مهدی جامی
تذکره الاولیای معاصر نیمه دوم دفتر آینهخانه هویت ایرانی است و به معرفی چهرههای هویتسازی میپردازد که از ۱۲۵۰ تا ۱۳۵۰ شمسی به دنیا آمدهاند. پیشدرآمد این بخش را اینجا خواندید. چهرههای برگزیده از زادگان دهه ۱۲۵۰ اینجا و زادگان دهه ۱۲۶۰ در اینجا قابل دسترس است. در ذیل شرح احوال و آثار چهرههای زادهشده در دهه ۱۲۷۰ را میخوانید که مطابق با آخرین دهه قرن نوزدهم میلادی است. پایان این دهه بنابرین با آغاز قرن بیستم مصادف است. نسخه پی.دی.اف این بخش در آکادمیا در دسترس است.
تذکره الاولیای معاصر
دهه ۱۲۷۰ شمسی (۱۸۹۱ تا ۱۹۰۰ میلادی /۱۳۰۸ تا ۱۳۱۷ قمری)
- فتوای تحریم تنباکو – ۱۲ آذر ۱۲۷۰/ ۳ دسامبر ۱۸۹۱/ ۱ جمادی الاولی ۱۳۰۹ ق
- افشاگری روزنامه اختر که در استانبول نشر میشد و پایگاه روشنگران عصر بود موجب تحریک و مخالفت مردم با شاه شد. از جمله نوشته بود حتی انگلیس در زنگبار، فرانسه در داهومه، و ایتالیا در حبشستان نتوانستهاند با آن شرایط خفیفه انحصارنامهای به دست آورند. به حقیقت حقوق هیچ مملکت و ملتی بدین پایه به رایگان فروخته نمیشود.[۱] حکم تحریم تنباکو که بعد از انذارهای خصوصی میرزای شیرازی به شاه و بیاعتنایی او و دربار[۲] به آن صادر شد، با شور و هیجان، سرعت و دقت و انضباط کامل از سوی تمام طبقات مردم به کار بسته شد و به نماد همبستگی ملی تبدیل گردید. کسانی که چندان پایبند رعایت احکام شرعی نبودند و «در مرئی و منظر خاص و عام مرتکب هر نوع گناه میشدند»، فرنگی مآبان، اقلیتهای مذهبی، کارکنان و خدمتکاران دربار و آبدارخانۀ شاه، درباریان و رجال دولتی، و حتی همسران ناصرالدین شاه نیز با التزام کامل فتوای تحریم را رعایت کردند.[۳]
۱۹. محمدعلی جمالزاده – ۱۲۷۰ اصفهان
ادیب و داستاننویس و پایهگذار ژانر خلقیات ایرانی
جمالزاده از معمران دوره معاصر است که در داستاننویسی فارسی مقام والایی دارد و از این جهت در تکامل داستان معاصر نقش یافته است. نویسندهای است که مساله روزگار ما یعنی فرنگی مآبی را بخوبی میشناسد و در داستانهای خود به آن توجه نشان داده است خاصه از بابت آفتی که برای زبان فارسی دارد (مثلا در: فارسی شکر است). و گرچه نخستین کسی است که به مساله حقوق بشر و کرامت انسانی توجه ویژه داشته است و کتابی درباره آزادی و حیثیت انسانی (۱۳۳۶ ش) تالیف کرده،[۴] اما آنچه از دید هویتی تاثیرگذار بوده نقشی است که او در پایهگذاری ژانر خلقیات ایرانی پیدا کرد وقتی در دهه هفتاد عمر و کمال سنی خود بود. جمالزاده که به شیرینی ادبای قدیم مینویسد و منظر فکریاش تهذیب اخلاق قوم است به دعوت مجله «مسائل ایران» مقدمهای نوشت که بی شباهت به گلستان سعدی برای معاصران نیست و در آن ضمن برشمردن محاسن ایرانیان لزوم توجه به معایب ایشان را برشمرد و خود را مانند مولیر فرانسوی و گوگول روسی موظف دید تا «آیینه عیبنمای هموطنان» را به دست دهد و «معایب و نواقص ملت» را نشان بدهد چنانکه آن دو برای ملتهای خود چنین کردهاند.[۵]
درک اخلاقی جمالزاده متاثر از آشنایی عمیق او با ادب فارسی است که همت اصلیاش تهذیب اخلاق است اما در بستر تحولات زمانه بعد از کودتا و در چارچوب مسالهشناسی برای ایران دهه ۴۰ شمسی کاستیهای اساسی دارد. به این معنا که توجه به اخلاق فردی و مثلا مبارزه با دروغ با همه اهمیتی که دارد دیگر بدون توجه به ساختارهای انگیزاننده و حمایت کننده دروغ ممکن نیست. تصور او این است که بین خلقیات ایرانی در سدههای پیش و خلقیات ایرانیان در دوره معاصر فرقی نیست: «یک نفر ایرانی امروز از بسیاری جهات و بخصوص از لحاظ اخلاق و یا به قول مسائل ایران از حیث خلقیات تفاوت زیادی با ایرانی دیروز و پریروز ندارد.»[۶] برای همین کتاب او با نقد اخلاق ایرانیان از دوران ابن مقفع و عمعق بخارایی «قریب به نهصد سال پیش» شروع می شود.[۷] و از آنچه یونانیان و رومیان در حق ایرانیان گفتهاند هم نمیگذرد تا برسد به جیمز موریه و حاجی بابای اصفهانی او. جمالزاده این کتاب اخیر را سخت میستاید و مقدمهای دراز بر چاپ جدید آن که خود آن را ویراسته نیز دارد.[۸] او سنگ بنایی را صمیمانه و همدلانه کج بنیان نهاد که هر کس به دنبال او بر آن آجری نهاد بنا را کجتر و مخوفتر ساخت![۹]
دوام خلقیاتنویسی به مثابه یک ژانر نوشتار و جستار اجتماعی در نیم قرن اخیر نشانگر آن است که بسیاری از نخبگان ایرانی چیزی فراتر از منبر اخلاقی در راه بردن جامعه نمیشناسند و در این جهت آخوند و روشنفکر هر دو یک رویکرد دارند. واقعیت اما آن است که خلقیات مسالهای فرع ساختار اجتماعی دگرگونشده دوره معاصر است و کسی که بدون توجه به ساختار و سیاست و نقد آن و پیشنهاد برای اصلاح آن صرفا خلقیات مردم را هدف بگیرد به نتیجه نمیرسد و آب در هاون میکوبد. و چون به نتیجه نمیرسد در همان تصور و فرض اولیه خود راسختر میشود که گویا خلقیات ایرانی است که مشکل دارد. اگر جمالزاده در دهه ۴۰ که عموم راهحلهای محبوب جنبه نقد اخلاقی داشت در نوشتن خلقیات ایرانی معذور باشد، تداوم این ژانر تا چهل و پنجاه سال بعد از او قطعا مشکلی بنیادین در رویکرد روشنفکرانه به مسائل جامعه را نشان میدهد که تا کتاب ما ایرانیان مقصود فراستخواه ادامه یافته است. [۱۰] ساختن مدینهای فاضله و سنجیدن وضع امروز ما نسبت به آن وضع آرمانی روش کارآمدی برای تحلیل و حل مسائل روزمره یا مزمن نیست.
تبعیت از چنین روش ناکارآمدی به یک خطای بنیادین دیگر دامن زده است و آن بهشتیسازی از مدرنیته و فرنگستان است. آن مدینه فاضله فارابی و فردوسی و نظامی امروز گویی در فرنگستان متبلور شده است. این چیزی است که در دیدگاه جمالزاده هم وجود نداشت. او دیدگاهی ادبایی و اخلاقی داشت اما به معایب فرنگستان واقف بود. اما در روزگار ما بتدریج این مدینه فاضله فرنگی به بهشت تبدیل شده است. بنابرین خلقیاتنویسی میان دو موهوم گرفتار است: موهوم تصحیح اخلاق با روش منبری و موهوم رسیدن به مقصدی به نام بهشت فرنگی.
- انتشار سفینه طالبی به قلم طالبوف – ۱۳۱۱ ق/ ۱۲۷۲ ش
- کتاب احمد یا سفینه طالبی کتابی است سرشار از ذوق و شوق آیندهخواهی در جهت آبادی وطن. کتاب را طالبوف برای تربیت پسرش احمد و در واقع فرزندان وطن نوشته است و میکوشد خلاصه آنچه را که علوم جدید کشف کرده و در جامعه جدید تازگی دارد و اطلاعات عمومی است یا دید تازهای به عقاید است به فرزند بیاموزد (مذاهب عمده، ساخت مداد، خط میخی، کبریت فرنگی، کشف فسفر، ماهی هشت پا، پاستور و میکرب، خریطه یا نقشه، برج ایفل، یادگار کلمب در شیکاگو، قانون جوشیدن و انجماد، اندازه فشار ستون هوایی، محسنات تعلیم اطفال به نظام عسکریه، علم جنگ دول) و ضمن آن به او درس ادب و اخلاق و وطندوستی بدهد. کتاب احمد در اصل در سه جلد نشر شده است. در آغاز جلد دوم میآورد احمد از مکتب (مدرسه) آمده و در خلال چهارماهی که دارد به مکتب جدید میرود بیشتر از همگنان که سه سال در مدرسه قدیم درس خوانده باشند آموخته است و مقداری هم زبان نمسه (آلمانی) و انگلیسی میداند. بسیاری از ایدهها و توصیههای او در سالهای بعد راهنمای برنامهریزان و کنشگران مدنی و مدرسهسازان قرار گرفت. «در ملل متمدنه همه کس باید اطفال خود را به تعلیم بدهد و خواندن و نوشتن بیاموزد. شهری و دهاتی همه صاحب سوادند، روزنامه میخوانند و در کارهای عمده متعلق به وطن حق رای و عقیده دارند. علمای ملت مدتی است رابطه خود را از موهومات آسمانی به معلومات و محسوسات زمینی و تربیت امروزی ابنای وطن معطوف داشتهاند. …هر شخص مکلف وظیفه و حقوق خود را نسبت به وطن خود، به مذهب خود، به جماعت خود، به روسای خود کاملا میداند زیرا که از طفولیت در مکتب فهمیده که غیرت و حمیت و عصبیت بشری فقط در حفظ عزت وطن و ناموس وطن و ازدیاد ثروت وطن و تربیت اولاد وطن و اقدام مذهب و رسوم وطن است و بس.» سپس توضیح مهمی میآورد: «وقت فلسفی قدیم گذشت که میگفتند این وطن مصر و عراق و شام نیست/ این وطن شهری است کو را نام نیست. باید بفهمیم این وطن که وظیفه ما در حفظ او و ترقی او هر نوع فداکاری و جانسپاری است “ایران” است که اسامی شهرهای معروفش شیراز، اصفهان، یزد، کرمان، کاشان، طهران، و خراسان و قزوین و رشت و تبریز و خوی و سایر ملحقات او است.»[۱۱] از میانه جلد دوم بحثهای سیاسی و رهبری جامعه جدیتر میشود و در جلد سوم که احمد دیگر «از مدرسه عالیه بیرون آمده و مهندس خوب شده و صاحب تالیفات» است و با پدر همسخنی میکند، کاملا جدی است و بحث در آزادی و قانون بر آن سیطره دارد. کتاب او چنین پایان مییابد: «بعد از این هر ایرانی وطندوست میداند که هر جا قانون نیست در آن ملک سعادت و برکات نیست.»[۱۲] جلد سوم این اثر به نام مسائل الحیات در تفلیس (۱۲۸۵ ش / ۱۹۰۶ م) منتشر شد[۱۳] که مقارن ایام مشروطه است.
- پایان تالیف تاریخ اشکانیان به قلم اعتمادالسلطنه – ۲۵ صفر ۱۳۱۱/ ۱۶ شهریور ۱۲۷۲
- اعتماد السلطنه از پیشگامان تحقیق به شیوه جدید و با تکیه بر منابع فرنگی است چنانکه در همین تاریخ اشکانیان (دررالتیجان فی تاریخ بنی الاشکان) میبینیم. مردی است که از زمانه خود جلوتر است. میگوید چه بسا که امروز بسیاری حاصل زحمات چهل ساله مرا که حاصل آن سی جلد کتاب است، ترهات بخوانند اما صد سال دیگر که «رسم بر پا نمودن مجسمه دانشمندان در ایران برقرار شود، فرضا که از فلزات گرانبها و احجار نفیسه به پاداش خدمات علمیه که نمودهام مجسمه مرا نسازند اقلا از گل و گچ آن را مجسم دارند.»[۱۴] او در تحقیق به وسعت دامنه منابع اتکا داشت و غیر از کتابخانهای که فراهم کرده بود میگوید برای ادامه کارش و نوشتن تاریخ ساسانی «از کتب فارسی و عربی و عبری و لاتینی و یونانی و هندوستانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی زیاده از پانصد نسخه حاضر کرده ام». او به اهمیت نوشتن تاریخ ملی پی برده بود و روحیه کتابدوستی و نویسندگیاش را در مقابل اشرافیت مآبی همگنان از دست نداد. «اگر قصور عالیه نساختم و به تیمار کالسکه و کمند اسبها نپرداختم، صنادیق خود را به زر جعفری نیاکندم و مخازن خود را از شالهای کشمیری پر نساختم و اظهار جلال و تجمل نکردم» نه از آن است که «از دریای رحمت ملوکانه کمتر از دیگران بهره یافتم بلکه مرا هم همان نعمت شامل گشت ولی به اندازهای دور از اسراف به مصرف معیشت و لوازم نوکری خود (برای پادشاه) رساندم و باقی را صرف تهیه و تدارک لوازم خدمت ملت نمودم».[۱۵] این تمایز میان خدمت دولت و خدمت ملت هم از گرایشهای جدید در این دوره است. اعتمادالسلطنه به سبب آنکه دارالترجمه شاهی را هم اداره میکرد توجه ویژهای به زبان فارسی و نیازهای آن داشت و در ساده کردن زبان کتاب و نوشتار میکوشید. به قول خودش «به پارسی زبانان دنیا دو خدمت» کرده و کوشیده است تا: «رسم مغلق نویسی و قید به سجع و قافیه را براندازم. ثانی آنکه به نشر معلومات مهمه پردازم.» او دو نیاز دیگر را هم دریافته بود و به آن میاندیشید که در نسل بعدی ثمر داد: ایجاد آکادمی (فرهنگستان) که در گشودگی زبان فارسی بکوشد و دیگری فرهنگی از واژگان (لغتنامه) که «اقلا سی چهل هزار لغت فارسی به دست ما باشد که در تحریر و تقریر محتاج به لغات غیرفارسی نباشیم.»[۱۶]
۲۰. محمود افشار یزدی – ۱۲۷۲ در یزد
دولتمرد دوره رضاشاه، سیاستگذار، روزنامهنگار و ایدهپرداز «یک»سانسازی جامعه ایرانی
محمود افشار از دانشجویان خارج کشور و عضو حلقه لوزان بود و پایهگذار مجله آینده در ۱۳۰۴. وقتی در ۱۳۰۰ به ایران بازگشت به همراه تنی چند از تحصیلکردگان فرنگ همچون علی اکبر سیاسی و اسماعیل مرآت انجمن بانفوذ «جمعیت ایران جوان» را تاسیس کرد. طی چند سال بعد تصمیم گرفت اندیشه سیاسی و اجتماعی خود را در قالب نشریه تازهای ترویج کند و آینده را بنیان گذاشت. آینده بنا داشت افکار عمومی را نمایندگی کند. و نتیجهای که افشار و همفکران او از افکار عمومی گرفته بودند حرکت در جهت دولت «متجدد تمرکزگرا» بود. او از همان شماره اول که با عکسی از سردار سپه نشر شد، تکلیف خود و جامعه را روشن میکرد. آینده قرار بود در خدمت وحدت ملی باشد به تعبیری که آن زمان کسانی مثل او درک میکردند و مبنای حکومت بعدی رضاشاه بود: «منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت یابد، اختلافات محلی از حیث لباس و غیره محو شود، و ملوک الطوایفی کاملا از بین برود. کرد و لر و قشقایی و عرب و ترک و ترکمن و غیره با هم فرقی نداشته هر یک به لباسی ملبس و به زبانی متکلم نباشند.»[۱۷] و طرحی هم برای جابجایی ایلات و کوچ دادن آنها و تغییر اسامی تازی و ترکی به اسامی قدیم ایرانی داشت و حتی اسامی خراسان و بلوچستان و آذربایجان و کردستان را هم برنمیتابید. به عقیده او، این روش مطابق کاری بود که «بعضی ملل دیگر مخصوصا فرانسویها هم در موقع انقلاب کردند و نتایج خوب گرفتند» و توصیه میکند که باید جامعه را «با سرعتی که زمین نخورد جلو ببرند».[۱۸]
آینده در سالهای ۱۳۰۴ تا ۱۳۰۶ که در دوره اول نشر شد، رسانه عصر پهلوی اول است و تقی زاده و علی دشتی و علی اکبر سیاسی و رشید یاسمی و سعید نفیسی و علی اکبر داور و پورداوود و اللهیار صالح و دیگران هم در آن قلم میزنند. افشار که در وزارتخانههای مختلف و دادگستری خدمت کرد، یکی از سرسختترین طرفداران کنفورمیسم زبانی و اجتماعی و سیاسی دوره رضاشاه بود و از روشنفکرانی است که اندیشه توسعه آمرانه دوران پهلوی را ایدهپردازی کردند. اندیشهای که در دوران پس از انقلاب هم به صورتی دیگر و در هر حال دولتمحورانه ادامه یافت.
محمود افشار با تکیه بر املاک خود، در ۱۳۳۷ موقوفات افشار را بنیان نهاد و بخشی از آن را هم در اختیار موسسه لغتنامه دهخدا قرار داد و در ۱۳۵۵ انتشارات موقوفات نیز آغاز به کار کرد و از آن زمان منشا خدمات فرهنگی بسیاری در حوزه زبان فارسی بوده است.[۱۹] فرزند برومند او ایرج افشار از حافظان بزرگ فرهنگ ایران است و جداگانه از او خواهیم گفت.
*خانواده افشار از خانوادههایی اند که صد سال به ایران خدمت کردهاند.
- درگذشت میرزای شیرازی- ۱۲۷۳
۲۱. میرزاده عشقی – زاده ۱۲۷۳ در همدان
شاعر انقلابی و نمایشنامه نویس و کنشگر سیاسی دوران جنگ جهانی اول و پساکودتای ۱۲۹۹
دوران حیات کوتاه عشقی سرشار از حوادث بزرگ بود. کودک بود که ناصرالدین شاه ترور شد. نوجوان بود که مشروطه آغاز شد. جوان بود که جنگ اول جهانی آغاز شد. انقلاب روسیه اتفاق افتاد. قرارداد ۱۹۱۹ امضا شد. بزودی کودتای ۱۲۹۹ رخ داد.[۲۰] و پس از آن جامعه ملتهب بعد از جنگ و کودتا بود. همه ابزار انقلابیگری و حتی آنارشیسم آماده بود هم در ایران و هم در جهان. عشقی هم استاد به هیجان آوردن افکار عمومی بود.
به هفت سالگی که رسید تازه مدارس جدید در همدان ایجاد شده بود. در مدرسه آلیانس همدان درس خواند و فرانسه آموخت و از هفده سالگی وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شد و نخستین کار رسانه ایاش را با انتشار روزنامهای در شهر خود همدان آغاز کرد. در جریان جنگ اول، طرفدار محور آلمان-عثمانی بود و بعد از حمله روسها به غرب ایران با زحمت بسیار خود را به استانبول رساند و در این سفر با گذر از بغداد به دیدار بقایای تیسفون رفت که بعدها مایه «اپرای رستاخیز شهریاران ایران» شد که مضمون احیای بهشت گمشده باستانی ایران را منعکس میکند.[۲۱]
در ایام اقامت در استانبول با عارف قزوینی و ابوالقاسم لاهوتی که در این شهر بودند رفت و آمد پیدا کرد. بعد از سه سال به همدان بازگشت و سپس برای باقی عمر به تهران کوچید و در اینجا هم با شاعران و نویسندگان عصر چون بهار و دشتی و سعید نفیسی و رشید یاسمی و رضا شهرزاد حشر و نشر داشت.
عشقی انقلابی و سوسیالیست بود و هوادار «حکومت خلقی و امحای نظام بهره کشی»:
اعلام زوال سیم و زر خواهم داد/ دولت همه را به رنجبر خواهم داد
یا افسر شاه را سرنگون خواهم کرد/ یا در سر این عقیده سر خواهم داد
او تصور میکرد با ریختن خون خائنان، ایران گلستان میشود. در شعری با عنوان «نوروز کارگران» هم آورده است:
گر جمله اغنیا بمیرند/ گردد همه روزه عید نوروز[۲۲]
از مخالفان سرسخت قرارداد ۱۹۱۹ بود و آن را فروش ایران به انگلستان میدانست. پس مدتی بازداشت شد و چون آزاد شد به اصفهان رفت تا اپرای رستاخیز خود را به نمایش درآورد و همین نمایش را چندی بعد در گراند هتل تهران نیز به کارگردانی سیدعلی نصر به صحنه برد (اردیبهشت ۱۳۰۰) و چند مجلس از نمایشنامههای دیگر هم در گراند هتل برگزار کرد. از کودتای ۱۲۹۹ نخست شادمان شد اما سپس از آن فاصله گرفت و آن را ترفند انگلیس دانست.
اندکی بعد از کودتا روزنامه «قرن بیستم» را انتشار داد که بعد از ۵ شماره متوقف شد و دوباره از دی ماه ۱۳۰۱ تا فروردین ۱۳۰۲ منتشر میشد. در ۱۳۰۳ تنها یک شماره منتشر کرد که مطالب آن موجب صدور فرمان قتل او شد.[۲۳] وقتی زمزمه جمهوریخواهی برخاست، عشقی از سوسیالیستها کناره گرفت و چون مخالفان آزادی در صف جمهوریخواهان درآمده بودند به صف مخالفان جمهوری پیوست:
در این مملکتی که دارالفنوناش کمتر از یک خانه قدیمی است؛ در این مملکتی که پستاش با الاغ اداره میشود؛ در این مملکت جهل، در این مملکت خشت و گل، در این مملکت چاروادارها و بالاخره در این سرزمین چرک و شپش، جمهوری چه معنی داشت؟ … ما دارالفنون میخواهیم، ما خط آهن میخواهیم، ما به استخراج معادن محتاجیم.»[۲۴]
در واقع او طرفدار تداوم سلطنت قاجار بود تا مشروطه تکمیل شود. او میخواهد عناصر خسته و مرتجع و قدیمی کنار بروند تا «یک عده آدمهای تازه تندرو بیایند و آزادی و مراتب تکامل را احیا نمایند».[۲۵] آن شماره آخر قرن بیستم در واقع نقد و نکوهش جمهوری و سردار سپه بود. پنج روز پس از انتشار این شماره عشقی در صبح روز ۱۲ تیرماه ۱۳۰۳ به ضرب گلوله مجروح شد و در بیمارستان درگذشت.[۲۶] هزاران نفر در مراسم خاکسپاری او شرکت جستند و یاد او و شعرهای گزندهاش نسل به نسل به یادگار ماند. روحیه انقلابی او در شعرش منعکس بود و طرفدار «انقلاب ادبی» بود. او را میتوان نمادی از جوانان انقلابی عهد مشروطه دانست.
۲۲. علی اکبر سیاسی – زاده ۱۲۷۴ در تهران
راهنمای اندیشه تجدد پهلوی اول، طراح توسعه دانشگاه تهران و مبتکر ایدههای نوسازی
علی اکبر سیاسی[۲۷] از متفکران نوسازی ایران درست در آغاز قرن چهاردهم هجری است. او و دوستانش «انجمن ایران جوان» را در ۱۳۰۰ پایه نهادند که مرامنامه آن شیوه بهبود بخشیدن به وضع آبادی کشور بود. مرامنامهای که رضاخان سردار سپه در دوره نخستوزیری آن را پسندید و به ایشان قول داد آن را عملی سازد.[۲۸] سیاسی از آن گروه روشنفکران دوران رضاشاه بود که «شاید آنقدر طالب آزادی نبودند که طالب کار مثبت و مفیدی در رشته خودشان» و برای آبادی کشور و برای آن لازم میدیدند که «ایران هم مثل کشورهای پیشرفته جهان صاحب اصول و ضوابطی باشد».[۲۹]
سیاسی چند سالی قبل از جنگ جهانی اول عازم اروپا شد. وضعی که او از ایران آن روز توصیف میکند چیزی است که بعد از سفر فرنگ مصمم به تغییر آن شد. جامعهای که هنوز راه درست و حسابی نداشت. وسایل حمل و نقل جادهای آن به دلیجان و کجاوه و کاروان محدود بود و سفر از تهران تا انزلی که مسیر سفر به بادکوبه و سپس اروپا بود پنج روز طول میکشید. تهران آن زمان از چشم علی اکبر ۱۷ ساله چندان بی نور بود که وقتی به بادکوبه رسید آن را مثالی از فرنگستان پنداشت: «ما که از کوچههای تنگ و تاریک و خاکآلود یا گلآلود و خانههای کوتاه با دیوارهای خشت و گلی تهران بیرون آمده و به این شهر وارد میشدیم ناگهان خود را در قلب فرنگستان پنداشتیم.»[۳۰]
به نظر سیاسی، یکی از دلایل کمرشدی ایران و از جمله بی بهره ماندن از راهها و جادههای مناسب سیاست انگلستان در محافظت از قلمروش در هندوستان بود، پس ایران باید «کشوری عقب افتاده و بدون راه باشد و نیازمند به کمک و دستگیری آن دولت باقی بماند».[۳۱] اما بعد از وقوع انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه این سیاست تغییر کرد تا مبادا جامعه ایرانی «با تشویق و تحریک شوروی» تحت نفوذ اندیشه کمونیستی قرار گیرد و «ایران کمونیستِ همسایه هندوستان مردم استعمارزده و مفلوک آن مستعمره را خواه ناخواه به سوی کمونیسم بکشاند». بنابرین، نخست تحتالحمایگی ایران در دستور کار قرار گرفت که به دلیل ناکام ماندن آن در قرارداد ۱۹۱۹ (۱۲۹۸ شمسی) با وثوق الدوله، به سمت توسعه ایران به دست خود ایرانیها چرخش پیدا کرد زیرا انگلستان دریافت که «فقر و بیچارگی ملت ایران غرور و وطنپرستی آنها را از بین نبرده است».[۳۲]
سیاسی بنا به نظر پدر نباید به فرنگ میرفت تا مبادا فرنگی شود و از دین و ایمان دور افتد. پدرش که نمونه تیپیک مردی متدین در خانوادههای ایرانی است، قصد داشت او را برای مجتهد شدن تربیت کند[۳۳] اما علی اکبر مخفیانه در امتحان اعزام دانشجو شرکت کرد و موفق شد؛ و با مقاومت در برابر اصرار پدر که میخواست از سفر منصرف شود نهایتا راهی اروپا شد. او از بهترین نمونههای تحصیلکردگان در فرنگستان است. کسی که در فرنگ خوب درس خواند. رشد کرد. دنیای روزگار خود را خوب می فهمید و در خدمت به وطن هرگز تردیدی به خود راه نداد. انجمن ایران جوان را درست کرد که دستیار رضاشاه برای توسعه ایران شد و خود سالها در مناصب مختلف خاصه ریاست دانشگاه تهران خدمتهای شایسته کرد و نسلی از استادان و شاگردان را پرورش داد و نمونهای از خود به دست داد که الگوی هر مدیر ایرانخواهی است.
سیاسی از پیشگامان شناخت رابطه ایران و غرب است. چنانکه موضوع پایاننامه دکتری خود را «ایران در تماس با مغرب زمین» انتخاب کرد. «و چون اولین ایرانی بود که به دور از تفکرات و ملاحظات اجتماعی و به صورت تحقیق دانشگاهی موضوع را به مرحله سنجش و بررسی در آورده بود نوشته و نظریهاش شهرت گرفت»[۳۴] و جایزه آکادمی فرانسه را به دست آورد.[۳۵] در عین حال، به دلیل دیدگاه انتقادی او به نقش انگلیس در ایران کتابش در مطبوعات انگلیسیزبان با استقبال زیادی روبرو نشد و نظر مولف را درباره انگلیس «مبالغهآمیز» پنداشتند.[۳۶]
سیاسی و همفکران او بختیار بودند و درست در چرخش ایران به سوی توسعه بهترین موقعیت را برای عملی ساختن ایدههای خود به دست آوردند. در آغاز کار، اعضای انجمن را صرفا جوانانی تشکیل میدادند که «در اروپا یا آمریکا تحصیل کرده به طرز فکر و تمدن مغربیها آشنایی کافی داشتند».[۳۷] آنها صرفا در عرصه نظر باقی نماندند و در چارچوب انجمن ایران جوان که دست کم ۶۰ سال دوام یافت برای آبادی وطن و تجدد ایرانی کوشیدند. انجمن را شاید کمتر کسی به یاد داشته باشد اما نمایشنامه یکی از اعضای آن سخت مشهور است: «جعفرخان از فرنگ آمده». حسن مقدم نویسنده این نمایشنامه از اعضای انجمن بود. خود سیاسی هم نمایشنامه مینوشت و اصولا در آغاز کار انجمن یکی از کارهای اعضا برای تامین مالی فعالیتهای خود نوشتن و اجرای نمایش و برگزاری جلسات شبنشینی هنری و ادبی بود.[۳۸] تا بتدریج توانستند دفتری داشته باشند و روزنامهای به نام «ایران جوان» منتشر کنند که در واقع هفتهنامه بود. انجمن از هر جهت نماینده نسل جوان و پرشور و پرامید دوران است. نسلی که پشتوانه بزرگی برای نسل بعدی است. در نخستین سالها از همراهی حسن مشرف نفیسی، اسماعیل مرآت، محمود افشار، محسن رئیس و حسن مقدم برخوردار بود. ایده اصلی انجمن این بود که «ایران ناچار است در راه تجدد گام بردارد پس باید معارف و علوم جدید را اخذ و اقتباس کند».[۳۹]
سیاسی در میان این علوم جدید به روانشناسی سخت علاقهمند بود و از پایهگذاران دانش جدید روانشناسی در ایران است.[۴۰] یکی از دو رساله او برای دکتری هم به حوزه روانشناسی مربوط میشود.[۴۱] او که در هنگام تحصیل مجدانه درس میخواند و وقت را تلف نمیکرد به ارزش آموزش و نهادهای آموزشی واقف بود. در بازگشت به ایران ایده تعلیمات اجباری همگانی را مطرح ساخت که در رسالهاش هم از آن یاد کرده بود[۴۲] ولی زودهنگام بود و به نتیجه نرسید زیرا نیازمند تحولی در افکار عمومی و نیز شیوه حکمرانی و برنامهریزی برای تربیت معلم و همچنین رشد صنعتی مناسب بود که سواد همگانی را ضروری سازد. اما توانست در تاسیس و گسترش دانشسراها برای تربیت معلم و نیز تاسیس نهاد دانشگاه موثر باشد[۴۳] و با کمک علی اصغر حکمت وزیر وقت فرهنگ و بعد اسماعیل مرآت وزیر بعدی و عضو انجمن این ایدهها را عملی سازد و در کنار آن ایده استقلال دانشگاه را که نهادی نخبهگرا بود به میان آورد[۴۴] که به معنای تفکیک آن از وزارت فرهنگ بود. ایدهای که تنها وقتی خود او در دوران اشغال ایران به وزارت فرهنگ رسید (۱۳۲۱) با حمایت شاه جوان و تنی چند از همفکرانش عملی شد (۱۵ بهمن ۱۳۲۱) و در یک دوره ۱۲ ساله که ریاست انتخابی دانشگاه تهران با علی اکبر سیاسی بود صورت عملی یافت. در آن دوران همه دانشکدهها نیز در انتخاب رئیس خود از میان استادان مختار بودند.[۴۵]
همین استقلال دانشگاه از دولت و سیاست روز موجب شد بتدریج فشار دربار برای برکناری شماری از استادان خاصه استادان تودهای زیاد شود[۴۶] و نهایتا به کنارهگیری خود او بینجامد.[۴۷] شماری از بهترین چهرههای علمی و مدیریتی ایران برگزیده او برای همکاری بودند و به کمک این جمع دانشگاه آبرویی یافت که تا سالها بعد از او هم ادامه داشت. و از ایشان اند: پرویز ناتل خانلری، احمد بیرشک، فرجالله شادان، غلامحسین صدیقی، خانبابا بیانی، عبدالله شیبانی، محمد خوانساری، باستانی پاریزی و دیگران که هر یک در بخشی از دانشگاه عهدهدار وظیفه بودند. راهاندازی انتشارات دانشگاه تهران برای هموار کردن راه تدوین کتب درسی از خدمات دیگر او ست. تا آن زمان «هنوز همه درسها به صورت جزوه به دانشجویان دیکته میشد» یا آنها خود از گفتههای استاد یادداشت برمیداشتند.[۴۸] تلاش فوقالعاده او برای اختصاص امیرآباد به دانشگاه که به وزارت جنگ تعلق داشت و در اختیار نیروهای آمریکایی بود مثال زدنی است.[۴۹] سیاسی دانشگاه را واقعا دانشگاه کرد و برای آن تاسیسات و بیمارستان و بناهای مختلف فراهم ساخت و قواعدی تنظیم کرد که اساس کار دانشگاه محکم شد.[۵۰] اگر او و ایمانش به گسترش همهجانبه دانشگاه نبود، توسعه دانشگاه تهران سالها به تعویق میافتاد.
لایحه قانونی «تعلیمات ابتدایی عمومی مجانی» را هم سیاسی در نخستین ماههای وزارت تهیه کرد تا بیسوادی ۸۰ درصدی مردم ایران را کاهش دهد. متن را با شاه در میان نهاد و با حمایت او به دولت و مجلس ارائه شد. مجلس در اختیار ملاکان یا گماشتگان آنها بود و از این لایحه استقبال نکرد. شاه مدتی بعد به او گفت: «به من میگویند تصویب و اجرای این قانون صلاح نیست… بچههای رعایا که باسواد شوند بعدها اوراق تبلیغاتی کمونیستها را میخوانند خودشان کمونیست میشوند و دیگران را نیز به این مرام تبلیغ میکنند.»[۵۱] با اینهمه، سیاسی شاه را به پیگیری موضوع ترغیب کرد و قانون در مرداد ۱۳۲۲ به تصویب رسید. اما با موانع مالی روبرو شد چون دکتر میلیسپوی آمریکایی مستشار مالی ایران حاضر نبود برای آن در وسط سال مالی بودجهای اختصاص دهد. نهایتا این بودجه هم با پادرمیانی حسین علاء پرداخت شد. اما سیاسی دیگر نمیخواست در کابینه بماند. تصور میکرد با تصویب و اجرایی شدن قانون، کار پیش خواهد رفت اما «معلوم شد خیالی باطل و امیدی بیهوده داشتهام».[۵۲]
سیاسی مدیری منضبط، پایبند اصول، بی تعارف و منصف بود. و محور افکارش آبادی وطن. ایرج افشار او را «نمونهای کم مانند از درستی و راستی و استواری اجتماعی» میداند.[۵۳] او باورمند جدی تجدد بود اما تحولی را دنبال میکرد که «بر مبنای استواری اخلاقی»[۵۴] بنا شده باشد و خود بهترین نمونه آن بود.
۲۳. سعید نفیسی – زاده ۱۲۷۴ در تهران
شیفته کتاب و خادم ایران و «جانفشان» برای جامعه نوسواد زمانه
نفیسی در خانوادهای از اعیان ایرانی که چند قرن سابقه خدمت به علم و فرهنگ داشتند به دنیا آمد. پدرش ناظم الاطبا نفیسی از ارکان «انجمن معارف» بود که تاسیس مدارس جدید را وجهه همت خود قرار داده بود و خود مدرسه شرف را بنیان گذاشت و پسر نیز در همان مدرسه چند سال اول دبستان را گذراند. پدر طبیب بود و رئیس بیمارستان دولتی و موسس بیمارستان رضوی مشهد.[۵۵] میخواست پسر هم سنت پدر را ادامه دهد. او و برادرش را در ۱۲۸۸ به سوئیس فرستادند و از آنجا پس از مدتی به پاریس رفتند. در بازگشت نخستین شغل نفیسی تدریس فرانسه بود که آن روزگار خواهان بسیار داشت.[۵۶]
پدر اهل ادب بود مثل بسیاری دیگر از بزرگان این دوره که در هر کار بودند شعر و ادب بین آنها مشترک بود. و در حوزه زبان و لغت هم مثل پزشکی محقق و مولف بود. هم اولین کتاب داروشناسی فارسی را نوشت و هم فرهنگ مفصلی که پیشگام لغتنامه دهخدا ست به نام فرهنگ نفیسی نشر کرد.[۵۷] و قضا چنین بود که نفیسی پسر به این جنبه از کار پدر بیشتر شوق نشان دهد.
سعید نفیسی مرد کتاب بود. دقیقتر بگوییم شیفته کتاب بود. آنقدر که در شب اول ازدواجش با بغلی از اوراق چاپخانه نزد عروس آمد و از او اجازه خواست که با هم متن حروفچینیشده را بخوانند و تصحیح کنند![۵۸]
زمان را در میان کتابها فراموش میکرد و با کتاب روز را شب میکرد. محقق پرکاری بود که میخواست جامعه نوسواد آن سالها را تا میتواند با خواندنیهای خوب آشنا کند. و نه فقط مینوشت و ترجمه میکرد و به تصحیح متون میپرداخت و در روزنامهها و مجلهها مینوشت یا خود عهدهدار سردبیری و مدیریت آنها بود، بلکه به هر جوان نوخاستهای هم که از او مقدمهای بر کتابش میخواست پاسخ مثبت میداد. هدفش پراکندن سخن بود و وسعت بخشیدن به دایره نشر و کتاب. در هر سفر نسخهای خطی هم همراه میبرد تا در اوقات فراغت به کار استنساخ آن بپردازد.[۵۹] کاری جانکاه که در آن زمان چارهای از آن نبود و او با دل و جان به آن میپرداخت. و البته رونویسی از نسخ خطی و آماده ساختن آنها برای نشر به او دانش ادبی و زبانی وسیعی بخشید که در نثر نفیسی خود را نمایان میکند. او یکی از بهترین نثرنویسان دوره معاصر است.
ساده زیست بود و درویش و بی اعتنا به مال دنیا. در واقع از دنیا فقط کتاب را میخواست. کتابباز بود و به جمع کتاب حریص بود و کتابخانهای ارزشمند فراهم آورد. پرکار بود و بسیار مینوشت. زندگیاش در نوشتن خلاصه میشد. او را میتوان محققی دایرهالمعارفی نامید. جامع ادب و تاریخ بود. هم در تاریخ معاصر قلم زد هم در تاریخ باستانی ایران. هم دیوان رودکی را منتشر کرد و هم درباره سرچشمههای تصوف نوشت و هم تاریخ بیمارستانهای ایران را به دست داد. هم داستان مینوشت هم شیفته نسخههای خطی بود و آنها را تحقیق و تصحیح و منتشر میکرد و فهرست آنها را مینوشت. در کنار ادبیات فرانسه به ادبیات روس هم علاقهمند بود و از معدود محققان ایرانی است که بارها نیز به شوروی سفر کرده و تاریخ ادبیات روسیه را نوشته است و یکی از بهترین مجموعه کتابهای روسی درباره ایران در کتابخانه شخصی او جمع آمده بود[۶۰] و اغلب آثار او به روسی ترجمه شده است و در تاجیکستان آوازهای دارد. و باز از معدود دانشوران ایرانی است که هم به افغانستان سفر کرده و هم با تاجیکان آشنا بوده است.[۶۱] ادبیات اروپایی جدید و قدیم را هم میشناخت و از جمله «ادیسه» و «ایلیاد» هومر دو اثر مهم ادب یونانی را از فرانسه به فارسی برگردانده است. برگزیده نثر معاصر فارسی نشر کرده تا جوانان را با استادان صاحب قلم معاصر آشنا کند و، علاوه بر اینها، فرهنگ فارسی نوشته است، فرهنگ فرانسه-فارسی نوشته است، فرهنگ پدرش ناظم الاطبا نفیسی را هم نشر کرده است.[۶۲]
در کنار همه تالیفات و ترجمهها، نفیسی فعالیت روزنامهنگاری و مجلهنویسی هم داشت و مدیریت چندین مجله را برعهده گرفت از جمله مجله «فلاحت و تجارت» (در سالهای ۱۲۹۸-۱۲۹۹) و مجله «پیام نو» (و بعدها پیام نوین) که ناشر افکار انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی بود (از ۱۳۲۳). فعالیتهای او برای همین انجمن با توجه به حساسیت رژیم به روابط شوروی با رجال ایرانی[۶۳] و انتقادهای تند سیاسی او در سالهای پیش از کودتای ۱۳۳۲ موجب شد از چشم دولت بیفتد و عنصری نامطلوب شناخته شود.[۶۴] چندان که او در آخر عمر قصد کرد کتابخانه بزرگش را بفروشد و به پاریس مهاجرت کند.[۶۵] «اصولا قلمی تند و انتقادی داشت. در افشاگری و در انتقاد بی باک بود.» و برخی نوشتههایش جنجالی میشد.[۶۶] نفیسی نه تنها مقالاتی افشاگرانه مینوشت بلکه کتابی هم حاصل از پاورقیهای خود در نقد طبقه حاکم فاسد (سالهای ۱۳۲۹-۱۳۳۰) منتشر کرد که در آن با اسامی مستعار اعضای ارشد حکومت را نقد کرده بود: در نیمه راه بهشت.[۶۷]
نفیسی دلبسته ایران بود. «برای فرهنگ درخشان آن رنجهای گران برد و سراسر زندگی را در راه پیشرفت کارهای فرهنگی و پژوهشی آن گذرانید. زن و فرزند و خانه و نیروی بدنی و حیثیت معنوی خود را در آن راه مصروف کرد. از سر همه چیز میگذاشت تا نکتهای و سطری و ورقی و کتابی در یاد ایران و برای ایران چاپ شود.»[۶۸] خود او در شعری که گویی در آمادگی برای گذشتن از جهان گفته است، میآورد:
دوستان گریه بسیارِ مرا یاد کنید / زنده داریِ شب تار مرا یاد کنید …
از نفیسی چو شنیدید سخن، زان لب لعل / جانفشانیِ من و کار مرا یاد کنید
*خانواده نفیسی پدر و پسر از خانوادههای فرهنگساز ایران اند.
- درگذشت محمد حسن خان اعتمادالسلطنه – ۱۲۷۵- دانشور و مترجم و مورخ بود و به حق بلندآوازه و پیشگام در نوسازی زبان فارسی و ایدئولوژی ایرانی که قاجار را به اشکانیان پیوند زد.[۶۹]
- ناصرالدینشاه – ترور در اردیبهشت ۱۲۷۵ (۱۸۹۶ میلادی) به دست میرزا رضا کرمانی
- با کشته شدن ناصرالدینشاه، دولت عثمانی خبیرالملک جنرال قنسول سابق ایران در عثمانی و میرزا آقاخان کرمانی از متفکران بابی[۷۰] و رفیق و همدم او احمد روحی را که برای استرداد به ایران در طرابوزان زندانی کرده بود، به مقامات در تبریز تحویل داد. ایران ناصری مدتها در تعقیب آنان بود و ناصرالدینشاه آنان را «رعیت یاغی» مینامید.[۷۱] در تیرماه ۱۲۷۵ خورشیدی محمدعلی میرزا ولیعهد آنان را به اتهام بابی بودن در باغ شمال تبریز سربرید و سرها را پر از کاه کردند و به تهران فرستادند.[۷۲]
- سیدجمال اسدآبادی-درگذشته ۱۲۷۵ (زاده ۱۲۱۷) قهرمان مبارزه برای بیداری و اتحاد اسلامی
- سید جمال در همان سالی درگذشت که شاه ترور شد. «مرگ نابهنگام و اسرارآمیز او» او چه بسا ناشی از سوءظن دربار عثمانی بود.[۷۳] اما اندیشه انقلابی او و پیروان و شاگردانش چنان در جامعه ریشه دوانده بود که با جنبش تنباکو یک واقعه پیشاانقلابی ایجاد کرد و انقلاب مشروطه ده سالی پس از آن که دیگر ایشان در صحنه سیاست فعال نبودند اتفاق افتاد و بخشی از اندیشههای آنان به ثمر رسید. گرچه مساله اتحاد اسلامی بتدریج فراموش شد. به پان عربیسم رسید. و نهایتا در انقلاب اسلامی دوباره طرح شد و ناکام ماند. فروغی معتقد است وحدت بر اساس دین هیچگاه محقق نشده است چنانکه اگر میشد اروپائیان باید ذیل مسیحیت متحد میبودند.[۷۴]
۲۴. علی دشتی – زاده ۱۲۷۶ در کربلا
سیاستمدار، ادیب و روزنامهنگار فرانکوفون
دشتی سیاستمدار، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، نماینده مجلس و رهبری حزبی بود که مثل شمار دیگری از روشنگران معاصر از حوزه روحانیت برخاست اما از آن برگذشت و وارد فعالیتهای مدنی و سیاسی غیرمذهبی شد. از مخالفان قرارداد ۱۹۱۹ و از مدافعان روی کار آمدن رضاشاه بود. اما در دوره او هم روزنامهاش شفق سرخ تعطیل شد و هم خودش به زندان افتاد. او نهایتا از سیاست دست شست چون گوش شنوایی برای هشدارهایش نمییافت و صرفا به کارهای ادبی مشغول شد. اما در اواخر عمر و در اوان انقلاب ۵۷ یادداشتهایی در نقد صریح دوران پهلوی نوشت که پس از مرگ او نشر شد. [۷۵]
دشتی به طور کلی همیشه شخصیتی جنجالی بوده است. شاید بزرگترین جنجال زندگی او نوشتن کتابی درباره زندگی پیامبر باشد به نام ۲۳ سال که پس از مرگ او مشخص شد از کارهای او بوده است گرچه مقامات ایران تصور میکردند نوشته علینقی منزوی باشد.[۷۶] نثر خاص او و فضای داستانهایش و تسلط روانشناسی عشق و خاصه عشق ممنوع در آنها آثار او را خواندنی میکرد. او طرفدار بی-برو-برگرد تجدد در سبک زندگی بود و آثارش مشوق خواننده در این مسیر بود. تسلط آرا و آثار فرانسوی و فرهنگ آن دیار در کارهای او آشکار است. رمانتیسیسم او نیز رنگ فرانسوی دارد. محور گفتمان مسلط در داستانهای او (به نمونه فتنه و مجموعه داستانهای همان کتاب، ۱۳۲۴) مساله زن است و آشنایی با زنی که امروزی و متجدد شده است. زنی که مرد تجددخواه ایرانی او را تصویر یا تصور میکند.
آرمان دشتی چه در داستان و چه در سیاست آن است که فرهنگ سرتاپا فرنگی یا دقیقتر فرانسوی شود. او در تصور خود دنیایی میسازد که در آن نسبت ایران با فرهنگ فرانسه بیشتر از نسبت ایران با فرهنگ بومی است. آخرین آثار او بدرستی نشان میدهد که چنین تصوری جز با شکستی همهسویه پایان نمییابد. اما نتیجه اجتماعی آثار و افکار دشتی یاری رساندن به آن گرایشی است در میان ایرانیان که فرهنگ و سبک زندگی را مستعمره فرانسوی ساختهاند. گرایشی که بعدها به آمریکایی ساختن فرهنگ هم رسید و هنوز در ایران انقلابی هم ادامه دارد.
۲۵. بدیع الزمان فروزانفر – زاده ۱۲۷۶ در بشرویه
یادآور بزرگ، سنت زنده، مظهر خرد و حکمت ایرانی با معرفت عمیق به ادب فارسی و عربی
فروزانفر را استاد استادان گفتهاند. حق نیز همین است چون بسیاری از بزرگان ادب فارسی معاصر در محضر او درس آموختهاند. ولی از منظر تحولات اجتماعی ایران بنگریم باید گفت نسل فروزانفر نسلی است از استادان که هر کدام استادان بعدی را تربیت کردهاند. هر که در این نسل برآمده است و به موسسات تمدنی جدید وارد شده در تربیت یک دو نسل بعد از خود موثر بوده است و، به این ترتیب، در زنجیره انتقال تربیت علمی سرسلسله قرار گرفته است. نسل ما نیز که به درس فروزانفر و بزرگانی چون او نرسید، بارها و بارها ذکر جمیل او و دیگر سرسلسلهها را از استادان خود شنیدهایم و مقام والای ایشان را در چشم استادان خود شاهد بودهایم.
فروزانفر از شمار نخستین استادان ادبیات در دانشگاه تازه تاسیس تهران است. بی آنکه دورههای قبلی دانشگاهی را طی کرده باشد. رساله پرمایهای که درباره زندگی مولانا نوشت به منزله رساله دکتری پذیرفته شد و او از ۱۳۱۵ در دانشکده ادبیات صاحب کرسی شد. «از نظر معلومات و تدریس استاد فروزانفر بی بدیل بود. چیزی در ادبیات فارسی بعد از اسلام نبود که نداند. در هر مقولهای یا در باب هر گروه یا فرقهای که درس میداد خیال میکردم خودش جزو آن گروه است که آنقدر دربارهشان میداند.»[۷۷] این را سیمین دانشور میگوید که تمام رسالههای دوره لیسانس و فوق لیسانس و دکتریاش را با فروزانفر گذرانده است. باقی شاگردان فروزانفر هم -از مهدی حمیدی شیرازی و احمدعلی رجایی و منوچهر ستوده تا محمد امین ریاحی و جلال متینی و منوچهر مرتضوی-[۷۸] قریب به همین تعابیر را درباره استاد گفتهاند و کارهای او را به شیوه خود ادامه دادهاند. چنانکه ذبیح الله صفا تمام عمر را در خدمت تاریخ ادبیات گذاشت، زرین کوب به تاریخ و تصوف پرداخت و شفیعی کدکنی خود را وقف شناخت عرفان خراسان کرد.
از مختصری که در شرح حال خود نوشته[۷۹] دانسته میشود که نسب به ملااحمد تونی از علمای معاصر شاه عباس میرساند و در زادگاهش بشرویه و سپس در مشهد و تهران علوم قدیمه را نزد استادان بزرگ عصر از جمله ادیب نیشابوری به کمال آموخته و به توصیه استادش شمس العلما و به جای استاد در ۱۳۰۵ معلم فقه و عربی در دارالفنون میشود و در سالهای بعد به تدریس منطق در مدرسه حقوق و تدریس زبان و ادبیات فارسی در دارالمعلمین و تفسیر قرآن و ادب عربی در مدرسه عالی سپهسالار مشغول میشود و با تاسیس دانشکده علوم معقول و منقول در ۱۳۱۳ به معاونت آنجا میرسد. از ابتدای تاسیس دانشگاه تهران نیز کرسی تاریخ ادبیات فارسی را عهدهدار است و در دانشکده معقول و منقول هم به تدریس تصوف میپردازد و نهایتا ریاست آن را بر عهده میگیرد. در همه نهادهای مهم فرهنگ روزگار عضو است و در مجلس موسسان دوم در ۱۳۲۸ هم شرکت دارد و چند سالی پس از آن هم به عضویت انتصابی مجلس سنا درمیآید. اما چون در نوروز ۱۳۳۲ پیام تبریکی برای مصدق میفرستد و در شعر کوتاهی او را ثنا میگوید از چشم شاه میافتد.[۸۰]
شفیعی کدکنی با حسرت بسیار میگوید که فروزانفر عمری به جستجوی احوال مولانا و رمز و رازهای آثار او بود اما نخبه کار خود را که شرح مثنوی مولانا بود به انجام نرسانید و از جهان گذشت. فروزانفر هم محقق برجستهای بود و هم معلمی گرمیبخش و خوشسخن و شورانگیز. شفیعی کدکنی در مورد درس مثنوی او برای دانشجویان دکتری مینویسد: «من پنج سال درس مثنوی او را حاضر شدم و یک نکته مکرر نشنیدم. دانشجو را به کلاس خود معتاد میکرد. حتی آنها که امتحان درس او را گذرانده بودند باز برای درک فیض بیشتر به حلقه درس او حاضر میشدند و بودند کسانی که بیش از پانزده سال در کلاس درس مثنوی او حاضر میشدند و حتی یک جلسه را هم ترک نمیکردند. درس مثنوی او دایرهالمعارفی بود از فرهنگ ایرانی و اسلامی.»[۸۱]
فروزانفر را باید پایه گذار تاریخ انتقادی ادب فارسی دانست. «سخن و سخنوران» او که در ایام جوانی نوشت تا دههها بعد نظیری نیافت. و با آنکه با تحقیقات اروپاییها آشنا نبود، اما به فراست و با تکیه بر ذهن نقاد و شم ادبی والا و در پیروی از روندهای نوخواهانه زمانهاش بسیار دقایق نقد ادبی در آن آورد و «تحقیق علمی و نقد ادبی در آن به معیار عالی خویش شکوفایی یافته بود».[۸۲] او تا مدتها ارادتی به عرفا نداشت اما از وقتی به ادب صوفیانه روی آورد به یکی از مراجع مهم معاصر در شناخت ادب صوفیه تبدیل شد. «گرایش فروزانفر از ادب درباری و قالبی به ادب وسیع و پرجنبش مولوی گرایشی فرخنده بود و حاصل این کار دستاوردی پر برکت: شرح حال مولوی، تصحیح غزلیات شمس، معارف بهاء ولد، معارف محقق ترمذی، مقامات اوحدالدین کرمانی، شرح و تحلیل آثار عطار، شرح مثنوی شریف، و تصحیح رساله قشیریه.»[۸۳] در واقع، هرچه از متون عرفانی که فروزانفر تصحیح و نشر کرد مقدمهای بود تا شرح جامع خود از مثنوی را فراهم آورد چنان که مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی را هم به دست داد و کتاب احادیث مثنوی را نیز آماده ساخت و در آن از اطلاع وسیع از دانش قدما و نیز «حافظه اعجاب انگیز خود به نحو احسن و اکمل استفاده کرد».[۸۴] زرین کوب که خود از شارحان برجسته مثنوی است درباره شرح مثنوی شریف فروزانفر که ناتمام ماند میگوید: «آن چنان مهری از شخصیت خود بر کتاب میزند که اگر هزار شرح دیگر بر مثنوی شریف نوشته آید هیچ یک طالب صاحب ذوق را از رجوع به این کتاب بی نیاز نمیدارد.»[۸۵] از این شرح عظیم سه جلد در شرح دفتر اول مثنوی نشر شده است و اگر عمر یاری میکرد باید به ۲۴ جلد میرسید.[۸۶]
درگذشت استاد فروزانفر دریغهای بسیار داشت. اما از میان همه کارهایی که او به نشر آن توفیق نیافت یک گوهر بینشان مانده است: ترجمه او از قرآن. با توجه به نثر عالی فروزانفر و تسلط او بر ادب فارسی و عربی این ترجمه بی تردید همتا نداشته است. او قرآن را به سفارش وزارت فرهنگ ترجمه کرده بود و چهار نسخه ماشین شده از آن موجود بوده است.[۸۷] اما کمتر کسی از این ترجمه نشانی یافته است گرچه پیدا ست که زرین کوب دست کم بخشهایی از آن را خوانده بوده است که میگوید: «ترجمه دقیق خوشآهنگ فارسی از قرآن کریم که در مدت حیاتش مجال انتشار نیافت.»[۸۸]
۲۶. آیت الله مرعشی – زاده ۱۲۷۶ در نجف
حافظ سنت کتاب و کتابخانه در تمدن اسلامی
مرعشی نجفی از بزرگان حافظ سنت دینی و شیعی است. در خانوادهای از عالمان و اهل تقوا متولد شد و بالید و در احاطه بر علوم اسلامی زمان خود کوشید و در کنار آن به پزشکی و علوم غریبه نیز علاقه داشت[۸۹] و خاصه دو چیز در او برجسته بود: رجال شناسی و شیفتگی به کتاب. نقل است که یکبار وقتی فرزند خود را برای خرید مجموعهای از کتب خطی به شمال ایران فرستاده بود از شوق دریافت کتابها خوابش نبرد.[۹۰]
در سن ۲۷ سالگی به اجتهاد رسید. با قناعت و ریاضت زندگی کرد ولی هر چه داشت و هر چه از منابع مالی به دستش میرسید صرف گردآوری کتاب و تاسیس مدرسه و کتابخانه کرد. کتابخانه او محل گردهمایی بزرگان دوره امثال فروزانفر و همایی بود که از تهران به قم سفر میکردند تا از نسخ خطی که او جمع آورده بود باخبر شوند و استفاده کنند.[۹۱] بتدریج جمع کتابها به حدی رسید که باید کتابخانهای بنیان میکرد و این کار با کمکهای مردمی در سال ۱۳۵۳ به نتیجه رسید و امروز از لحاظ تعداد و کیفیت نسخههای خطی کهن اسلامی، نخستین کتابخانه ایران و سومین کتابخانه جهان اسلام به شمار میرود.[۹۲]
مرعشی با وجود آنکه به مرجعیت رسید هیچ گاه برای سفر حج مستطیع نشد. اموالی که به عنوان مرجع به او میرسید همه را صرف امور عامه و کمک به مستمندان[۹۳] کرد و به قول خودش پوست خرمایی هم از مال و منال شخصی به میراث نگذاشت. با اینهمه سفرهای بسیاری کرد و شاید تنها مرجع ایرانی باشد که در اقطاب عالم اسلامی به دیدار بزرگان میشتافت و در کشورهای دیگر نیز از مراوده و آشنایی با علمای ادیان استقبال میکرد.[۹۴] روابط گسترده او موجب شد که بده بستان کتاب بین او و دیگر عالمان مسلمان و غیر ایشان بسیار باشد و بخش بزرگی از کتابهای دیگر مسلمانان از طریق این دوستیها به دست او میرسید.
چندان شیفته کتاب بود که وصیت کرد پس از مرگ در همان کتابخانهای که بنیان کرده بود به خاک سپرده شود تا آرامگاهش رهگذر جویندگان کتاب باشد.[۹۵] از کارهای ارزشمند این کتابخانه وجود گنجینهای از کتاب درباره کتابخانههایی در جهان است که در آن دستنویسهای آثار مسلمانان نگهداری میشود.[۹۶]
آیت الله مرعشی از حامیان انقلاب و آیت الله خمینی بود،[۹۷] و کتابخانه او بعد از انقلاب گسترش بسیار پیدا کرد و از دهه ۷۰ بودجه دولتی به آن تعلق گرفت. اما با فروکش کردن تب و تاب کتاب در سالهای بعد این بودجه دیگر کفاف نیازهای کتابخانه را نمیداد. مرعشی که خود و فرزندش -تولیت کتابخانه- مشتاق خرید و حفظ کتابهای خطی بودند طرحهای مختلفی را پیش نهادند که جلوی خروج کتابهای نفیس از کشور گرفته شود اما این طرحها به دلیل ناهماهنگی دستگاهها و کمبود توان مالی ناکام ماند. گرچه مجموعه فهرست آثار خطی کتابخانه به ۴۰ جلد میرسد هزاران نسخه خطی این کتابخانه هنوز فهرست نشده است و سایت کتابخانه نیز دستخوش مشکلات فراوان است. اگر اندکی از شوق مرعشی به کتاب در اولیای امور میبود این کتابخانه بسیار بااهمیت میتوانست از بهترین خدمات کتابداری و در دسترس گذاشتن نسخه دیجیتال آثار باارزش خود برخوردار باشد. ولی به نظر میرسد دولت بیشتر به دستاندازی به کتابخانه مایل است؛ امری که با مقاومت خانواده مرعشی روبرو ست.[۹۸]
مرعشی سنتی را تداوم بخشید که آقابزرگ تهرانی کتابشناس دیگر اهل حوزه به آن وابسته بود. مرد خدا بود. با همان پشتکار و صمیمت و ایمان که آقابزرگ داشت. و غرق در وظیفهای که بر عهده خود میدید. آبروی روحانیت بود.
۲۷. ذبیح الله منصوری (حکیم الهی دشتی) – زاده ۱۲۷۶ در سنندج
مترجم/مولف و پاورقی نویس پرخواننده
وقتی منصوری پاورقی تازهای با عنوان «خاطرات تیمور لنگ به قلم خود او» را در مجله سپید و سیاه شروع کرد، هویدا نخستوزیر خیلی علاقهمند شده بود اصل کتاب را که منصوری مدعی بود به فرانسه است ببیند. منصوری چندین بار از ارائه کتاب طفره رفت تا بالاخره وقتی مجبور شد اصل کتاب را به سردبیر مجله ارائه کند معلوم شد کتابچهای کوچک است که ظاهرا برای کودکان نوشته شده است! سردبیر مطلب را درز گرفت و مساله ارسال کتاب برای نخستوزیر فراموش شد.[۹۹]
خودش گفته است که چون مطالب روزنامهها و مجلات فرنگی برای خواننده ایرانی سنگین بود دست به بازنویسی و تلخیص و سادهسازی زدم تا خواننده از مطالعه زده نشود.[۱۰۰] در واقع، اگر این روش، شیوه کار او در ترجمه مطالب نشریات خارجی بود در ترجمه کتاب هم جمله به جمله یا صفحه به صفحه نبود. ۱۵-۲۰ صفحه از کتاب را میخواند و سپس آن را میبست و به بازآفرینی آنچه خوانده بود به قلم خود میپرداخت.[۱۰۱] بنابرین، هیچ معلوم نیست کدامیک از کتابهای او به دیده دقت واقعا ترجمه است مگر چند کتابی که نقد شده و اغلب میدانیم که ترجمه دقیق نبوده است.[۱۰۲] باقی هر چه هست روایت منصوری است از آنچه خوانده بوده است. خودش وقتی ماجرای خاطرات تیمور لنگ لو رفت گرچه پذیرفت که کار را به مصداق «رستم یلی بود در سیستان / منش کردم آن رستم داستان»، گسترش داده اما افزوده بود: «به سر مبارک یک کلمه از آنچه درباره تیمور نوشتم خلاف واقع نیست»![۱۰۳]
در واقع، منصوری چیزی خواندنی به دست مردم میداد. ولی واقعا آثاری نوشت که برخی را سخت به غلط انداخت. از جمله آنچه درباره ابن سینا و ملاصدرا و امام جعفر صادق نوشت. مجتبی مینوی درباره کتاب دیگر او «یکسال در میان ایرانیان» از ادوارد براون میگوید: «ترجمه این کتاب هیچ شباهتی به اصل آن ندارد.»[۱۰۴] اما پرخواننده بودن آثار او نشان میدهد که خواننده کتابهای او را شبیه رمان میخواند تا تاریخ؛ و این «رمان» را چه بسا به تاریخ ترجیح میدهد. و منصوری این نکته را بخوبی دریافته بود که خواننده عمومی دنبال فکت و تحقیق و سندیت نیست. قصه و روانی آن را میطلبد.
درست روشن نیست که او چند کتاب نوشت. تعداد آنها به گفته خودش بسیار زیاد است. از دست کم ۶۰۰ تا ۱۴۰۰ کتاب و پاورقی را خود در گفتگو با اسماعیل جمشیدی متذکر شده است ولی بعید است شمار آنها بیشتر از فهرستی باشد که جمشیدی به دست داده و چیزی نزدیک به ۱۳۰ اثر است.[۱۰۵] منصوری قطعا به گزافگویی عادت داشت و گرنه اینهمه ترجمه بسط یافته یا اصلا منسوب و داستانی و من-عندی از قلم او نوشته نمیشد. دروغ شیرین میگفت و خوانندهاش هم آن را میپذیرفت.
فارغ از داوری درباره شیوه ترجمه منصوری یک نکته کاملا روشن است و آن اینکه آنچه او نوشت دایره علایق خواننده عمومی ایرانی را فاش میسازد. از محمد پیامبری که باید از نو شناخت تا عایشه بعد از پیغمبر، از امام حسین و ایران تا امام جعفر صادق مغز متفکر شیعه، از خواجه تاجدار تا سینوهه، از سرزمین جاوید تا یک سال در میان ایرانیان، از ابن سینا تا ملاصدرا، از شاه طهماسب تا چرچیل، از ملکه ویکتوریا تا لولیتا، از اسپارتاکوس تا دون کیشوت او رگ خواب مخاطب عامه را خوب میشناخت و از دایره وسیع خواندهها و دانستههای خود در کنار تخیل جوال خویش بهره میبرد تا اثری آسانخوان و روان ارائه کند. در دورانی که خواندنیها کم بود او با پاورقیهایش مخاطب دایمی برای مجلات درست میکرد و کتابهایش دست به دست در هر خانهای میگشت. سالها از مرگش گذشته است اما هنوز کارهای او همچنان نشر میشود و خواننده دارد.[۱۰۶] علی بهزادی میگوید او توانست «برای مدتی طولانی بازار کتاب یک کشور را در دست بگیرد؛ درستتر بگویم قبضه کند و کسانی را که سال تا سال کتابی را نمیگشودند وادار به خواندن کند.»[۱۰۷]
منصوری خواننده مطالب عامهپسند را به رسمیت شناخت و ناشران را ترغیب کرد که برای این خوانندگان کتاب منتشر کنند. این وسعت خوانندگان طبعا برای او شهرت و محبوبیت هم به همراه آورد. باستانی پاریزی در حق او میگوید: «او به تحقیق محبوبترین نویسندهای است که در تاریخ مطبوعات ما ظهور کرده» است. البته این محبوبیت اصلا به معنای صحت آنچه نوشت نیست و این پرهیز از صحت و دقت اصلا منحصر به منصوری هم نیست. ذبیحالله منصوری نماینده نسلی از مترجمان ایران است که شهرت و فروش برایشان مهمتر از صحت و امانتداری و انتقال مفاهیم تازه است. سالها طول کشید تا بتدریج مترجمان امین در ایران خواستار پیدا کنند ولی رگهای از سبک منصوری همچنان در کار ترجمه باقی ماند و اگر همراهی سردبیران مجلات و مطبوعات را با او طی چند دهه در نظر بگیریم سبک او را در روزنامهنویسی هم میتوانیم دنبال کنیم و به چهرههایی مانند منصوری در عالم روزنامهنگاری برسیم. او سردمدار یک مکتب است تا یک نویسنده منفرد.
۲۸. نیما یوشیج – زاده ۱۲۷۶ در یوش
پدر شعر نو، آغازگر انقلاب زبانی-ادبی، سازگارکننده دنیای غریب نو و دنیای مانوس سنت
نیما آن شیدایی را داشت که بتواند در کاری خلاف سنت همت بگمارد و چوبش را بخورد و طعن و لعن دیگران او را از کار خود بازندارد. او در دورهای دست به تغییر زبان شعر زد که علمای ادب با سختگیری بسیار حتی واژههای جدید فرهنگستان را هم طرد یا مسخره میکردند. نیما بعد از چلهنشینیها -به قول اخوان ثالث- زمانی به تحول زبان شعر روی آورد که بوف کور (۱۳۱۵) تازه نشر شده بود. در سالهای اواخر دوره رضاشاه کارش را به کمال رساند[۱۰۸] و اشعار خود را در مجله موسیقی از ۱۳۱۸ به بعد نشر میکرد که خود از اداره کنندگان آن بود. در واقع، «مجله موسیقی ابتدای کار اساسی نیما ست».[۱۰۹] در دو دهه بعد شیوه نیمایی را گسترش داد و در موردش سخن گفت و از آن دفاع کرد و نوشت و نشر کرد.
نیما آگاه از اهمیت کاری که پیشه کرده بود بارها در باره شعرهایش از جمله در مقدمه کارها و آثارش توضیح داده است و نخستین شاعری است که برای شعر خود و درک خود از جهان شعر و عاطفه مانیفست نوشته است: ارزش احساسات. با دنیای جدید از راه ادبیات فرانسه آشنا بود و در مدرسه فرانسوی سن لوئی درس خوانده بود. در فضای دوران او فکر شعر نو وجود داشت و کسانی هم آزمونهایی کرده بودند[۱۱۰] اما این نیما بود که ضمن نوآوری در شعر کلاسیک، عمر خود را به شعر نو اختصاص داد و راهی را که آغاز کرد هرگز واننهاد. گرچه به قول آل احمد قدرش را تا سالهای آخر عمر هم ندانستند و شعرش با «توطئه سکوت» روبرو بود[۱۱۱] و حتی خیالاتی شده بود که مبادا به جرم خراب کردن شعر او را بگیرند،[۱۱۲] اما میراثی باقی گذاشت که تمام شعر معاصر ایران را دگرگون ساخت و حتی غزل سنتی را نیز به راهی انداخت که در کارهای درخشان سیمین بهبهانی میبینیم و بعد از انقلاب در کار شاعران نوکلاسیک مانند قیصر امین پور شاهد هستیم.
امروز دیگر شعر به نو و کهنه تقسیم نمیشود. زبانی است که در هر فرمی نو بودن خود را نشان میدهد. و این تحول زبانی شگرفی است که نیما آغازگر آن بود. او میخواست شعر به نثر نزدیک شود و نثر به نظم.[۱۱۳] یعنی شعر به طبیعت زبان امروز بگراید و نثر به شعر و خیال و موسیقی توجه کند. این دومی به نتیجه چندانی نرسید مگر در نثر ابراهیم گلستان و چند تنی دیگر ولی آن قصد و هدف نخستین با اقبال فراوان روبرو شد. امروز شعر میتواند با زبان روز سروده شود و زیبا و پسندیده باشد. و این راهی دراز بوده است که از نیما به اخوان و شاملو و فروغ و سپهری رسیده است و شاعران امروز مدیون همه آنها هستند که از رودخانه نیما آب برداشتهاند و مزرعه شعر خود را پرورش دادهاند. شاعران بعد از نیما توجه خاصی به طبیعت پیدا کردند. نیما هم زندگی در طبیعت را دوست میداشت هم آدمی طبیعی بود. آنقدر طبیعی که خود را وحشی میخواند![۱۱۴] در نامههایش توصیه میکرد: «نوشتجات امثال مرا بخوان و به این طریق خود را به طبیعت بسپار.»[۱۱۵] در شعر او زیبایی وحشی و غریبی جلوه دارد و او «به نوعی دیگر طالب حسن غریب و معنی بیگانه است».[۱۱۶] برجستهترین ویژگی «ماخ اولا» که بسیاری از شعرهای معروف نیما را در بردارد «گرایش صمیمانه سراینده به طبیعت ساده و محسوس است».[۱۱۷] از این شاخاب است که درخت شعر فروع و سپهری روییده و بالیده است؛ شاعرانی که به جادوی طبیعت دل سپردهاند. یک منظر از این طبیعت و زبان طبیعی، زبان و طبیعت محلی است. چیزی که به کمال خود نیما از آن بهره برد و طبیعت رنگارنگ شمال ایران را در شعر خود جاودانه ساخت؛ کاری که سپهری نیز به سهم خود با طبیعت کاشان کرد و فروغ با طبیعت خانه و خیابان در زندگی شهری انجام داد. گرچه پیوند با طبیعت در شعر آنان فراتر از این نمادها و تصویرها ست و به انسان ساده و صمیمی و طبیعی دعوت میکند. طبیعت شمال و کاشان و تهران با طبع و تاریخ خودی ما آمیخته است. این طبیعتگرایی نوعی از مکتب بومیگرایی است. و توجه سپهری برای نمونه به این طبع و تاریخ خودی است که شعر او را هم متاثر میکرد: به تماشا سوگند! و به جای اینکه از خود بگریزد و حداکثر به خودی فرنگینما توجه کند -و مثل شاملو از کتاب مقدس الهام بگیرد- به قرآن روی میکرد همانطور که قبله و گل سرخ و حجرالاسود و اذان و روشنی را به هم میآمیخت و اگر به تورات و انجیل هم توجه داشت آن را کنار بودا و اوستا مینشاند (قرآن بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، و زبرپوش ام اوستا، می بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب).
اخوان ثالث که شعر نیمایی را تثبیت کرد و تحلیل کرد و آموزش داد و در شعر خود به کمال رساند، میگوید نیما «یکی از بزرگترین نمایندگان هنر و فرهنگ ملی ما، پاسدار شرف و حیثیات انسانی و خدمتگزار ملت ما بود. زیرا که او زبانه و زبان گویای زمانه ما و آتش جاودانه ما بود».[۱۱۸]
۲۹. ابوالحسن ابتهاج – زاده ۱۲۷۸ در رشت
مردی مردستان، خودساخته، نوآور، دانا و جسور و نماینده مدیریت آرمانی ایرانی
ابتهاج نمونه یک ایرانی تربیتشده مدرن است. نظم و قانون برای او حرف اول و آخر را میزد و شخصیت ایرانی باهویت و مستقل و متکی به نفس در او جلوهگر بود. وقتی وارد بانک ملی شد کارکنان را جمع کرد و گفت من یک بدهی به شما دارم و آن این است که زندگی شما را تامین کنم و یک بستانکاری از شما دارم که در کارتان امانت و صداقت و درستکاری را پیشه کنید. غیر از این باشد یا تنبیه میشوید یا اخراج. کسی او را نخست جدی نگرفت ولی وقتی دیدند که برخی از کارکنان از خدمت منفصل شدند و توصیه و سفارش این و آن از خارج بانک تاثیری در رای و نظر مدیر بانک ندارد باقی تکلیف خود را فهمیدند و تدریجا ایمان کارکنان به بانک بیشتر شد.[۱۱۹] اهمیت ابتهاج در آن است که در دهه ۲۰ شمسی در بلبشوی مملکتی که تحت اشغال و نفوذ بیگانگان بود و در زمانی که برای امور مالیه و دارایی کشور مشاور آمریکایی میلیسپو استخدام شده بود نشان داد که ایرانی میتواند بانک را اداره کند و از خارجی دستور نگیرد. خود او پیشتر در بانک شاهی در دوره رضاشاه کار کرده بود و یکی از بالاترین مقامهایی را داشت که یک ایرانی در آن بانک انگلیسی میتوانست پیدا کند ولی بعد از ۱۵ سال استعفا داد و نوشت چون اطمینان یافتهام که ایرانی در این بانک نمیتواند ارتقا یابد و به بالاترین مقام برسد و «هر فردی که دارای عزت نفس باشد نمیتواند چنین وضعی را تحمل کند، از خدمت در بانک کنارهگیری میکنم».[۱۲۰]
بانک ملی در دوره او با وجود همه مشکلات کشور هم به ابتکارات تازه ای دست زد و هم به بانکی معتبر در محافل بانکداری و مالی جهانی تبدیل شد. از جمله کارهایی که کرد این بود که دولت انگلیس را مجبور کرد در مقابل خدمات ارزی بانک طلا بگذارد و ایران در دوره او صاحب پشتوانه صد در صدی طلا برای پول خود شد.[۱۲۱] و چون تورم دوره جنگ سخت بالا گرفت سکه طلا ضرب کرد و به مردم فروخت و تورم را مهار کرد و به پول ملی اعتبار بخشید. ابتهاج جواهرات سلطنتی را که برایش بها نمیتوان قائل شد نیز حفظ کرد و به پشتوانه اضافه کرد و خزانهای برای نمایش آنها ساخت تا به قول خودش الی الابد در آن خزانه بماند.[۱۲۲]
او که سخت مخالف رشوه خواری رایج در ادارات عهد قاجار و پهلوی بود، تامین کارکنان خود را اصل مبارزه با رشوهخواری میدانست. برای همین ابایی نداشت که در بانک ملی نانوایی ایجاد کند تا در دوران سخت کمبودها و بدکیفیتی نان، نان مرغوب در اختیار کارکنانش بگذارد یا خواربار را به صورت عمده خریداری کند و با تخفیف زیاد در اختیار آنان قرار دهد. در عین حال، در رستوران بانک با وجود یکسان بودن غذا، برای کارکنانی که حقوقشان از حد معینی پایینتر بود غذا را ارزانتر ارائه میکرد. او حتی بیمارستانی برای کارکنان تاسیس کرد که بهترین اطبا در آن کار میکردند و خدمات رایگان در اختیار کارکنان میگذاشت. بیمارستان بانک ملی آنقدر اعتبار یافت که وقتی شاه میخواست جراحی کند در این بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت.[۱۲۳]
در بیان نظراتش صریح بود و رعایت این و آن نداشت. او که بیشتر عمر با مقامات عالی کشور سر و کار داشت نه تنها با وزیران و نخستوزیران با صراحت و صداقت سخن میگفت بلکه با شاه نیز با همان صراحت نظراتش را در میان میگذاشت. شاه جوان در اوایل حکومتش با ابتهاج دوستی صمیمانهای پیدا کرد و اعتماد محکمی میان آنها برقرار بود گرچه بتدریج روحیهاش تغییر کرد.[۱۲۴] با اینهمه، تا اواخر دهه ۳۰ شمسی همچنان طرف اعتماد شاه بود. در دولت زاهدی، پیشنهاد شاه را برای ریاست سازمان برنامه مشروط به مطالعه اولیه پذیرفت ولی در همان آغاز روشن کرد که: «میدانید اوامرتان را کاملا اجرا نمیکنم. من آنچه موافق باشم میکنم»؛ بنابرین دردسر میشود. اما شاه جواب داد: «من میخواهم پول نفت دست کسی باشد که تحت نفوذ احدی نباشد.»[۱۲۵] و ابتهاج چنین کسی بود.
در دوره چهارسالهای که این سازمان را اداره میکرد خدمات بسیار و نوآوریهای متعددی در اداره امور عمرانی و نوسازی کشور وارد کرد. در آن زمان، سازمان برنامه مسئولیت بسیاری از امور اجرایی را بر عهده داشت. از راهسازی و سدسازی و مزرعهداری تا کارخانهداری و مبارزه با مالاریا. ولی طرح و برنامههای این امور اغلب به صورت پیمانکاری بود و اصول استاندارد نداشت. او مطالعه طرحها و مهندسی مشاور را باب کرد و برای مناقصهها معیار و طرح دقیق را الزامی ساخت و قراردادهای بینالمللی را با معیارهای جهانی و به نفع کارفرمای ایرانی از نظر حقوقی و مالی اصلاح کرد و نهایتا دو گروه اقتصاددان و مهندسی را به کار گرفت که تا آن زمان سابقه نداشت.[۱۲۶] در دورهای که فرنگیها «عارشان میآمد بیایند بروند برای یک ایرانی کار بکنند»[۱۲۷] او شماری از بهترین متخصصان اروپایی را جذب کرد تا زیر نظر او به نوسازی کشور و خاصه گسترش زیرساختهای آن (از راه آهن و برقرسانی تا نظام آبیاری و سدسازی) کمک کنند. او در دوره بعدی کار خود در دهه ۴۰ شمسی که بانک خصوصی و بیمه راهاندازی کرد نیز نوآور بود و از جمله ارائه بیمه عمر را در ایران آغاز کرد. پیش از آن نیز وقتی مدیر بانک رهنی بود بسیاری را با وامهای ۲۵ ساله کم بهره صاحب خانه کرد.[۱۲۸]
ابتهاج مردی خودساخته بود. پدرش ابتهاج الملک در شمال مستوفی املاک سپهدار اعظم بود و به اندازهای تمکن داشت که دو پسرش را برای تحصیل به پاریس و سپس بیروت بفرستد. اما چون جنگ اول جهانی شروع شد و رفت و آمد دشوار شد آنها از تحصیل بازماندند. ابتهاج از این پس در مدرسه آمریکاییهای رشت درس خواند و در تهران هم مدتی در منزل دو آمریکایی پانسیون بود.[۱۲۹] با آنکه نتوانست تحصیلات خود را «به صورت منظمی تمام» کند،[۱۳۰] انگلیسی را بسیار خوب آموخت و فرانسه و روسی هم میدانست. از کودکی به عدد و رقم و حساب و کتاب علاقه داشت و پدر هم این را در او تشویق میکرد. از ۱۳۰۰ وارد بانک شاهی شد و رموز کار بانکی را نیک آموخت. اما همزمان کتابخانه جامعی در دفتر خودش در زمینه اقتصاد، حسابداری و بانکداری فراهم آورد و مرتب مطالعه میکرد تا با دانش و روش بانکداری نوین آشنا شود.[۱۳۱]
ابتهاج سرگذشت خود را در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد به تفصیل بیان کرده و سپس در ۹۲ سالگی آن را با ویرایش و افزایش و پیرایش[۱۳۲] به صورت دو جلد خاطرات خود در تهران منتشر کرد. خاطرات او حاوی یک دوره تاریخ پولی و بانکی ایران تا روزگاری است که او در صحنه سیاست و اقتصاد ایران حضور داشت. و همزمان گزارشهای اجتماعی فوقالعاده ای در آن منعکس است که از زبان مردی صدیق و وطنپرست بیان میشود و نشانگر زندگی عمومی در ایران اواخر قاجار و اوایل پهلوی و نیز در دوران اشغال و دوران بعد از کودتا ست.
ابتهاج مردی بود که از روی عقیده و ایمان سخن میگفت[۱۳۳] و جرات و شهامتی داشت که میتوانست به قلدرها نه بگوید.[۱۳۴] به خاطر صراحت لهجهاش و انتقاد دایمی از شیوه استفاده از درآمد نفت برای تقویت ارتش نیز مدتی به زندان افتاد اما با فشار نهادها و رسانههای خارجی و سازمان ملل از زندان آزاد شد.[۱۳۵]
مردی نهادساز و ظرفیتساز بود و به تربیت کارکنان منضبط ایرانی همت داشت. او نشان داد که نقش شخصیت در تاریخ نقشی حقیقی است و تاریخ بدون شخصیتهای محکم و مصمم و دانشور ساخته نمیشود. شخصیتی که بتواند شخصیتهای دیگر را بشناسد و جذب کند و گوش به حرف مدیران بیاراده و بیدانش ولو در مقامهای بالا ندهد. شخصیتی که از موقعیت خود به سود خیر عمومی و برکشیدن دیگر شخصیتها بهره برد نه برای خالی کردن میدان برای خود و نفی و طرد و خانهنشین کردن شخصیتهای دیگر.
۳۰. شیخ محمود حلبی – زاده ۱۲۷۹ در مشهد
موسس انجمن پرنفوذ حجتیه، مروج ایده ظهور موعود و ضدیت با آیین بهائی
اندیشه اساسی حجتیه اعتقاد به این بود که حکومت خالص اسلامی تنها در زمان امام زمان میتواند بر پا شود؛ بنابرین اعضای آن مبارزه سیاسی به معنای مخالفت با رژیم شاه را مفید و ضروری نمیدانستند. این اندیشه میان آنها و روحانیون ضدشاه اختلاف ایجاد میکرد. زیرا به معنای نقد جریان مبارزه با شاه بود.
در جو تند سیاسی مبارزه با شاه، انجمن حجتیه از طرف انقلابیون مذهبی همواره متهم میشد که با نظام شاه مماشات میکند چون از فعالیت سیاسی خودداری داشت. از این جهت، وضع انجمن مثل انجمنهای شعر و ادبِ غیرسیاسی بود که با حمله روشنفکران منتقد شاه روبرو بودند. درباره انجمن شبهات بسیاری پراکنده میشد و مستقیم و غیرمستقیم دست استعمار را در آن برجسته میکردند.[۱۳۶] اما واقعیت زیرپوستی مخالفت با آیتالله خویی بود چون «این حرکت (انجمن حجتیه) نشئت گرفته از فتوای مرجع انجمن آیتالله خویی بود. و آنها از نظر شرعی اشکالی در کار خود نمیدیدند».[۱۳۷] انجمن معتقد بود فرق است میان مرجع تقلید و رهبر سیاسی. و این نیز به مذاق انقلابیون مذهبی خوش نمیآمد. آنها میخواستند رهبری و مرجعیت در یک فرد جمع باشد که رهبر انقلاب بود. بنابرین به این نتیجه میرسیدند که: «تفکیک مرجعیت دینی و رهبریت سیاسی توسط حزب قاعدین … از اساس غلط است و اصل این تز فاسد و انحرافی است.»[۱۳۸]
دو سه سال بعد از انقلاب وقتی تمام گروههای سیاسی از صحنه فعالیت آشکار حذف شدند، نوبت به حجتیه رسید و احمد جنتی به طور مشخص از آنان خواست کار خود را تعطیل کنند. میپرسید حالا دیگر مبارزه با بهائیت معنایی ندارد پس این تشکیلات شما برای چیست: «ما میگفتیم باید ریشههای آنها (بهائیان) را از بین برد لیکن شما شاخهها و برگهای آن را میزدید. بسیار خوب حالا فعلا ریشه برافتاده و امروز در جو نظام اسلامی محل ندارند و فضای جمهوری اسلامی به بهائی و ضد اسلام مجال تنفس نمیدهد؛ شما الان رسالتتان در این تشکیلات چیست؟»[۱۳۹] در واقع وقتی در سال ۱۳۶۰ این سخنان مطرح میشد مساله اصولا مبارزه با هر نوع تشکیلاتی بود که در کنترل حاکمیت نباشد و احیانا منتقد آن هم باشد. در سال ۱۳۶۲ نهایتا برخورد با انجمن به شخص آیتالله خمینی رهبر انقلاب رسید و انجمن ناچار به کار خود خاتمه داد.[۱۴۰]
انجمن حجتیه مهمترین سازمان مذهبی پیش از انقلاب است و در قدرت سازماندهی بدرستی آن را با حزب توده برابر دانستهاند. حمایت مستقیم و غیرمستقیم دربار و ساواک از این انجمن هم چه بسا به همین خاطر بود که بتوانند گرایش به حزب توده و مارکسیسم و انقلابیگری چپ را مهار کنند. فارغ از اینکه مبارزه آنها با بهائیت چقدر هدف مناسبی بود یا نبود آنها در نظمبخشی حزبی به جوانان مذهبی نقش فوقالعادهای داشتند. انجمن نهایتا به دامی افتاد که خود برای بهائیان گذاشته بود. آرزوی انجمن حذف بهائیت بود ولی تقدیر چنین بود که خود حذف شود.
در عین حال، با تعطیل شدن حجتیه کار اندیشههای مهدوی و آخرالزمانی متوقف نشد بلکه وسعت یافت و با محوریت دولت و حکومت به ایدئولوژی سیاسی آن تبدیل شد. مساله حذف رقیب بود اما چنانکه در دوره احمدی نژاد دیدیم مهدویت به شیوهای چشمگیر و بیسابقه بزرگ شد و به ابزاری سیاسی برای تحکیم قدرت رهبری تبدیل شد. داستانهای مربوط به سید خراسانی و پیوند دادن آن به رهبر نظام به عامه شیعیان چنین القا میکرد که حکومتِ ولی فقیه حاضر قرار است مقدمه ظهور باشد. در پرتو این دیدگاه بود که مسجد جمکران وسعت یافت و مسیر آن به حرم حضرت معصومه متصل شد و خود رهبر چندین بار در آنجا برای عبادت حاضر شد.
به علاوه، مبارزه با بهائیان هم متوقف نشد و به یک خصیصه دایمی نظام جدید تبدیل شد و بارها بهائیان بازداشت و زندانی شدند یا به اتهام جاسوسی محاکمه شدند. بنابرین، حاکمیت کار حجتیه را از دست آن انجمن گرفت و خود متصدی آن شد تا بتواند ایده مهدویت را در راه اهداف سیاسی خود به کار گیرد و از مزاحمت تشکیلات انجمن آسوده باشد.
حتی ایده دیگر انجمن حجتیه که اصالت دادن به فقه و حدیث بود نیز در حاکمیت ولایی تداوم یافت. حلبی که از حلقه مکتب تفکیک (شاگرد میرزا مهدی اصفهانی و دوست شیخ مجتبی قزوینی) بود میگفت: «گوش به حرف اینها ندهید نه حکمت نه فلسفه نه عرفان و تصوف؛ تابع فقها و محدثین باشید.»[۱۴۱] در واقع، حلبی به شریعتمحوری غیرسیاسی معتقد بود. امری که در حاکمیت ولایی به سیاست گره خورد و مشکلات عدیدهای ایجاد کرد.
حلبی همراه با حاجی عابدزاده و استاد محمدتقی شریعتی مثلث مبارزه و تربیت دینی در مشهد بودند. در دوره مصدق حتی قرار بود به همراه استاد شریعتی به نمایندگی مجلس انتخاب شود.[۱۴۲] اما بعد از کودتای ۱۳۳۲، حلبی از سیاست فاصله گرفت و به تهران رفت و سی سال بعدی عمر را در مبارزه با بهائیت و گسترش تشکیلات انجمن حجتیه صرف کرد. حاجی عابدزاده نیز به ساختن مهدیهها پرداخت که اولین آنها در مشهد بود و جشن پر طول و تفصیل نیمه شعبان مهمترین برنامه سالانه آن بود اما در سالهای بعد در سراسر کشور از جمله تهران توسعه یافت. مهدیه تهران بعد از انقلاب پایگاهی برای سخنرانیهای بنی صدر بود.
گذشت چهل سال از انقلاب نشان داد که نظر حجتیه کاملا درست بوده است و امکان برقراری حاکمیت اسلامی در غیاب امام معصوم و پیش از ظهور وجود ندارد. و آنچه عملا به وجود میآید از نظر فساد و بیعدالتی و بیاخلاقی فرقی با دیگر حکومتهای جور ندارد. مبارزه با حجتیه در واقع بیرون کردن رقیبی از صحنه جامعه بود که اندیشهاش در بنیاد با اندیشه نظام و سازندگانش در تضاد بود. اگر هم اسلام آنها «اسلام آمریکایی» بود در عمل بی آزارتر و کم ادعاتر از اسلام روسیمآبی بود که پس از انقلاب حاکم شد.
- اولین سینمای ایران – افتتاح ۱۲۷۹ در تبریز
۳۱. خانبابا مشار – زاده ۱۲۷۹/ ۱۹۰۰ میلادی در تهران
جامع دانش مکتوب معاصر و مظهر تداوم سنت کتابشناسی
مشار مردی فروتن و سختکوش و پیگیر بود و اگر کسی به مجموعه مجلدات کارهای او درباره فهرست کتابهای چاپی و مولفین کتب فارسی نظر اندازد درمییابد که یک تنه کاری کارستان کرده است. خود او در شرح کوتاهی از زندگیاش مینویسد که سالها در وزارت دارایی خدمت کرده است، علوم قدیمه را نزد استادان زمانه آموخته و بعد از بازنشستگی به کشاورزی مشغول است. اما در حقیقت او بیست سال پیگیر طرحی بود که در آن کتابهای چاپی فارسی (در ۵ جلد) و عربی (یک جلد) چاپ ایران و مولفین این کتابها (در ۶ جلد) را فهرست و معرفی کند.[۱۴۳] کار او گردآوری مجموعه دانش معاصران است. ایرج افشار که در ایام مراجعه مشار در کتابخانه دانشکده حقوق در آنجا کتابدار بود میگوید وقتی به همراه محمدتقی دانش پژوه اثر دستنویس مشار را ملاحظه کردند «گرانی و دشواری کار و پشتکار و همت مولف مایه اعجاب دانش پژوه و من شد».[۱۴۴] مشار این کار را به همت شخصی آغاز کرده بود و پیش از او نمونهای نداشت. در واقع، او آغازگر تدوین دانشنامهای از کتابهای فارسی و عربی ایران و مولفان این کتابها بود. و این همت والا در زمانی بود که به قول تقی زاده «قدر و قیمت چنین کتابی را بسیاری نمیدانند».[۱۴۵] ولی اینها هیچ کدام مشار را از هدفی که برگزیده بود دور نساخت.
تلاش مشار در فراهم آوردن فهرست کتابهای چاپی فارسی مشابه تلاش آقابزرگ تهرانی در حوزه کتابشناسی شیعه است و از جهتی مشابه کار دهخدا در جمع امثال و حکم و لغتنامه. این کوشندگان همت کردند تا دفتر دانش ایرانی را در کارهای خود ثبت کنند و محل مراجعهای برای نسل نو بسازند. و نمونهای معاصر از کارهای قدما به دست دادند. کار مشار را باید نمونهای ایرانی از کشف الظنون عن اسامی کتب و الفنون اثر حاجی خلیفه (کتابشناس قرن ۱۱ هجری/ ۱۷ میلادی) دانست.
——————
[۱] با مقالاتی که به نظر فریدون آدمیت نوشته میرزا آقاخان کرمانی بود. بنگرید به: آدمیت، شورش بر امتیازنامه رژی، تهران: انتشارات پیام، ۱۳۶۰، ص ۱۰.
[۲] آدمیت، همان، صص ۲۷ تا ۳۱.
[۳] «نهضت تنباکو»، دایره المعارف بزرگ اسلامی،
https://shorturl.at/۸xnLZ
[۴] تذکر به این نکته را مدیون دوست دانشور مهدی خلجی هستم. کتاب جمالزاده در واقع گلچینی از نثر و شعر و مقاله و گاه داستان است که او از ادب ایران و غرب و یونان و عرب و نویسندگان مختلف با مضمون آزادی انتخاب کرده و به همراه متن بیانیه حقوق بشر منتشر کرده است. چاپ جدید آن را انتشارات سخن (۱۳۸۴) منتشر کرده است.
[۵] محمدعلی جمالزاده، خلقیات ما ایرانیان، تهران: کتابفروشی فروغی/ مجله مسائل ایران، ۱۳۴۵، صص ۵۲-۵۳.
[۶] همان، ص ۱۰.
[۷] همان، ص ۵۶.
[۸] بنگرید به: سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، نوشته جیمز موریه، به تصحیح سیدمحمدعلی جمالزاده، تهران: امیرکبیر، ۱۳۴۸.
[۹] بنگرید به: ابراهیم توفیق و دیگران، برآمدن ژانر خلقیات در ایران، تهران: پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات، ۱۳۹۸.
[۱۰] بنگرید به نقد تفصیلی ما ایرانیان در دو بخش این مقاله: مهدی جامی، «رویکردهای روشنفکرانه در انکار خویشتن»، چشم انداز ایران، شماره ۱۲۳ (شهریور و مهر ۱۳۹۹) و شماره ۱۲۴ (آبان و آذر ۱۳۹۹).
[۱۱] کتاب احمد، با مقدمه و حواشی باقر مومنی، تهران: انتشارات شبگیر، چ۲: ۱۳۵۶، صص ۹۲-۹۳.
[۱۲] همان، ص ۲۱۲ به اختصار.
[۱۳] حسن میرعابدینی، «طالبوف، عبدالرحیم»، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ۴/۴۷۸.
[۱۴] دررالتیجان فی تاریخ بنی الاشکان، تاریخ اشکانیان، به کوشش نعمت احمدی، تهران: انتشارات اطلس، ۱۳۷۱، ص ۸۳۶.
[۱۵] همان، ۸۳۵ به اختصار.
[۱۶] همان، ۸۳۴.
[۱۷] به نقل از: بهنام، برلنیها، پیشین، ص ۱۲۳.
[۱۸] همان، ص ۱۲۴.
[۱۹] بنگرید به سایت بنیاد و معرفی آن،
معرفی بنیاد – بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار (mahmoudafshar.ir)
و نیز یادداشت ایرج افشار درباره پدر در نادره کاران، ص ۵۲۷.
[۲۰] محمد قائد، میرزاده عشقی، تهران: طرح نو، ۱۳۷۷، صص ۲۹-۳۰.
[۲۱] همان، ص ۴۷ و ص ۵۰.
[۲۲] همان، صص ۷۸-۷۹.
[۲۳] باقر صدری نیا، « عشقی، سیدمحمدرضا»، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ۴/۶۳۴.
[۲۴] قائد، عشقی، پیشین، صص ۸۱-۸۲.
[۲۵] همان، ص ۱۵ و ص ۱۰۹.
[۲۶] صدری نیا، «عشقی»، پیشین، همانجا.
[۲۷] سیاسی تا زمان اعزام به اروپا نام خانوادگی نداشت چون این دورانی است که هنوز نام خانوادگی مرسوم نبود. در راه فرانسه مسئول و مشاور گروه اعزامی برای آنها نام خانوادگی انتخاب میکند و چون علی اکبر در مدرسه سیاسی درس خوانده بود به نام علی اکبر سیاسی نامیده میشود! بنگرید به: علی اکبر سیاسی، گزارش یک زندگی، تهران: نشر اختران، چ۳: ۱۳۹۴، ص ۵۳.
[۲۸] شرح این دیدار در خاطرات سیاسی آمده است: همان، ص ۸۶.
[۲۹] احسان یارشاطر، احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان، لوس آنجلس: شرکت کتاب، ۲۰۱۶/ ۱۳۹۵، ص ۲۸۸.
[۳۰] سیاسی، گزارش یک زندگی، پیشین، ص ۵۲؛ قس: ص ۷۹ که میآورد: «در تهران، پایتخت کشور شاهنشاهی، کوچهها و خیابانها تنگ و تاریک و زمستان پر از گل و لای و سایر فصول پر از گرد و خاک بودند. از این رو، وسایل نقلیه آن زمان یعنی اسب و الاغ و قاطر و درشکه و کالسکه وقتی که میگذشت عابران را سر تا پا گلآلود میکردند یا مقداری گرد و خاک به خوردشان میدادند. از آسفالت و آب لولهکشی خبری نبود. …»
[۳۱] همان، ص ۸۱.
[۳۲] همان، ص ۸۲.
[۳۳] همان، صص ۴۷-۴۸.
[۳۴] نادره کاران، پیشین، ص ۶۷۸.
[۳۵] سیاسی، گزارش یک زندگی، پیشین، ص ۹۱.
[۳۶] همانجا.
[۳۷] همان، ص ۸۴.
[۳۸] همان، صص ۸۴-۸۵.
[۳۹] نادره کاران، پیشین، همانجا.
[۴۰] سیاسی، گزارش یک زندگی، پیشین، صص ۵۷-۵۸؛ همچنین فصل چهاردهم و پایانی همان کتاب با عنوان: «کار اصلی من: معرفی و تدریس روانشناسی علمی در ایران».
[۴۱] همان، صص ۸۹-۹۰.
[۴۲] همان، ص ۱۰۴.
[۴۳] همان، صص ۱۰۴-۱۰۸.
[۴۴] همان، صص ۱۲۲-۱۲۵.
[۴۵] همان، ص ۱۲۶.
[۴۶] همان، ص ۱۶۲.
[۴۷] بنگرید به فصلی که در این زمینه بحث می کند: همان، ۲۴۳-۲۵۷.
[۴۸] همان، ص ۱۶۹.
[۴۹] بنگرید به شرح او در: همان، صص ۱۷۰-۱۷۹.
[۵۰] بنگرید به شرح دیگر خدماتش در: همان، صص ۱۸۰-۱۸۷.
[۵۱] همان، ص ۱۳۴.
[۵۲] همان، ص ۱۳۷.
[۵۳] نادره کاران، پیشین، ص ۶۷۷.
[۵۴] همان، ص ۶۸۳.
[۵۵] سعید نفیسی، «پدرم علی اکبر ناظم الاطباء نفیسی»، بخارا، شماره ۸۲ (مرداد-شهریور ۱۳۹۰)، ص ۲۴۵.
[۵۶] سعید نفیسی، «فرازهایی از زندگی من»، بخارا ۸۲، پیشین، ص ۲۳۴.
[۵۷] نفیسی، «پدرم»، پیشین، صص ۲۴۹-۲۵۰.
[۵۸] پریمرز نفیسی همسرش این نکته را شرح داده است: «آغاز و پایان یک زندگی»، بخارا ۸۲، پیشین، ص ۲۲۶.
[۵۹] بنگرید به: ایرج افشار، «آوازی که از دل می آید (سیری در زندگی و آثار نفیسی)»، بخارا ۸۲، ص ۲۶۸.
[۶۰] پریسا کرم رضایی، «مجموعه سعید نفیسی در کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران»، بخارا ۸۲، پیشین، ص ۳۱۸.
[۶۱] برای نمونه بنگرید به: سعید نفیسی، «از یادداشتهای سفر افغانستان»، بخارا ۸۲، پیشین، صص ۲۳۳-۲۳۶؛ و نیز شعر او با عنوان «به دوستان تاجیک»، همان، صص ۳۶۴-۳۶۵.
[۶۲] فهرست آثار او را ایرج افشار ذیل یاد او به دست داده است: نادره کاران، صص ۱۶۹-۱۷۵.
[۶۳] علی بهزادی، «سعید نفیسی روزنامه نگار و …»، بخارا ۸۲، پیشین، ص ۲۸۸.
[۶۴] همان، ص ۲۷۸.
[۶۵] همان، ص ۲۹۶.
[۶۶] همان، صص ۲۸۰-۲۸۱.
[۶۷] همان، ص ۲۹۳.
[۶۸] افشار، «آوازی که از دل می آید»، پیشین، ص ۲۷۵.
[۶۹] بنگرید به: توکلی طرقی، «تاریخ پردازی و ایران آرایی»، ایران نامه، سال ۱۲، شماره ۴۸ (پاییز ۱۳۷۳)، ۵۹۹.
[۷۰] عباس امانت احتمال می دهد که میرزا آقاخان عقاید بابی را ترک کرده بوده باشد و به قوم پرستی ایرانی و مشروطهخواهی و سوسیالیسم لاادری گراییده باشد. ولی قاتل ناصرالدینشاه را از جمله تحت تاثیر میرزا میداند. بنگرید به: قبله عالم، ترجمه حسن کامشاد، تهران: کارنامه/مهرگان، ۱۳۸۳، ص ۵۷۷.
[۷۱] منوچهر بختیاری، کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی، کتاب یکم: جدال حافظه با فراموشی، کلن: انتشارات فروغ، ۱۳۹۵، ص ۱۱۰.
[۷۲] هما ناطق روایت متفاوتی میآورد حاکی از اینکه سرهای جداشده مدفون شد و تنهای بی سر را بردند زیر دیواری و دیوار را روی آنها خراب کردند. ولی ارسال سرها به تهران به نظر قابل قبولتر می آید. برای نقل او بنگرید به مقدمه ناطق بر: میرزا آقاخان کرمانی، نامه های تبعید، آلمان: انتشارات حافظ، ۱۳۶۵، ص ۴۰.
[۷۳] بنگرید به: فریدون آدمیت، اندیشههای میرزاآقاخان کرمانی، تهران: انتشارات پیام، چ۲: ۱۳۵۷، ص ۴۶. همچنین: محمد افشین وفایی و پژمان فیروزبخش، «فروغی و سیدجمال اسدآبادی (بخشی از خاطرات منتشرنشده فروغی)»، بخارا، شماره ۱۲۱ (آذر و دی ۱۳۹۶)، ص ۱۳۳.
[۷۴] در خاطراتی که از سیدجمال نوشته است. مقاله پیشین، ص ۱۳۲.
[۷۵] بنگرید به: عوامل سقوط محمدرضا پهلوی، یادداشتهایی منتشرنشده از مرحوم علی دشتی، به کوشش مهدی ماحوزی، تهران، زوار، ۱۳۸۳.
[۷۶] الهه خوشنام، «سی سال پس از مرگ علی دشتی»، دویچه وله فارسی، ۲۴ دی ۱۳۹۰/ ۱۴ ژانویه ۲۰۱۲،
[۷۷] سیمین دانشور، «دریغاگوی استاد بدیع الزمان فروزانفر»، بخارا، شماره ۸۴ (آذر و دی ۱۳۹۰)، ص ۱۷۳.
[۷۸] بنگرید به فهرست ناتمامی از شاگردان فروزانفر که بسیاری از ایشان نامداران بعدی هستند یا همکار استاد شدند: «دانشجویان فروزانفر، فهرست بخشی از دانشجویانی که رساله دکتری خود را به راهنمایی استاد بدیعالزمان فروزانفر نوشته اند»، بخارا ۸۴، پیشین، صص ۲۰۱-۲۰۴.
[۷۹] بدیعالزمان فروزانفر، «زندگی من»، راهنمای کتاب، شماره ۷ (مهر ۱۳۴۰) نقل شده در: بخارا ۸۴، پیشین، صص ۵۶-۵۸.
[۸۰] در این باره بنگرید به: علی میرانصاری، «نگاهی دوباره به رابطه بدیعالزمان فروزانفر و دکتر محمد مصدق»، بخارا، شماره ۳۷ (مرداد ۱۳۸۳)، ص ۱۹۹؛ نیز: علی اشرف صادقی، «استاد فروزانفر آن طور که من دیدم»، زیباشناخت، شماره ۷ (نیمه دوم ۱۳۸۱)، صص ۳۵۲-۳۵۳.
[۸۱] «درگذشت فروزانفر»، سخن، سال ۱۳۴۹، شماره ۲؛ نقل شده در: بخارا ۸۴، پیشین، صص ۱۳۴-۱۳۵.
[۸۲] عبدالحسین زرین کوب، «یاد استاد» سخنرانی در سال ۱۳۷۵ در نشر فرزان، بخارا ۸۴، پیشین، ص ۱۰۸.
[۸۳] شفیعی کدکنی، «درگذشت فروزانفر»، پیشین، ص ۱۳۶.
[۸۴] زرین کوب، «یاد استاد»، پیشین، ص ۱۱۲. درباره حافظه اعجابانگیز فروزانفر مقاله علی اشرف صادقی شواهدی خواندنی به دست میدهد: «استاد فروزانفر آن طور که من دیدم»، پیشین، صص ۳۵۱-۳۵۲.
[۸۵] همان، ص ۱۰۶.
[۸۶] همان، ص ۱۱۲.
[۸۷] علی اشرف صادقی، «استاد فروزانفر»، پیشین، صص ۳۵۵-۳۵۶.
[۸۸] زرین کوب، «یاد استاد»، پیشین، ص ۱۱۲..
[۸۹] نقل است که به شهریار شاعر بزرگ معاصر گفت آیا شعری در مدح امام علی داری؟ گفت آری ولی شما از کجا میدانید؟ و مرعشی پرسید خواب دیدم امام علی تو را جستجو میکند. شرح آن در: عبدالله اصفهانی، «سلوک عرفانی و اخلاقی آیت الله مرعشی نجفی»، میراث شهاب، شماره ۵۸ (زمستان ۱۳۸۸)، ص ۱۴۵.
[۹۰] گفتگوی امیرحسین شرافت با محمود مرعشی نجفی، کتاب ماه کلیات، شماره ۱۵۵ (آبان ۱۳۸۹)، ص ۸۵.
[۹۱] محمود مرعشی نجفی، «نامه های نویافته؛ چند نامه از مرجع فرهنگبان آیتالله مرعشی نجفی»، میراث شهاب، شماره ۹۱ (بهار ۱۳۹۷)، ص ۴.
[۹۲] گفتگو با محمود مرعشی نجفی، پیشین، ص ۸۶.
[۹۳] و در این کار مراقب بود که افراد نفهمند پول از کجا به دست آنان میرسد. بنگرید به: عبدالله اصفهانی، «سلوک عرفانی و اخلاقی»، پیشین، ص ۱۳۷.
[۹۴] بنگرید به: محمود مرعشی نجفی، «زیور دانشوران، زندگینامه و کتابشناسی آیتالله مرعشی»، کتاب ماه کلیات، پیشین، صص ۹۴-۹۵.
[۹۵] به فرزند خود گفته بود میخواهد زیر پای افرادی دفن شود که «به دنبال مطالعه علوم آل محمد به این کتابخانه می آیند» گرچه امروز در ضریحی کوچک و چوبین محصور است.
[۹۶] بنگرید به مدخل: «کتابخانه آیتالله مرعشی نجفی»، ویکی فقه، دانشنامه حوزوی.
[۹۷] بنگرید به: محمد باقر بدوی، «یاور انقلاب؛ نقش آیتالله مرعشی در تکوین انقلاب اسلامی»، میراث شهاب، شماره ۲۳ (بهار و تابستان ۱۳۸۰).
[۹۸] برای تفصیل بنگرید به گفتگو با محمود مرعشی نجفی، پیشین.
[۹۹] علی بهزادی، شبه خاطرات، تهران: عطایی، ۱۳۸۸، ۲/۵۵۷.
[۱۰۰] به نقل از اسماعیل جمشیدی که کتابی با عنوان دیدار با ذبیحالله منصوری منتشر کرده است (۱۳۶۷) و به دو سوال درباره شیوه ترجمه او در اینجا پاسخ گفته است: «خدمت یا خیانت»، تحقیقات اطلاعرسانی و کتابخانههای عمومی، شماره ۱ (تابستان ۱۳۷۰)، ص ۱۳۱.
[۱۰۱] بهزادی، شبه خاطرات، پیشین، ۲/۵۵۴.
[۱۰۲] بنگرید به نقدهای کریم امامی در مقاله او با عنوان: «پدیده ای به نام ذبیحالله منصوری، مترجم»، نشر دانش، شماره ۴۴ (بهمن و اسفند ۱۳۶۶).
[۱۰۳] بهزادی، شبه خاطرات، پیشین، ۲/۵۵۷.
[۱۰۴] امامی، «پدیده ای به نام ذبیح الله منصوری»، پیشین، ص ۵۵.
[۱۰۵] جمشیدی، دیدار با ذبیح الله منصوری، تهران: انتشارات و تبلیغات آرین کار، ویراست۲: ۱۳۶۹، صص ۳۱۰-۳۱۵.
[۱۰۶] مثلا بنگرید به: «ذبیحالله منصوری همچنان خواننده دارد»، خبرگزاری کتاب ایران، ۲۷ مرداد ۱۳۸۶،
https://www.ibna.ir/vdci.wa۵ct۱a۳۳bc۲t.html
[۱۰۷] بهزادی، شبه خاطرات، پیشین، ۲/۵۶۶.
[۱۰۸] «نیما مردی بود مردستان»، در: بدعتها و بدایع نیمایوشیج، تهران، ویراست۲: ۱۳۶۹، ص ۵۰
[۱۰۹] آل احمد، «مشکل نیما یوشیج»، در: نیما چشم جلال بود، زیر نظر شمس آل احمد، پژوهش و ویرایش مصطفی زمانی نیا، تهران: کتاب سیامک/ انتشارات میترا، ۱۳۷۶، ص ۸۸.
[۱۱۰] نیما به این نکته اذعان دارد ولی کار پیشینیان خود را نمیپسندد. بنگرید به نامهای که در نوامبر ۱۹۲۴ نوشته در: نامههای نیمایوشیج، به کوشش سیروس طاهبار، چ۳: نشر علم، ۱۳۷۶، ص ۱۰۳.
[۱۱۱] «دوست پیرشده ام، آقای نیما!»، نیما چشم جلال بود، پیشین، ص ۱۱۰.
[۱۱۲] «پیرمرد چشم ما بود»، همان، ص ۱۳۸.
[۱۱۳] بنگرید به نامه نیما به میرزاده عشقی؛ در: نامههای نیما، پیشین، ص ۱۰۱.
[۱۱۴] در نامهاش به علی دشتی؛ نامههای نیما، پیشین، ص ۱۵۷.
[۱۱۵] در نامهاش به ذبیح الله صفا؛ نامههای نیما، پیشین، ص ۳۲۶.
[۱۱۶] محمدرضا شفیعی کدکنی، با چراغ و آینه، در جستجوی ریشه های تحول شعر معاصر ایران، تهران: انتشارات سخن، چ۲: ۱۳۹۰، ص ۴۵۳.
[۱۱۷] همان، ص ۴۵۸.
[۱۱۸]«نیما مردی بود مردستان»، پیشین، ص ۷۹.
[۱۱۹] خاطرات ابوالحسن ابتهاج، تهران: علمی، ۱۳۷۱، ۱/۹۰.
[۱۲۰] همان، ۱/۵۳.
[۱۲۱] گفتگوی ابتهاج با تاریخ شفاهی هاروارد، ۳۰ نوامبر ۱۹۸۱، نوار شماره ۱، صص ۱۶-۱۸.
[۱۲۲] همان، نوار۳، صص ۹-۱۰.
[۱۲۳] خاطرات ابتهاج، پیشین، ۱/۹۲.
[۱۲۴] همان، ۱/۸۸.
[۱۲۵] گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد، پیشین، نوار ۵، ص ۳.
[۱۲۶] همان، صص ۶-۸.
[۱۲۷] همان، ص ۱۲.
[۱۲۸] بنگرید به زندگینامه او در ایرانیکا، ذیل:
EBTEHAJ, ABOLHASSAN
https://www.iranicaonline.org/articles/ebtehaj-abolhassan
[۱۲۹] خاطرات ابتهاج، پیشین، صص ۵-۶.
[۱۳۰] آغاز گفتگوی او با تاریخ شفاهی هاروارد، پیشین، ص ۱.
[۱۳۱] خاطرات ابتهاج، پیشین، ۱/۵۴.
[۱۳۲] متن پیاده شده مصاحبه تاریخ شفاهی هاروارد با ابتهاج ناویراسته و سرشار از علامت سوال و بریده بریده است. در خاطرات این مشکلات تماما رفع شده است ولی دو متن عین هم نیست.
[۱۳۳] «من وقتی صحبت میکنم از روی عقیده و ایمان صحبت میکنم.»، همان، نوار ۵، ص ۱۴.
[۱۳۴] بنگرید به: همان، ص ۱۹.
[۱۳۵] ایرانیکا، «EBTEHAJ»، پیشین.
[۱۳۶] بنگرید به: ابوالفضل صدقی، «جریان شناسی انجمن حجتیه»، نشریه پانزده خرداد، شماره ۲۰ (تابستان ۱۳۸۸).
[۱۳۷] عماد باقی، در شناخت حزب قاعدین زمان (موسوم به انجمن حجتیه)، قم: نشر دانش اسلامی، چ۳: ۱۳۶۳، ص ۵۸. نیز بنگرید به نظر هاشمی رفسنجانی: «طبعا آنها چون امام را قبول نداشتند بایست از لحاظ فتوی و مرجعیت و اینها هم بروند سراغ دیگری که سراغ آقای خوئی رفتند.»، همان، ص ۴۰.
[۱۳۸] همان، ص ۱۵۸.
[۱۳۹] همان، ص ۳۳.
[۱۴۰] رسول جعفریان، جریانها و سازمانهای مذهبی-سیاسی ایران، سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷، تهران: موسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر، ۲۳۸۰، صص ۲۲۹-۲۳۰.
[۱۴۱] باقی، حزب قاعدین، پیشین، ص ۱۸۳.
[۱۴۲] بنگرید به: گفتگو با جلال الدین فارسی، «تاریخ مبارزات معاصر»، کتاب نقد، شماره ۱۳ (زمستان ۱۳۷۸)، ص ۱۸۱.
[۱۴۳] نادره کاران، پیشین، صص ۴۴۲-۴۴۵.
[۱۴۴] مدخل «خانبابا مشار» در: فرید مرادی، تاریخ چاپ و نشر کتاب فارسی، پیشین، ۴/۲۵۸۹.
[۱۴۵] به نقل از مقدمه تقی زاده بر کتاب مشار، همان، ۴/۲۵۹۲.