مهدی جامی
بخش سوم از تذکره الاولیای معاصر را می خوانید. بخش پیشدرآمد و چهرههای دهه ۱۲۵۰ پیشتر منتشر شده است. تذکره الاولیای معاصر دفتر دوم از مباحث آینهخانه هویت ایرانی است. نسخه پی.دی.اف این بخشها را در آکادمیا می یابید.
تذکره الاولیای معاصر
دهه ۱۲۶۰ شمسی (۱۸۸۱ تا ۱۸۹۱ میلادی برابر با ۱۲۹۸ تا ۱۳۰۸ قمری)
- عهدنامه آخال ۱۲۹۹ ق و جدایی سمرقند و بخارا: از بدترین قراردادها در نیمه دوم قرن سیزدهم و یادآور عهدنامههای نیمه اول قرن که بر پایه آنها قفقاز از ایران جدا شد. در عهدنامه آخال ایران ادعا و نفوذ خود را بر سمرقند و بخارا و مرو از دست داد. «به موجب پیمان آخال ترکمنستان در سال ۱۲۶۰ شمسی از ایران جدا شد و جزئی از کشور روسیه تزاری شد.»[۱]
- محمد مصدق – زاده ۱۲۶۱ در تهران
قهرمان دموکراسی ایرانی و مشروطهگرایی، حقوقدان آزاده، سیاستمدار ضداستعمار، و نمودار عزت وطن
مصدق آخرین بازمانده از رجال عصر مشروطه است که به قانون و اخلاق و مشارکت مردم سخت باور داشتند و قانون اساسی مشروطه برای ایشان مستند رفتار و رویکرد سیاسی بود. تجربه دوره رضاشاه او را به این نتیجه رساند که باید در مقابل شاه جوان ایستادگی کرد و اجازه نداد به خودکامهای چون پدرش تبدیل شود. اوضاع بعد از جنگ جهانی دوم هم به او و همفکرانش کمک کرد. کشورها در حال آزادی از زنجیر استعمار کشورهای درگیر در جنگ بودند و موقعیت مناسب بود که ایرانیان هم بتوانند دست روس و انگلیس را از سیاست کشور و منابع آن خاصه نفت کوتاه کنند. بنابرین همت مصدق بر دو موضوع متمرکز بود: ممانعت از خودکامگی شاه و خروج از موقعیت شاه مشروطه و نیز مبارزه با استعمار و استثمار روس و انگلیس.
مصدقی که میشناسیم گرچه تجربههای فراوانی در امور والیگری و مالیه کشور در اواخر عهد قاجار داشت، اما بخش بزرگی از دوره رضاشاه را در انزوا گذرانده بود. در دهه ۱۳۲۰ و از مجلس چهاردهم به بعد است که مصدق به آن چهرهای تبدیل میشود که از او قهرمانی در سیاست و حکمرانی و مبارزه ساخت؛ و این مصادف است با سلطنت شاه جوان و کشاکش بین او و نخستوزیرانش برای قدرت.
ماجرای نفت مدلی از حاکمیت دوگانه ایجاد کرد. مصدق و نیروهای طرفدار او یک چیز میخواستند و شاه و دربار و طرفداران آنها چیزی دیگر. شاه از نظر قانونی قدرت نداشت و باید به نخستوزیران خود تکیه میکرد اما همزمان باید در کار آنان مانع میتراشید و آنها را مهار میساخت تا بتواند موقعیت خود را حفظ کند و نیات همایونی را پیش ببرد. مبارزه نهان و آشکار دو طرف دورانی از شور و هیجان ملی و امیدهای بزرگ و دستاوردهای درخشان به وجود آورد و همزمان ترور و خشونت و اوباشیگری شکل گرفت که دستهای خارجی نیز هر کدام بنا به نیتی و برنامهای آن را به سود خود دامن میزدند. خارجیها از زمان اشغال نقش مهمی در سیاست روز ایران پیدا کرده بودند که نقطه اوج آن دسیسهچینی برای ساقط کردن دولت مصدق است.
مصدق غریبهای در سیاست ایران بود که میان رجال وابسته به بیگانه دست به دست میشد[۲] یا در دست کسانی بود که استبداد شاهی را به مشروطه ترجیح میدادند. مصدق با این دو قطب سیاست ایران هیچ موافقتی نداشت. وانگهی تعهد او به آزادی مطبوعات موجب میشد دشمنانش از این مسیر به تبلیغات وسیعی بر ضد او دست بزنند. تعهد او به آزادی اجتماعات و میتینگهای سیاسی هم به نحوی دیگر به ابزارهایی برای تضعیف او تبدیل شد. ولی او در سختترین شرایط هم نه به محدودسازی مطبوعات اقدام کرد و نه اجتماعات را ممنوع ساخت؛ اعتقاد داشت: «آزادی بیان و قلم از این جهت جزء ارکان مشروطیت است که مردم را به نیک و بد امور آگاه و به شناسایی افراد هدایت میکند.»[۳] او قربانی تعهدش به اصول دموکراسی شد. اما قوانینی که گذاشت و مردانی که به کار گماشت و نمایندگانی که در پارلمان گرد هم آورد، دورهای درخشان از دموکراسی پارلمانی، مشارکت همگانی، آزادی قوه قضایی و آزادی رسانهها و اجتماعات رقم زد و در انتخابات هم کوشش بسیار کرد که سلامت آرا از دستکاری ماموران دولتی محفوظ بماند؛ هر چند نتوانست مانع خریده شدن رای و نظر نمایندگان مجالس شود یا مانع ارتباط مالی رسانهها و احزاب با بیگانگان شود. مصدق و شماری از همفکرانش فسادناپذیر بودند و مردانی پایبند به اصول. اما با دربار و دستنشاندگان آن دست و پنجه نرم میکردند که برای پیشبرد اهداف خود هیچ مانعی نمیشناختند و به هیچ اصلی جز حفظ قدرت پایبند نبودند.
مصدق تا ۲۵ تیر ۱۳۳۱ از همه حملات لفظی و فیزیکی جان به سلامت برد؛ چه از طرف طیف سلطنت طلبان[۴] و چه از طرف اسلامیون افراطی[۵] که برای ترور او و همکارانش «کمیته انتقام» تشکیل داده بودند.[۶] او توانسته بود در کشوری نیمه مستعمره ایده استقلال از قدرتهای روز را پیش ببرد. همان روزها دیوان لاهه نیز به نفع ایران رای داده بود و مصدق علاقهمند بود از سیاست پرتنش شاه با نخستوزیرانش کناره بگیرد. از سیاست سودی نمیبرد مگر پیشبرد هدفی که در ملی کردن صنعت نفت و خلع ید از بیگانگان داشت. با کنارهگیری مصدق شاه قوام را نخستوزیر کرد اما چون او نتوانست چند روز بیشتر بر سر کار بماند، در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ مصدق به مسند نخستوزیری بازگشت. این بار در این گمان بود یا امید فراوان داشت که با اتکا به مردم و آرای عمومی هدف بزرگ خود را پیش خواهد برد و نهایی میکند. بنابرین چشم به روی بسیاری از فعالیتهای مشکوک بست و تصور میکرد شاه در جریان یک نهضت عمومی و ملی با او از در مقابله در نخواهد آمد. در واقع هم کسی باور نمیکرد مردی چون مصدق را بتوان با نیروی نظامی سرنگون کرد یا بازداشت و محاکمه نمود. خود او نیز در دادخواهیاش این نکته را متذکر شده است: «از روزی که کشور ایران صاحب رژیم مشروطه شده از آن نخستوزیر و وزیرانی که بر خلاف مصالح مملکت کار کردهاند حتی یک نفر را هم ولو برای چند دقیقه بازداشت نکردهاند.» به نظر مصدق، دلیل آن البته این بود که آنها برای «مصالح بیگانگان» کار کرده بودند پس از تعرض مصون ماندند.[۷]
این یک سال آخر تعیین کننده سرنوشت مصدق، سرنوشت نفت، موقعیت شاه و قانون اساسی مشروطه و نهایتا تعیین کننده سرنوشت مردمی بود که با کودتای مرداد ۱۳۳۲ و پس از آن سرکوب و حاشیهنشین یا مهاجر شدند یا اگر ماندند آزادیهاشان محدود شد و زیر چشم سانسور و ارعاب زیستند و جریده میرفتند. بهانه سیاسی اصلی برای برخورد با مصدق جلوگیری از نفوذ کمونیسم بود. این تصور دامن زده میشد که چون مصدق با انگلیس و آمریکا نیست پس به سمت شوروی خواهد رفت. این البته واقعیت نداشت و مساله اصلی نفت بود. «شواهد قاطعی اکنون در دست است که نشان میدهد سیای آمریکا پول زیادی خرج میکرد تا میتینگهای حزب توده با شکوه هر چه تمامتر و با شرکت چاقوکشان مزدور و اجیرشده زیادتر برگزار شود تا به مردم ایران و نیز به دولت آمریکا ثابت کنند که ایران در آستانه سقوط به دامان اتحاد شوروی است.»[۸]
اما واقعیت این بود که رای دیوان داوری لاهه به نفع ایران انگلستان را به فکر انداخت که برای برانداختن مصدق دست به کار شود. تا آن زمان، «دولت انگلیس هنوز از مراجع بین المللی مایوس نشده بود و بهتر آن میدانست که دولت در آنجا ]در دیوان[ شکست بخورد و به خودی خود سقوط کند و عمال خود را در ایران بدنام ننماید».[۹] مصدق مشروحا نوشته است که چگونه قبل از پایان اسفند ۱۳۳۱ قدرتهای صاحب نفوذ در ایران تصمیم به برکناری دولت او را اتخاذ کرده بودند. درگذشت استالین در همان ماه آنها را مصممتر ساخت:
«پس از تشکیل دولت جمهوریخواه در آمریکا و فوت استالین (۱۶ اسفند ۱۳۳۱) ایدن وزیر خارجه انگلیس موقع را مناسب دید که با رئیسجمهوری آمریکا وارد مذاکره شود. از این نظر سفری در روزهای آخر اسفند ۱۳۳۱ به آمریکا نمود و مذاکراتش با آیزنهاور به این نتیجه رسید که آزادی ملت ایران با ۴۰ درصد از سهام شرکت نفت به نفع شرکتهای آمریکایی مبادله شود و چندی بعد آلن دالس رئیس انتلیژان سرویس امریکا مامور اجرای این تصمیم شد و جلسهای در پایگاه آلپ سوئیس تشکیل گردید. سپس دستخط عزل من صادر شد و چون به نتیجه نرسید کودتای ۲۸ مرداد به موقع اجرا رسید.»[۱۰]
در داخل هم شاه و بریتانیا و آمریکا هر چه میتوانستند برای بی ثبات کردن دولت مصدق انجام میدادند.[۱۱] حزب توده و روحانیت نیز در جهت مخالف اصلاحات مصدق حرکت میکردند.[۱۲] اما آن لحظه اساسی که ناامنی اوضاع را کاملا آشکار کرد قتل سرتیپ افشارطوس در اردیبهشت ۱۳۳۲ بود؛ افسری ملی که تازه در ماه اسفند ۱۳۳۱ به ریاست شهربانی کل کشور رسیده بود. آمران و توطئهگران از مجازات مصون ماندند.[۱۳] از بین بردن همراهان مصدق در دستور قرار گرفته بود[۱۴] ولی مصدق باز هم مقاومت کرد تا ۲۸ مرداد رسید. معتقد بود: «وزن اشخاص در جامعه به قدر شدائدی است که در راه مردم تحمل می کنند.»[۱۵]
کودتا کشور را دوشقه کرد و کارهای مصدق پس از آن همه شور و هیجان ملی بی نتیجه رها شد. کنسرسیوم «قرارداد جدید را تنظیم کرد و مجلس شورای ملی هم کورکورانه آن را تصویب نمود.»[۱۶] و کودتا که به قول مصدق «با نقشه و پول (و) سیاست خارجی صورت گرفت به رستاخیز ملی تعبیر شد».[۱۷] اما نتیجه این «رستاخیز ملی» تسلط دول خارجی بود. باز به قول مصدق: «به عنوان جلوگیری از تسلط کمونیسم، خود این کشور را مسخر کردهاند و از آزادی و استقلال جز اسم برای ایران باقی نگذاردهاند.»[۱۸]
بتدریج که رژیم جدید مستقر شد شاه خواست اصلاحاتی برای تحبیب قلوب و تحکیم سیاست و سوسیالیستنمایی -برای دفع شر شوروی- انجام دهد. در آغاز دهه ۱۳۴۰ دست به «انقلاب سفید» زد و شماری از اصلاحات پیشنهادی دوره مصدق از جمله رای زنان مورد توجه دولت قرار گرفت اما روحانیون با آن مثل دوره مصدق[۱۹] مخالفت کردند که نهایتا به ماجرای ۱۵ خرداد ۴۲ کشید و انشقاق باز هم بیشتر شد. تا اواخر دهه چهل جنبش چریکی پیدا شده بود. و دهه آخر سلطنت شاه پایان کار بود: مخالفان مذهبی و غیرمذهبی شاه برای برانداختن او متحد شدند و انقلاب سال ۵۷ پدید آمد. سرنوشت یک ملت بعد از کودتای ۲۸ مرداد تغییر کرد. انقلابی پدید آمد که میتوانست پدید نیاید و به پیامدهای گستردهای انجامید که با سرکوب و ترور و حذف و مهاجرت و تبعید همراه بود و هست. بنابرین مصدق همچنان با ما نفس میکشد. ملتی در آرزوی آن است که به آن آزادی و تعهد به دموکراسی و پایمردی و مسئولیتشناسی برسد که آخرین مردان مشروطه برای ما به یادگار گذاشتند؛ مردانی که به قول مصدق «خادم صدیق»[۲۰] وطن بودند.
مصدق در دوران پهلوی میان میدان سیاست و قلعه احمدآباد در رفت و برگشت بود. در سالهای رضاشاهی حدود ۱۳ سال را به ناچار در احمدآباد به انزوا گذراند و پیشنهادهای متعدد از جمله حتی نخستوزیری را رد کرد تا اینکه در ۱۳۱۹ بازداشت و به بیرجند تبعید شد. نظام شاهی مخالف خاموش را هم نمیپسندید. او برای اینکه خوار و خفیف نشود و مثل دیگر کشتگان رضاشاهی در زندان به قتل نرسد، خود مشتی قرص خورد تا پیش از زندان از حیات برهد.[۲۱] اما زنده ماند. در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد هم باز بجز سه سال زندان، باقی عمر را به اجبار در احمدآباد گذراند. در دهه بیست هم وقتی اندیشه ملی شدن نفت مطرح شده بود و هژیر ترور شد (آبان ۱۳۲۸) شماری از نمایندگان ملی دستگیر شدند و مصدق به احمدآباد فرستاده شد.[۲۲] در واقع، او بیشتر عمر خود را در دوران پهلوی پدر و پسر در احمدآباد گذراند.
زمانی که به آرزوی مصدق برسیم و کشوری دموکرات و گشوده به جهان و مستقل و آزاد داشته باشیم، احمدآباد باید نگین ایران باشد. احمدآباد باید مرکزی برای مطالعات دموکراسی بشود و در آن کنفرانسها و کارگاهها برگزار شود و به تربیت رهبران جوان ایران اختصاص یابد. و سرانجام بتوان نام مصدق را به بزرگی برد. مردی که نامش و آرمانهایش هم در دوره شاهی و هم در دوره پس از انقلاب ضدشاهی مطرود حاکمان بود.
- جبار باغچهبان – زاده ۱۲۶۴ در ایروان
پیشتاز «مومن و فدایی» تجدد در آموزش کودکان
باغچهبان از آن کسانی بود که برای معلمی ساخته شدهاند. دشواریهای بسیار در زندگی تجربه کرد و درست بگوییم در میانه آشوب جنگ و انقلاب از چند سو: هم انقلاب روسیه و هم جنگ جهانی اول و عوارض آن و هم جنگ مسلمان و ارمنی در ایروان که باعث شد باغچهبان چندی هم به زندان بیفتد. شرح آن روزهای تلخ و پر هراس و خونین را باغچهبان و همسرش صفیه به تفصیل و با تصویرهایی تکاندهنده ثبت کردهاند؛ روزهایی که هیچ امیدی به زندگی وجود نداشت و چند بار فکر انتحار به سر باغچهبان افتاد. آنها بارها بین ایروان و مرند و ماکو و نخجوان رفتند و آمدند و چندبار خود را به آب ارس زدند و در این میان برخی اعضای خانواده گم شدند. ولی نهایتا در مرند و سپس تبریز ساکن شدند که زادگاه پدربزرگ باغچهبان بود.
باغچهبان هر جا که میتوانست و فرصتی پیش میآمد کلاسی و مدرسهای راه میانداخت؛ حتی وقتی پس از بیماری سختی در میانه جنگ و آوارگی که پنج انگشت پایش یک به یک قطع شد. میگفت برای من هیچ چیز رنجآورتر از احساس ناتوانی نیست.[۲۳] و همه زندگیاش با ناتوانی و هر چه انسان را ناتوان کند جنگید. با پیگیری و صبوری و پهلوانی بتدریج و با پشت سر گذاشتن ناملایمات بسیار چه در زندگی و چه در تاسیس مدارس که گاه باعث میشد از شر اوباش و تحریک ملاها به حاکم شهر پناهنده شود[۲۴] توانست ایدههای خود را درباره آموزش کودکان و خاصه کودکان استثنایی گسترش دهد و نهادینه سازد. در موضوع آموزش کودکانی که از نعمت شنیدن و گفتن محروم اند همه اولینها با زندگی باغچهبان گره خورده است. و در آموزش کودکان هم برخی از جنبهها با ابتکارات او آغاز شده است از جمله انتشار کتابهای مصور برای آموزش کودکان و نوشتن و اجرای نمایش برای کودکان که پایهگذار تئاتر کودک به شمار میرود.[۲۵]
اولین کودکستان برای بچههای ایرانی را هم باغچهبان به تاسی از کودکستانی ارمنی در تبریز بنا نهاد و آن را «باغچه اطفال» (۱۳۰۳) نامید و از همانجا نام خود را هم از عسکرزاده به باغچهبان تغییر داد. خود مینویسد: «در آن زمان هیچ گونه وسایل تربیتی برای خردسالان از قبیل کارهای دستی، بازی، نمایشنامه، سرود، شعر، قصه و غیره در ایران وجود نداشت و من به ابتکار خودم با استفاده از قصههای عامیانه برای بچهها نمایشنامه و شعر و سرود و چیستان ساختم. برای کار نمایش ماسک انواع حیوانات و حشرات را تهیه کردم.»[۲۶] باغچهبان معلمی به قول خودش هزارپیشه بود. «علاوه بر معلمی، استعداد شاعری و ذوق نقاشی داشتم. روزنامهنویس بودم، هنرپیشگی میدانستم، قناد بودم»؛ و این قنادی را از پدر داشت که هم معمار بود و هم قنادی ماهر. بنابرین، «بنایی و گچبری و مجسمهسازی هم از او آموخته» بود و دکور صحنههای نمایش را هم خود می ساخت.[۲۷] حتی برای آموزش جغرافی به بچهها داخل یک تخته نرد را به صورت نقشه برجسته درست کرده بود که میتوانست با ریختن مقداری آب وضع خشکیها و اقیانوسها را آموزش دهد.[۲۸] بعد از چند سال به شیراز رفت و باز در آنجا باغچه اطفال تاسیس کرد (۱۳۰۷). و وقتی خانواده از شیراز به تهران کوچید دیگر از فکر بازگشت به قفقاز درآمدند و تابعیت ایران گرفتند. باغچهبان در خانهای کوچک آموزش ناشنوایان را شروع کرد و از این زمان به بعد دیگر تمام عمر را صرف آموزش ناشنوایان کرد. کاری که وقتی در ۱۳۰۵ اعلان آن را داده بود عده ای او را شیاد خواندند و منکر شدند که بتوان به بچه کر و لال چیزی آموخت یا به او حرف زدن یاد داد.[۲۹] صفیه خانم نیز چند سال بعد کودکستان خود را راهاندازی کرد و در این زمینه شهرتی به هم زد. ولی در ۱۳۲۳ به خواست شهردار سرپرستی شیرخوارگاه تهران را برعهده گرفت که وضع رقتانگیزی داشت بخصوص در پایان جنگ دوم جهانی.[۳۰]
خاطرات باغچهبان و همسرش نه تنها زندگی آنها که وضعیت مدرسه و آموزش در پایان قرن سیزدهم و آغاز قرن چهاردهم را ثبت کرده است که با فقر عمومی و ضدیت ملاها با مدارس جدید و محرومیت دختران از تحصیل و بیماریهای واگیر بین پسران دانشآموز و روشهای خشن تنبیهی در خانه و مدرسه همراه بود؛ خاطراتی که افت و خیز تلاشهای باغچهبان را برای توسعه آموزش کودکان استثنایی در پانزده سال آخر عمر او نیز نشان می دهد. جبار باغچهبان کاملا به آنچه میکرد آگاه بود. در وصف کارهای خود میگوید: «من طرفدار پر و پا قرص تعلیم و تربیت نوین و حتی مومن و فدایی آن بودم.» کارهایش از سر اعتقاد بود نه کسب معاش و «اغلب بلکه تمام ابتکاری بود».[۳۱] معلمی بود که نیازهای آموزش کودک را خوب میفهمید و برای هر یک از آنها راه حلی پیدا میکرد. وقتی هم نیاز بزرگسالان ترک زبان را به آموزش فارسی دریافت کتابی برای آموزش فارسی به ایشان نوشت که از اولین کتابها از نوع خود است.[۳۲]
خانواده باغچهبان همه از فرهنگمداران ایران اند. صفیه خانم همسرش خیاط بود و از کودکی نواختن تار هم آموخته بود و همراه باغچهبان به اجرای موسیقی نمایشهای او و طراحی و دوخت لباس میپرداخت.[۳۳] وقتی باغچهبان درگذشت اداره آموزشگاه او را دخترش ثمینه برعهده گرفت که سالها کنار پدر دستیاری کرده بود. ثمین باغچهبان هم که آهنگساز بود شماری از بهترین آثار ادبیات کودک را تولید کرده است.
- ابراهیم پورداوود – زاده ۱۲۶۴ در رشت
دانشور و پژوهنده ایران باستان و مترجم متون زرتشتی به فارسی
یادآور بزرگ سنتهای فراموش شده یا به حاشیه رانده شده که یک تنه نهضتی در بازشناسی میراث باستانی ایران ایجاد کرد و خود پیشگام بزرگ آن بود. مردی با همت والا و مهر عمیق به ایران. پورداوود «نخستین ایرانی است که به اسلوب علمی جدید به فرهنگ ایران باستان پرداخت».[۳۴]
پورداوود مدتی به فراگرفتن پزشکی مشغول شد و به بیروت رفت تا تحصیلاتش را ادامه دهد ولی چندی بعد راهی پاریس شد تا به تحصیل در علم حقوق بپردازد. و سرانجام دلش در مطالعات ایرانشناسی آرام گرفت و سفرهایی به هند رفت و باقی عمر به شناخت متون اوستایی و ترجمه آنها پرداخت و بخش مهمی از کارهایش نخست در بمبئی هند منتشر شد. روش ایرانشناسان آلمانی را داشت. زیرا وقتی به دعوت تقی زاده به تیم مجله کاوه در برلن پیوست با مطالعات ایرانشناسان آن دیار آشنا شد و به آن دل بست.[۳۵] او موفق شد ترجمه اوستا را در نه مجلد به نامهای گاثاها، یشتها، خرده اوستا، یسنا، ویسپرد و وندیداد فراهم آورد و منتشر کند. و از آن پس جایگاهی همیشگی در مطالعات اوستایی پیدا کرد.
پورداوود در ایام پس از مشروطه مثل بسیاری از همنسلان خود دغدغههای سیاسی داشت. در مدتی که در پاریس بود تلاش بسیاری میکرد که اخبار ایران را به فرانسه در اختیار صاحبنظران آن دیار بگذارد. و نشریه ای هم به نام ایرانشهر به دو زبان فارسی و فرانسه منتشر میکرد (که غیر از مجله ایرانشهر کاظم زاده است). در نامهای به تقی زاده در سال ۱۹۱۲ مینویسد: «از کلیه احوال ایران صحبت باید کرد. از وضع حکومت حالیه ایران. از سلوک روس و انگلیس، در تنگنا بودن ملت از مستبدین ایران، از مشروطهپرستان، از مدارس ویرانشده به واسطه روس، از بیرون کردن مردمان بیگناه، از تاخیر انداختن پارلمان ایران، از مقصود همسایگان، از روسپرستی حکومت حالیه ایران.»[۳۶] با شروع جنگ جهانی اول کمیته ملیون ایرانی شماری از اعضای خود را برای مبارزه با روس و انگلیس به ماموریت فرستاد از جمله به کرمانشاه و بغداد. پورداوود نیز از اعضای کمیته بود که به زحمت خود را به بغداد رساند و آنجا با کمک جمالزاده نشریه ای به نام رستاخیز منتشر میکرد که در کرمانشاه نیز چندی نشر شد.[۳۷] انتشار روزنامه در آن دوران با مشقتهایی همراه بود که نهایتا پورداوود را مستاصل کرد. در اوت ۱۹۱۶ به تقی زاده مینویسد: «اداره کردن و انشاء روزنامه رستاخیز در بغداد در آن هوای سوزان و در کرمانشاه با نبودن وسایل تک و تنها کار آسانی نبود. … پس از افتادن کرمانشاه به دست روسها برای سومین بار در بغداد برای ایجاد روزنامه کوشیدم. یک شماره هم به چاپ رسید. به تحریک برخی از دوستان ترکها ]عثمانیها[ انتشار آن را مانع شدند.»[۳۸]
احسان یارشاطر که شاگرد پورداوود است مینویسد وقتی او در ۱۳۱۸ به ایران آمد حتی ترجمهاش از اوستا هم «ندرتا در بازار ایران پیدا میشد» و وضع مطالعات ایران باستان خود ناگفته پیدا ست. او تدریس زبان و فرهنگ ایران باستان را آغاز کرد و شوق او علاقه به این حوزه مطالعاتی را در دل بسیاری بیدار کرد. «هرگز جز تدریس شغلی نپذیرفت. طبعی خرسند داشت و از زیادهجویی به دور بود.» ترجمه او از اوستا «یکی از مهمترین اسناد تاریخ و ملیت و مذهب ایران است».[۳۹]
پورداوود با آنکه غرق در ادب قدیم ایران بود هرگز به پالایش زبان فارسی از لغات عربی علاقه نشان نداد و با تغییر خط فارسی هم سخت مخالف بود.[۴۰] او پایه گذار مطالعات فرهنگ باستان در ایران معاصر است.
- محمد تقی بهار – زاده آذر ۱۲۶۵
شاعر وطنپرست، ادیب، یادآور بزرگ سنت، روزنامهنگار و معترض زندانی در دوره رضاشاه
بهار در خانه پدری ادیب که ملکالشعرای آستان قدس رضوی بود دیده به جهان گشود و استعدادی شگرف در شعر و ادب داشت. هنوز جوانی نورس بود که پدرش میرزا محمدکاظم صبوری درگذشت و به فرمان مظفرالدین شاه لقب ملکالشعرایی پدر به پسر اعطا شد که از هفت سالگی به شعر سرودن آغاز کرده بود.[۴۱] نخستین اشعار ملی او در دوره استبداد صغیر نشر یافت در روزنامه زیرزمینی خراسان. چون استبداد شکست خورد حزب دموکرات ایران با تعالیم حیدر عمواوغلی در مشهد تاسیس شد و بهار که به عضویت کمیته ایالتی حزب درآمده بود، روزنامه نوبهار را که ناشر افکار و سیاست حزب بود منتشر ساخت و مشی ضدروسی داشت.
هان ای ایرانیان ایران اندر بلا ست / مملکت داریوش دستخوش نیکلا ست
مرکز ملک کیان در دهن اژدها ست / غیرت اسلام کو جنبش ملی کجا ست؟
به همین جهت یک سال بعد با فشار سفارت روسیه تعطیل شد و بلافاصله روزنامه «تازه بهار» به جای آن نشر یافت ولی این روزنامه هم با تعطیل مجلس و پایان مشروطه دوم به دستور دولت توقیف شد و بهار و جمعی از افراد حزب به تهران تبعید شدند.[۴۲]
شعر او که بنیه از مکتب قدیم دارد در این دوران یکسره در خدمت وطن است و سیاست. چنانکه در جریان قرارداد تقسیم ایران بین روس و انگلیس به سال ۱۹۰۷ میلادی (۱۲۸۶ ش) این شعر را خطاب به سر ادوارد گری وزیر خارجه انگلیس سرود:
سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری / سخنی از من برگو به سر ادوارد گری …
تو بدین دانش افسوس که چون بیخردان / کردی آن کار که افسوس جز از وی نبری
اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش / غبنها بود و ندیدی تو ز کوته نظری[۴۳]
بهار در مجلس سوم به نمایندگی مجلس انتخاب شد و مجددا روزنامه نوبهار را در تهران انتشار داد که باز چند بار توقیف و تعطیل شد. مجله «دانشکده» را نشر کرد که به شعر و نویسندگی و تربیت جوانان مستعد توجه داشت و در این مجله بحثهای تاثیرگذاری در زمینه تجدد ادبی مطرح شد. و مدتی هم مسئولیت روزنامه نیمه رسمی «ایران» را بر عهده گرفت که به کودتا ختم شد و در کودتای ۱۲۹۹ چندماهی به زندان افتاد.
در مجلس چهارم و پنجم و ششم نیز به نمایندگی انتخاب شد و از چهرههای معروف مجلس بود. گاه در میان مبارزات سیاسی و قلمی «شبی هفت سرمقاله» برای جراید همفکر مینوشت.[۴۴] از مجلس بعدی که دولت انتخابات را کنترل میکرد دیگر نتوانست وارد مجلس شود و خود نیز میخواست از سیاست کناره بگیرد و به خدمات علمی و ادبی بپردازد. در جریان قضیه جمهوری (۱۳۰۲ شمسی) هم که سردار سپه قصد رئیسجمهور شدن داشت، یکبار از مجلس استعفا کرده بود. «مصمم شدم از سیاست کنارهگیری کنم. همان سیاستی که به قیمت خون و جوانی و عمر من تمام شد.»[۴۵] بهار و مصدق هر دو مخالف جمهوری بودند. بهار سرود: «جمهوری سردار سپه مایه ننگ است.» یا در شعری دیگر:
در کسوت جمهوری کوبد در شاهی
ما ساده دل و دشمن مکار زرنگ است.[۴۶]
او دو بار دیگر هم در دوره رضاشاهی گرفتار محبس شد. به این جرم «که نه خود را به مرکز قدرت نزدیک ساختم و نه در صدد نزدیکی به آن منبع فیوضات بودم».[۴۷] درباره بازداشت دوم خود که حین طبع دیوان شعرش اتفاق افتاد و آن را نیمه تمام گذاشت مینویسد: «صبح عید نوروز ۱۳۱۲ شمسی اول آفتاب سه مرد ناشناس آمدند به خانه من و گفتند ما مامور تامینات ایم. هر چه کاغذ و رونوشت و کتب اصلاحشده متعلق به معارف بود همه را بار کردند و همه همراه به نظمیه برده شدیم. پنج ماه حبس بودم. یک سال هم به اصفهان تبعید شدم. بعد از آن خواستند جشن هزاره فردوسی بر پا کنند مرا آزاد کردند.»[۴۸] بعد از آن رابطه او با رضاشاه ظاهرا بهتر شد. گرچه اندیشه حفظ جان نیز میداشت. خود بهار میگوید چون در کار سیاست هرگز به جانب اجانب گرایش پیدا نکرد و دنبال مال و منال نبود با او عطوفت روا داشتند؛[۴۹] یعنی زنده ماند! بعد از جنگ جهانی در بحبوحه محبوبیت استالین و شوروی، بهار یک چند به آرای حزب توده گرایش یافت و از کمونیسم شوروی ستایش میکرد:
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای / جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
در به در نیست کس آنجا به جز از باد صبا / گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید / ارزش کار فزون ارزش فکر افزونتر[۵۰]
بهار مردی بود که تمام عمر و زندگی خود را وقف ایران و ادب و فرهنگ آن کرد. چه وقتی مجلهنویسی میکرد و چه وقتی شعر میسرود و چه زمانی که تحقیق ادبی میکرد. او از مراجع بزرگ ادب فارسی بود و تاریخ متون نثر فارسی را از منظر بدیع سبک شناسی نوشت که سالها به اهل ادب و دانشجویان بینش تاریخی و زبانی بخشیده است. با اینهمه، خود با تاسف میگوید تنها بخشی از آثار او نشر شد و «باقی در انبار وزارت فرهنگ مفقود یا مندرس گشت».[۵۱]
او نمونه معلمی ادیب بود که تمام سنت و تاریخ وطن خود را نیک میشناسد و بر اساس این شناخت حرکت میکند. شعر بهار به تنهایی شاهد این شناخت است چه آن بیت شاهکار که خلاصه هویت ایرانی است:
دیگران کاشتند و ما خوردیم/ ما بکاریم و دیگران بخورند[۵۲]
چه قصیده بلند دماوندیه او (ای دیو سپید پای دربند) و چه قصیده ضدجنگاش (فغان ز جغد جنگ و مرغوای او) که بعد از پایان جنگ دوم جهانی و اشغال ایران گفته است. مهرداد بهار در اشاره به سرودن این شعر درباره پدرش میگوید: «پدر حالت شعر گفتنش جدی بود. اندکی از حالت طبیعیاش بیرون میرفت. در یک حالت درونی توی باغ راه میرفت. چندین روز این حالات دوام آورد. فقط صبحها شعر میگفت تا جغد جنگش تمام شد.»[۵۳] او با شعر زندگی میکرد. مهرداد بهار به یاد میآورد که چگونه پدرش در پیادهرویهای دراز خود مرتب شعر میخواند.
بهار ساحتهای وجودی متعددی داشت اما «اگر شاعر نبود بهار نبود».[۵۴] شاعری وطنپرست بود (هر که را مهر وطن در دل نباشد کافر است) و از درد وطن میگفت (غمی گشت ایران که دشمن در آمد/ ز هر سو در این کشور باستانی) و آن را به جان تجربه کرده بود. شماری از کارهای او برای تصنیفخوانی سروده شده و مشهور است (مثل: ز من نگارم خبر ندارد؛ یا چه بدرفتاری ای چرخ)[۵۵] اما مشهورترین ترانهای که او سروده و زبانزد خاص و عام است ترانه مرغ سحر است که قمرالملوک وزیری خوانده (و خواننده محبوب بهار بود[۵۶]) و بارها دیگران نیز از جمله محمدرضا شجریان خواندهاند و بیانگر بخشی از تاریخ و هویت جمعی ایرانی است.
خانواده بهار چه پدرش و چه فرزندانش از خانوادههای فرهنگمدار ایران اند و مهرداد بهار فرزند دانشورش از پژوهشگران درجه اول ادب باستانی ایران است (و جداگانه به او میپردازیم). میگوید: «به یک معنی قهرمان ما بابامان بود. میدانستیم آدم بزرگی است. بزرگ. قدرتمند. زندانرفته و اهل ادب و کتابنویس و شاعر. برای ما نمونه والایی بود. میآموخت که انسان باید کتاب بخواند و تفکر کند و زندگی بدون مطالعه و کتاب مسخره است.»[۵۷] بهار از معدود رجال فرهیخته ایرانی بود که پهلوی آموخته بود و از متون پهلوی ترجمه کرده است. بُندهش را نیز خوانده بود[۵۸] و علاقه خاصی به متون پهلوی داشت چندان که اندرزنامه مارسپندان را نیز منظوم کرد.[۵۹] اما این مهرداد بود که سالها بعد بندهش را از نو خواند و پیراست و منتشر کرد. پروانه بهار دختر ملکالشعرا دوران کودکی و نوجوانیاش را در خانه پدر به روایتی دلنشین ثبت کرده است. بهار در گزارش پروانه چهرهای است که در تلاقیگاه سنت و مدرنیسم ایستاده است. او نمونه کاملی از پدران ما در سنت معاصر است که تا جایی که سقف فکری زمان امکان میداده به دنیای مدرن وارد شدند. پروانه بهار که بعدها رخت به آمریکا کشید و ماندگار شد از پیشگامان ایرانی جنبش حقوق زنان در آمریکا ست.[۶۰]
- تاسیس مدرسه رشدیه در تبریز: ۱۲۶۶ ش/ ۱۳۰۵ ق
- میرزا حسن (زاده ۱۲۲۹ ش) که دروس مقدماتی حوزوی را خوانده بود و پیشنماز شده بود میخواست به نجف برود که از طریق روزنامههای انتشار یافته در خارج از ایران، با مشکلات مدارس آن زمان و لزوم بازنگری در شیوههای قدیم تدریس در ایران آشنا شد و به آموزش کودکان دل بست. پس برای آموختن علوم جدید و فراگیری شیوه جدید آموزش راهی بیروت (یا مصر[۶۱]) شد و دوسالی در دارالمعلمین آن دیار با شیوههای نو آموزش آشنا شد و سپس به استانبول رفت تا به ایران برگردد ولی چون اوضاع را در ایران آماده مدارس جدید نمیدید، نخستین دبستان ایرانی را به سبک جدید برای مسلمانان ایروان تاسیس کرد (۱۲۶۳ ش). وقتی ناصرالدین شاه از سفر فرنگ برمیگشت در ایروان توجهش به این مدرسه جلب شد و چون رشدیه در فضایل مدارس جدید سخن گفت کمر به انحلال مدرسه او بست![۶۲] از اینجا به بعد رشدیه بارها در تبریز مدرسه راه انداخت و هر بار به غوغای عوام که ملایان ایشان را تحریک میکردند و دلگرم به مقامات بودند مدارس تخریب میشد. یکبار مدرسهای را واقعا منفجر کردند و یکبار هم به خود او سوءقصد شد اما جان به در برد. اهمیت اساسی کار رشدیه در تحولی است که در تعلیم الفبا ایجاد کرد و با روش مکتبداران کاملا متفاوت بود. ابتدا به کودکان خواندن صدای حروف میآموخت و بدین ترتیب کودکان هفت ساله در مدت سه ماه خواندن و نوشتن میآموختند. اما این روش تنها حسن کار او نبود. او که ذهنی منظم و تربیتشده داشت نظامنامههای مفصلی برای شیوه اداره مدارس جدید نوشت که نخستین قواعد نو در کار مدیریت مدرسه است. وی در کنار انتشار کتابهای آموزشی روزنامه هم منتشر کرد که رسانه شاخص دوره بود. رشدیه چند سالی پیش از مشروطه تحت حمایت امینالدوله اولین دبستان را به سبک جدید در تهران نیز تاسیس کرد (۱۲۷۶ ش) اما اینجا هم با دردسرهای فراوان روبرو شد خاصه وقتی نوبت به عینالدوله رسید. با تشکیل و تاسیس مدرسه رشدیه، مقدمات تاسیس مدارس دیگری چون ابتداییه، علمیه و افتتاحیه فراهم شد و با تشکیل “انجمن معارف”، راه برای ایجاد مدارس جدید دیگر و پیشرفت شیوه نوین آموزش باز شد.[۶۳] اما رشدیه در طول حیات سخت آزار دید و اگر پشتکار حیرت انگیزش نبود هرگز راه مدرسه و شیوه جدید تدریس هموار نمیشد.[۶۴]
- علینقی وزیری – زاده ۱۲۶۶ (۱۳۰۵ قمری) در تهران
پیشگام تجدد در موسیقی ایرانی و استاد بزرگان موسیقی معاصر
مادرش بیبی خانم استرآبادی موسس مدرسه دوشیزگان در ۱۲۸۱ شمسی و از نویسندگان حبل المتین و صاحب کتاب معایب الرجال است. بیبی که مادرش خدیجه خانم ندیمه شکوه السلطنه مادر مظفرالدینشاه[۶۵] و ملاباجی حرم دربار ناصری بود در محیط درباری درس خواند و بزرگ شد تا آن که با افسر جوانی از اهالی قفقاز که به تهران مهاجرت کرده بود، به نام موسیخان وزیراف آشنا شد و ازدواج کردند. نتیجه این ازدواج دو دختر و پنج پسر است از جمله علینقی.
علینقی وزیری تحصیلات مقدماتی خود را در مدرسه سن لویی تهران به پایان رساند و سپس به اروپا رفت و در آلمان و فرانسه آموزش موسیقی به روش غربی دید و بیشتر عمر خود را صرف موسیقی کرد. تحقیق در زمینه موسیقی باعث شد که هیات علمی دانشگاه تهران پس از مدتی وی را به عنوان استاد کرسی هنر و زیباشناسی به تدریس در دانشگاه مأمور کند و تا پایان زندگی به تدریس پرداخت. وی علاوه بر فعالیتهای دانشگاهی به تشکیل ارکستر نوین برای رادیو و همکاری با انجمن موسیقی ملی پرداخت.
یکی از مهمترین خدمات وزیری در این عرصه، تاسیس مدرسه موسیقی در ۱۳۰۲خورشیدی بود. اهمیت این مدرسه از آن نظر است که عدهای از آهنگسازان و نوازندگانی که آثارشان بعدها در تاریخ موسیقی ایران ثبت شد از این مدرسه فارغالتحصیل شدند.
از جمله شاخصترینِ این شاگردان میتوان از ابوالحسن خان صبا، روحالله خالقی، موسی معروفی و اسماعیل مهرتاش نام برد. خالقی اغلب کارهای او را در موسیقی مبتکرانه میداند. «ایجاد موسیقی چندصدایی، نوشتن موسیقی ایرانی با خط موسیقی فرنگی، نوشتن ردیف آوازهای استادان قدیم، نوشتن گامهای ایرانی در کتاب دستور تار و ذکر کیفیات و حالات موسیقی ایرانی در کتاب موسیقی نظری، اضافه کردن وسعت تار و ایجاد چهار قسم تار مختلف که بتوان با آنها یک ارکستر کامل داشت، ایجاد آموزشگاه موسیقی در موقعی که کسی به این صنعت احترامی نمیگذارد، ایجاد باشگاه موسیقی» از جمله کارهای ابتکاری وزیری به روایت خالقی است و او را اولین کسی میداند که «شروع به تجدد در موسیقی» کرد.[۶۶]
کیوان ساکت نوازنده و آهنگساز میگوید: به درستی میتوان موسیقی قرن اخیر را به دو بخش تقسیم کرد؛ نخست موسیقیای که از آن به عنوان موسیقی قدیم نام میبریم و قبل از حضور استاد علینقی وزیری در عرصه موسیقی ایران بود، دوم موسیقی پس از استاد وزیری.[۶۷] با اینهمه، حسین علیزاده از منتقدان وزیری است و معتقد است موسیقی ایرانی ویژگیهای خاص خود را دارد که در کارهای وزیری به قالب غربی ریخته شد و بتدریج ذهن شاگردان موسیقی به الگوهایی خو کرد که آنها را از ریتم و فضای موسیقی ایرانی دور میساخت.[۶۸]
وزیری راهی را آغاز کرد که پیوند قدیم و جدید را نوید میداد و شاگردانی پرورد که همه سبک او را در سازگاری دو دنیای جدید و قدیم دنبال کردند.
*خانواده بیبی خانم استرآبادی از خاندانهای خادم فرهنگ ایران اند.
- سفر سوم ناصرالدینشاه به فرنگ – فروردین ۱۲۶۸/ ۱۸۸۹ میلادی
- روزنامه قانون – شماره نخست ۱۲۶۸ شمسی/ ۱۸۹۰ میلادی/ ۱۳۰۷ قمری. درباره قانون سخن بسیار رفته است ولی فارغ از ارزش تاریخی آن از بابت نشان دادن روحیه نخبگان عصر در تاکید بر قانون و مبارزه با استبداد -امثال سیدجمال و میرزاآقاخان- باید گفت رسانهای بود که با طغیان ملکم علیه دربار ناصرالدینشاه برای باجخواهی به راه افتاد.[۶۹] ملکم با قانون بازی سیاسی خود را پیش میبرد. و چون به اهدافش رسید قانون هم تعطیل شد. قانون به اعتباری رسانه پیشگام اپوزیسیون سهمخواه و فحاش است (با نمونههای بسیار در داخل و خارج کشور) چنانکه میرزا آقاخان در وصف آن مینویسد: «قانون از روی دلایل و سیاست و پولیتیک حرف نمیزند تنها فحش می دهد»![۷۰]
- ذبیح بهروز – ۱۲۶۹ در تهران
ادیب و نویسنده و آموزگار و مبدع و مورخ ملیگرا، منتقد شرقشناسی استعماری، کاشف مهر و اوراقکننده قصه الکساندر مقدونی
ذبیح بهروز از چهرههای برجسته مطالعات ایرانگرایانه است. پدرش از دانشمندان عهد قاجار و از مولفان اصلی نامه دانشوران بود. بهروز در مدرسه آمریکایی تهران زبان انگلیسی خواند و در ۲۱ سالگی برای آموختن زبان عربی و علوم اسلامی به قاهره رفت و طی ده سالی که آنجا مقیم بود به عضویت فرهنگستان مصر درآمد. ترجمهای از «ادب الکبیر» ابن مقفع یادگار این دوره است که از نظر فارسینویسی سره و ساده از کارهای شاخص او ست.[۷۱] چند سالی هم برای تحصیل در ریاضیات به کمبریج رفت و در این مدت دستیار ادوارد براون و رینولد نیکلسون هم بود. اما از شرقشناسان دلزده شد. در ۱۳۰۴ به تهران بازگشت. و بیشتر عمر مدرس ریاضیات دانشکده افسری بود و در واژهسازی برای ارتش نیز نقش داشت.[۷۲]
بهروز دانای قدیم و جدید بود. یک دوره از کارهای او نمایشنامهنویسی با زمینه تاریخی و اجتماعی است. در این خصوص نمایش «جیجک علی شاه» او بسیار شاخص است. کاظم زاده ایرانشهر که اولین ناشر این نمایشنامه است آن را از شاهکارهای دوره در کنار یکی بود یکی نبود جمالزاده و حاجی بابای اصفهانی میداند و بهروز را به ولتر فرانسوی مانند میکند.[۷۳] زبان بهروز در این نمایشنامه که بخشهایی از آن به فارسی گویشی و شکسته نزدیک به زبان عمومی نوشته شده چه بسا الهامبخش صادق هدایت در کارهایی مانند علویه خانم بوده است. بهروز و هدایت با هم دوستان قدیمی بودند و همفکران و شاگردان بهروز -مثل محمد مقدم- با گروه ربعه هدایت پیوند داشتند.[۷۴]
استاد طنز بود. طنزی که با «لبخندی تلخ» همراه است[۷۵] و جهت اجتماعی روشنی دارد. این لبخند تلخ در دو رساله منثور او یعنی مرآت السرائر و گندستان که دومی را به پیروی از گلستان سعدی نوشته به اوج میرسد. این رسالهها مثل دیگر کارهای طنز او نقدی تند به همه چیز و همه کس خاصه به خاورشناسان است و او آشکارا در آن میزان سواد آنان و آشنایی ایشان را به ادب و فرهنگ ایران دست میاندازد.[۷۶] به قول افشار، اگر رساله گندستان او کمی ملایمتر نوشته شده بود و میتوانست انتشار عام یابد، شهرتی بینظیر برای بهروز فراهم میکرد و او را با عبید زاکانی همانند میکند.[۷۷] بهروز شاعری قویدست بود و این را هم در گندستان و هم در جیجک علی شاه میتوان دید ولی گرچه منظومههای شعری هم دارد، شعر را عمدتا در قالب آفرینش کارهای نمایشی خود به کار گرفت. در «شاه ایران و بانوی ارمن» (۱۳۰۶) زبانی آهنگین اختیار کرد که میان شعر و نثر است[۷۸] و چه بسا بر نثر ابراهیم گلستان در جوی و دیوار و تشنه تاثیرگذار بوده است.[۷۹] «در راه مهر» نیز از زبان آهنگین بهرهمند است.
گرچه کاظم زاده در مقدمه نسخهای که از جیجک علی شاه در برلین نشر کرد این اثر را دارای روح ایرانی تازهای میبیند، این روح تازه عمدتا در کارهای دیگر بهروز آشکار شد و نقش او در هویت ایرانی از همین آثار است. یعنی کارهایی که او در قلمرو تاریخ سیاست و دین و تاریخ خط و زبان انجام داده است که همه جا با نقد شرق شناسان همراه است. سرآغاز این دوره از کارهای او را میتوان در تحقیقات او درباره مهر و مهرپرستی یافت که نخستین حاصل آن نمایشنامه «در راه مهر» (۱۳۱۰) است. در این نمایش است که او صلیب یا چلیپا (+) را نشانه رهایی و آیین و جهانداری معرفی میکند[۸۰] (نشانه صلح کل که به معنای اتحاد مردم چهارسوی جهان برای صلح است[۸۱]) و برای رسیدن به مهر به مستی و بیرون رفتن از هوشیاری و گذشتن از جان و مال و نام و ننگ تاکید دارد.
در این دوره او به تاسیس «انجمن ایرانویج» و مجموعه انتشاراتی آن یعنی «ایران کوده» (به همراه صادق کیا و محمد مقدم) پرداخت. کتابی درباره زبان عربی و فارسی نوشت و مطابق گرایش زمانه عربی را نکوهید و فرهنگی نیز برای برابرهای فارسی واژگان عربی نشر کرد. و سپس مانند شماری دیگر از چهرههای روزگار خود و برای مبارزه با بیسوادی عمومی همت به آموزش کودکان (و نوآموزان بزرگسال) گماشت و برای ساده کردن خط نیز مانند بسیاری از روشنفکران دوره تلاش کرد که حاصل آن چندین کتاب و کتابچه و نیز کتاب «خط و فرهنگ»[۸۲] است. توجه او به خطی که طبیعی باشد چه بسا در مخالفت با رواج خط لاتینی بود که در روزگار او ترویج میشد. در عین حال، او هم مثل باغچهبان از آن مربیان است که معتقد است آموزش به کودک باید با بازی و نمایش و موسیقی و خنده همراه باشد و آموزش بی اجبار را می پسندید.[۸۳]
کار ماندگار بهروز اما در حوزه ایرانشناسی شناسایی آیین مهر در ایران قدیم است و پرده برگرفتن از حجابهایی که داستان هجوم الکساندر مقدونی به ایران هخامنشی را به افسانههای گوناگون پوشانده است. خط اصلی از مخالفت جدی او با تاریخنویسی خاورشناسان برای ایران آغاز میشود. او رادمردی باغیرت و با فکر مستقل و مفتخر به هویت ایرانی خود بود و از عالم استعمارزده روزگار خود بیزاری میجست و فرنگیمسلکان را در کارهای متعدد ادبی خود مسخره کرد. بنابرین، کوشید یک تنه و سپس به همراهی گروه کوچکی از شاگردان و همفکرانش تاریخ ایران را بازنویسی کند. و چون افسانههای اسکندر در آثار خاورشناسان مرتب تکرار میشد و از آن برای توجیه غلبه غرب بر شرق بهرهبرداری میکردند، او همین افسانهها را اساس قرار داد تا ریشهیابی کند و حقیقت آن را آشکار سازد.
کار اصلی بهروز در این مطالعات باطلالسحر افسانههای اسکندر و طرد یونانیگرایی (هلنیسم) در ایران به روایت خاورشناسان بود. اسکندر بنا به روایت آنها با «هدف مقدس هلنیسم» وارد ایران شد تا در «بسط دموکراسی و تمدن و آزادی» بکوشد. اما حقیقت آن است که «بسیار پیشتر از آنکه یونانیان در سپاه اسکندر وارد ایران آن روز شوند، روابط ایران و یونان آغاز شده بود. پیش از هخامنشی، بابل و مصر و سوریه مهاجران یونانی را در خود جای میداد و بعد از تشکیل دولت هخامنشی شمار یونانیانی که به سوی ثروت و آبادانی شرق جلب میشدند باز هم بیشتر شد.»[۸۴] قصه آزادی و تمدن و دموکراسی هم بیشتر به روایت استعماری شبیه است و ناشی از یونانمرکزی راویان غربی اسکندر؛ درباره تمدن هم گویی ایرانیان بربر بودند و در ایران هخامنشی تمدن نبود. حال آنکه بسیاری از بزرگان یونان به دربار هخامنشی پناه میآوردند،[۸۵] برخی مثل گزنفون برای دستیابی به «افتخار و ثروت» به ایران میآمدند[۸۶] و به گفته استاد زرین کوب افلاطون نیز وامدار تمدن هخامنشی بود.[۸۷] بهروز با دلایلی استوار نشان میدهد که اصولا آنچه از «فیل هلن» به معنای «دوستدار یونان» برداشت شده خطا ست و در واقع، «فیل هلن، فیل سوف، نارسف، سوفی، حبیب النور، خُر دوس، کنیز روشنی همه در زبانهای مختلف به معنی دوستدار روشنی و مهر است».[۸۸]
بهروز در کار بزرگی که پیش گرفته بود تا «تبلیغات ضد ایرانی»[۸۹] را خنثی کند، نوآوریهای بسیار کرد و منظرهای بدیعی مطرح ساخت. معیارهای تازهای برای داوری تاریخی و شناخت اولینهای تاریخ و تمدن بشری به دست داد؛ مثل معیارهای مبتنی بر زبان و دین و تقویم و جغرافیا و اهمیت بنیادین آنها در بازشناسی سهم تمدنها در دانش بشری.[۹۰] و با تکیه به همین بازشناسی تاریخ، قصه اسکندر را با شاخ-و-برگهایی که پیدا کرده نقد کرد و نشان داد در این قصه هیچ شهر ایرانی به نام درست خود معرفی نشده است زیرا قصهپردازان با جغرافیایی که مدعی بودند اسکندر آن را فتح کرده آشنا نبوده اند.[۹۱] و تلاشهای باستانشناسانه فرنگان را در غرب ایران در جهت اعتبار بخشیدن به جغرافیا و قصص «کتاب مقدس» ارزیابی کرد.[۹۲] با اینهمه، بهروز نتوانست با دیگر دانشوران زمان خود به تفاهمی برسد. مجبتی مینوی نقدی پر نیش و طعنه بر کتاب تقویم شناسی بهروز به نام «تقویم و تاریخ در ایران» (۱۳۳۱) نوشت[۹۳] که در آن به نکتههای نجومی و تقویمی بسیار رسیده بود. بهروز در محافل علمی منزوی ماند. پهنه کار او در مقابله با آرای خاورشناسان وسیع بود و منابع اندک و دشواریاب و سابقه بحث فاقد آن سنت علمی که لازمه به نتیجه رسیدن تحقیقات است و مخالفان رویکرد او هم بسیار بودند. اما بهروز موفق شد خللهای اساسی در باورهای تاریخی و خاورشناسانه افکند و بحثهای ریشهشناسی واژگانی را نیز در حوزه مطالعات دینی و تاریخی جانی تازه بخشد.
افشار مثل مینوی و شماری دیگر از منتقدان بهروز او را «خیالپرست» میداند.[۹۴] اما کدام دانشوری است که از خطا و خیالپرستی مبرا باشد؟ با خطا کسی از دایره دانش حذف نمیشود و کوششهای دانشوران برای تصحیح خطاهای خود و دیگران دایمی است.[۹۵] بنابرین، مهم نیست که چه میزان از احکام او و نتیجهگیریهای تاریخی و تقویمیاش خطا بوده یا گمان و خیال، مهم این است که نشان داد گزارشهای خاورشناسان تا چه حد متناقض و غیرتاریخی است و متکی به سیاستهای فرهنگی قرن نوزده و بیست است و خوانشی که آنان از منابع و روایتی که از تاریخ ایران به دست داده اند شبهات بسیار دارد. در واقع، اگر بهروز نتوانست تحقیقات خود را از جمله مباحث تقویمی و تاریخی به نتیجهای که دلخواهش بود برساند،[۹۶] اما در راهی دشوار قدم برداشت و تردیدهای مردافکنی در باورهای رایج ایجاد کرد. و همین بهتنهایی کاری بزرگ بود. تحقیقات او و تردیدهایی که بر حاصل کار خاورشناسان ایجاد کرد موجب شد رشتهای تازه از مطالعات ایرانی با مرکزیت شناخت آیین مهر رواج یابد -از محمد مقدم تا مهرداد بهار و سیروس شمیسا.[۹۷] از این منظر، میتوان گفت بهروز احیاگر اندیشه مهر در تاریخ و فرهنگ ایران است. بعد از او کمتر محققی توانسته از موضوع میترائیسم در تاریخ ایران و روم بسادگی گذر کند و در پیوندهای بسیار آن با مسیحیت تامل نکند و در احکام تاریخی درباره الکساندر مقدونی و هلنیسمِ ادعایی بیاحتیاط سخن گوید. او را باید کاشف مهر و آیین مهر در ایران قدیم و سیر آن بعد از اسلام دانست. او بخشی پنهان از هویت ایرانی را باستانشناسانه آشکار ساخت که بیتردید هم در جهان ایرانی (از تخت جمشید تا عرفان اشراقی) و هم در جهان غربی (از مهرابههای بسیار تا مسیحیت) همچنان زنده است. چهار سال بعد از مرگ بهروز، کنگرهای بینالمللی از مهرشناسان در تهران برگزار شد.[۹۸]
بسادگی میتوان بهروز را «ناسیونالیست افراطی» نامید[۹۹] یعنی گرایشی که در میان دوستان او چون هدایت هم دیده میشود و با ضدسامیگری هم همراه است. اما این چیزی از اهمیت او کم نمیکند. کار او در قبال افراطیگری خاورشناسی برای تخفیف تاریخ ایران و نادیده گرفتن سهم ایران در میراث جهانی و بزرگ کردن سهم یونان در مقابل ایران، مجاهدتی یک نفره بود. او کسی نبود که به هر چه خاورشناسان نوشتهاند به چشم ورق زر نگاه کند. جسارت آن را داشت که فرهنگ و تاریخ خود را به استقلال و از چشمی ایرانی بشناسد و کوشید در مقابل هویتی که فرنگان میخواستند برای ایران ترسیم کنند هویتی مستقل تاسیس کند و اجازه ندهد قلم بیگانه برای ایرانی هویت تعریف کند. بهروز مصداق آن رند دانای «در راه مهر» است و آن عاشقی که میگوید وقتی رسیدی به آن که «بنده مهری و از هر دو جهان آزادی»[۱۰۰] رستی!
- احمد کسروی – زاده ۱۲۶۹ در تبریز
قهرمان ستیهنده نوخواهی و نواندیشی، پایه گذار بدعت نابگرایی
کسروی از شخصیتهای بنیادگذار در فرهنگ معاصر ایران است. محصول دورانی است که در آن دلیری در طرح اندیشه و راه نو جذابیت داشت نه تنها در شعر که در سیاست و اقتصاد و آبادسازی و رسانه و فرهنگ و زبان. کسروی متفکری خلاف جریان بود و این حسن او ست اما الگوی پایداری از تندزبانی و حق به جانب بودن باقی گذاشت که در نسل او و نسل جوان بعد از او کارگر افتاد و آثار منفی بسیار پدید آورد؛ و این با روحیه انقلابی در آن دوران سازگار بود. جهان در تب-و-تاب نوشدن با علم جدید بود و تصور بر این بود که بالاتر از دانش روز هر چیز دیگری باطل است. کسروی علمگرایی کوشا ست که دستاوردهای درخشانی هم در حوزه تحقیقات زبانی و تاریخی داشته است. اما او که انرژی اتوپیایی فوقالعاده ای داشت می کوشید به «رهبر خلق» در شناخت نیک و بد تبدیل شود. در واقع، در دهه پایان عمر صدایش از همه بلندتر بود و هواخواهان بسیار داشت و به همین نسبت دشمنان ریز و درشت فراوان پیدا کرد.
کسروی را باید پایه گذار «نابگرایی» اخلاقی و دینی و فرهنگی دانست. در فکر او رسیدن به زبان پاک و دین پاک و بازگشت به اصل و بنیاد اسلام و نفی هر چه غیراخلاقی مینماید، مسلط است. این موضع او را از یک نظر به سلفیگری و وهابیت نزدیک میسازد و از نظری دیگر به پیوریتنهای اروپایی. رفتار و گفتار او گاه نیز متاثر از فاشیسم است. او تقریبا نقدناپذیر مینماید. همه کس را از دم تیغ طعن و طرد خود میگذراند و نقد همه کس را به اندیشههای خود از سر ناآگاهی و جهل ارزیابی میکند. تصور او آن است که یک تنه میتواند از راه خطابه و جزوههای بحث و گفتگو ملت را هدایت کند. و باکی ندارد که بگوید اگر بخشی از ناآگاهان در عالم جهالت خود ماندند میتوان آنها را حذف کرد: «آن که میگویید باید مردم را نرنجانید. آن نیز نافهمی دیگری از شماست.» به عقیده او مردم یا میفهمند یا نمیفهمند و «گردن نمیگذارند». چنین مردمی «دشمنان این کشورند و ما باید با ایشان از هر راهی نبرد کنیم و از میانشان برداریم و از رنجیدگیشان باکی ننماییم.»[۱۰۱] این چیزی است که بسیار به ایدههایی که در گفتار ضدیهودی هولوکاست ظاهر شده نزدیک است.
روش بیانی او در روزگار خود در منتقدان کسروی و همفکران او نیز تاثیر بزرگی داشت. شاخصترین آنها در کتاب «کشف الاسرار» دیده میشود که به قلم روح الله خمینی است. در این کتاب بارها و بارها تندزبانی به شیوه کسروی دیده میشود و به حذف مخالفان نیز مثل کسروی حکم میدهد: «این نویسنده یاوگو… اینها که این اساس را زباله میگویند خود زباله هستند که با دم جاروب باید آنها را از سر راه مسلمانان برداشت.»[۱۰۲] «در صدد چاره جویی برآیید با یک جوشش ملی، با یک جنبش دینی، با یک غیرت ناموسی، با یک عصبیت وطنی، با یک اراده قوی، با یک مشت آهنین باید این تخم ناپاکان بیآبرو را از زمین براندازید.»[۱۰۳] تندیهای خمینی با کسروی و حکمی زاده (که کشف اسرار در جواب آنها نوشته شد) برخی را به این نتیجه رسانده است که چه بسا ترور کسروی با فتوای خمینی بوده باشد. اما ناصر پاکدامن بدرستی اشاره کرده است که خمینی که در این هنگام چهل ساله بود هنوز در مقام افتا نبوده و اصولا کتابش با نام واقعی او نشر نشده است.[۱۰۴]
این تندزبانی و پرخاشگری کسروی به شریعتی هم رسید که همزمان از زبان پرطعنه سارتر هم تاثیر گرفته بود. اما تندی در نوشتههای شریعتی با گزندگی هجو و ظرایف زبانی و قدرت ادبی و تخیل همراه شد. چیزی که کسروی از آن بینصیب بود. قلم کسروی سرد و خشک و منطقمحور و استاد-شاگردی و از بالا به پایین و تجویزی است و در آن از ظرافت و ادبیت کمتر نشان میتوان یافت.
کسروی بهره چندانی از ادبیات ندارد شاید به این خاطر که از منتقدان افراطی ادبیات کلاسیک فارسی است. متون فارسی خاصه متون شعر را به اصرار تمام طرد میکند و آنها را حاوی گفتار ناسودمند میشمارد و برای او بین فردوسی و خیام و حافظ و سعدی و نظامی در این زمینه فرقی نیست. او درباره حافظ رساله مستقلی هم پرداخت و مراسمی هم برای کتابسوزی داشت. جزوهای هم با عنوان «حسن دیوان حافظ اش را آتش میزند» نوشته است. وانگهی، بذر آن شیوهای از تحلیل تاریخ که در دو سه دهه بعد حاکم شد و تمام تاریخ ایران را به خاطر اینکه تاریخ شاهان است نفی میکند، در اندیشه کسروی باید یافت: «فردوسی خود مرد نیکی بوده ولی سخنان او که بیش از همه ستایش پادشاهان خودکام و دربارهای ایشان است در این روزگار سراپا زیان است و بایستی از میان برخیزد.»[۱۰۵]
او گرایش نخبگان و مردم را به آثار این شاعران نیز پیروی از خاورشناسان میداند که «خود از کارکنان سیاسی دولتهای غربی میباشند». به نظرش از وقتی که ادوارد براون «تاریخ ادبیات ایران» را نوشت توجه به این «شاعران یاوه گو» زیاد شد و جزو «مفاخر ملی» به حساب آمدند. و این را نتیجه سیاست غرب میشمارد.[۱۰۶]
کسروی درکی مکانیکی از وحدت اخلاقی و اجتماعی داشت. میگفت: «دسته بندیهایی که به نامهای زردشتی، مسیحی، سنی، علیاللهی، صوفی، بهایی، شیخی، کریمخانی، اسماعیلی و مانند اینها» وجود دارد باید از میان برداشته شود: «ما از راهش میکوشیم که اینها را از میان برداریم و همه ایرانیان را به یک راه آوریم.»[۱۰۷] این نوع پالایش فرهنگی هم به کنفورمیسم نزدیک میشود و هم تنه به تنه فاشیسم میزند که تحمل غیر خود را ندارد. و البته روزگار او روزگار هر دو بود. رضاشاه در داخل و هیتلر در آلمان دو رهبر شاخص در این گرایش اند و گروههایی از جوانان ایرانی هم مثل منشی زاده و پیروانش همچون داریوش همایون احزاب نازیستی تشکیل داده اند (به همایون جداگانه میپردازیم).
با اطمینان میتوان گفت که هر کس آثار کسروی را در روزگار شهرت او خوانده است از آن کم و زیاد تاثیر گرفته است. و طبعا مهمترین خطوط اندیشههای او یعنی آنچه او مکرر در مکرر در رسالههای مختلف خود از آن یاد میکند بیشترین تاثیر را هم در مخاطبان و منتقدان او داشته است. او گرچه از طرف مسلمانان تندرو طرد و به دست آنان هم ترور شد، اما اندیشههایش چنان نافذ بود و آنچنان با تندی و تیزی و قدرتی مطرح میشد که همین گروهها را نیز به آن شیوه جلب کرد. به طور خاص، حمله او به اسلام روزگار خود و فلسفه یونانی و دفاعش از اسلام سالهای نخستین الهامبخش کسانی بوده است که بعدها «مکتب تفکیک» را به وجود آوردند. چنان که آرمان او برای رسیدن به دین پاک و ناب الهامبخش کسانی بوده است که ایده «اسلام ناب محمدی» را پی گرفتهاند. «او هوادار سفت و سخت اسلام اصیل بود. معتقد بود که جوامع بدون دین نمیتوانند زندگی کنند اما مانند آگوست کنت در فرانسه قرن نوزدهم، سعی داشت دینی عقلانی و منطقی خلق بکند. دینی که از خرافات و آخوندها رها شده باشد.»[۱۰۸] در واقع چندان در تبلیغ اندیشههای اخلاقی و پاکسازی دینی خود کوشا بود که گروهی معتقد شدند او نزدیک است ادعای پیامبری کند.[۱۰۹] (چیزی که بعدها شریعتی هم به آن متهم شد.) روح الله خمینی که در جوانی سطر به سطر آثار همفکران کسروی و خود او را خوانده و در میانسالی آنها را نقد کرده است، بعدها بسیاری از ایدههای کسروی را در گفتار و رفتار خود نشان داد و مقام خود را به عنوان ولی فقیه در ردیف پیامبر اسلام دانست. خمینی مانند کسروی تصور سادهای از وحدت اجتماعی داشت و به همین دلیل مانند کسروی حذف طبقات مختلف مردم را به نفع وحدت متصور خود لازمه سیاست میشمرد.
تندی و صراحت بیانی کسروی نه فقط به منتقدان بلکه به روشنفکران نسل او و جوانان بعد از او نیز منتقل شد و طنین صدا و لحن و رویکرد او را میتوان در قلم آل احمد و بیان شریعتی بازیافت. رفتار حق به جانب او نیز که چه بسا ملهم از قاطعیت انقلابی کمونیستها بود در گفتار ابراهیم گلستان و آرامش دوستدار بازتاب دارد.
جسارت کسروی در ساختن واژههای نو و به کارگیری آنها نیز در دورانی که نوسازی واژگانی چند دهه غلبه داشت بر طیفی از روشنفکران و مترجمان تاثیر گذاشت و به نهضت واژهسازی یاری رساند. صورت نهایی روش کسروی را میتوان در زبان نوشتاری میرشمس الدین ادیب سلطانی یافت که بی پروا واژه میسازد و کاری به میزان ارتباط مخاطب با متن خود ندارد. خمینی زبان کسروی را اینطور وصف میکند: «گویی با لغت جن نوشته شده و آمیغ و آخشیجها و صدها کلمات وحشی دور از فهم را به رخ مردم کشیده.»[۱۱۰]
سوی دیگر اندیشه کسروی که ضدیت با خاورشناسان و اروپاگرایی و فرنگیمآبی است در آثار فخرالدین شادمان و ذبیح بهروز و روشنفکران منتقد غرب تا آل احمد و شریعتی و حتی شفیعی کدکنی دیده میشود. و ضدیت او با ادب و فرهنگ و حکمت گذشتگان را نیز جمالزاده در قالب نقد خلقیات ایرانی پی گرفت و آرامش دوستدار به نهایت رساند و چیزی جز درخشش های تیره در تاریخ فکر ایرانی نیافت.
کسروی نیکخواه و آزادیخواه بود و هیچ منفعت فردی در کار خود نداشت بلکه برای آن هزینه هم میداد (چنانکه از استادی دانشگاه هم محروم شد[۱۱۱]) اما از بسیاری جهات آینه اخلاق نخبگان سیاست در دوران مشروطه و رضاشاه است. او خواهان دموکراسی و مشروطه بود اما در جهانی که همچنان دیکتاتوری حرف اول را میزد در این تصور بود که چون نیکی را دریافتیم میتوان آن را به اجبار هم شده به مردمان تحمیل کرد. به استبداد منور اعتقاد داشت. از نظر او نظام فرهنگ و مدرسه و دانشگاه باید «معنی زندگانی آزاد دموکراسی و سودهای آن را به نورسان یاد دهد و اندیشههای آنان را به میهنپرستی و دلبستگی به کشور و زندگانی تودهای بپرورد. از آن سو همیشه در کوشش باشد که پندارهای پست کهن را که در کتابها و دلها آکنده شده از میان برد. جلو چاپ آن کتابها را گرفته» کتابهای سازگار «با زندگی نوین مشروطه و دموکراسی» رواج بدهد.[۱۱۲] اندیشه دموکراسیخواهی او از این بابت متاثر از نظامهای دموکراتیک خلقی است.
کسروی اهل سازگاری نبود. ستیهنده بود. و برای این سیاست نامتعادل اما انقلابی و باب طبع روزگار هزینه گزافی پرداخت. اندیشه نابگرایی او تا دههها بعد فضای فکری ایران و بخصوص بعد از انقلاب را مسموم کرد چرا که زبان و بیان و ایدهها و نگاه و رویکرد و روش او دههها در ایران آشکار و پنهان در گروههای مختلف کنشگران اجتماعی و سیاسی ادامه یافت چندان که میتوان گفت هر اصلاحی در مشی اهل سیاست و فرهنگ و تربیت و رابطه دولت و ملت و نخبگان و جامعه نخست باید از نقد همهجانبه کسروی آغاز شود. اندیشهاش به تصور آبادی وطن و تربیت نفوس شکل گرفته بود اما سخت در کار تخریب ذهن و زبان و گفتمان موثر افتاد. اندیشههای او هنوز هم در اذهان بسیاری مسلط است اما ترور کسروی به دست افراطیون مذهبی مانع نقد جدی اندیشههای او شده است.
[۱] الهام جداوی، «نقش استعماری انگلستان در انعقاد معاده آخال و پیامدهای اقتصادی و امنیتی قرارداد بر ایران»، تحقیقات جدید در علوم انسانی، شماره ۳۳ (بهار ۱۴۰۰)، ص ۲۹. همراه با متن عهدنامه.
[۲]«اکثریت قریب به اتفاق رجال این مملکت از این قماش اند (رجال مخلوق سیاست خارجی)» بنگرید به: محمد مصدق، خاطرات و تالمات، به کوشش ایرج افشار، تهران: علمی، چ۳: ۱۳۶۵، ص ۳۴۱.
[۳] همان، ص ۱۰۶.
[۴] همان، ص ۲۶۵؛ در شرح وقایع روز ۹ اسفند ۱۳۳۱.
[۵] غیر از حملات طرفداران شاه، فدائیان اسلام و شرکای آنها -قاتلان کسروی، هژیر و رزم آرا- مرتب مصدق را تهدید به قتل میکردند. بنگرید به: فخرالدین عظیمی، حاکمیت ملی و دشمنان آن، پژوهشی در کارنامه مخالفان بومی و بیگانه مصدق بر پایه تازه ترین سندها، تهران: نگاره آفتاب/نشر نامک، چ۲: ۱۳۸۹، فصل ۶: فداییان اسلام و راستگرایان مذهبی، صص ۱۳۵-۱۴۲.
[۶] علی رهنما، پشت پرده کودتای ۱۳۳۲ در ایران، پیشین، ترجمه فریدون رشیدیان، تهران: نشر نی، ۱۳۹۹، ص ۱۱۸.
[۷] مصدق، خاطرات، پیشین، ص ۳۱۱.
[۸] همایون کاتوزیان، مصدق و نبرد قدرت، ترجمه احمد تدین، تهران: موسسه خدمات فرهنگی رسا، چ۲: ۱۳۷۲، ص ۳۳۷.
[۹] مصدق، خاطرات، پیشین، ص ۲۴۸.
[۱۰] همان، ص ۳۷۵؛ نیز بنگرید به: همان، صص ۱۸۹-۱۹۱.
[۱۱] کاتوزیان، مصدق، پیشین، ص ۲۴۲. نیز: صص ۳۰۹-۳۱۰ درباره فعالیتهای سفارت آمریکا، رشیدیانها، حزب توده و چاقوکشها.
[۱۲] همان، صص ۲۵۵-۲۵۶.
[۱۳] به طور خاص مظفر بقایی و سرلشکر زاهدی؛ بنگرید به: کاتوزیان، همان، ص ۳۱۶.
[۱۴] بنگرید به: عظیمی، حاکمیت ملی و دشمنان آن، پیشین، صص ۱۸۶-۱۸۷.
[۱۵] مصدق، خاطرات، ص ۱۰۶. نیز: ص ۸۴. شدائد زندگی مصدق همه جانبه بود. هم در عرصه سیاسی و هم در چارچوب خانوادگی. «رفتار دولت دیکتاتوری (رضاشاه) با من سبب شد که دخترم در سن هجده سالگی دچار امراض روحی بشود و معالجاتی که در طهران از او کردند نتیجه ندهد و اکنون متجاوز از شانزده سال است که در بیمارستانهای سوئیس بستری است.» همان، ص ۳۸۶.
[۱۶] همان، ص ۳۶۰.
[۱۷] همان، ص ۲۹۶.
[۱۸] همان، ص ۳۵۶.
[۱۹] کاتوزیان، مصدق، پیشین، ص ۲۴۶.
[۲۰] نامههای مصدق، به کوشش محمد ترکمان، تهران: نشر هزاران، ۱۳۷۴، ص ۹۹.
[۲۱] اقدام به خودکشی مصدق عجیب نیست. دورهای بود که چهرههای متعددی خودکشی کردند یا به جهت سیاسی یا به سببهای دیگر. مصدق بارها در خاطرات خود اشاره کرده که آماده انتحار بوده است. در سال ۱۳۱۹ او حتما خودکشی داور را نیز به یاد داشته است که انتحاری کاملا سیاسی بود (بهمن ۱۳۱۵). درباره داور بنگرید به: اصغر شیرازی، ایرانیت، ملیت، قومیت، پیشین، ص ۶۶۷.
[۲۲] کاتوزیان، مصدق، پیشین، ص ۱۵۲.
[۲۳] روشنگران تاریکی، خودنوشتهای جبار باغچهبان و همسرش، تهران: موسسه فرهنگی هنری پژوهشی ادبیات کودکان، ۱۳۸۹، صص ۴۸-۴۹.
[۲۴] همان، صص ۵۴-۵۵.
[۲۵] بنگرید به: داوود کیانیان، «جبار باغچهبان بنیانگذار اولینهای تئاتر کودک در ایران»، بخارا، شماره ۱۳۱ (خرداد-تیر ۱۳۹۸).
[۲۶] روشنگران تاریکی، پیشین، همان، ص ۶۸.
[۲۷] همان، صص ۶۸-۶۹.
[۲۸] همان، ص ۶۷ همراه تصویری از این وسیله کمک آموزشی. این تصویر و شماری دیگر از تصویرهای مربوط به کار و آثار و مدارس باغچهبان را در ویژه نامه بخارا می توان ملاحظه کرد: شماره ۱۳۱، پیشین.
[۲۹] روشنگران تاریکی، پیشین، صص ۷۴-۷۶.
[۳۰] همان، ص ۲۸.
[۳۱] همان، ۹۵.
[۳۲] دانشنامه جهان اسلام، ذیل: باغچهبان جبار (عسکرزاده)، قابل دسترسی در:
[۳۳] کیانیان، «جبار باغچهبان»، پیشین، ص ۱۶۷.
[۳۴] افشار، نادره کاران، پیشین، ۲۱۸.
[۳۵] همان، ۲۲۳.
[۳۶] همان، ۲۲۹.
[۳۷] محمدتقی راشد محصل، «پورداوود، ابراهیم»، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ج ۲؛ نیز: جمشید بهنام، برلنیها، اندیشمندان ایرانی در برلن، ۱۹۱۵-۱۹۳۰، تهران: فرزان روز، ۱۳۷۹، ص ۳۰.
[۳۸] نامههای مشروطیت و مهاجرت، پیشین، ص ۴۲۷.
[۳۹] احسان یارشاطر، «به یاد پورداود»، در: حکمت تمدنی، به کوشش محمد توکلی طرقی، تورنتو: ایران نامگ، ۱۳۹۵/۲۰۱۶، صص ۹۱-۹۴.
[۴۰] راشد محصل، همانجا.
[۴۱] یحیی آرین پور، از صبا تا نیما، تهران: جیبی، ۱۳۵۶، ۲/۱۲۳-۱۲۴.
[۴۲] همان، ۲/۱۲۵.
[۴۳] همان، ۲/۱۳۴-۱۳۵.
[۴۴] همان، ۲/۳۳۴.
[۴۵] محمدتقی بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی در ایران، دو جلد در یک مجلد، تهران: زوار، ۱۳۸۷، ۲/۴۳-۴۶.
[۴۶] مصطفی رحیمی، «بهار و سیاست»، کلک، شماره ۱۴-۱۵ (اردیبهشت و خرداد ۱۳۷۰)، ص ۲۹.
[۴۷] بهار، تاریخ مختصر، پیشین، دیباچه، ۱/۲۱.
[۴۸] همان، ۲/۲۴۹.
[۴۹] همان، دیباچه، ۱/۲۰.
[۵۰] مصطفی رحیمی، «بهار و سیاست»، کلک، شماره ۱۶ (تیر ۱۳۷۰)، ص ۲۸.
[۵۱] بهار، تاریخ مختصر، پیشین، دیباچه، ۱/۲۱.
[۵۲] کسری و دهقان، دیوان بهار، دو جلد در یک مجلد، تهران: نگاه نو، ۱۳۸۷، ۱/۳۷۵.
[۵۳] «گفتگو با دکتر مهرداد بهار»، داریوش شایگان و دیگران، کلک، شماره ۵۴ (شهریور ۱۳۷۳)، ص ۱۷۹.
[۵۴] احمد سمیعی گیلانی، «بهار، محمدتقی»، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ۲/۶۹.
[۵۵] شماری از تصنیفهای او که باقی مانده در دیوان او ثبت است. بنگرید به: دیوان بهار، ۲/۱۱۶۰.
[۵۶] در وصف و تجلیل از قمر سروده است: ای نوگل باغ زندگانی/ ای برتر و بهتر از جوانی/ ای بلبل نغمهسنج ایام/ ای همچو فروغ مه دلارام. بنگرید به دیوان بهار، ۲/۸۲۹.
[۵۷] «گفتگو با مهرداد بهار»، پیشین، ص ۱۷۸.
[۵۸] همان، ص ۱۸۷.
[۵۹] بنگرید به: دیوان بهار، ۲/ ۹۷۵.
[۶۰] بنگرید به: مهدی جامی، «شرح روزهای از دست رفته ما»، در مروری بر مرغ سحر خاطرات پروانه بهار، بخارا، شماره ۳۳-۳۴ (آذر-اسفند ۱۳۸۲).
[۶۱] منوچهر بختیاری ضمن بحث از مدرسه سازان آن دوران معتقد است مصر محل این دارالمعلمین بوده و به نوشته های خود رشدیه استناد می کند. بنگرید به: منوچهر بختیاری، کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی، کتاب یکم: جدال حافظه با فراموشی، کلن: انتشارات فروغ، ۱۳۹۵، ص ۲۸۱.
[۶۲] اقبال قاسمی پویا، مدارس جدید در دوره قاجاریه، بانیان و پیشروان، تهران: مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۷۷، صص ۱۹۰-۱۹۱.
[۶۳] سایت بانک اطلاعات رجال، مدخل رشدیه. متاسفانه سایت اکنون از دست رفته است.
[۶۴] قاسمی، مدارس جدید، پیشین، منبع اصلی این بند بوده و یکی از مفصل ترین و بهترین شرح حال ها را از رشدیه و خدمات و نوآوری های او به دست می دهد. همچنین بنگرید به: مهدی موذن جامی، نگره آموزش ادبیات، لندن: اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۴، صص ۱۸۵-۱۸۸.
[۶۵] از مقدمه معایب الرجال که مولف به زندگی و خانواده خود اشاره می کند؛ نسخه کتابخانه مجلس به خط مولف. نیز بنگرید به: بی بی خانم استرآبادی، دنیای زنان در عصر قاجار،
http://www.qajarwomen.org/fa/people/415.html
[۶۶] روح الله خالقی، نظری به موسیقی، بخش دوم، تهران: صفی علیشاه، تاریخ مقدمه ۱۳۴۱، ص ۳۱۸.
[۶۷] به نقل از ایرنا،
[۶۸] محسن شهرنازدار، گفتگو با حسین علیزاده درباره موسیقی ایران، تهران: نشر نی، ۱۳۸۳، صص ۲۳-۲۴.
[۶۹] مقدمه هما ناطق بر: میرزا آقاخان کرمانی، نامههای تبعید، بن آلمان: انتشارات حافظ، ۱۳۶۵، ص ۱۹. حرف اصلی ملکم این است که امتیازاتی را که حق من بوده به دیگران دادهاید و باید تلافی کنید و «مناصب و مقامهای دولتی مرا بهتر از سابق بدهید» و گرنه «شما را به هزار قسم تعاقب و اذیت خواهم کرد». همانجا.
[۷۰] همان، ص ۲۵.
[۷۱] دادبه پارسی، آیین بزرگی، (تهران:) مطبعه مجلس، ۱۳۱۱.
[۷۲] بنگرید به: حسین میرعابدینی، «بهروز، ذبیح»، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ۲/۸۰-۸۱. نیز:
Paul Sprachman, BEHRŪZ, ḎABĪḤ, Iranica,
[۷۳] مقدمه بر: جیجک علیشاه، یا اوضاع دربار ایران در چند سال پیش، نگارش ذبیح الله بهروز معلم فارسی در دارالفنون کمبریج انگلستان، برلین: ایرانشهر، ۱۳۴۲ قمری.
[۷۴] بنگرید به: محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت، ترجمه فیروزه مهاجر، تهران: طرح نو، ۱۳۷۲، ص ۶۹ و ص ۲۱۹.
[۷۵] ع.ه (علی حصوری؟)، «ذبیح بهروز ۲۶ تیر ۱۳۶۹-۲۱ آذر ۱۳۵۰»، نگین، شماره ۷۹ (آذر ۱۳۵۰)، ص ۹
[۷۶] بنگرید به: «مرآت السرائر»، در: معراجنامه ابن دیلاق، نسخه وب، صص ۳۵-۳۶، که از قرار یادآور ماجرای خود او با براون است. بهروز شعری از خود را به براون میدهد که غزل حافظ است و براون میپذیرد و در جمع میخواند!
[۷۷] عابدینی، «بهروز»، دانشنامه، پیشین، ص ۸۱؛ نیز: افشار، نادره کاران، پیشین، صص ۲۸۷-۲۸۸.
[۷۸] چنانکه بهروز در مقدمه این اثر یادآور می شود آن را در ۱۹۲۰ نخست به انگلیسی برای «سینماتوگراف» نوشت. بنگرید به: شاه ایران و بانوی ارمن، بزرگترین سینماهای تاریخی و اخلاقی و ادبی ایران، طهران: مطبعه فاروس، تاریخ مقدمه ۱۳۰۶، ص ب.
[۷۹] بنگرید به: «درخت» در: ابراهیم گلستان، جوی و دیوار و تشنه، ده داستان، نیوجرسی: روزن، چ۵: ۱۳۷۲.
[۸۰] ذبیح بهروز، در راه مهر، ایران کوده شماره ۱، (تهران:) انجمن ایرانویج، چ۲: ۱۳۳۸، ص ۴۵.
[۸۱] بنگرید به: مقدمه ذبیح بهروز بر قصه سکندر و دارا، نوشته اصلان غفاری، (تهران:) چاپخانه صبح امروز، ۱۳۴۳، ص بیست و چهار.
[۸۲] ذبیح بهروز، خط و فرهنگ، ایران کوده شماره ۸، تهران: سازمان انتشارات فروهر، چ۲: ۱۳۶۳.
[۸۳] بنگرید به شرح شین پرتو، هفت چهره، تهران: ۱۳۲۹، صص ۷۳-۷۴.
[۸۴] محمدمهدی موذن جامی، ادب پهلوانی، مطالعه ای در ادب دیرینه ایرانی از زرتشت تا اشکانیان، تهران: ققنوس، ۱۳۸۸، صص ۱۹۰-۱۹۱. نیز بنگرید به: بغ مهر (۱۳۵۵)، نوشته احمد حامی از شاگردان مکتب بهروز که در آن نکات متعددی که موجب تردید در روایت هلنیسم خاورشناسان میشود مطرح شده است. همچنین: موذن جامی، همان، بحث دوستاری یونان در صص ۲۱۵-۲۲۱.
[۸۵] امیرمهدی بدیع، یونانیان و بربرها، ترجمه احمد آرام، تهران: نشر پرواز، بازچاپ: ۱۳۶۴، صص ۲۰-۲۲.
[۸۶] همان، ص ۴۵.
[۸۷] «افلاطون در ایران» در: عبدالحسین زرین کوب، با کاروان اندیشه، مقالات و اشارات در زمینه اندیشه و اخلاق، تهران: امیرکبیر، چ۴: ۱۳۸۰، ص ۲۰۸. نیز بنگرید به: رضا امیری، «تاثیر حکمت زرتشتی بر فلاسفه پیش سقراطیان و افلاطون»، تاریخ فلسفه، سال ۹، شماره ۴ (بهار ۱۳۹۸)، صص ۸۱-۱۱۰.
[۸۸] بهروز، مقدمه بر قصه سکندر و دارا، پیشین، ص سی و یک.
[۸۹] همان، ص هفتاد و سه.
[۹۰] همان؛ در این مقدمه مفصل بهروز این اصول چهارگانه را توضیح میدهد و تاریخ را بازآفرینی میکند، صص دو-هفتاد و چهار.
[۹۱] همان، صص پنجاه و چهار-پنجاه و پنج.
[۹۲] همان، صص شصت و نه -هفتاد و یک
[۹۳] «تقویم و تاریخ در ایران قدیم» در: مجبتی مینوی، تاریخ و فرهنگ، تهران: خوارزمی، چ۳: ۱۳۶۹، صص ۵۴۷-۵۵۴.
[۹۴] نادره کاران، پیشین، ص ۲۸۸.
[۹۵] مثلا بنگرید به این مقاله ارزشمند که در آن تقریبا همه ایدههای زیگموند فروید را خطا میشمارد:
Justin Garson, “The helpful delusion”, Aeon, 14 November 2022
https://aeon.co/essays/evidence-grows-that-mental-illness-is-more-than-dysfunction
[۹۶] چنانکه نتوانست ویراست دوم تقویم و تاریخ را هم منتشر کند که خود آن را «فهرستی از موضوعهای مختلف که هر یک کتابی جداگانه لازم داشت» توصیف میکند؛ بنگرید به: مقدمه بهروز بر اثر تقویمی دیگرش تقویم نوروزی شهریاری، شمسی، قمری، فرسی، ایران کوده شماره ۱۸، تاریخ مقدمه ۱۳۴۷.
[۹۷] بنگرید به: محمد مقدم، جستار درباره ناهید و مهر، دفتر نخست، تهران: مرکز ایرانی مطالعه فرهنگها، ۱۳۵۷. این اثر به «دوست و راهنما و آموزگارم ذبیح بهروز» تقدیم شده است. درباره اندیشههای مهرداد بهار و سیروس شمیسا از جمله بنگرید به بحث از نبرد رستم و اسفندیار در: موذن جامی، ادب پهلوانی، پیشین، صص ۷۷-۸۳ و بحث از آیین مهر و سنت پهلوانی در صص ۲۲۶-۲۳۱.
[۹۸] این کنگره بار اول در منچستر به سال ۱۹۷۱ برگزار شد و دومین نشست آن در تهران بود: دهم تا هفدهم شهریور ۱۳۵۴ (۱۹۷۵). مرتضی ثاقب فر مجموعه مقالات کنگره اول و کنگره تهران را در دو جلد ترجمه کرده است: دین مهر در جهان باستان، تهران: توس، ۱۳۸۵ و ۱۳۹۳.
[۹۹] Sprachman, BEHRŪZ, ibid.
[۱۰۰] در راه مهر، پیشین، ص ۲۹.
[۱۰۱] احمد کسروی، فرهنگ چیست؟ تهران: انتشارات باهماد آزادگان، چ۶: ۱۳۴۴، ص ۲۵.
[۱۰۲] روح الله خمینی، کشف اسرار، بی نا، بی تا. این کتاب در جواب کتاب اسرار هزار ساله نوشته علی اکبر حکمی زاده (۱۳۲۲) نوشته شد و در متن کتاب اشارهای به نام مولف نیست. اما از کارهای معروف مولف است که بعد از انقلاب از روی نسخه قدیم بازنشر شده است. برای سابقه امر بنگرید به: میثم عبداللهی، «زمینههای نگارش کتاب کشف اسرار و پاسخ امام خمینی به افکار انحرافی حکمیزاده»، پانزده خرداد، شماره ۶۲ (زمستان ۱۳۹۸).
[۱۰۳] کشف اسرار، پیشین، ص ۷۴؛ نیز همان، ص ۸۰: «ای ملت غیور قلم این جنایتکاران را بشکنید.»
[۱۰۴] ناصر پاکدامن، قتل کسروی، آلمان: انتشارات فروغ، چ۳: ۱۳۸۳، ص ۱۸.
[۱۰۵] فرهنگ چیست؟ پیشین، ص ۳۵.
[۱۰۶] همان، صص ۴۷-۴۸.
[۱۰۷] به نقل از مقدمه بهرام چوبینه بر: بیست و سه سال، در شرح مخالفت دشتی با کسروی، آلمان: ۲۰۱۰، صص ۱۱۳-۱۱۴.
[۱۰۸] عباس میلانی، ایرانیان نامدار، ترجمه مدخل از شیوا زاحل، به نقل از: «احمد کسروی؛ محقق والامقامی که مراسم کتابسوزان داشت»، راهک، ۲۸ خرداد ۱۳۹۴،
[۱۰۹] بنگرید به مقاله محمد امینی در ایرانیکا:
KASRAVI, AḤMAD v. AS SOCIAL AND RELIGIOUS REFORMER
https://www.iranicaonline.org/articles/kasravi-ahmad-v
[۱۱۰] کشف اسرار، پیشین، ص ۵۹.
[۱۱۱] میلانی، «احمد کسروی»، پیشین.
[۱۱۲] فرهنگ چیست؟ پیشین، ص ۳۷.