماه ۱۳۰۳
۷۵. احمد خیامی – زاده ۱۳۰۳ در مشهد
کارآفرین برجسته و بنیانگذار کارخانه ایران ناسیونال
نام احمد خیامی و برادرش محمود با پیکان آمیخته است. پیکان یک دهه پیش از انقلاب و دست کم دو دهه پس از انقلاب خودرو شاخص در خیابانهای ایران بوده است. از آن خودروهایی است که ایرانی ها در تعمیر و بازسازی آن استاد شدهاند؛ یعنی آن را از خود کردهاند و آن را به «خودرو ملی» تبدیل کردهاند. این خودرو محبوب نیم قرن اخیر ایرانیان حاصل کار برادران خیامی است خاصه احمد که پیشگام صنعت خودروسازی در ایران است.
زندگی دو برادر از کارگری در گاراژ پدرشان در مشهد شروع میشود. احمد مدتی در خرمشهر به صادرات کالاهای ایرانی مثل زیره و پسته مشغول شد و آیین تجارت خارجی را آموخت و در همین کار انگلیسی یاد گرفت تا در مکاتبات تجاری از آن استفاده کند. در آن دورانِ پس از جنگ جهانی دوم، هوشمندی تجاری خیامی باعث شد که مشکلات حمل و نقل کالاها را درست ارزیابی کند و شیوه بستهبندی و ارسال آنها را بهبود بخشد. مثلا پسته را طوری بفرستد که در طول مسیر فاسد نشود.[۱۵] و با وجود گرفتاری ارتباطی در زمانهای که تلگراف ده روز طول میکشید تا به کسی در آمریکا برسد از وضع بازارهای مشابه کالاهای ایرانی باخبر میشد و مناسب با آن برنامهریزی میکرد.
خیامی با خاطرات تلخی که از رفتار انگلیسیها در خرمشهر پیدا کرده بود، در بازگشت به مشهد و در آستانه نهضت ملی شدن نفت به صف طرفداران مصدق پیوست.[۱۶] در مهر ۱۳۳۱ به نمایندگی از مردم مشهد ملاقاتی هم با مصدق داشت و بعد از ۲۸ مرداد طرف دشمنی مخالفان مصدق قرار گرفت و از مشهد به تهران گریخت.[۱۷] در تهران که بود موفق شد نمایندگی بنز را در خراسان از خانواده سودآور که نماینده انحصاری بنز بودند بگیرد و تا چند سال رابطه کاری خوبی با هم داشتند.[۱۸] او در تهران و محمود در مشهد کار را پیش میبردند. به قول خودش، «هر دو برادر با کفشهای پاره در راه موفقیت گام برمیداشتیم».[۱۹]
کار احمد خیامی با فروش بنز بالا گرفت و نهایتا توانست مستقیم از شرکت بنز ۱۰۰ دستگاه بنز دیزلی سفارش دهد و آنها را از راه بیروت به ایران بیاورد.[۲۰] پس از آن، خریدهای مستقیم او از بنز ادامه یافت تا در ۱۳۳۷ خود راهی آلمان شد تا با مدیران کارخانه دیدار کند. از خطوط ساخت و مونتاژ کارخانه بنز دیدار کرد و محاسبه کرد که چه قطعاتی را میتوان در ایران ساخت.[۲۱] او کار در زمینه واردات شاسی اتوبوس و مینیبوس را هم شروع کرده بود که با ساخت اتاق آنها به فروش میرساند و سپس به اخذ نمایندگی قطعات این خودروها پرداخت.[۲۲]
خیامی که از عنفوان جوانی در فکر ساخت اتومبیل در ایران بود، در ۱۳۳۹ به موقعیتی رسید که میتوانست به دولت پیشنهاد دهد که طی پانزده سال ۹۵ درصد قطعات اتوبوس و مینیبوس از قبیل موتور و گیرباکس و دیفرانسیل را میتواند در داخل بسازد و تامین کند.[۲۳] و این در دورانی بود که سودآورها نیز نمیتوانستند چنین تعهدی بدهند. رابطه دو طرف همکار قطع شد، ولی خیامی توانست هم کارخانه اتوبوسسازی خود را راهاندازی کند (۱۳۴۲) و هم نظر مرسدس بنز را به همکاری در پروژه خود جلب کند. با کامل شدن ساخت کارخانه در ۱۳۴۳ پیش بینی او پنجاه میلیون مارک سفارش سالانه به بنز بود.[۲۴] وسعت زمین کارخانه ۸۵ هزار متر مربع بود که خیامی آن را از القانیان به متری شش تومان به صورت اقساط خریداری کرد.
شیوه کار خیامی مبتنی بر اخلاق و همکاری و دستگیری از ضعیفترها بود. یک نمونه برجسته آن را در آغاز کار ایران ناسیونال میبینیم. در آن زمان، بیش از ۱۵ کارخانه ساخت اتاق اتوبوس در تهران دایر بود که شاسی مورد نیاز خود را از طریق شرکت خیامی تهیه میکردند. راه افتادن کارخانه ساخت اتوبوس کار آنها را کساد میکرد. خیامی صاحبان و روسای این کارخانجات را جمع کرد و از آنها خواست «همه متفقا شرکتی تشکیل دهیم که چهل درصد سهام آن از ایران ناسیونال و شصت درصد برای آنها باشد»[۲۵] و خود نیز نصف سرمایه آن شصت درصد را به آنها وام میداد. این پیشنهاد طبعا آنها را بسیار خوشحال کرد، گرچه تردید داشتند کار به جایی برسد و از کار کنار کشیدند.
از نظر کار با همکاران خود نیز با مروت و گشادهدست بود و از ثروتاندوزی به قیمت زیر پا گذاشتن دیگران پرهیز داشت. حقوق و مزایای کارگران ایران ناسیونال در زمان خیامی بعد از کارکنان شرکت نفت از دیگر کارگران بیشتر بود.[۲۶] او کارگران کارخانه را از همه جهت مراقبت میکرد، در عروسیهاشان به همراه محمود برادرش شرکت داشت، درمان رایگان در اختیار آنها میگذاشت، کمک میکرد با شرایط آسان خانهدار شوند[۲۷] و بعد از راهاندازی کارخانه پیکان به ساخت منازل مسکونی برای کارگران خود در نزدیکی کارخانه همت کرد که به «پیکان شهر» معروف شد.[۲۸] شماری از بهترین کارگران ماهر کارخانه را هم مرتبا برای آموزش و کارآموزی به آلمان میفرستاد. در خاطرات خیامی نامهای زیادی از کارگران او آمده است که معمولا با تمجید از خدمات و شایستگیهای آنها همراه است.
او کار خود و کارکنان خود را دوست داشت و در برخورد با آنها و نیز با خریداران منصفانه رفتار میکرد. در زندگی خانوادگی هم مقتصد بود و سنت قدیم بازار را ادامه میداد. خیامی مردی مذهبی بود و از علاقهمندان خانواده شریعتی بود که در آن روزگار ستاره مشهدیها بودند.[۲۹] وقتی فروشگاه کورش را خرید در نخستین اقدام بخش فروش مشروبات را گرچه پردرآمد بود تعطیل کرد.[۳۰] با مدیریت درخشان او این فروشگاه در نقاط مختلف تهران خاصه در جنوب شهر گسترش یافت و همزمان شرکتهایی هم برای مبل (مبلیران) و لباس (جامکو) راه انداخت که محصولات باکیفیتی ارائه میکردند.
برادران خیامی نماینده رشد سریع کشور در دهه ۴۰ و ۵۰ و تبدیل طبقه متوسط سنتی به طبقه متوسط جدید بودند. آنها و نسلی از کارآفرینان ایران با کار و ابتکار و شرایط مساعد جهانی -که دوره رونق بعد از جنگ جهانی دوم بود- به صاحبان صنایع کشور تبدیل شدند. «موقعی که کار را شروع کردیم، پنجاه درصد خانههای مشهد برق نداشتند و خیابانها خاکی بودند و آب آشامیدنی مملو از میکروبهایی بود که از طریق آب جاری آلوده وارد آبانبارها میشدند.»[۳۱] وضع جادههای بین شهری هم مطلوب نبود.
بتدریج که کارهای اتوبوسسازی پیش میرفت و جادههای کشور هم سر-و-وضعی پیدا میکردند، فکر ساخت ماشین شخصی هم که او از سالها پیش در سر داشت به عمل نزدیکتر شد. طبعا نخست به سراغ بنز رفت ولی آلمانها به او گفتند که نمیتوانند اجازه ساخت بنز را ولو به صورت مونتاژ در خارج از آلمان بدهند.[۳۲] کارخانه بی.ام.و آمادگی بیشتری نشان داد ولی وقتی بحث دریافت «حق توحش» برای مهندسان آلمانی در ایران مطرح شد خیامی برآشفت و جوابهای سختی به آلمانها داد و یادآوری کرد که شما بزرگترین جنگ عالم را راه انداختید و مذاکرات را رها کرد.[۳۳] نهایتا کار به انگلستان کشیده شد که خیامی نخست از همکاری با آنها اکراه داشت ولی با شرایطی از جمله طراحی تازه برای اتاق اتومبیل «هیلمن»[۳۴] برای ساخت آن در ایران قرارداد بست و به این ترتیب «پیکان» متولد شد.
خیامی به کارهای پرریسک شناخته میشد. ساختن سواری را هم وقتی شروع کرد که «هر کس در این کار وارد بود ساخت اتومبیل را در ایران غیرممکن میدانست».[۳۵] روش کار و مدیریت و حل مساله خیامی او را مدیری مبتکر و خلاق نشان میدهد که همزمان سرشار از غرور و عزت نفس است و به اصول اخلاقی و حرفهای پایبند است. او از شبکه وسیع ارتباطهای خود برای بهبود صنعت خودروسازی بهره میبرد و اعتنایی به کارشکنیها و رقابتهای منفی نداشت. دیدی ملی و همزمان بینالمللی داشت و هر صنعت و پیشهای را که شروع میکرد تمام جوانب گسترش آن را در نظر میگرفت و دهها کارگاه مکمل در کنار آن بر پا میساخت.
مردی که زمانی برای کمک به رقابت انتخاباتی نامزد دلخواهش پولی نداشت و ناچار شد پالتویش را بفروشد تا به او کمک کند،[۳۶] با همت بلند و با بهرهگیری از ظرفیتهای جامعه خود و داشتن آرمانهایی که هرگز آنها را فرونگذاشت به جایی رسید که بزرگترین کارخانه خودروسازی کشور را اداره میکرد و بهترین نمونههای تولید و تجارت را به دست داد.
۷۶. محمد جعفر محجوب – زاده ۱۳۰۳ در سرچشمه تهران
ادیب و پژوهشگر حوزه فرهنگ عامیانه ایران
محجوب از محققان حوزه فتوت و جوانمردی است[۳۷] که از ویژگیهای اصلی هویت ایرانی است و بسیاری از متون ادب فارسی و متون عامهپسند را نیز تصحیح و ویرایش و منتشر کرده است.[۳۸] نمونه فرهیختهای ایرانی بود که «روحیه درویشی و جوانمردی و آنچه در فرهنگ عامیانه ما از آن به لوطیگری تعبیر میشود، مهربانی، مناعت طبع و سلامت نفس و ادب و تواضع و حقشناسی بر پندار و گفتار و کردار او حاکم بود».[۳۹]
شیفته وطن خود ایران بود و با آنکه به ناچار سالها در خارج از کشور زیست، میگفت «برای ما ایرانیان هیچ جا ایران نمیشود. مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق جایش در کشور خودمان است و دست کم در رشتهای که بنده در آن درس خواندهام هیچ کس نیست که وجودش در بیرون از ایران موثر و کارسازتر از درون مملکت باشد.»[۴۰]
دغدغهاش این بود که روشنفکران و تحصیلکردگان ایران «از آخرین جریانات فکری و فلسفی و ادبی جهان» آگاهی دارند «اما از میراث فرهنگی ملت خویش بی خبر.» به چند زبان بیگانه به روانی و آسانی سخن میگویند اما «از خواندن متن های معروف ادب فارسی عاجز» هستند و گرچه از آیینهای مسیح و بودا و کنفوسیوس و تاثیر آن در فرهنگ پیروان آن ادیان خبر دارند اما از اسلام و از تشیع خبر ندارند. «آیا میتوان ادعای روشنفکری کرد و از دین و مذهبی که در جامعه رسمی است بی خبر ماند؟ آیا میتوان دعوی چیزنوشتن به زبان فارسی کرد و از خواندن بزرگترین و فصیحترین آثار ادبی این زبان عاجز بود؟»[۴۱]
خود او از استادان مسلم زبان و ادب فارسی بود و کتابش موسوم به سبک خراسانی در شعر فارسی که رساله دکتریاش بود و اولین مطالعه سبکشناسانه شعر فارسی تا سالها مرجع شناخت شعر در عصر سامانی و غرنوی و سلجوقی بود. به علاوه، تلاش علمی او در گردآوردن فرهنگ عامیانه و تحلیل آن موجب شد مباحث این رشته به حد مباحث دانشگاهی ارتقا یابد. او خود از مدرسان «ادبیات عامیانه» در دانشکده هنرهای دراماتیک بود. در مطالعات ادبی و متن شناختی او تصحیح و انتشار کلیات عبید زاکانی از کارهای به یادماندنی محجوب است که آن هم با ادب عامیانه پیوند دارد.
- پایان سلسله قاجار و سلطنت احمدشاه – آبان ۱۳۰۴
- قانون مجلس برای تبدیل بروج به نام ماههای فارسی از نوروز ۱۳۰۴ شمسی
- تاسیس انجمن آثار ملی – ۱۳۰۴
- انتشار مجله آینده، محمود افشار – ۱۳۰۴
۷۷. محمدعلی اسلامی ندوشن – ۱۳۰۴ در یزد
فرهنگ شناس، جستارنویس و ادیب جهاندیده و مدافع ایران
اسلامی ندوشن حقوقدان و ادب شناس و از شیفتگان ایران، با روحیهای رمانتیک و با نثری خوب، نفوذ قابل توجهی در میان جوانان پیش از انقلاب و پس از آن داشت. به قول خودش شعر را کنار گذاشت تا همه نیروی خود را به نثر اختصاص دهد.[۴۲] اما هم در نثرش و هم در ترجمههایی که از اشعار مختلف کرده زیبایی و فصاحت و ظرافت شاعرانه حاضر است. ترجمه ندوشن از گلهای شر بودلر (ملال پاریس و گلهای بدی ۱۳۴۱) از مهمترین کتابهای او برای شاعران جوان و علاقهمندان شعر رمانتیک فرانسه بود. «شور زندگی» درباره ونگوگ هلندی (۱۳۳۸) از کارهای پرخوانندهای بود که عنوانش در حد یک ضربالمثل درآمد. از معدود نویسندگانی است که هم در عهد پیش از انقلاب و هم پس از آن در انتشار کتاب آزاد بود و خواننده داشت. دیدگاههایش درباره اروپا (صفیر سیمرغ، ۱۳۵۲)، آمریکا (آزادی مجسمه، ۱۳۷۳)، روسیه (در کشور شوراها، ۱۳۵۴) و چین (کارنامه سفر چین، ۱۳۶۳) برای بسیاری مرجع بود و تصویری از جهان معاصر می داد که در دوران پیش از اینترنت نعمتی کمیاب بود. کتابش با عنوان «ایران را از یاد نبریم» هم از زمان انتشار (۱۳۴۰) مرجع بسیاری در شناخت میهن و تعلق خاطر به ایران بوده است. ترجمه ها، سفرنامهها و مقالات او پرخوانندهترین آثارش بود گرچه در شعر و داستان هم آثاری منتشر کرده است. او بدون اینکه تحصیل ادبی داشته باشد توانست در دانشکده ادبیات تهران تدریس کند.[۴۳]
ندوشن نثری داستانگو دارد و حافظهای درخشان که نمونه آن را در خاطرات مفصل او میتوان دید (روزها، جلد چهارم: ۱۳۸۵). نمونه دیگر این شیوه در نوشتار او سفرنامههای ندوشن است که سرشار از جزئیات و گزارش روایی است و داستانوار. ذهنی حساس به مسائل سیاسی دارد -که در سفرنامههای آمریکا و شوروی و چین و مقالات متعدد او[۴۴] و مقدمه جدیدش بر «صفیر سیمرغ» (چاپ ۵) میتوان آن را دید- و این جایی است که او به یک روزنامهنگار دقیقالنظر و همهجانبهنگر تبدیل میشود. روایتگری صادق است با دید شاهدی نکتهسنج و دانا به مباحث تاریخی و جامعهشناختی گرچه چندان اهل نظریهپردازی نیست. توصیفهایی که از دوره زندگی خود کرده است نمونهای زنده و قابل اتکا از ثبت تاریخ فرهنگ و اجتماع ایرانی است. توجه او به گزارشنویسی بیش از داستان است تا بتواند از واقعیتها بهتر و سرراستتر سخن بگوید.
دیدگاه ندوشن در حل و فصل مسائل و گرههای اجتماعی مثل بسیاری از روشنفکران دوره او نقد اخلاقی است. نمونه آن را میتوان در راه حلهایی دید که برای بیرون آمدن ایران از عقبماندگی، تناسب با زمانه و رسیدن به پیشرفت ارائه میکند.[۴۵] اینجا او در کنار جمالزاده قرار میگیرد و در کنار همه کسانی که خلقیات ایرانی را اساس وارسی و نقد و بحث اجتماعی خود قرار میدهند. در عین حال، در نوشتههای او سیاست و اقتصاد و اخلاق به هم گره میخورد و هر جا لازم است نقد تمدن غرب. این را به طور خاص در گزارش ندوشن از سفرش به دانمارک میتوان نشان داد که در زمان خود -و چه بسا هنوز هم- گزارشی جسورانه از اخلاق جنسی در غرب است.[۴۶] از این رو، او از یک طرف میراث خلیل ملکی را ادامه میدهد و از سویی دیگر همدوش آل احمد است. و میتوان گفت آثار دهه ۴۰ او بر نثر و شیوه بیان شریعتی تاثیر گذاشته و خود از او تاثیر پذیرفته است. خاصه در نقد غرب. گرچه نقد انقلابی نیست و در کل نگاهی اخلاقی دارد تا ساختاری؛ یعنی انسان ایرانی را در موقعیت نمیبیند ولی توقع تغییر از او دارد بدون آنکه به اهمیت تغییر موقعیت او توجه کند.
ندوشن ایران را مثل شماری دیگر از روشنفکران معاصر برخوردار از سه فرهنگ ایرانی، اسلامی و غربی میبیند. اما نگرانیاش این است که اگر عناصر زنده سنت ایرانی-اسلامی به یاری ما نیاید «تصادم با موج فرهنگ غربی» ما را «بی پناه و سردرگم» خواهد ساخت. بنابرین مساله اصلی این است که خود را و اعتماد به نفس خود را بازیابیم.[۴۷] و با ایجاد پیوند میان این سه ضلع فرهنگی جایگاه شایسته خود را به دست آوریم و به جای گریز از وطن «طوری بشود که بگوییم به هر قیمتی که شده ما اینجا زندگی میکنیم و کاری میکنیم که این مملکت قابل زیست باشد».[۴۸] او این سخن را ۳۸ سال پس از مقاله «ایران را از یاد نبریم» (۱۳۳۹) میگوید. مقالهای که حرف اساسیاش این است که نه باید خودشیفته تاریخ و فرهنگ ایران بود نه از خودبیزار. باید زنده بود و راه جست. «قوم ایرانی در سراسر تاریخ خود از اندیشیدن و چاره جستن بازنایستاده. دلیل زنده بودن ملتی نیز همین است.»[۴۹] ندوشن تداومی ستودنی در کار و اندیشه دارد.
او که معماری فکر خود را آمیزهای از ایرانی و فرنگی میداند،[۵۰] نمونه روشنفکری متعادل و ایراندوست است که میتوانست با طبقات نوخواه جامعه وارد گفتگو شود و بر ایشان تاثیر بگذارد. اهمیت او در آن است که قبلهای جز ایران ندارد و به الگوها و ایدئولوژیهای شرقی و غربی روزگار خود اعتنایی نکرد و به نظرش ایران خود آنقدر حرف داشت که نیازی به مدلهای وارداتی نداشته باشد. و هر چه گذشت گرایشش «به آثار قدیم ایران بیشتر» شد و «حکمت و فرزانگی نهفته در آنها را زندهتر و استوارتر» یافت.[۵۱] آل احمد به او با نظری مثبت مینگریست. در غربزدگی به کتاب «ایران را از یاد نبریم» ارجاع میدهد و در معرفی نویسنده او را «دوست عزیزم محمّد علی اسلامی ندوشن» مینامد.[۵۲] این کتاب ندوشن مجموعه ای از مقالات او ست و در اسفند ۱۳۴۰ تقریبا همزمان با غربزدگی آل احمد نشر شده است.
اصولا ندوشن مقالهنویس و گزارشگر است و کارهای بلندتر او هم در قالب گزارشهای روایی از سفرهایی است که به گرد جهان داشته است. سفرهایی که به او کمک کرده هر چه بیشتر جایگاه ایران را بازشناسد و فرهنگ ویژه آن را در مقایسه با دیگران به یاد آورد. او در همه حال ایران را برتر از دیگران دیده و سهم ایران را در تمدنهای همسایه پیگیرانه یادآوری و برجسته میکند. نمونه شاخص آن را جایی میتوان نشان داد که میراث ایران و تمدن ایرانی به نام اسلام و عرب برچسب خورده باشد تا سهم کشورهای عرب نفتخیز را برجسته کند. او در نقد این روش و دفاع از ایران حتی اگر لازم میدید به مدیر موزه یا برگزارکننده نمایشگاه نامه اعتراضی مینوشت.[۵۳] مناقشه بین ایران و همسایگان عرب آن در یکصد سال اخیر (بعد از تقسیم عثمانی و تاسیس کشورهای متعدد عرب) و خاصه پس از ورود پول نفت به خزانه کشورهای عربی ادامه داشته است و بسیاری از روشنفکران ایران مثل ندوشن در برخورد با فرهنگ و ادب و تاریخ عربی بر آن انگشت نهاده اند تا کشورهای عربزبان هر چه را به عربی نوشته شده یا میراث اسلام است خاص خود نشمارند زیرا بخش مهمی از این آثار آفریده ایرانیان است.[۵۴]
ندوشن را باید جزو مدافعان ایران یاد کرد. سخت با تحقیر ایران بیگانه بود و اگر لازم بود از نقد سخنان جنجالی احمد شاملو درباره فردوسی نیز باکی نداشت.[۵۵] اگر کسانی که از اسلام دفاع میکردهاند متکلمین اسلام نامیده شدهاند او را میتوان «متکلم ایران» نامید. کسی که به مسائل ایران می اندیشد، از ایران دفاع میکند، نام ایران همواره بر زبانش جاری است و نام بسیاری از آثارش با نام ایران مزین است.
۷۸. ایرج افشار – زاده ۱۳۰۴ در تهران
اسوه ایراندوستی و ایرانگردی و ایرانشناسی و تحقیق متون و مردم دوستی؛ الگوی عالی مهر ایران
ایرج افشار از نسلی است که با آرمانهای بزرگان مشروطیت تربیت شده است. کسانی که همتهای عالی ایشان در تقویم و تنظیم تاریخ و فرهنگ ایرانی اعجابآور است. مشخصه این نسل در گرایش ایشان است به جامعیت در هر آنچه به ایران مربوط باشد. نسلی که دل به مهر ایران داشت چون ایمانی خلل ناپذیر. این مهر شگفتیها آفریده و آثار جاودانه خلق کرده است. انتها و منتهای این دوره را میتوان با شور ملی در برآمدن مصدق نشان داد و نیز با شوک برافتادن او به جبر خارجی. کودتا قاطعالطریق تداوم این نسل بود که از پیران مشروطهاش تا جوانانی مثل افشار حامی نهضت ملی بودند. اما وضع چنان دگرگون شد که هر کس از در حمایت از نهضت برآمد و سخنی در ستایش مصدق گفت حتی اگر استاد بیمثال فروزانفر بود چوب حمایتش را خورد. گرچه هیچ چیز مانع نشد که یاد نهضت و یاد مصدق که افشار «یل دلاور»ش میخواند فراموش شود.
مهر افشار به ایران مهری همه جانبه بود. به جانب پیش از اسلام و زرتشت و کورش و عهد باستان گرایش یکجانبهای نداشت. افشار همشهری زرتشتیان اصیل ایران بود و دوره ابتدایی را در مدرسه زرتشتیان تهران تمام کرد. و پایان نامه خود را با موضوع «اقلیت ها در ایران» نوشته است. از پورداوود به بزرگی یاد میکند و در ایام بیست سالگی عضو انجمن ایرانشناسی شد که پورداود بنا نهاده بود. اما استقلال مشرب خویش را همواره حفظ کرد. ایران را با هر چه در آن از میراثهای گذشته است دوست میداشت. ضدیتی با عرب و غیرعرب نداشت. همه دورانهای تاریخی ایران و همه ادیانش و همه آداب و آیین آن را دوست میداشت و میپژوهید. و طبعا به دوره مشروطه که پدرش و استادانش آن را زیسته بودند دلبستگی ویژهای داشت.[۵۶]
ایرج افشار این حسن را داشت که دستش تند و اخلاقش نرم بود. او پرکاری سعید نفیسی و دهخدا و قزوینی را با نرمخویی و ادب و وفاداری محمد معین یکجا داشت. بر خلاف شماری از بزرگزادگان دوره خود، برای تحصیل به خارج نرفت گرچه پدرش محمود افشار خود از این شمار بود و در سوئیس درس خوانده بود. او به سنت بزرگانی تربیت شد و وفادار ماند که محور کار و بار و سفر و حضرشان ایران بود بی آنکه از جهان غافل باشند. جهان گشتن او هم برای ایران بود. دید امروزی و مدرن داشت و تحقیقات ایرانی را به موضوعاتی گسترش داد که «دور از دسترس بیشتر دانشمندان سنتی نسل پیش مانده بود». دلبستگیهای آنان از ادب رسمی و درباری و نسخ خطی متون فراتر نرفت اما افشار با وجود توجه به حوزه مباحث سنتی، «موضوعات جدیدی چون آشپزی، عکاسی، فولکلور، صنایع دستی، وقفنامه ها، سنگ قبرها» را نیز وارد مباحث ایرانشناسی کرد. ایرانشناسی او در واقع شناخت هر چیزی بود که «نشانی از ایران داشت» چنانکه گل و گیاه و درختان و رستنیهای ایران را نیز نیک میشناخت.[۵۷]
افشار به حسب نسب و خانواده و پیشینه و پدر اشراف بود اما لذتی میبرد از نشست و خاست با مردم عادی کوی و برزن و کوه و دشت. او نجیبزاده بود اما مردمگریز نبود. برای همین خانه مردم روستایی و شهرستانی را بر هر هتل و مهمانخانهای ترجیح میداد و دوستان بیشمار از مردم عادی در گوشه و کنار ایران داشت. و بارها روی خاک و سبزه این سرزمین بی بالشی و زیراندازی خفته بود.
افشار مردی بود که قطعا سیاست ایران را بسیار خوب میشناخت که هم پدرش مرد سیاسی بود و به وزارت رسیده بود و هم خود با مردان سیاسی روزگارش مانند تقی زاده و فروغی و مصدق از نزدیک آشنا بود و آثار و زندگی ایشان را به همگان شناساند. با مرتضی کیوان هم دوست نزدیک بود و از او با مهری عمیق یاد میکند. اما هرگز وارد بحثی سیاسی نشد و اگر گاهی هم اشارهای و شکایتی داشت علنی نکرد. مردی بود که «روزنامه نمیخواند، رادیو و تلویزیون نداشت و یک جمله سیاسی نگفت». نظر سیاسی داشت و خوب و بد روزگار در چشمش یکسان نبود اما چون فکر میکرد «سیاست بر یک روال و استوار و اعتمادپذیر نیست» یا اصلا «تیه ضلالت و گرفتاری» است، مطلقا از سیاست کناره گرفت تا خود را وقف تحقیق تاریخ و فرهنگ ایران کند. حجم تحقیقات و کتابها و فهرستها و مجلاتی که منتشر کرده شگفتآور است. اما هر چه نوشت و نشر کرد گوشهای از تاریخ ایران و کوششهای ایرانشناسی را منعکس میکند. همه در خدمت یک هدف است.[۵۸]
او تنها مرد کتاب و کتابخانه نبود. مرد سفر هم بود. و این از تمایزات اساسی او ست. سفر را هم در ایران دوست داشت. به فرنگستان که میرفت دلتنگ میشد و همه جا یاد ایران بود. «در سفر نخستین خود به فرنگستان وقتی که به ابنیه تاریخی عظیم و پرشکوه پاریس چشم میگشاید بی اختیار یاد وطن میکند و میگوید: آن چه در آب و خاک خودمان از خشت و گل و آن کاشیهای فیروزهای رنگ به صورتی کثیف یا ویرانه داریم برای من پرمعنیتر، زیباتر و شوقانگیزتر و آشناتر است.» همین را در دوستان خود نیز میپسندید که باغ و چشمه شهر و دیار خود را بر بهترین گردشگاههای جهان ترجیح میدادند.[۵۹] او از نسلی بود با عزت و سربلند که وطن برایشان قبله بود.
افشار از آن مردمانی است که ثروت ایشان جز در خدمت ایران نبود. از معدود کسانی است که به پیروی از پدر بزرگوارش که موقوفهای فرهنگی و ایرانمدار پایه گذاشته بود، در دوره تاریک انقلاب و جنگ و بیرسمیهای تازه-به-دوران-رسیدهها راه خود را پیوسته ادامه داد و هر ساله به بزرگی از بزرگان ایرانشناس ارج میگذاشت و مراسمی میگرفت و هدیهای که یک تخته قالیچه نفیس بود به ایشان اهدا میکرد.[۶۰]
اهمیت افشار بعد از انقلاب در آن بود که تاب آورد و ماند و به کوششهایش ادامه داد تا راه ایرانشناسی باز بماند. پیش از آن حلقهای بودند زنده به مهر ایران که پایشان در وطن بود و جمعشان جمع بود و سر پر شور داشتند و در وطن قدرشان دانسته بود و همه در یک کلانروایت مشترک بودند. آن هم ساختن آن روز و آینده ایران آن روزگار بود. افشار و دوستانش با همه مشقت و افت و خیزها که در زندگی پیش از انقلاب داشتند و در سیاست وطن مییافتند از جمله سقوط دولت ملی باز هم امید به آینده داشتند. میان نسل افشار با دولت رضاشاه و میان افشار و حلقه او با دولت بعد از مصدق و کودتا باز یک چیز اساسی مشترک بود: دوست داشتن ایران و آباد کردن ایران و مدرن ساختن ایران.[۶۱] بعد از انقلاب آن تجمل همه بر باد آمد. دوران ایرانستیزی آغاز شده بود. اما او به اتکای محافظهکاری ستوده ایرانی توانست بدون کنار گذاشتن اصول خود، سازگارانه راهی بیابد و با کمک هیات امنای موقوفه افشار این بنیاد نیکو و آثار و خدمات آن را حفظ کند و تداوم بخشد.
افشار از خادمان بزرگ ایران بود. میگویند مردان خدا، خدا را به یاد آدم میآورند. هر کسی مظهر چیزی است که فرایاد میآورد. افشار مرد ایران بود و ایران و مهر ایران را به یاد میآورد.
۷۹. احمد شاملو – زاده ۱۳۰۴ در تهران
الگوی شعر و سیاست و روشنفکری چپ
احمد شاملو کاشف ارزشهای شعری نثر فارسی بود. او نثر قدیم را چنان ماهرانه در شعر خود به کار گرفت که شعر او را شاخصیت بخشید. شاعری بود دلداده به آرمانهای چپ و به زبان خلق و مردم کوچه بازار علاقهمند بود و در این زمینه «فرهنگ بزرگ کوچه» را بنیان گذاشت و چند جلدی از آن را در حیات خود نشر کرد. در شعر نیز به قصهها و زبان عامه گرایش یافت و برخی از بهترین ترانهها و شعرهای خود را به زبان قصهها و متلهای عامیانه نوشت. صدای دلنشین او مایه شماری از بهترین نوارهای شعرخوانی شده است که از شاخصترین آنها مجموعه دکلمه رباعیات خیام او ست که با آواز استاد شجریان و موسیقی درخشان فریدون شهبازیان همراه و جاودانه شده است.
شاملو از جانب پدر کابلی بود و از جانب مادر قفقازی. کودکی سختی داشت و مسیر نوشتن هم برایش هموار نبود. شورشی بود و چند بار به زندان افتاد و یک بار تا آستانه اعدام رفت. ترک تحصیل کرد و خودآموز و خودساخته بود. در سالهای پایان زندگی هم دوباره با مشقت روبرو شد و به خاطر بیماری یک پایش را از دست داد.[۶۲] اما شعر و شخصیت او در دورانی که فکر چپ و روشنفکری چپ بر فرهنگ ایران مسلط بود او را صاحب آوازه بسیار ساخت و بلندترین مقام شاعر سیاسی را از آن خود کرد که جوهر آن سرکشی انقلابی با شخصیت او کاملا سازگار بود. شعر او الگوی شاعران بسیار شد و برخی از مضامین اشعار او به صورت ضربالمثل در آمد.
شاملو با انتشار دیوان حافظ با مقدمه و ویرایش خاص خود نیز تلاش کرد روایتی غیردینی از شعر او به دست دهد که میان گروههایی از مخاطبانش روایی یافت. کسانی که چه بسا به خاطر ویرایش او با حافظ همنشین شدند و گرنه شاید مثل پیروان کسروی اگر حافظ را نمیسوزاندند، دست کم کنار میگذاشتند. او حافظ صوفیوش را به میان روشنفکران غیرمذهبی برد. او از ایام جوانی دستی هم در روزنامهنگاری و مجلهنویسی داشت و سبکی خاص خود که بهترین نمونه آن در آغاز دهه ۱۳۴۰ کتاب هفته است؛ مجلهای که با همکاری محسن هشترودی منتشر می کرد و آن را «اولین مجله ادبی پیشرو و فراگیر در صحنه مطبوعات ایران» دانسته اند.[۶۳] در نیمه دهه ۴۰ نیز هفتهنامه خوشه را نشر کرد که دو سالی دوام یافت و آخرین کار او کتاب جمعه است که در دوران انقلاب نشر میشد و خزانهای از ایدهها و آثار آن دوران است.
حملات شاملو به موسیقی ایرانی و فردوسی در دهه آخر عمرش با توجه به موقعیت اجتماعی و محبوبیت او باعث شد زنجیرهای از واکنشها در رد و تایید آن شکل بگیرد که در مجموع به روشنگری بیشتر انجامید و به پیدایش موسیقیهای زندهتر و شادتر و متفاوت کمک کرد و همزمان بنبست فکر تاریخی چپ ایرانی را بازنمایی کرد. بهرام بیضایی روشنفکران چپ از جمله شاملو و ابراهیم گلستان را به خاطر نگاه منفی به فردوسی سخت شماتت می کند. تصور آنها این بود که «دشنام به شاهنامه دشنام به شاه است»![۶۴]
این دست مواضع و مباحث ادبی و تاریخی سویه ژورنالیسم حزبی شخصیت شاملو را نمایندگی میکند، اما در حوزه شعر معاصر باید گفت شاملو توانسته فضای تازهای بیافریند که به قول شفیعی کدکنی «رتوریک» شعری را با مایه گرفتن از شعر فرنگی تغییر داده است.[۶۵] به زبان دیگر، او شعر فرنگی را خانهزاد کرده است. از این جهت، میتوان گفت شعر شاملو فرنگیمآبترین شعر دوران ما ست. و همزمان، زبان رسای بهترین آرمانهای چپ ایران است.
۸۰. همایون صنعتیزاده – زاده ۱۳۰۴ کرمان
الگوی ایراندوستی و مدیری تمام عیار
نام همایون صنعتیزاده با بنگاه انتشارات فرانکلین گره خورده است و با گل سرخ. فرانکلین دانشگاهی بود برای دست اندرکاران نشر؛ و مترجمان و ویراستاران زبده ای جذب کرد و تربیت کرد و بازار کتاب ایران را متحول ساخت. در آن جمع، از منوچهر انور و کریم امامی و احمد سمیعی تا محمود بهزاد و ابوالحسن نجفی و میرشمسالدین ادیب سلطانی و ناصر پاکدامن و از محمدرضا حکیمی تا غلامعلی حداد عادل و حسین معصومی همدانی حضور داشتند و شماری از بهترین گرافیستها نیز از هرمز وحید تا پرویز کلانتری و فرشید مثقالی و مرتضی ممیز و نورالدین زرین کلک به کارهای طراحی داخلی و روی جلد کتاب و نشانهسازی پرداختند[۶۶] و به کتاب در ایران شخصیت تازهای دادند. صنعتیزاده هوشمندانه از یگانگی خط و فرهنگ بین ایران و افغانستان استفاده کرد و کار بهسازی نشر و کتاب را به افغانستان هم کشاند.[۶۷] صنعتیزاده نمونهای از مدیران موفق عرصه فرهنگ و نشر است اما وقتی در دوران پساانقلاب به همراه همسرش به پرورش گل سرخ برای گلابگیری مشغول شد نشان داد که اصولا مدیر است و هر جا قرار بگیرد کارش با ابداع و موفقیت همراه میشود.[۶۸]
داریوش آشوری درباره صنعتیزاده میگوید: «چون آدم خیلی مبتکر و هوشمندی بود و همچنین دنبال آدمهای قابل میگشت، مؤسسه فرانکلین را واقعاً تبدیل به یک محیط فوقالعادهای کرد که آثار خیلی بزرگی در همه زمینههای نشر در ایران داشت. ازجمله همین به اصطلاح کار ویراستاری را آنجا راه انداخت، یا تکنولوژی چاپ و کیفیت چاپ را در ایران خیلی بالا برد و از جمله برای پروژه دائرهالمعارف به سراغ مصاحب رفت. مصاحب بهترین کس و تنها کسی بود در ایران که میتوانست این کار را بکند. خود صنعتیزاده هم آدم خیلی آمادهای بود و مصاحب را خیلی درک میکرد و همه امکانات را هم از لحاظ مالی، فنی و غیره تا حدی که میتوانست برایش فراهم میکرد و به همه ابتکارات او جواب میداد. خوشبختانه این ترکیب استثنایی باعث پیداشدن یک استثنایی شد که اسمش دائرهالمعارف فارسی است و هنوزهم یک اثر استثنایی و مبدأ دانشنامهنویسی مدرن در جامعه ماست.»[۶۹]
فرانکلین در هر حال موسسهای آمریکایی و نیمهاستعماری بود. این را نمیشود انکار کرد. گشایش موسسه فرانکلین چندماهی پس از کودتای ۲۸ مرداد طعنهآمیز است و افشاگر -گرچه ظاهرا مقدمات کار از سال قبل در نیویورک فراهم شده بود تا فرانکلین در چندین کشور به کار معرفی ادب و فرهنگ آمریکایی بپردازد.[۷۰] آل احمد مینویسد: «همین “فورد” و “راکفلر” پول میدهند به “فرانکلین” در تهران. تا کتابهای مدرسهای را سر و سامانی بدهد. بروید ببینید چه کمپانی عظیمی ساختهاند و چه انحصاری در کار کتاب درسی درست کردهاند و چطور گردن هر چه ناشر محلی است شکستهاند!»[۷۱]
اما این از تاثیر مثبت آن در جامعه نشر و فرهنگ ایران کم نمیکند. اینجا از آن مواردی است که علایق استعماری به ارتقای دانش و مهارت محلی کمک کرده است. کاری که از منظری دیگر شرکت نفت میکرد. و اگر چه درست است که فرانکلین در خدمت «ترویج فرهنگ و تمدن آمریکایی» در دوران جنگ سرد بود[۷۲] و مترجمان و نویسندگان آن از نخستوزیران تا امرای ارتش و سفرا و سناتورها و قضات دادگستری را در بر میگرفت.[۷۳] آنچه این موسسه را صاحب اهمیت میکند روشی است که وارد صنعت نشر ایران کرد و آموزشی که به گروهی از بهترین فرزندان این آب و خاک داد و به آنها کمک کرد در وطن خود از بهترین امکانات نشر برخوردار شوند و آن را در گسترش بعدی صنعت نشر کارسازی کنند. این از آن مواردی است که حضور بیگانه در ایران فارغ از سودمندیاش برای هژمونی سیاسی، به فرهنگ ایران هم خواسته یا ناخواسته کمک رساند.
همانطور که آل احمد هم نوشته است، فرانکلین بتدریج در اصلاح کتابهای درسی وارد شد که هسته سازمان تالیف کتابهای درسی آموزش و پرورش بود. و در آن دوره گروهی از مربیان کودک و نوجوان به آمریکا اعزام شدند (۱۳۳۸) تا روش کار با کودکان و تولید کتاب درسی را بیاموزند.[۷۴] از آن گذشته، فرانکلین با مدیریت صنعتیزاده در رشد صنعت چاپ هم توفیق داشت و شرکت سهامی افست که زیر نظر فرانکلین و مشارکت ناشران طراز اول کشور کار میکرد (از ۱۳۳۷) نهایتا به یکی از بزرگترین چاپخانههای منطقه تبدیل شد.[۷۵] صنعتیزاده در ادامه اندیشه جامع خود درباره صنعت نشر به پایهگذاری کارخانه کاغذ پارس پرداخت و مدیریت آن را به عهده گرفت و فرانکلین را ترک کرد تا کارخانه در ۱۳۴۹ راهاندازی شد.[۷۶] اما کار کتابهای درسی و فرانکلین ادامه یافت و صنعتیزاده حتی به پایهگذاری دانشگاه آزاد فکر میکرد و برای آن طرح میریخت.[۷۷] صنعتیزاده وقتی کاری را شروع میکرد تمام هوش و حواس خود را متوجه آن میساخت تا به انجام برسد. وقتی دایره المعارف فارسی با طرح و حمایت و مدیریت او آغاز شد از بس به کار علاقهمند بود خانهاش در شمیران را رها کرد و آمد در همسایگی مصاحب خانه گرفت چون مصاحب تا نیمه شب کار میکرد و برای دیدار و هماهنگی با او باید نزدیکش میبود.
فرانکلین پس از او دچار مشکلات متعددی شد که از جمله باعث شد کار دایره المعارف مصاحب هم ناتمام بماند و شمار کتابها نیز از حدود ۱۰۰ عنوان در سال به ۶۴ عنوان نزول کند.[۷۸] یک دهه بعد، فرانکلین دیگر آن نقش دهه ۳۰ و ۴۰ را نداشت. سیاستهای شاه هم در مقابل آمریکا عوض شده بود. فرانکلین در ۱۳۵۵ مسئولیت کتابهای درسی را از دست داد که بزرگترین منبع درآمدش بود[۷۹] و در ۱۳۵۶ منحل شد. اما تاثیر عمیق و همهجانبه آن در صنعت نشر ایران باقی ماند.
صنعتیزاده در بسیاری امور نشر و فرهنگ و آموزش و مدیریت پیشگام بود. نه تنها برای بزرگسالان بلکه برای نوجوانان و کودکان هم کتابهای بسیار نشر کرد.[۸۰] چنانکه مجله «پیک» برای دانشآموزان مدارس نیز از ابتکارات و انتشارات فرانکلین بود[۸۱] و در تشکیل «شورای کتاب کودک» و «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» هم سهم داشت.[۸۲] او ساخته شده بود برای ابداع و ایجاد تغییر و فکر بکر. آدمشناس بود و اگر خاصیت به دردبخوری در کسی سراغ میکرد او را رها نمیکرد.[۸۳]
مجموعه کارهای او برای هر آدمی اسباب افتخار و مایه سربلندی و قدردانی است. اما قضا چنین بود که به «جرم» همین کارها و از جمله راهاندازی فرانکلین بعد از انقلاب ۵ سال به زندان بیفتد (بهمن ۱۳۶۰ تا دی ۱۳۶۵).[۸۴] از زندان که آزاد شد به سراغ گل سرخ و گلابگیری رفت که قدمهای آغازین آن را از پیش از انقلاب برداشته بود[۸۵] و نشان داد که آدمی باجوهر است. از آن نوع آدمهایی که آبادی ایران عمیقا مساله زندگی آنها ست و بعد از انقلاب یکی یکی از دایره مدیریت حذف شدند. صنعتیزاده در کنار همه این اشتغالات و خدمات، به کارهای ایرانشناسی و مطالعات ایران باستان هم علاقهمند بود و مجموعه قابل توجهی از ترجمه و تالیف نشر کرده است.[۸۶] آدمی بود که همه وجودش شکوفا بود و هر چه توانست خدمت کرد و سنت آفرید و به یادگار نهاد.
*صنعتیزاده و همسرش شهیندخت سرلتی از خادمان جامعه و فرهنگ ایران اند.
۸۱. شاهرخ مسکوب – ۱۳۰۴ در بابل
ادیب و پژوهشگر سنت، زبان فارسی و اسطوره
مسکوب ادیب بود اما نه ادیب دانشگاهی. در دانشگاه حقوق خوانده بود ولی به ادبیات دلبسته بود. بسیار میخواند و خواندنش نوعی شیدایی بود. یا به قول خودش «میل سودایی خیلی شدید».[۸۷] در سیاسیترین سالهای عمرش نیز خواندن متون ادبی کهن را کنار نگذاشت. به اسطورهها علاقهمند بود. چند ترجمه هم از اسطورههای یونانی به دست داد. روشنفکر بود و روشنفکری تمام عیار اما به جای اشتغال معمول روشنفکران به داستاننویسی و شعر به نثر پرداخت. نثر ویژهای که با اسطوره و عرفان و تاویل آمیخته بود. در صداقت و صمیمت نمونه دیگری از فروغ بود و سهراب سپهری. «در کوی دوست» فصلی دارد که تفسیر این حکمت حافظانه است: به صدق کوش تا که خورشید زاید از نفست.[۸۸] درباره سهراب که دوستش بود یادداشت پرمهری نوشته است و در آنجا میگوید سهراب پرکار نبود بلکه «عاشقانه و مرتاضانه کار میکرد».[۸۹] و این توصیف خود مسکوب هم هست. اهل مصاحبه و تبارز رسانه ای هم نبود. مثل سهراب. سهراب نقاش و شاعر عارف بود و مسکوب روشنفکری در جستجوی خویشتن و پناه جسته در عرفان: «من همیشه با عرفان سر و کار داشتم حتی در دورههایی که کمونیست بودم بکلی از آن نبریده بودم.»[۹۰]
سالک مسیری بود که باید آن را شناخت خویشتن یا بازگشت به خویش توصیف کرد و در این جهت مثل شریعتی و شایگان و نراقی بود و در تاویلگری در طراز شریعتی جز اینکه حیطه کارش هنر و ادب و اسطوره بود. از اساطیر یونانی آغاز کرد ولی در دوره پختگی فکریاش به شاهنامه پرداخت و حافظ. و سه کتاب درباره رستم و اسفندیار، سوگ سیاوش و حافظ نوشت که او را به همگان شناساند. مسکوب از آن معدود دانشورانی است که رافض منطق ارسطویی و کاشف منطق اساطیر ایرانی است[۹۱] و آن را آگاهانه در فرم نوشتار خود به کار گرفت.[۹۲] از این جهت چه بسا وامدار حافظ بود.[۹۳]
مسکوب به ادبیات مذهبی همیشه علاقه داشت چه زرتشتی چه یهودی یا اسلامی.[۹۴] «در کوی دوست» که در آستانه انقلاب نشر شد نیز دنیای مذهبی و عرفانی او را نشان میدهد گرچه این مذهب مذهب فقها نیست.[۹۵] راهی است به تعالی. در «سوگ سیاوش» او حتی به داستان کربلا و شهادت امام حسین نیز میپردازد.[۹۶] اشتغال مسکوب به مذهب نیز همسو با گرایش مذهبی دوران است که در کارهای شایگان و شریعتی و امثال ایشان هم دیده میشود. اما بدون جنبههای سیاسی آن. جنبه مذهبی فرهنگ ایران را میپسندید. برای او این جنبه «به عنوان یک امر فکری و یک دستاورد معنوی ارزش فوقالعاده خود را همیشه داشته» اما تاکید دارد که «از نظر سیاسی به کارکرد مذهب در سالهای چهل آگاهی نداشتم.»[۹۷]
مسکوب علاقه به شاهنامه را تا آخر عمر حفظ کرد و آن را با همه هویت ایرانی پیوند زد. از اخلاق تا زبان فارسی. برای او هویت زبان و ادب فارسی یکپارچه است و قابل تقسیم نیست. بنابرین وقتی صحبت از فرهنگزدایی در عصر پهلوی میشود، میگوید: «بزرگترین گنجینه نثر فارسی تفسیرهای قرآن ست. یا چاپ نمیشد یا اگر میشد معمولا بی سر و صدا میگذشت. چنین آثاری خریدار نداشت. حال آنکه مثلا از نظر تنوع واژگان کمتر گنجینهای بزرگتر از ده جلد کشف الاسرار میبدی داریم یا کمتر نثری به زیبایی تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری ]تفسیر سورآبادی[ داریم.»
در اولین مصاحبهای که مسکوب با جمعی از دانشوران در پاییز ۱۳۵۱ دارد، و این پس از انتشار «سوگ سیاوش» است، توجه او را به تداوم فرهنگ ایران میبینیم با روایتی ظاهرا بدیهی ولی کمتر بحث شده: چه چیزی متون ما را به هم پیوند میدهد؟ چه طور است که اخلاق در بیهقی و قابوسنامه و شاهنامه از یک جنس است؟ چگونه عطار و مولانا به هم پیوند خوردهاند و چطور همه اینها از آبشخورهای واحدی سیراب میشوند؟[۹۸] و سپس آن را به دین پیوند میزند: «در جستجوی آن چیزی بودم که جوهر دین است. اگر همه دینها در یک جایی به هم میرسند آن کجا ست؟ و به همین مناسبت قرآن را خیلی مطالعه میکردم و باز برگشته بودم به تورات. بخصوص انجیلها. به ادبیات اخلاقی مذهبی چین.»[۹۹] او در جایی قرار دارد که دین و اسطوره و عرفان به هم گره میخورند. در فردوسی هم عرفان مییابد. «کیخسرو پادشاهی عارف است. سیاوش هم عارفی است. اینها… انسان کامل فردوسی اند.»[۱۰۰] جان آزادهای بود که به دنبال اخلاق انسانی می گشت. «برای مسکوب اخلاق جوهری بود از میراث دنیای حماسی. یک جنبه این اخلاق آزادمنشی و حس داد بود.»[۱۰۱]
مسکوب جوان یک دوره هم سخت مذهبی شد اما به تهران که آمد در دورانی که روشنفکری و حزب توده دو تعبیر مترادف تصور می شد، یک چند به تودهایها گرایش پیدا کرد و به خاطر آن بعد از کودتای ۲۸ مرداد به زندان هم افتاد (اسفند ۱۳۳۳-اردیبهشت ۱۳۳۶)،[۱۰۲] اما خردمندی و تعالیطلبی او قدرتمندتر از آن بود که به راه حزب برود. در همان دوران حزبی هم «ادبیات رفقا» را نمیپسندید و در دوران پس از زندان هم، بعد مدتی کشمکش درونی، به شاهنامه و مثنوی دل داد و اسطوره ها و فلسفه: «هویت معنوی مرا اینها قوام میآورد؛ شاهنامه و مثنوی، تراژدیها و ادب و اساطیر یونانی، چند کتاب عهد عتیق، فلسفه آلمان»[۱۰۳] و میافزاید: «شاهنامه در حقیقت راه مرا به ادبیات بزرگ باز کرد.»[۱۰۴] که یعنی متون کلاسیک.
در تحولات بعدی، از هر چه ایدئولوژی است دست شست. برای همین هم منتقد آل احمد و شریعتی بود. در توجه به شاهنامه هم راهی غیرایدئولوژیک میرفت. بیضایی اشاره میکند که انتشار شاهنامه چاپ مسکو چپگرایان ایرانی را که تصور میکردند نباید از شاهنامه سخن گفت تکان داد. کسانی مثل گلستان و شاملو حتی به فردوسی ناسزا میگفتند و او را مظهر عقل دهاتی و زمیندار میشمردند و رواج شاهنامه را توطئه دربار.[۱۰۵] اما مسکوب شاهنامه را پایهای بنیادین در شناخت تاریخ میبیند. تاریخی که «دلیل وجود و کشتگاه سرگذشت ملت است و شاعر میخواست در آن درختی سایه افکن به بار آورد تا مردم انجمن را به کار آید -مصالحی ملی برای هدفی ملی».[۱۰۶]
مسکوب کاشف فروتن خویش و فرهنگ ایران بود. می گفت من متخصص هیچ چیز نیستم مگر خودم. در مطالعه شاهنامه و حافظ خود را می جست. از این جهت است که میگوید وقتی رستم و اسفندیار را میخواندم «یک نوع تحقق تجربیات خودم را هم در آن میدیدم؛ تجربیات وجودی و نفسانی.» تجربههایی که دو سوی نزاع آن بد و خوب نیستند. نزاع دو خوب است. و برای نمونه از جدایی خود و همسرش یاد میکند و از دعوای حزب توده و جبهه ملی.[۱۰۷] اما فروتنی مسکوب مانع از آن نیست که بگوییم او واقعا متخصص نثر فارسی و تاریخ درازدامن آن است چنانکه در مجموعه گفتارهایش درباره «زبان و ملیت» میبینیم؛ اثری کم نظیر در موضوع هویت تاریخی ایرانیان که نشان از تسلط او بر فرهنگ و تاریخ ایران دارد و ویژگیهای دیگر آثار او را هم دارا ست از جمله توجه عمیق به مساله اخلاق و خوی و خیم فرهنگی و تحولات آن.[۱۰۸]
او فرهنگ ایران را وطن خود می داند، اما پیوند او با خاک وطن و سرزمین محبوبش در نهایت به پیوند غریبی دورمانده از دامان مادر تبدیل میشود. «رابطه من با ایران رابطه آدمی است که از مادرش دلخور است.»[۱۰۹] سروش کسمایی در تحلیلی از سه اثر روایی مسکوب در سالهای غربت اش نشان میدهد که این سه کتاب در واقع پارههای سهگانه یک داستان، یک سفر، است.[۱۱۰] رفتن، ماندن، بازگشتن. بازگشتی که فقط در خیال ممکن بود. مسکوب زبان را جبران واقعیت میدانست. «حقیقت زبان در آنجایی است که به آدم امکان تخیل میدهد و فکرهایی که احتمالا در زندگی عملی به آن دست پیدا نمیکند.»[۱۱۱]
آثار مسکوب همه اندیشیده و پرمایه است. گاه سالها تامل کرده تا به نوشتن اثری رسیده است. انگار درباره خودش نوشته است وقتی در حق سهراب سپهری میگفت: «در تلف کردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکار صنعتگران قدیم و مثل آنها خستگی ناپذیر و مدام کار میکرد.» و به یاد میآورد این سطر از شعر سهراب را: «وسیع باش، تنها و سر به زیر و سخت».[۱۱۲] آثار مسکوب از شمار بهترین آینههای هویت ایرانی و نمایانگر هویت روشنفکران ملی ما ست.
۸۲. احمد منزوی – زاده ۱۳۰۴ سامرا
«خادم العلما»، الگوی خاکساری و ایراندوستی و کتابشناسی و ازخودگذشتگی
احمد منزوی از آن افراد نادرالوجودی است که عمری را در خدمت کتاب گذراندهاند. حاصل عمرش گردآوری نام و نشان نسخههای خطی فارسی از گوشه و کنار ایران و منطقه و جهان است. کاری دشوار که بدون نظمی آهنین و پشتکاری مثال زدنی ممکن نیست. نظم و مدیریت وقت را از پدر آموخت که پیش از سپیده از خواب برمیخاست و تا نیمی از شب به کار میپرداخت. پدر و پسر کاری در عمر خود عزیزتر از شناختن و شناساندن نسخ خطی و کتابهای قدیمی نمیشناختند. اگر پدر بعد از مشروطه یکسره خلوت گزید تا به کار عظیم الذریعه بپردازد، پسر نیز فرصتهای زندگی را نادیده گرفت و حتی در سفر نیز به تماشا نگذراند تا بتواند کار بزرگ خود را پیش برد. او ۱۶ سال در هند و پاکستان گذراند[۱۱۳] تا نسخ آن منطقه را نیز شناسایی و ثبت کند. عارف نوشاهی از استادان نسخهشناسی آن دیار از شاگردان او ست.[۱۱۴] منزوی از بیست سالگی به تهران آمد و در تهران از حمایت بدیعالزمان فروزانفر برخوردار بود و از میان استادان بزرگ آن دوران به فاضل تونی، محمد محمدی ملایری و غلامحسین صدیقی دلبستگی داشت.[۱۱۵]
استاد را سالهایی که در مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی کار میکرد از نزدیک شناختم و پیش از آن با مجموعه بزرگ نسخههای خطی فارسی (۶ جلد) و فهرست مشترک نسخههای خطی فارسی (۱۴ جلد) میشناختم که در مجموع بیش از ۱۰۰ هزار نسخه را معرفی کرده است.[۱۱۶] مردی بود سختکوش و پرکار و کم حرف و استاد در شناخت خط و کاغذ و مهر و نسخه و تاریخشناسی نسخ. میگفت: «به قداست نسخههای خطی معتقدم.» یعنی در واقع به فرهنگ وسیعی که از طریق کتاب و کتابت به ما به میراث رسیده است. او که با این میراث بدون هیچ گونه تبعیضی برخورد میکرد، دل خونی از این نکته داشت که از چاپ و انتشار بخشی از نسخ خطی که با ارزشهای رسمی روزگار مطابق نیست جلوگیری میشود.[۱۱۷]
او شاید آخرین فهرستنگاری است که در عصر ماقبل دیجیتال کار میکرد. چندان به وسایل جدید کامپیوتری علاقه نداشت و شیوه سنتی برگهنویسی را ترجیح میداد و به آن بیشتر اعتماد داشت. شیوهای که اغلب بزرگان نسخهشناس ایران از همان شیوه برای تکمیل کارهای خود استفاده کردهاند.[۱۱۸]
منزوی یک تنه کاری بزرگ را تعهد کرده بود که تهیه نام و نشان همه کتابهای فارسی از آغاز تا دوران چاپ سنگی بود.[۱۱۹] بخش بزرگی از این تعهد را به انجام رساند و در انجام آن به گفته خودش: «نه جمعه و نه یکشنبه نه نوروز داشتم و نه عاشورا»[۱۲۰] و آن را در قالب تهیه فهرستهای نسخ خطی فارسی و فهرستواره آنها و سپس فهرستگان کتابهای فارسی در نظر گرفته بود؛ فهرستواره فشرده عناوین همه نسخ است و فهرستگان جامع جوامع نسخ خطی و چاپی است. و این آخری از دشوارترین کارها ست زیرا باید «همه آثار مکتوب دستنوشته یا چاپ شده تا روزگار معینی مثلا تا پایان روزگار چاپ سنگی به ترتیب موضوعی و در هر موضوع به ترتیب تاریخی» ارائه شود و از نظر جغرافیایی «دربرگیرنده ایران بزرگ، خراسان، افغانستان، آسیای میانه، شبه قاره هند، آسیای صغیر و کشورهای تابع امپراتوری عثمانی» باشد؛ دانشنامهای که بررسی فرهنگ و تمدن این بخش از جهان را چونان «سنگهای زیر بنای فرهنگ بشری» نشان میدهد.[۱۲۱] منزوی این کار را «هدف مقدس ام»[۱۲۲] توصیف میکند که تمام اندیشه او را به خود اختصاص داده است: «تنها آرزویم فهرستگان؛ در رویا بوده و هست.»[۱۲۳]
او را دانای کتاب و کتابت در تاریخ زبان فارسی باید نامید و بسیار علاقهمند بود فهرستی نیز از کسانی فراهم کند که نسخههای خطی برای آنان تهیه و کتابت شده است؛ یعنی کتابدوستان و به عبارتی اشراف کتاب: «پاسداران و مروجان فرهنگ در روزگار خود».[۱۲۴] و این بخشی از تاریخ اشرافیت در ایران است که هنوز باید نوشته شود. اشرافیتی که فرهنگ ایران را در موسیقی و کتاب و معماری و ادب و هنر محفوظ داشته است.
منزوی کار خود از یک سو کار گل می نامد[۱۲۵] و از سوی دیگر این کار گل را مقدمه واجب برای تحقیقات اهل فضل و دانش میداند و آن را در حد اعلای خود، کار «خادم العلما» وصف میکند.[۱۲۶] و او چنین حد اعلایی بود.
- تاجگذاری رضاشاه – اردیبهشت ۱۳۰۵
- انتشار روزنامه اطلاعات با مدیریت عباس مسعودی – تیر ۱۳۰۵
۸۳. احسان نراقی- زاده ۱۳۰۵ در کاشان
جامعه شناس، میانجیگری تمام عیار، و مدیر موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی
نراقی از یک خانواده قدیمی کاشان میآید. جدش ملامهدی نراقی است و پدرش با وجود خانواده سنتی و مذهبی به فرهنگ مدرن علاقهمند بود و در مدرسه فرانسویها درس خواند و حکیم بود و شماری از کارهای فلسفی نراقی بزرگ را منتشر کرد.[۱۲۷] عموی او هم معلم ریاضیات شاه جوان بود و با فرح دیبا هم روابط خانوادگی داشتند.[۱۲۸] محیط زندگی نراقی جوان هم خیلی بیشتر از محیط معمول زندگی ایرانی در آن سالها فرنگی بود.[۱۲۹] زندگیاش در میان بزرگان وقت میگذشت؛ چه شاه بود یا وزیر یا اشراف و اعیان و رجال سیاسی. در ایام بیست سالگی مترجم آیتالله کاشانی بود و مدتی پیامهای کاشانی را -که با پدرش نسبت فامیلی داشت- برای مصدق میبرد.[۱۳۰] از زمان دانشجویی با هویدا آشنا بود و از دوستان او بود.[۱۳۱] اگر در خارج از کشور هم بود با نامآوران و مدیران ارشد سازمانها سر و کار داشت.
پدرش بعد از جنگ دوم جهانی او را برای تحصیل به سوئیس فرستاد. در ایران از بنیانگذاران موسسه تحقیقات اجتماعی بود (به همراه غلامحسین صدیقی، و با همراهی یحیی مهدوی و علی اکبر سیاسی)[۱۳۲] و در خارج ایران سالها معاون سازمان یونسکو بود و خدمات بسیاری برای ایرانیان و فرهنگ ایران انجام داد. موسسه تحقیقات به کمک یونسکو در سال ۱۳۳۸ کنفرانسی برپا کرد با عنوان تحولات اجتماعی ایران. و پس از آن نراقی مرتب از دانشوران خارجی برای تدریس و تحقیق در موسسه دعوت میکرد.[۱۳۳] احمد اشرف، محمود روح الامینی، زهرا شجیعی و دهها تن دیگر از نخستین فارغالتحصیلان کارشناسی ارشد موسسه بودند.[۱۳۴] و در واقع نسلی از جامعه شناسان در این موسسه تربیت شدند.
نراقی مردی بود اهل عمل و فرهنگ ایران و هزارتوی آن را بخوبی میشناخت. محمد ارکون او را روشنفکر-ادیبی میداند که «به یمن دانش و استواری و پارسایی اخلاقی و شوقش برای حفظ خیر موجود» تلاش میکند.[۱۳۵] نراقی هرگز در قالب ایدئولوژی معینی قرار نگرفت اما سعه صدری داشت که با هر کس اهل فضیلت و هنری بود میتوانست نشست و خاست کند. در سالهای پیش از انقلاب مشاور فرح پهلوی بود و در سال آخر نیز مرتب با شاه دیدار میکرد که شرح آن را در کتابی آورده است. و در سالهای پس از انقلاب دو سه سالی به زندان افتاد اما مشی اجتماعی و میانجیگرانه و خیرخواهانهاش هیچ تغییر نکرد. به نظر نراقی، «عالم اجتماعی باید حالت ناصح پادشاهان را داشته باشد».[۱۳۶] و خود در تمام عمر چنین بود. در زمان اصلاحات، سخت هوادار خاتمی و امیدوار به تغییرات اصلاحی در جامعه و سیاست ایران بود. با وجود آنکه مخالفان سرسخت داشت و در روزنامه «کیهان» مدام به او تاختند حتی وقتی از همه اتهامات تبرئه شده بود،[۱۳۷] اما نتوانستند پای او را از وطن ببرند. میرفت و میآمد و همیشه نصیحت و توصیه داشت و میانهروی و میانهروان را ترغیب و تشویق و حمایت میکرد.
در یونسکو که بود هر چه توانست و ممکن بود برای ایران انجام داد. از خاتمی گرفته تا کیارستمی. و نه تنها برای مقامات و چهرههای شاخص که برای ایرانیان گمنام و پناهنده هم خدمتی میتوانست دریغ نداشت. دستش به خیر بود و دلش با انسان. حوزه خیرخواهیاش به ایران هم محدود نمیشد. دستگیر دیگران بود و برای هر کسی که لیاقتی در او مییافت قدمی برمیداشت چنانکه زمانی زنی خدمتکار را -وقتی دریافت در کشور خودش مراکش کتابدار بوده- به کتابخانه یونسکو معرفی کرد و بعد از مدتی برای حفظ او پست تازهای هم با کمک فدریکو مایور در کتابخانه ایجاد کرد.
نراقی در واقع پایبند به آیین جوانمردی بود. میگفت: «سعی میکنم هیچ وقت دروغ نگویم. خلف وعده نکنم. خیانت نکنم.» گذشت و جوانمردی را میستود و میخواست منشأ خدمت باشد. برایش مهم بود کاری که میکند خاطری را بتواند شاد سازد. به نظرش، «هیچ چیز بهتر و لطیفتر از کمک به دیگران نیست».[۱۳۸] و در زندان بود که «آیین جوانمردی» از هانری کُربن را ترجمه کرد.[۱۳۹] میخواست بگوید آدمی است که از وطنش نمیرمد هرچند که زندانش کرده باشند و متهمش داشته و قدرش را نشناخته باشند.
نراقی از موقعیت خود در یونسکو استفاده کرد تا جامعه ایرانی را بعد از جنبش ۱۹۶۸ با مسائل غرب آشنا کند و نشان دهد که دنبالهروی از غرب لزوما به غربی شدن نمیرسد. راه نجات هم نیست. در دو کتاب «غربت غرب» (۱۳۵۳) و «آنچه خود داشت» (۱۳۵۵) موضوع بحران هویت در غرب و مشکلات اجتماعی توسعه به شیوه غربی را که در سخنرانیها و مصاحبههای خود طرح کرده بود جمع آورد تا تصویری واقعبینانه از غرب به شیفتگان فرنگ در ایران ارائه کند. جزو روشنفکرانی بود که بدون اینکه چپ یا راست یا مذهبی باشد، تلاش داشت برای حل مساله ایران و غرب و تنظیم یک رابطه پویا و غیرتقلیدی چارچوبی ارائه کند و به طور خاص بر زندگی شهری و مسائل ناشی از آن در غرب تکیه داشت.[۱۴۰] و این زمانی بود که بسیاری از روشنفکران دیگر نیز به نقد غرب از منظرهای سیاسی و معنوی یا ضداستعماری میپرداختند.
احسان نراقی زیاده خاکی بود. زیاده به نیروی پایانناپذیری که در او بود اعتماد داشت. افتاده بود و درویش. کیش شخصیت نداشت. معلومات و روابط وسیعش برایش ثروتی نبود که باید به آن بنازد. کارشناس بود و نگران. میخواست کاری بکند. احسان نراقی جامعه خود را خوب میشناخت اما جامعهاش او را نمیشناخت. با وجود اینکه اینهمه دوید، برای پیش بردن کاری در وطن هفت کفش آهنین باید پاره میکرد. زورش نرسید. همانطور که زورش نرسید سیلاب انقلاب را برگرداند. زورش نرسید شاه را به پذیرش نظر ملیونی مثل داریوش فروهر وادار کند. زورش نرسید اصلاحات خاتمی را حفظ کند. او یک تنه ایستاده بود. مثل یک روحانی زاهد، بی پیرایه زندگی میکرد. با خوشیهای کوچک زندگی اما با آرزوهای بزرگ و ایمانی خللناپذیر. در نراقی جمع بهترین خصلتهای روشنفکری و پارسایانهترین ویژگیهای روحانیون را میتوان دید.[۱۴۱]
———————–
[۱] امیرپرویز پویان او را «ادیب» و «خرده بورژوای مترقی» میخواند که از انقلاب «ترسان» بود. بنگرید به مقاله او: «جلال آل احمد؛ خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب»، در: خواندن با گلوی خونین (مجموعه آثار امیرپرویز پویان)، بی جا، نشر آلترناتیو، ۱۳۹۱.
[۲] جلال آل احمد، یک چاه و دو چاله و مثلا شرح احوالات، تهران: انتشارات رواق، بازچاپ نسخه ۱۳۴۳، ص ۳۵.
[۳] همانجا.
[۴] همان، ص ۴۰.
[۵] همان، ص ۴۳.
[۶] همان، ص ۴۱.
[۷] در یادداشتی که به یاد ساعدی نوشته است و در آن به علاقه ساعدی در تمام عمر به آل احمد نیز اشاره دارد: «با ساعدی و بی او»، چشم انداز، پاییز ۱۳۷۴؛ بازنشر در: آسو، ۲ آذر ۱۴۰۰،
https://www.aasoo.org/fa/notes/3645.
[۸] غربزدگی، متن کامل و سانسورنشده (تهران: بی نا، ]۱۳۵۶[)، فصل «راه شکستن طلسم»، ص ۱۳۴ و پانویس های صص ۱۳۶-۱۳۷.
[۹] یک مثال عمومیاش سینما در آن روزگار است که به قول او و به نقل از مجله مسائل ایران (آذر ۱۳۴۲): «سینما در ردیف مواد مخدر و سیگار در ایران پناهگاه فراریان از نگرانی -از خانه و خانواده- فراریان از مدرسه و محرومیتهای جنسی و دیگر محرومیتها شده است. تنها در تهران مردم سالی سی و سه میلیون بار سینما میروند و از این بابت پانصد میلیون ریال میپردازند.»، همان، «جنگ تضادها»، صص ۹۶-۹۷ و پانویس آن.
[۱۰] همان، «راه شکستن طلسم» ص ۱۲۳.
[۱۱] همان، فصل «فرهنگ و دانشگاه چه می کنند؟»، ص ۱۸۰، صص ۱۸۷-۱۸۹.
[۱۲] همان، فصل «کمی هم از ماشین زدگی»، مقدمه بحث در ص ۱۹۷.
[۱۳] همان فصل، ص ۲۰۸. و او این نکته را خطاب به «ملل شرق» میگوید. یعنی که دامنه غربزدگی را فراتر از ایران میبیند.
[۱۴] برای تفصیل بحث از کتاب آل احمد بنگرید به: مهدی جامی، «بازدیدی از غربزدگی آل احمد؛ به مناسبت صدمین سال تولد او و شصتمین سال انتشار غربزدگی»، زیتون، ۱۵ آذر ۱۴۰۲،
https://www.zeitoons.com/113032
[۱۵] مهدی خیامی، پیکان سرنوشت ما، با بهرهگیری از نوشته و خاطرات احمد خیامی، تهران: نشر نی، ۱۳۹۷، ص ۴۵.
[۱۶] همان، ص ۵۸.
[۱۷] همان، ص ۵۹.
[۱۸] همان، ص ۶۲.
[۱۹] همانجا.
[۲۰] همان، ص ۶۸.
[۲۱] همان، ص ۷۳.
[۲۲] همان، ص ۷۸.
[۲۳] همان، ص ۸۱.
[۲۴] همان، صص ۸۸-۸۹.
[۲۵] همان، ص ۹۰.
[۲۶] همان، ص ۹۶.
[۲۷] همان، ص ۱۴۴.
[۲۸] همان، ص ۱۶۵.
[۲۹] همان، ص ۱۷۰.
[۳۰] همان، ص ۱۹۹.
[۳۱] همان، ص ۱۰۷.
[۳۲] همان، ص ۱۱۶.
[۳۳] همان، ص ۱۱۷.
[۳۴] همان، ص ۱۲۳.
[۳۵] همان، ص ۱۲۵.
[۳۶] همان، ص ۹۵.
[۳۷] فتوت نامه سلطانی، ۱۳۵۰، از کارهای او ست.
[۳۸] از میان کارهای او تصحیح و انتشار کتاب امیرارسلان (۱۳۴۰) است.
[۳۹] گفته احمد مهدوی دامغانی است به نقل از: مقدمه حسن ذوالفقاری بر: محمد جعفر محجوب، ادبیات عامیانه ایران، مجموعه مقالات درباره افسانهها و آداب و رسوم مردم ایران، تهران: نشر چشمه، جلد اول و دوم، ۱۳۸۲، ص ۱۹.
[۴۰] همان، ۲۰.
[۴۱] همان، صص ۲۰-۲۱.
[۴۲] «برخوردگاه شرق و غرب» درباره ترکیه و مجلسی که از او خواستند شعر بخواند، در: محمدعلی اسلامی ندوشن، صفیر سیمرغ، چ۵، تهران: انتشارات یزدان، ۱۳۷۱، ص ۱۱۹.
[۴۳] محمدعلی اسلامی ندوشن، «در مرز دو فرهنگ» گفتگو با علی اصغر محمدخانی و دیگران، کتاب ماه ادبیات، شماره ۶۰ (مهر ۱۳۸۱)، صص ۷-۸.
[۴۴] مثلا نیمه دوم کتاب «ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟» که در نقد و تحلیل غرب است و مقایسه وضعیت شرق و غرب (تهران: شرکت انتشار، چ۲: ۱۳۷۹)؛ نیز مقالاتی که درباره سیاست و اصلاحات بعد از ۲ خرداد ۷۶ نوشته است در: مرزهای ناپیدا (تهران: یزدان، پاییز ۱۳۷۶).
[۴۵] برای نمونه بنگرید به: جواد عباسی، «ایراندوست واقع بین: تاملی در ایران نگری استاد محمد علی اسلامی ندوشن»، ایران نامگ، سال ۳، شماره ۴ (زمستان ۱۳۹۷/۲۰۱۹)، ص ۱۸؛ نیز: اسلامی ندوشن، «مساله عقبماندگی» در: به دنبال سایه همای، تهران: انتشارات مجله یغما، ۱۳۴۴، ص ۱۱۹.
[۴۶] «بهشت یا زندان؟» که در ۱۳۵۰ در مجله یغما نشر شد و در صفیر سیمرغ آمده است، پیشین، صص ۶۳-۱۰۹.
[۴۷] اسلامی ندوشن، «هویت ایرانی در دوران بعد از اسلام»، اطلاعات سیاسی-اقتصادی، شماره ۱۲۹-۱۳۰ (خرداد و تیر ۱۳۷۷)، ص ۵۵.
[۴۸] همو، «در مرز دو فرهنگ» پیشین، ص ۱۹.
[۴۹] همو، «ایران را از یاد نبریم»، یغما، شماره ۱۴۱ (فروردین ۱۳۳۹)، ص ۲.
[۵۰] «گفتگویی با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن: حسب حال یک نویسنده از زبان خودش» از فرخ امیرفریار، ایران نامگ، سال ۳ شماره ۴، پیشین، ص ۲۵۸. این گفتگو اصلا برای مجله نگین انجام شده و در چند شماره از دی ۵۵ تا اردیبهشت ۵۶ نشر شده است.
[۵۱] همانجا.
[۵۲] غربزدگی، فصل «خری در پوست شیر».
[۵۳] مثلا در ۱۹۸۵ بعد از دیدار نمایشگاهی از آثار اسلامی در ژنو؛ بنگرید به: مقدمه ندوشن برای چاپ ۵ از صفیر سیمرغ، پیشین، ص ۱۶. او در نامه خود مینویسد: «از ۳۶۶ اثر به نمایش گذاشته شده (به غیر از سکهها) حدود ۲۲۱ قطعه متعلق به ایران بود و بیش از یکصد قطعه به کشورهای وابسته به شاخههای فرهنگ ایران. نتیجه آنکه فقدان نام ایران در عنوان نمایشگاه سوال بزرگی را برمیانگیزد.»
[۵۴] عبدالمحمد آیتی برای نمونه عنوان «تاریخ ادبیات عربی» نوشته حنا الفاخوری را به «تاریخ ادبیات زبان عربی» ترجمه کرد (تهران: توس، چاپ مکرر، ۱۳۹۶) تا نشان دهد زبان عربی به عربان اختصاص نداشته است و ایرانیان خاصه در آن نقش مهمی داشتهاند.
[۵۵] بنگرید به: اسلامی ندوشن، «حرف بر سر شنونده است نه گوینده»، ایرانشناسی، شماره ۶ (تابستان ۱۳۶۹)، صص ۴۰۵-۴۱۶.
[۵۶] مهدی جامی، «مهر ایران، جست و جویی در فرهنگ نسل ایرج افشار»، ایرانشهر، شماره ۵ (اسفند ۱۳۹۵). منابع نقل قولها در مقاله آمده و اینجا مکرر نکردم؛ قابل دسترس در: «مهر ایران؛ جستجویی در فرهنگ نسل ایرج افشار و یاران»، راهک، ۶ فروردین ۱۳۹۶،
[۵۷] جامی، «مهر ایران»، پیشین، ص ۶۳.
[۵۸] همان، ص ۶۴. همچنین قابل دسترس در: «مهر ایران؛ ایرج افشار و یاران: تاریخ و سیاست، کوه و کتاب»، راهک، ۶ خرداد ۱۳۹۶،
[۵۹] همان، ص ۶۵.
[۶۰] مهدی جامی، «نجیب زاده ایرانی»، وبلاگ سیبستان، ۹ مارس ۲۰۱۱،
https://sibestaan.malakut.org/4015.
[۶۱] مهدی جامی، «تهران دور چه داشت که تهران امروز ندارد؟»، وبلاگ سیبستان، ۱۵ مارس ۲۰۱۳،
https://sibestaan.malakut.org/4077.
[۶۲] برای گزارشی از زندگی او بنگرید به: آمنه بیدگلی، «شاملو، احمد»، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ۴/۹۹-۱۰۴.
[۶۳] همان، ۴/۱۰۲.
[۶۴] بنگرید به دقایق پایانی این گفتار بیضایی درباره شاهرخ مسکوب که بر خلاف شاملو و گلستان که آماج نقد بیضایی هستند سخت دلبسته فردوسی و شاهنامه بود؛ اکتبر ۲۰۲۰:
https://www.youtube.com/watch?v=tWEUCEIVsTI&t=1082s.
[۶۵] با چراغ و آینه، پیشین، ص ۵۱۷.
[۶۶] معراج قنبری، از ریشه تا امروز: پژوهشی در تاریخ و اسناد سه ناشر؛ انتشارات فرانکلین، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، انتشارات علمی و فرهنگی، زیر نظر علی دهباشی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۴۰۰، ص ۶۹؛ نیز: عبدالحسین آذرنگ، «تاریخ نشر کتاب در ایران-۳۵: فرانکلین -بخش ۳»، بخارا، شماره ۱۱۲ (خرداد و تیر ۱۳۹۵)، ص ۵۲.
[۶۷] ج. م. فیلستروپ، «موسسه انتشارات فرانکلین تهران»، ترجمه گیتی آرین، کتابداری، آرشیو و نسخه پژوهی، نشریه نامه انجمن کتابداران ایران، شماره ۴۱ (بهار ۱۳۵۷)، صص ۳۰-۳۱؛ نیز: سیروس علی نژاد، در گفتگو با همایون صنعتیزاده، «قضیه چاپ کتاب درسی افغانستان»، بخارا، شماره ۷۲-۷۳ (مهر و دی ۱۳۸۸)، صص ۶۱۷-۶۲۳.
[۶۸] مجتبی میرتهماسب، «بالاخره من هم فیلم صنعتی ساختم»، بخارا، شماره ۷۲-۷۳ (مهر و دی ۱۳۸۸)، ص ۶۵۲.
[۶۹] داریوش آشوری، «مصاحب فضای یخزده زبان فارسی را شکست»، گفتگو با دویچه وله فارسی، نوامبر ۲۰۰۹، لینک شکسته.
[۷۰] فیلستروپ، «فرانکلین»، پیشین، صص ۷-۹. بنا به گفته فیلستروپ فرانکلین خود را موسسهای سیاسی نمیداند.
[۷۱] غربزدگی، چ مکرر، قم: نشر خرم، ۱۳۸۵، ص ۱۰۸.
[۷۲] کاوه بیات، «تجربه فرانکلین»، گفتگو، شماره ۷ (بهار ۱۳۷۴)، ص ۵۷.
[۷۳] فیلستروپ، «فرانکلین»، پیشین، صص ۱۲-۱۳.
[۷۴] بیات، «تجربه فرانکلین»، پیشین، ص ۵۸.
[۷۵] همان، ص ۵۹.
[۷۶] قنبری، از ریشه تا امروز، پیشین، ص ۹۷.
[۷۷] منوچهر انور، «نجف دریابندری در موسسه فرانکلین»، بخارا، شماره ۱۰۰ (خرداد و تیر ۱۳۹۳)، ص ۳۰۶.
[۷۸] فلیستروپ، «فرانکلین»، پیشین، ص ۱۳.
[۷۹] بیات، «تجربه فرانکلین»، پیشین، ص ۶۲.
[۸۰] فلیستروپ، «فرانکلین»، پیشین، صص ۱۶-۱۷.
[۸۱] همان، صص ۲۳-۲۶.
[۸۲] همان، ص ۳۲.
[۸۳] انور، «نجف دریابندری»، پیشین، ص ۳۰۲.
[۸۴] قنبری، از ریشه تا امروز، پیشین، ص ۴۱. شرح بیشتری از دلایل زندانی شدن او را عبدالرحیم جعفری آورده است: در جستجوی صبح، پیشین، صص ۴۵۱-۴۵۰.
[۸۵] بنگرید به: «بنیانگذاران»، وبسایت شرکت گلاب زهرا،
[۸۶] برای آثار قلمی صنعتیزاده بنگرید به: زهرا ناطقیان، «گزارش شب همایون صنعتیزاده»، ششم مرداد ۱۳۹۵، بخارا، شماره ۱۱۵ (آذر-دی ۱۳۹۵)، صص ۴۲۴-۴۲۶.
[۸۷] در آغاز گفتگویش با علی بنوعزیزی. بنگرید به: درباره سیاست و فرهنگ، پاریس: خاوران، بهار ۱۳۷۳، ص ۹.
[۸۸] نیز: درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، ص ۱۸۸.
[۸۹] «قصه سهراب و نوشدارو» در: شاهرخ مسکوب، در سوگ و عشق یاران، با مقدمه حسن کامشاد، لندن: اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۲، ص ۲۴.
[۹۰] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، ص ۱۹۱.
[۹۱] «یادداشت مسکوب بر متن مصاحبه»، کتاب امروز، شماره ۴ (پاییز ۱۳۵۱)، ص ۱۹.
[۹۲] «شاهرخ و مسکوب و افسانه سیاوش»، کتاب امروز، پیشین، صص ۱۷-۱۸؛ نیز بنگرید به تحلیل عالی سروش کسمایی از سهگانه روایی مسکوب: «رفتن، ماندن، بازگشتن؛ پرسش از فرم در سه اثر روایی مسکوب»، در مجلس یادبود مسکوب، ویدئو:
Conference: The Life and Work of Shahrokh Meskoob, October 2020,
https://iranian-studies.stanford.edu/events/lecture-series/conference-life-and-work-shahrokh-meskoob.
[۹۳] بنگرید به: شاهرخ مسکوب، در کوی دوست، تهران: خوارزمی، چ۳: ۱۳۸۹، صص ۲۶۰-۲۷۲؛ نیز: مهدی جامی، «قفل ارسطو و کلید حافظ و ایمان آشوری»، بی.بی.سی فارسی، ۱۸ آبان ۱۳۹۲ / ۹ نوامبر ۲۰۱۳،
https://www.bbc.com/persian/arts/2013/11/131109_l44_ashouri_anniversary_jami.
[۹۴] بنگرید به: شکاریم یک سر همه پیش مرگ، یادداشت ۶ تیر ۱۳۴۲ که به خواندن ادبیات زرتشتی اشاره میکند، تهران: نشر نی، چ۳: ۱۳۹۲، صص ۲۲۸-۲۲۹.
[۹۵] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، ص ۱۹۱.
[۹۶] شاهرخ مسکوب، سوگ سیاوش؛ در مرگ و رستاخیز، تهران: خوارزمی، چ۲: ۱۳۵۱، صص ۸۲-۹۳.
[۹۷] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، صص ۱۸۰-۱۸۱.
[۹۸] «شاهرخ و مسکوب و افسانه سیاوش»، کتاب امروز، پیشین، ص ۱۲.
[۹۹] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، ص ۱۸۵.
[۱۰۰] همان، ص ۱۹۰؛ نیز: سوگ سیاوش، پیشین، ص ۲۳۸.
[۱۰۱] سخن یوسف اسحاق پور در: حسن کامشاد، حدیث نفس، تهران: نشر نی، چ۲: ۱۳۹۲، ۲/۲۳۸.
[۱۰۲] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، ص ۷۶.
[۱۰۳] همان، ص ۱۵۱.
[۱۰۴] همان، ص ۱۵۲.
[۱۰۵] بهرام بیضایی، «خوانش مسکوب از اسطوره شناسی»، در مجلس یادبود مسکوب، دقیقه ۱۶:۳۰ تا آخر ویدئو،
Conference: The Life and Work of Shahrokh Meskoob, October 2020,
https://iranian-studies.stanford.edu/events/lecture-series/conference-life-and-work-shahrokh-meskoob.
[۱۰۶] سوگ سیاوش، پیشین، ص ۱۸۴.
[۱۰۷] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، صص ۱۸۳-۱۸۴.
[۱۰۸] مثلا بنگرید به: «اهل دیوان و نثر فارسی»، فصل دوم از: ملیت و زبان؛ نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی، پاریس: خاوران، ۱۳۶۸.
[۱۰۹] درباره سیاست و فرهنگ، پیشین، ص ۲۱۲.
[۱۱۰] سروش کسمایی، ویدئوی پیشین؛ نیز بنگرید به: احمد کریمی حکاک، «زادگاه زاینده در رویای مسافر کوچیده از وطن؛ تحلیلی از سه اثر شاهرخ مسکوب در غربت»، ایران نامه، یادنامه شاهرخ مسکوب، سال ۲۲، شماره ۳-۴ (پاییز و زمستان ۱۳۸۴)، صص ۲۲۲-۲۲۳.
[۱۱۱] همان، ص ۱۵۸.
[۱۱۲] «قصه سهراب و نوشدارو»، پیشین، ص ۲۴.
[۱۱۳] احمد منزوی در گفتگو با امید قنبری، «استاد احمد منزوی؛ تسلسل بی پایان تصورات»، همایش بزرگداشت استاد احمد منزوی، ۱۳۸۱، ص۱۴. قابل دسترس در: نورمگز،
https://www.noormags.ir/view/fa/articlepage/1729459.
[۱۱۴] همان، ص ۳۵.
[۱۱۵] همان، صص ۲۰-۲۱.
[۱۱۶] همان، ص ۴۴.
[۱۱۷] بنگرید به: همان، ص ۳۶.
[۱۱۸] شرح رابطه او با کامپیوتر از زبان خود او: همان، صص ۲۳-۲۵.
[۱۱۹] همان، ص ۲۹.
[۱۲۰] همان، ۱۰۵. این سخن یادآور سخنی است از علامه دهخدا که گفته بود -نقل به مضمون- بجز نوروز و عاشورا و زمان درگذشت مادرم کار نوشتن لغتنامه را تعطیل نکردم.
[۱۲۱] همان، صص ۸۳-۸۴.
[۱۲۲] احمد منزوی در گفتگو با جویا جهانبخش، «دیرینه شناسی یک اثر کلاسیک»، همایش بزرگداشت، پیشین، ص ۱۰۰.
[۱۲۳] همان، ص ۱۰۴.
[۱۲۴] «استاد احمد منزوی»، پیشین، ص ۶۰.
[۱۲۵] «دیرینه شناسی»، پیشین، ص ۱۰۳.
[۱۲۶] «استاد احمد منزوی»، پیشین، ص ۸۳.
[۱۲۷] ابراهیم نبوی، خشت خام، گفتگو با احسان نراقی، تهران: جامعه ایرانیان، ۱۳۷۸، ص ۴۰.
[۱۲۸] همان، صص ۷۳-۷۴.
[۱۲۹] همان، ص ۳۹.
[۱۳۰] همان، ص ۵۷.
[۱۳۱] بنگرید به: همان، صص ۹۴-۹۸.
[۱۳۲] نظری به تحقیقات اجتماعی در ایران، احسان نراقی با همکاری عطا آیتی، تهران، سخن، ۱۳۷۹، ص ۲۰۰ و ص ۲۰۳. در مرحله بعدی شاپور راسخ، علی محمد کاردان، عباسقلی خواجه نوری و جمشید بهنام هم به جمع آنان پیوستند. برای شرح سرفصل درسهای آنان بنگرید به: همان، صص ۲۰۹-۲۱۲.
[۱۳۳] همان، صص ۲۳۱-۲۳۲.
[۱۳۴] همان، صص ۲۳۳-۲۳۵.
[۱۳۵] در مقدمه ارکون بر ترجمه عربی کتاب معروف نراقی- از کاخ های شاه تا زندان های انقلاب– که در این کتاب آمده است: از اجتهاد به نقد عقل اسلامی، ترجمه مهدی خلجی، واشنگتن، آموزشکده توانا، ۲۰۱۵، ص ۹۰.
[۱۳۶] نبوی، خشت خام، پیشین، ص ۲۱۷.
[۱۳۷] بنگرید به: «پاسخ به اتهامات»، همان، صص ۲۶۸-۲۸۹.
[۱۳۸] بنگرید به: همان، صص ۲۲۲-۲۲۵.
[۱۳۹] همان، ص ۲۴۱. مشخصات کتاب از این قرار است: هانری کربن، آیین جوانمردی، ترجمه احسان نراقی، تهران: انتشارات سخن، تاریخ مقدمه ۱۳۶۳، چ۲: ۱۳۸۵.
[۱۴۰] مثلا بنگرید به: دو فصل «بحران های اجتماعی مغرب زمین و مفهوم رشد اقتصادی» (بحران غرب و علوم اجتماعی) و «فرهنگی دگر باید…» در: غربت غرب، تهران: امیرکبیر، چ۲: ۱۳۵۴.
[۱۴۱] بنگرید به یادداشتی که پس از درگذشت او نوشتم و طعم تلخی دارد: «احسان نراقی ما را در بن بست گذاشت و رفت»، وبلاگ سیبستان، ۵ دسامبر ۲۰۱۲،
https://sibestaan.malakut.org/4070.