استعاره افسون می‌کند؛ پیوند قصه و پزشکی

گاوین فرانسیس
برگردان: مینا یوسفی
آسو

نویسندگان و پزشکان، با همه‌ی شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان، نقش مؤثری در بهبود وضع جسم و ذهن ما دارند. ادبیات می‌تواند به یاری پزشکی بیاید، و پزشکی نیز می‌تواند مایه‌ی الهام ادبیات شود. ادبیات و پزشکی عرصه‌هایی دور از هم به نظر می‌رسند، اما عملاً پیوندهای نزدیکی دارند.

تقریباً ماهی یک بار، در مرکز خدمات درمانی‌ام، با یکی از بیمارانم به نام فریزر دیدار می‌کنم، سربازی که در افغانستان خدمت می‌کرد. پانزده سال است که به کشورش بازگشته، اما همچنان خانه‌ها و ساختمان‌های شعله‌ور و آتش‌های گلوله را به یاد می‌آورد. فریزر کار نمی‌کند، به ندرت از خانه بیرون می‌رود، بد می‌خوابد، و گاهی برای آن که بتواند از شر اضطراب‌ها و بی‌قراری‌هایش رها شود، توی خودش مچاله می‌شود. از وقتی ارتش را ترک کرده، دوست‌دختری نداشته. زمانی عضلات فربهی داشت، ولی حالا وزن از بدنش رخت بربسته است. خودش را از یاد برده است و همین قدرت و اعتماد به نفسِ او را گرفته است. داروها دیگر نمی‌توانند وحشت و آشوبی را که به ذهنش هجوم می‌آورند آرام کنند. هر وقت در مرکز خدمات درمانی‌ می‌بینمش، روی لبه‌ی صندلی می‌نشیند و، با دست‌هایی لرزان، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. به داستان‌هایش گوش می‌دهم، داروهایش را چک می‌کنم و، به شکلی آزمایشی، توصیه‌هایی به او می‌کنم.

وقتی فریزر کارش را با من شروع کرد، داشتم آرایش مجدد نظامی (۲۰۱۴) را می‌خواندم که مجموعه‌ای از داستان‌‌کوتاه‌های فیل کلِی درباره‌ی عملیات نظامی آمریکا، نه در افغانستان بلکه در عراق، بود. قبول دارم که هیچ کتابی نمی‌تواند جای تجربه‌ی مستقیم را بگیرد، ولی داستان‌های کلِی راهی پیش پای من گذاشت تا بتوانم با فریزر درباره‌ی تجربه‌هایش صحبت کنم. وقتی کتاب را تمام کردم، به او هم پیشنهاد دادم آن را بخواند. برایش دلگرمکننده بود که این داستان‌ها برای من روشنگر و راهگشا بودهاند. درباره‌ی جنبه‌های مختلف این کتاب با هم صحبت می‌کردیم و هرچه پیش‌تر می‌رفتیم، گفت‌وگوهایمان نیز به مسیرهای تازه‌ای کشیده می‌شد. راهی که پیش روی فریزر بود راهی طولانی بود، هرچند مطمئنم که این داستان‌ها در بهبود او نقشی ولو اندک ایفا کردند.

می‌گویند ادبیات کمک می‌کند تا در انسانیت‌ِ خود سیر کنیم، به زندگی‌هایی فراتر از زندگی و جهان خود دست یابیم؛ ادبیات حس همدلی و همدردی ما با دیگران را بر می‌انگیزد، و حوزهی آگاهی ما را گسترده‌تر می‌کند. همین حرف‌ها را دربارهی خدمات درمانی و بالینی نیز می‌توان زد: از پرستاری تا جراحی، از روان‌درمانی تا فیزیوتراپی. آشنایی با ادبیات می‌تواند به طبابت کمک کند، درست همانطور که تجارب من در طبابت در نوشتن کتاب‌هایم به من کمک کرد. من بیش از آن که تفاوت‌های این دو حوزه را ببینم، شباهت‌ها و اشتراک‌هایشان را می‌بینم، و می‌خواهم نشان دهم که ادبیات و پزشکی در نوعی تعامل با یکدیگر قرار دارند.

زمانی را که بیمار می‌تواند با نویسنده‌ای سپری کند بیشتر از زمانی است که می‌تواند با درمانگر خود صرف کند. ساعت‌هایی که صرف خواندن یک کتاب و اندیشیدن به آن می‌شود، ساعت‌های ارزشمند و مهمی است. چه بسا آرایش مجدد نظامی بخشی از سردرگمی‌ها و سرگشتگی‌ها و تنهایی‌های فریزر را فرو نشانده باشد؛ اما از آن سو، مرزهای تجربه‌ی مرا هم گسترده‌تر کرد و بنابراین به من نیز کمک کرد تا تجربه‌های فریزر را کمی بیشتر درک کنم. بی‌شمارند کتاب‌هایی که میتوانند چنین کاری انجام دهند. ظلمت آشکار (۱۹۹۰)، نوشته‌ی ویلیام استایرن، بیانیه‌ی گویا و اثرگذاری است درباره‌ی افسردگی عمیق. من خود شاهد این بوده‌ام که این کتاب به کسانی که دچار افسردگی هستند این نوید را می‌دهد که آن‌ها نیز مثل استایرن می‌توانند راهی به سوی نور پیدا کنند. کتاب‌هایی که در طول این سال‌ها درباره‌شان با بیمارانم صحبت کرده‌ام درست مثل خودِ بیماران متنوع و گوناگون بوده‌اند: الکتریسیته (۲۰۰۶) اثر ری رابینسون، که از زندگی با صرعِ شدید حرف می‌زند؛ وفور (۲۰۱۶)، مجموعه مقالات آنی دیلارد، آن‌جا که از نقش احساس اعجاب و شگفتی در تدوام بخشیدن به زندگی صحبت می‌کند؛ دور از درخت (۲۰۱۴) نوشته‌ی اندرو سالومون که به چالش‌های تربیت کودکان معلول می‌پردازد؛ و شعر «به یک دوست انگلیسی در آفریقا» (۱۹۹۲)، سروده‌ی بن اوکری، که به آزمون‌ها و بهره‌های کار در سازمان‌های مردم‌نهاد می‌پردازد.

شباهت‌هایی هست میان خلق و تحسین داستان‌ و دیگر آثار هنریِ ماندگار از یک سو، و مداوا و درمان از سوی دیگر. هر دو نیاز به کنجکاوی دارند، به برخورد خلاقانه، به همدلی با درد و رنج دیگران، و درک و بیان گسترهی وسیع‌تری از زندگی انسان‌ها. پزشک‌ها نیز مانند نویسنده‌ها در صورتی می‌توانند بهترین کار خود را ارائه دهند که به ظرافت‌ها و پیچیدگی‌های تجربه‌ی افراد واقف باشند و در آنِ واحد بتوانند آن افراد را در زمینه‌ی اجتماعی‌‌شان ببینند.

اگر این ادعا درست باشد که ادبیات به پزشکی کمک می‌کند، این سؤال نیز پیش می‌آید که آیا عکسِ این رابطه نیز صادق است یا نه: آیا پزشکی نیز چیزی دارد که به ادبیات پیشکش کند؟ شکی نیست که پزشکان با داستان‌ها و ماجراهایی که از بیماران خود می‌شنوند نبض جامعه را در دست دارند. به این معنا، اغلب مخاطبِ اعترافاتِ بیمارانند و، درست مثل کشیشان، باید اسرار و حریم خصوصی افراد را حفظ کنند. بیش از ۳۰۰ سال پیش، رابرت برتون در آناتومی اندوه (۱۶۲۱) کشیشان را هم‌ارز پزشکان دانست. به نوشته‌ی او، «یک روحانی خوب یک طبیب خوب است، یا باید باشد»؛ رمان‌نویس فرانسوی، رابله، هر دو بود.

در قرون پیشین، این دو حرفه نگاهی برهنه و صافی‌نشده به جامعه داشتند، وظیفه‌ی واحدی داشتند که شاهد بحران‌های زندگی باشند و به پرسش‌هایی درباره‌ی فایده و هدف زندگی بپردازند. جان دان، معاصر برتون، که خود روحانی بود، پس از نجات از بیماری‌ مهلکی که زندگی او را تهدید کرده بود، برخی از تأملات خود را به شعر نوشت. مشهورترینِ این قطعات، «سرسپردگی‌ها به موقعیت‌های نوخاسته» (۱۶۲۴)، بر این نکته تأکید می‌ورزد که نزدیکی مرگ می‌تواند حس تعلق به جامعه‌ی انسان‌ها را تقویت بخشد: «مرگِ هر انسان از من می‌کاهد، چراکه من به آدمی دچارم / پس هرگز در پی آن مباش تا دریابی که زنگ‌ [کلیسا] برای که به صدا در می‌آید؛ برای تو به صدا در می‌آید.»

کارآمدی و کارآییِ طبابت نیز در گرو توجه دقیق به اطلاعات و داده‌های لفظی و غیرلفظی است. پزشکان مدام از کلمات و بدن بیماران خود اطلاعات گوناگونی به دست می‌آورند. و ما نیز از آن‌ها انتظار داریم تا از این میان، داستان‌ها و روایت‌های کاذب را تشخیص دهند؛ در واقع انتظار داریم پزشکان نیز همچون مترجمان و منتقدان ادبیِ داستان‌هایی عمل کنند که ما بر جهان فرا می‌افکنیم. آرتور کانن دویل در دور چراغ قرمز (۱۸۹۴) می‌نویسد: «در پزشکی، هیچ نیازی به قصه نیست؛ واقعیات همیشه از هرچه تخیل کنید جذاب‌تر به نظر خواهند رسید.» مسیر زندگی ما نیز مثل داستان یا فیلم می‌تواند بی‌قاعده یا غیرمنتظره باشد، ولی در عین حال می‌تواند از ساختار قصه‌هایی که در کودکستان شنیدهایم یا در سینما دیده‌ایم نیز تبعیت کند. مگر کار نویسنده چیزی جز این است که این ساختارها و الگوهای تجربه را بشناسد، باز کند، برایشان نامی بگذارد، و به خواننده‌ی خود ارائه دهد؟ و مگر کار پزشک چیزی جز این است که داستان بیمار خود را باز شناسد، و بگوید «نام بیماری شما این است»، و در این نامگذاری تلاش کند تا بیماری را مطیع خود کند؟

سود جستن از استعاره در درخشان‌ترین و موفق‌ترینِ نوشته‌ها خواننده را به نوعی دچار سحر و افسون می‌کند، نگاهش را به کلی تغییر می‌دهد، و به او کمک می‌کند تا جهان را معنا کند؛ از تشبیه هومر، «غروب با سرانگشتانی از گل سرخ»، گرفته تا این توصیف دیلن توماس از شب: «شبی سیاه همچون جلد انجیل» [اشاره‌ای است به جلدهای چرمی و سیاه انجیل]. ادبیات می‌تواند استعاره‌های پزشکان را غنا بخشد. برای مثال، اگر سرطانی درمانناپذیر باشد، نباید آن را هیولایی دانست که باید بر او چیره شد، بلکه می‌شود آن را زیست‌بومی داخلی دانست که باید تعادل و توازنش را حفظ کرد. وقتی آناتولی برویارد، سردبیر سابق مجله‌ی نقد کتاب نیویورک تایمز، مبتلا به سرطان پروستات شد، گفت از پزشکش خواسته استعاره‌هایی را به کار گیرد که بتواند او را با شرایطش آشتی دهد. برویارد در کتاب خود، مسموم از بیماری‌ام (۱۹۹۲)، می‌نویسد: «دکتر می‌توانست تقریباً هر [استعاره‌ای] را به کار ببرد. [مثلاً این‌که] هنر بدنت را با زیبایی و حقیقت سوزانده است.» یا در جایی دیگر می‌نویسد: «تو خودت را مثل انسان نیکوکاری که همه دارایی‌اش را بخشیده است خرج کرده‌ای.» برویارد از زبان می‌خواست تا از دل بیماری، شأن و منزلت او را بیرون آورد؛ از زبان می‌خواست به او کمک کند تا به ویرانه‌های بدن خود نگاه کند، درست همچون گردشگری که به ویرانه‌های باشکوه دوران باستان نگاه می‌کند.

ویلیام کارلوس ویلیامز، شاعر و پزشک عمومی، در رساله‌ی خود با عنوان طبابت (۱۹۵۱) که شرح حال خودش است، می‌نویسد که اگر به پزشکی به درستی نگاه شود، می‌تواند مایه‌ی الهام و تقویت روح باشد. پزشکی به کارلوس ویلیامز انسانیت را نشان داد و اسباب نوشتن درباره‌ی آن را در اختیار او گذاشت: «آیا مگر جز این بود که من دلبسته‌ی آدمی بودم؟ آدم آن‌جا بود، روبهروی من. می‌توانستم به آن دست بسایم، ببویمش … طبابت ابزاری بنیادین در اختیار من گذاشت که توانستم با آن جهان را با همان دقتی که می‌خواستم بشکافم.» زیگموند فروید نیز بر آن است که نوع انتخاب کلمات و عباراتِ پزشکان همیشه بر درک بیمار از مریضی‌اش و نحوه‌ی برخورد با آن مؤثر بوده است: «همه‌ی پزشکان و نیز خود شما، مدام مشغول روان‌درمانی هستید، حتی اگر ندانید و نخواهید.» فروید این پرسش را مطرح می‌کند که: اگر پزشکان قدرت کلمات را می‌دانستند و آن را به گونه‌ی مؤثرتری به کار می‌گرفتند، آیا در کارشان مؤثرتر و موفق‌تر نبودند؟

در قلب کار پزشکان و نویسندگان این اراده نهفته است که ساختارها و الگوهای زندگی ما را بشناسند و ناهمخوانی‌ها و ناهمواری‌‌هایش را برطرف و هموار کنند. اما تفاوتی حیاتی نیز در این میان هست و آن این که نویسنده‌ها و خواننده‌ها از این آزادی برخوردارند که خود را در دنیای داستان و شخصیت‌های آن غرق و گم کنند، حال آن که پزشکان باید مدام هوشیار و آگاه باشند و باید به گونه‌ای سرنوشت‌ساز حواس‌ خود را به زمان معطوف کنند و خود را با آن وفق دهند. از آن سو، پزشکانی که خود را یکسره وقف رنج و درد بیمارانِ خود کنند، در معرض خستگی مفرط ذهنی قرار می‌گیرند. این همان پیمانِ فرویدی میان پزشک و بیمار است، این که از تجربه‌ی بی‌مرز انسانیت و تنوع آن بهره می‌برد ولی در عین حال در معرض این خطر قرار می‌گیرد که پیمانه‌ی شفقت و غمخواری‌اش به ته رسد؛ و این نکته‌ای است که درباره‌ی نویسنده‌ها چندان صادق نیست.

تحقیقات عصب‌شناختی نشان می‌دهند که هرچه بیشتر با کسی که از دردی روانی یا جسمی رنج می‌برد همدردی و همدلی کنید، مغز شما نیز هرچه بیشتر طوری رفتار می‌کند که گویی شما نیز خودتان به آن درد مبتلا هستید. وقتی برخوردها و نگاه‌های از روی ترحم و غمخواری‌ را در میان دانشجویان پزشکی، پزشکان تازه‌کار، کارآموزان مجرب‌تر، و پزشکانِ در آستانه‌ی بازنشستگی اندازه‌گیری کردند، به این نتیجه رسیدند که هرچه سن و تجربه‌ی آن‌ها بالاتر می‌رود، بیشتر از حرفه‌ی خود کنار می‌کشند؛ گویی پزشکی با خود چنان بار عاطفی و روانیِ سنگینی می‌آورد که زیر بار آن، کمر گروهی از پزشکان خم می‌شود.

آبراهام ورگیز، پزشک و داستان‌نویس و استاد دانشگاه استنفورد، زمانی گفته بود که «در مدارس پزشکی به جای آن که دانشجوها را به ترحم تشویق کنیم، بیشتر باید آن‌ها را به خودداری از آن تشویق کنیم.» بار طبابت می‌تواند برای بعضی‌ها واقعاً توان‌فرسا باشد، و در واقع به همین دلیل هم هست که پزشکان در غرب، بیش از گذشته، پاره‌وقت کار می‌کنند و زودتر بازنشسته می‌شوند. ولی در عین حال، تنوع موجود در پزشکی مایه‌ی رضایت خاطر، الهام، انگیزه، دلگرمی، و بصیرت‌هایی است که به ندرت در حرفه‌های دیگر پیدا می‌شوند.

سیلویا پلات در مصاحبه‌ای با بی‌بی‌سی در سال ۱۹۶۲ گفته بود: «دلم می‌خواست دکتر بودم … مستقیماً با تجارب آدم‌ها سر و کار می‌داشتم، می‌توانستم درمان کنم، شفا دهم، کمک کنم.» او حرفه‌ی پزشکان را با زندگی خود به عنوان شاعر در تقابلی آشکار قرار می‌دهد و گلایه می‌کند که انگار «کمی روی هوا زندگی می‌کنم». پلات وقتی بچه بود نقش پزشک را بازی می‌کرد و در نوجوانی نیز سر زایمان و تشریح بدن انسان می‌رفت. اما در نهایت، تحصیل پزشکی را رها کرد. می‌گفت بار‌ سنگین آن تحمل بسیاری می‌خواهد. این بار و فشار حقیقتاً تحمل زیادی می‌خواهد و پزشکان نیز برای آن راه‌هایی را پیدا کردهاند.

من حالا بیست سالی است که به این حرفه مشغولم. برای من، ادبیات و پزشکی دو روی یک سکه‌اند؛ مثل پای چپ و پای راست‌اند؛ مثل صفحه‌ای هستند که یک بار از چپ به راست روی آن می‌نویسی، و یک بار از راست به چپ. ولی هیچ یک از این استعاره‌ها بار سنگین پزشکی را نمی‌رسانند، باری که عشق به ادبیات می‌تواند چاشنی‌ آن شود. امروز که به بیست سال طبابتِ آینده‌ام فکر می‌کنم، می‌دانم که این بار و فشار سنگین‌تر نیز خواهد شد، منتها ترجیح من این است که این سنگینی را همچون لنگر کشتی ببینم، و خصلت سبک و شاعرانه‌ی ادبیات را بادی که بر بادبان می‌وزد. اگر این هر دو با هم کار کنند، اقیانوس بی‌انتهایی پیش رو خواهد بود که در آن به کاوش و جست‌وجو ادامه خواهیم داد.


گاوین فرانسیس پزشک و نویسنده‌ی اسکاتلندی است. آن‌چه خواندید برگردان و بازنویسیِ بخش‌هایی از سخنرانی او در همایشی درباره‌ی «ادبیات و پزشکی» در سال ۲۰۱۶ است:

Gavin Francis, ‘Storyhealing,’ Aeon, ۶ March 2017

همرسانی کنید:

مطالب وابسته