مهدی جامی
مصاحبه کننده
آگهی برنامه:
«روزگار به من کمک کرد که من بتوانم دوران عمر خودم را در تحصیل در نزد استادان بزرگ بگذرانم و به مملکتم به اندازهای که ممکن بود و هست، فایده برسانم.»
گفتوگویی با صفا که امشب اولین قسمت آن را میشنوید محصول سه روز گفت و شنید با روانشاد دکتر ذبیح الله صفا ست که در اواخرتابستان ۱۳۷۶ در لوبک محل اقامت او در شمال آلمان صورت گرفت. در نخستین برنامه، زندگی دکتر صفا را از کودکی او در شهمیرزاد، محل تولدش تا به مکتب و مدرسه رفتن در بابل و رهسپار شدنش به تهران و تحصیل در دارالفنون دنبال میکنیم و از زبان او از فراز و نشیب فرهنگ این دوره خواهیم شنید.
«هر دو عمویم به اینکه بنده به تهران بروم و درس بخوانم، مخالف بودند که خدای نکرده ممکن است از جاده شریعت منحرف بشوم ولی پدر من مقاومت میکرد، مثلا آن صبحی که مرا میخواستند (به تهران) بفرستند، آن زمان ماشین نبود و با قاطر و این وسایل از بارفروش میرفتیم آمل و از آمل و کوههایش میگذشتیم و به طرف تهران میرفتیم و چهار پنج روزی طول میکشید. در موقعی که میخواستند من را سوار کنند عموی او سر رسید و گفتند چکار میکنید؟ (پدرم) گفتند که دارم فلانی را میفرستم تهران درس بخواند. گفت میفرستی تهران درس بخواند و مثلا بابی بشود؟ گفت نه میفرستم تهران درس بخواند آدم شود. بله، خیلی علاقه داشت.»
اولین بخش از گفت و گویی با صفا یادنامه دکتر ذبیح الله صفا، تاریخ نگار ادب ایران، امشب از رادیو فارسی بی بی سی.
پخشکننده صوت
متن برنامه:
سلام شنونده عزیز، مجموعه برنامه گفتوگویی با صفا که امشب اولین قسمت آن را میشنوید محصول سه روز گفت و شنید با روانشاد دکتر ذبیح الله صفاست که در اواخر تابستان ۱۳۷۶ در لوبک محل اقامت او در شمال آلمان صورت گرفت. دکتر صفا که خود میگفت هیچ گاه گفتوگویی درباره زندگیاش با رسانهها نداشته است، صمیمانه درخواست ما را پذیرفت. با وجود کهولت که ناگزیر از قدرت و شفافیت صدای او کاسته بود و نیز حافظه مشهور او را تحت تاثیر قرار داده بود، سر حال و بانشاط به نظر میرسید.
من پیشتر هم دکتر صفا را در برخی نشستهای علمی دیده بودم اما گفتوگویی از نزدیک و درباره زندگیاش، چهره نجیب و فروتن و در عین حال آزاده او را برایم آشکارتر ساخت. صفا با احتیاط یک مرد باتجربه و معتدل و پایبند به اصول عقلانی سخن میگفت و با دقت و وسواس برای توضیح، که در یک استاد می توان یافت. دریغ است که نماند تا این برنامه جشننامه او باشد تا یادنامهاش.
به روایت دکتر ذبیح الله صفا، وی در ۱۲۹۰ شمسی در شهمیرزاد و در خاندانی کهن پای به جهان گذاشت که از اعقاب سادات طالبیه مازندران هستند؛ یعنی خاندانی که اولین حکومت مخالف با بنی عباس را در ایران ایجاد کرد و مازندران و گرگان و رویان را در اختیار داشت. در این خاندان چهرههای برجستهای در سیاست و جنگاوری ظهور کردهاند مانند داعی کبیر و داعی صغیر یا مازیار ابن قارن و ماکان کاکی.
این خاندان که از سادات زیدیه بودند در تربیت آل بویه و آل زیار، خاندانهای شیعی حکومتگر ایرانی در قرنهای چهارم و پنجم هجری نیز نقشی مهم داشتند. چون دوران زوال قدرت ایشان فرا رسید، آنها به تدریج در دهات و قصبات مازندران پراکنده شدند و گروهی از آنان در شهمیرزاد سکونت یافتند که محله آنها به نام میران معروف است.
دکتر ذبیح الله صفا با اشاره به اینکه خاندان او در حفظ سنتهای اجدادی خود بسیار جدی و کوشا بودند میگوید: «بنده و برادران بنده، آخرین افراد این نسل هستیم که آن سنن قدیمی این خاندان را نگه داشته بودیم و فرزندان ما دیگر در تحصیلات دوره جدید افتادند و غالب آنها مهندس و دکتر در ادبیات و طب و امثال اینها شدند و بنده هم یکی از آنها هستم که در خدمت شما نشستهام و روزگار به من کمک کرد که من بتوانم دوران عمر خودم را در تحصیل در نزد استادان بزرگ بگذرانم و به مملکتم به اندازهای که ممکن بود و هست، فایده برسانم.»
جد بزرگ خاندان صفا، اولاد خود را از گرفتن خمس، که به سادات داده میشد، منع کرده بود و از ایشان خواسته بود که برای معاش خود کار کنند لذا پدر صفا نیز مانند پدران خود بیشتر تجارت میکرد اما این تجارت از فرهنگ دور نبود. صفا نخستین بار در میان کتابهای پدر بود که با تاریخ و ادبیات آشنا شد: «پدر من شخصا علاقه زیاد داشت به قرائت، به قرائت کتب و روزنامه و امثال اینها -غیر از کار روزانه خودش. این بود که در خانه ما چندین کتاب خوب و کتابهای خوشعبارت بود مثل ترجمه تاریخ اعثم کوفی که یکی از نویسندگان اواخر دوره مغول آن را به زبان فارسی ترجمه کرده بود و من یکی از سرگرمیهایم این بود که همیشه این کتاب را میخواندم. بعد کتاب دیگری که خیلی پدرم به آن علاقه داشت دیوان سعدی بود، کلیات سعدی. این کلیات سعدی را هم بنده میخواندم و البته بچه بودم و نمیفهمیدم ولی میخواندم و خیلی از چیزهایش یواش یواش مرکوز ذهن من شد. کتابهای دیگری هم بود، مثلا ما شاهنامه امیر بهادر داشتیم که یک قطع بزرگی داشت و پدرم خیلی دوست داشت و میخواند. مثنوی مولوی داشتیم که هم پدر من و هم عموی من و مخصوصا عموی من این کتاب را به آواز میخواندند یعنی همیشه با لحن مثنوی میخواند و خیلی هم دوست داشت و من هم گوش میدادم. در حقیقت این گنجینههای خانگی همینطور با مراجعهای که من (به آن ها) می کردم و میخواندم، کم کم در ذهن من وارد میشد و به من کمک میکرد که چیزهایی یاد بگیرم.»
دورهای که صفا به مدرسه رسید، ایران که سالهای پیش از کودتای سال ۱۲۹۹ را پشت سر میگذاشت هنوز از مدرسه به معنای امروز بی بهره بود و مدرسه آنقدری هم که بود گسترشی نداشت. تا سالها بعد نیز مکتب رفتن و مقدمات آشنایی با قرآن تنها امکان آموزشی برای کودکان ایرانی بود. ذبیح الله نیز به همین شیوه، با خواندن عم جزء آموزش خود را آغاز کرد: «عم جزء، یک جزء از ۳۰ جزء قرآن است که با عم یتسالون عن النبأ العظیم شروع میشود و به خاطر آن بخش اولش به آن میگفتند عم جزء. این را من خیلی خوب به خاطر دارم که در دوره خیلی کوتاهی من از پدرم یاد گرفتم اما برای اینکه عرض کنم که وضع از لحاظ فرهنگی چه بوده است، پدرم برای اینکه یک نسخه از این کتاب به دست بیاورد تمام شهر بارفروش آن وقت، که الان به آن بابل میگویند، را گشتند که بالاخره یکی از همکارانش که او برای پسرش از جایی یک عم جزء پیدا کرده بود، حاضر شد عم جزء پسرش را به پدرم بدهد به شرط اینکه پدر من استنساخ کند و کتاب را خیلی زود به او پس بدهد. من در حقیقت متن قرآن را از آن دستخط پدر فرا گرفتم ولی به سرعت و اینطور که شد پدرم من را فرستاد به پیش مکتبدار.»
در مکتبخانه علاوه بر قرآن، برخی کتب ادبی مانند گلستان سعدی نیز آموخته میشد و چون ذبیح الله در خواندن قرآن به سرعت پیش رفت به زودی درس گلستان هم آغاز شد. اینجا هم او خوش درخشید و معلم مکتبخانه این شاگرد ساعی را راهنمای شاگردان بزرگتر اما نه چندان ساعی کرد تا به ایشان در آموختن گلستان کمک کند اما این اولین تجربه معلمی بی دردسر نبود: «چند شاگرد بزرگتر و مسنتر از من زیر دست ایشان بودند که قرآن را تمام کرده بودند و گلستان میخواندند ولی نمیتوانستند جلو بروند. صبح تا غروب، اینها زحمت میکشیدند و نیم صفحه ای یا سه سطری، چهار سطری یاد میگرفتند و غالبا هم در آن مقدار مشکلاتی داشتند ولی بنده به سرعت در گلستان پیش رفتم به نحوی که آن خانم من را خلیفه این بچههایی کرد که نمیتوانستند گلستان را یاد بگیرند و گفت که به این بچهها یاد بده و اینها هم از تو باید اطاعت کنند. و من این بچه ها را تنبیه می کردم و بچه بودم و خیال میکردم که آن خانم که به او ملاباجی میگفتیم حق دارد که آنها را تنبیه کند من هم این کار را میکنم تا یک روز من به این بچهها که هم دختر و هم پسر بودند مشغول یاد دادن گلستان بودم و چون آنها ضعیف بودند، تنبیه شان کردم و آنها به طوری اوقاتشان تلخ شد که بنده را حسابی کتک زدند و من ناچار خودم را به اتاقی رساندم که کلون داشت و از درون بسته میشد، رفتم و خودم را آنجا قایم کردم تا اینکه ملاباجی آمد و من را از دست بچهها نجات داد.»
در عین حال خلیفه مکتبخانه بودن برای ذبیح الله، نزد همسالان و بزرگسالان حرمتی به همراه داشت که به او اعتماد به نفس میبخشید. در خانه و محیط اطراف نیز عواملی که او را بیازارد و وقفهای در مسیر طبیعی رشدش ایجاد کند، وجود نداشت. میانه صرف چای عصرانه میپرسم در یک نظر کلی کودکی خود را چگونه ارزیابی می کنید؟ «بسیار خوب بوده است. اولا در شهمیرزاد، آن مکتبدار ما دختر عمه پدر من بود و خیلی خانم با نشاط و فعالی بود و تا همین سالهای اخیر زنده بود و تمام بچههایی هم که آنجا بودند از همین خانوادههای مرتبط با ما بودند و در آنجا در واقع هیچ نوع آزاری به ما نمیرسید. مثلا استاد ما از آنهایی نبود که با چوب و وسایلی از این قبیل (سر و کار داشته باشد). در بارفروش هم چون خلیفه بودم خیلی اهمیت داشتم و من یادگار بدی از این سالها ندارم.
از نظر مالی هم در واقع وضع شما خوب بود. یعنی می توان گفت که کودکی بودید که نسبتا در نعمت به سر میبرده، به اصطلاح از توجه بزرگترها برخوردار بوده و نسبت به کودکان زمان خودش از یک موقعیت بهتری برای تعلیم و تربیت برخوردار بوده.
بله بله، همینطور است. به خصوص که پدر من علاقه داشت به اینکه ما باسواد بشویم.»
اما این کودکی صرفا به درس و تعلیم نمیگذشت. او هم مانند سایر اعضای خانواده و فامیل باید در مزرعه کار میکرد. در این محیط فعال روستایی آرامش برقرار بود و سر و صداهای سیاسی که در سالهای بعد از مشروطه در پایتخت و شهرهای بزرگ جریان داشت، انعکاسی در شهمیرزاد نمییافت. صفا میگوید که تا ۱۳۰۵ که به تهران رفت از مسائل سیاسی چندان خبری نداشت. این موقعی بود که گواهینامه ششم ابتدایی را گرفته بود اما رفتن به پایتخت گرچه مورد تایید پدر بود به آسانی مورد موافقت نزدیکان مخصوصا عموها قرار نگرفت: «هر دو عمویم به اینکه بنده به تهران بروم و درس بخوانم، مخالف بودند که خدای نکرده ممکن است از جاده شریعت منحرف بشوم ولی پدر من مقاومت کرد، مثلا آن صبحی که مرا می خواستند بفرستند، آن وقت ماشین نبود و با قاطر و این وسایل از بارفروش میرفتیم آمل و از آمل و کوهها میگذشتیم و به طرف تهران میرفتیم و چهار پنج روزی طول میکشید. در موقعی که میخواستند من را سوار کنند عموی او سر رسید و گفتند چکار میکنید؟ (پدرم) گفتند که دارم فلانی را میفرستم تهران درس بخواند. گفت میفرستی تهران درس بخواند و مثلا بابی بشود؟ گفت نه میفرستم تهران درس بخواند و آدم شود. بله، خیلی علاقه داشت.»
نگرانی از درس خواندن در آن سال ها به گفته صفا دو علت عمده داشت: پیدا شدن گروهی از درسخواندگان که در روزنامهها از مزایای علوم و تمدن غربی سخن میگفتند و ظهور جنبش دینی تازهای که به بابیگری و بهاییت شناخته میشود. رهبری سنتی و مذهبی جامعه نیز بر این نگرانی صحه میگذاشت: «باید گفت که کسانی که زندگانی شان با علوم قدیم شروع شده بود و مردمان متعصب میان آنها زیاد بوده است و من نمیخواهم اینجا بیشتر از این صحبت کنم، این دسته در حقیقت مخالفان کسانی بودند که خیال میکردند که اگر آدم برود و درس بخواند، یک حرفهایی می زند که آن حرفها خلاف شرع است و این را میگفتند برای این که جلوی این دسته را بگیرند.
اگر برگردید به زمان جوانی خودتان، از چه زمانی میتوانید بگویید که با غرب آشنایی پیدا کردید و از چه طریقی؟
از دوره ای که وارد متوسطه شدیم، از همان سال یعنی وقتی که آمدم به تهران.»
تهران محیط دیگری بود و جنب و جوش زندگی شهری که آمیخته با فعالیتهای سیاسی و اجتماعی نوخواهانه بود، صفای نوجوان را به خود جذب کرد. وی درباره رجال پیشگام این عهد که مورد توجه نسل جوان بودند، میگوید: «آدمهایی بودند که بیشتر در مجلس بودند مثل دشتی و سیدحسن تقی زاده و این جور آدمها که ما وقتی فرصت داشتیم، میرفتیم اجازه میگرفتیم و یک بلیتی به ما میدادند و میرفتیم در این بهارستان، محل روزنامهنگاران و تماشاگران بوده است، و هر کسی که توی این وکلا آشنایی داشت و آن سفارش را در حقیقت وصول می کرد، به او اجازه میدادند که برود آن بالا بنشیند. مثلا از خویش و قومهای خیلی دور مادری من وکیل مازندران بود و من میرفتم همیشه از ایشان سفارشی میگرفتم و خب آنجا از گفتوگوهایی که وکلا میکردند، گاهی استفاده میکردم. از بعضیها هم میفهمیدیم که این حرفهای نامربوط میزند.
آن دوره چه اشخاصی مورد توجه شما بودند؟
آقای دشتی، آقای تقی زاده، آقای عدل المُلک و چند نفر بودند که مورد توجه من بودند. عدل الملک مازندرانی بود و خب برای ما اهمیت داشت.»
دبیرستان سیروس که مدرسه این سالهای صفا بود نیز در نزدیکی مجلس در بهارستان قرار داشت و مدیریت آن، که از مدارس خوب تهران به شمار میرفت، بر عهده سعید العلمای مازندرانی بود. حلقه حمایت همشهریها و همولایتیها با یک تاجر شهمیرزادی کامل میشد که صفا در آن سالها در منزل وی اقامت گزیده بود.
با پایان دوره اول دبیرستان که سیکل اول خوانده میشد، صفا برای ادامه تحصیل وارد دارالفنون شد که برجستهترین استادان ادبیات در آن کرسی تدریس داشتند؛ افرادی چون محمدحسین فاضل تونی، عباس اقبال آشتیانی، نصرالله فلسفی، احمد بهمنیار که بعدها با تاسیس دانشگاه در ۱۳۱۳ وارد این نهاد آموزش عالی شدند و به شاگردان ممتاز خود که در دانشگاه پذیرفته شده بودند، از جمله ذبیح الله صفا، تدریس در سطوح بالاتر را ادامه دادند.
صفای جوان که در ۱۳۱۲ دوره متوسطه ادبی را به پایان برد، از دانشجویان اولین دوره دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود.
———–
*عکس های مرحمتی خانواده استاد صفا ست. از عجایب این است که در آن سفر به هر دلیلی که اکنون درست در یاد ندارم دوربین همراه ام نبود! مهرداد صفا پسر ایشان بعدها به درخواست من مجموعه ای از عکس های استاد را لطف کردند و فرستادند که در نشر این مجموعه که چهار قسمت خواهد بود از آنها استفاده کرده ام. – م.ج.