بوی برف
صدای مرد مهربان بود. مهربانتر از صدای زنی که بعد از برگرداندن او از دستشویی، یک لیوان چای داغ را داده بود دستش و گفته بود: «مواظب باش نسوزی» گفت: « من درکتون میکنم خانم. اصلاً نگران نباشین. همهی ما همین طوریم، کمکم یه چیزهای کوچیکی یادمون میآد… چیزایی که ظاهراً مهم نیستن اما کنار هم که بذاریم مهم میشن. مثلاً همون شبِ کذایی توی قبرستون… پروندهی شما و اون پسر… یا اصلاً چرا راه دور بریم؛ قرار ملاقات توی داروخونه…»
چشمهای زن زیر چشمبند سوزنسوزن شد. باز تاریکی و سرمای شبِ قبرستان بود و صدای دورگهی مردی که فریاد میزد: «بیپدرو مادرها هر روز به اسم یکی میریزن تو خیابون تا آخر شب بیان اینجا…»
رمان بوی برف، شهلا شهابیان، ۱۹۱ صفحه، نشر ققنوس، ۸ هزار تومان
***
وارونگی
گند بزند به این بچگی. به این خاطرات که یعنی حتا یک لحظه نبوده که بخواهم یادم بماند برای همیشه و به آن دلخوش باشم و بگذارم پسرخالهام با هر چند تا دختر قشنگ هر جا خواست برود. لحظهای که به یادش دلم غنج برود و پلکم بیهوا بسته شود و این قدر توی خواب و بیداری، نخ روزهای گذشته را لابهلا نکنم که شاید روزی بوده و من یادم نمانده. شاید جایی لبخند زده باشیم به هم و او گفته باشد که به نظرش من زشت نیستم. این همه سرابهای نمور و نیمهتاریک. راهپلههای خلوت و عصرهای بلند تابستان. یکی که دستم را گرفته و لبش را آرام آورده جلو…
رمان وارونگی، عطیه راد، ۱۲۴ صفحه، نشر چشمه، ۷۰۰۰ تومان
***
پلها
آنوقتها که حالم خوش بود یک شب خواب دیدم لنین و معشوقهاش اینسه آرماند، آمدهاند خوابگاهمان. جواب نمونهبرداری نیامده بود و هنوز نمیدانستم گردوی توی پهلویم خوشخیم است یا بدخیم. لنین اورکتِ امریکایی تنش کرده بود. اینسه مانتوی سفید کمرکرستی پوشیده بود و روی سرش شال انداخته بود. لنین موهایش را بلند کرده بود و لبخند میزد. اینسه هم. چشمهای لنیی شادتر از چشمهای بعد از انقلابِ اکتبرش بود. از او پرسیدم: چرا خیانت کردی؟ جوابم را نداد. خندید. وقتی میخندید، دو طرفِ دهانش چال میافتاد. خنده که تمام شد، سیگار بهمن کوچکش را آتش زد و با اینسه رفت. شال اینسه همرنگِ یکی از کلاهگیسهای من بود. یکی دو درجه پایینتر از خرمایی. همین کلاهگیسی که حالا روی سرم گذاشتهام…
مجموعهداستان پلها، احمد ابوالفتحی، ۱۰۹ صفحه، نشر چرخ، ۷۲۰۰ تومان
***
آب، آسمان
بالا: سون؛ باد، آرام. / پایین: ک. اون؛ زمین، پاسخگو.
دستها طبق آیین شسته شده، اما هنوز قربانی نکردهاند.
فقط دو تکه لباس زیر تنش بود. روی تختخواب نشسته بود و گریه میکرد. بهترین جهتِ تختخواب برای پروین، شمال غربی ست. شوهرش را نمیدانم. نشستم کنارش. سینهی نداشتهاش را نشانم داد و گفت: فکر میکنی برای اینه؟»
خیلی پست است اگر برای این باشد. نگفتم.
«همهش میگفت نرو سر کار. گوش نکردم. فکر میکردم کمکخرج خونهم. فکر میکردم استقلال مادی برای خودمم خوبه. همیشه از این روز میترسیدم. میترسیدم منو ول کنه. بره با یکی دیگه. میبینی؟ همینم شد.»
رمان آب، آسمان ـ آذردخت بهرامی، ۳۰۹ صفحه، نشر چشمه، ۱۶هزار تومان
در خوابگرد، بیشتر بخوانید:
http://khabgard.com/?id=1916735057