محمد قهرمان ستون شعر خراسان؛ یاد شاعری محقق با حضور شفیعی کدکنی

محمدجعفر یاحقی
میان رفتن و ماندن
خرداد ۱۳۹۲

قصه بسیار زیبا و ساده بود، به همین سادگی؛ تمام اطلاعیه همین بود، روی دو برگ A5؛ یکی جلوکتابخانه قطب [علمی] نصب شده بود و یکی هم در پاگرد راه پله ها، وقتی می رفتی به طرف قطب؛ همین و همین. تازه یک ساعت قبلش هم اعلام کرده بودند؛ اول صبح شنبه ۴/۳/۱۳۹۲. عبارتِ «باحضورِ» هم خیلی نازک نوشته شده بود با نستعلیقِ کِلک؛ به طوری که وقتی از دور می دیدی فقط دو تا اسم به چشمت می خورد: «قهرمان» و «شفیعی کدکنی»؛ همین و همین. 

مراسم بزرگداشت استاد محمد قهرمان

گفته بودم اطلاع رسانی نکنند نمی خواهیم شلوغ بشود مخصوصاً تأکید کرده بودم به روزنامه چی ها نگویید لازم نیست قضیه خیلی رسانه ای بشود. این بود که وقتی این دو اسم را توی یک صفحه سفید و ساده می دیدی، خاصه اگر می دانستی که این دو نام با هم چه نسبتی دارند همه وجودت تکان می خورد. هر دو نبودند: یکی در این عالم و یکی در این دانشکده. یادِ زمانی می افتادی که هردو بودند: چه بودنی! و در چه دورانی! اوایل دهه چهل قهرمان در کتابخانه بود و شفیعی با عبا و عمامه سفیدش در همه جا: در کلاس و کریدور و صحن سنگفرش دانشکده و زیر درختان چنار و اقاقی، که دانشکده هنوزهم برای بیرونیان «منزل دکتر فاضل» بود. کسانی که می دانستند قهرمان و شفیعی از پنجاه سال پیش با هم «یکی روحند اندر دو بدن» و دیده بودند که نیمی از این روح با آن نیمِ دیگر و با عالم وجود بدرود گفته، می توانستند بدانند که این دو نام چرا باز هم در یک صفحه سپید A5 کنار هم آمده است به ویژه که کلمه «یاد» هم از دوری و درد حکایت می کرد.

باری، صبح شنبه چهارم خرداد ۹۲ یاد قهرمان گذاشته بودیم در کتابخانه قطب علمی فردوسی شناسی (کتابخانه دکتر یوسفی) واقع در طبقه دوم ساختمان دانشکده ادبیات مشهد، با حضور دکتر شفیعی کدکنی که سراسیمه از تهران برای شرکت در مراسم سوگواری دوست پنجاه ساله اش محمد قهرمان به مشهد آمده بود. صبح بهاری غم انگیزی بود و می توانست دل انگیز باشد، غم غروب قهرمان اگر می گذاشت؛ که نگذاشت!

گفته بودم این جلسه را در کتابخانه بگذاریم که قهرمان ۲۷ سال و چند ماه عمرخدمتی اش را در آن گذرانیده بود. از فروردین ۱۳۴۰ به پیشنهاد دکتر علی اکبر فیاض در دانشکده ادبیات مشهد استخدام شد تا آذر ماه ۱۳۶۷ که با اصرار خودش را بازنشسته کرد و به پناهِ خانه رفت برای ادامه کارهایی که در دانشکده بخشی از آن را انحام داده بود: تصحیح دیوان شش جلدی صائب که علمی و فرهنگی چاپ کرد در تهران و دیوانهای کلیم و ناظم هروی که آستان قدس منتشر کرد درمشهد. دیوان صیدی تهرانی را هم قبلاً موسسه اطلاعات در آورده بود در تهران. تصحیح دیوان حاجی محمد جان قدسی مشهدی را هم در دانشگاه فردوسی چاپ کردیم چنان که دیوان میرزا قلی میلی مشهدی و صیادان معنی و ارغوان زار شفق (برگزیده دیوان طغرای مشهدی) را هم امیرکبیر در آورد درتهران و دیوان محمد قلی سلیم تهرانی را انتشارات نگاه. دیوان میر رضی دانش مشهدی، و فریادهای تربتی هم در مشهد درآمد. او در این فاصله دو گزیده حساب شده هم از صائب در آورد یکی با عنوان برگزیده اشعار صائب و دیگر شعرای سبک هندی، که انتشارات سمت منتشرکرد و دیگری مجموعه رنگین گل (گزیده اشعار صائب تبریزی) به سرمایه انتشارات سخن برای تدریس در دانشگاهها که هردو پرفروش و پر خواننده بود برای آن که انتخاب محمد قهرمان با آن بصارت و مهارتی که در شناخت صائب پیدا کرده بود، حرف نداشت. با یادهای عزیزگذشته (ده نامه از م.امید به محمد قهرمان) هم در انتشارات زمستان چاپ شد و دو دوست دیرین و جانجانی را در کنار هم نشان داد. قهرمان برای انتشار اشعار دوستان صمیمی اش در مشهد زنده یادان غلامرضا قدسی، احمد کمالپور و ذبیح الله صاحبکار هم کوشید و بر انتشار مجموعه شعر هر سه تن نظارت کرد؛ چنان که برای تصحیحعرفات العاشقین هم مدتی با صاجبکار در بنیاد عاشورا همکاری داشت.

 کارنامه علمی قهرمان سنگین و نظرگیر است به طوری که اگر او شاعری ناماور و بی همتا در طریق صائب و کلیم هم نمی بود، از او به عنوان محققی متخصص و پرکار در حوزه سبک شناسی هندی می توانستیم یاد کنیم و نامش می توانست در ردیف مصححان پرکار و دقیق النظر جاودانه شود و حالا که از او بیشتر به عنوان شاعر و صاحب غزلهای ناب بر شیوه صائب یاد می کنیم ارزش کار و ارج وجود او دو چندان می شود. اگر به یاد بیاوریم که قهرمان در انجمن ادبی خود، که متجاوز از پنجاه سال در منزل شخصی و به میزبانی شخص او همه هفته رزوهای سه شنبه تشکیل می شد و شاعران پیر و جوانی از مشهد و شهرهای مختلف به آنجا رفت و شد داشتند و چیزها یاد گرفتند و بعداً راه شاعری خود را پیدا کردند و سری در میان همگنان در آوردند، موضوع اهمیت دیگری پیدا می کند و به ما حق می دهید که در هفتمین روز فقدانش سوگمندانه گردهم آییم و بر سر سفره خاطرات مشترکش با شفیعی کدکنی بنشینیم.

جلسه را بعدالحمد وسپاس و نشان دادن عکسهایی از حالاتِ نشست و برخاستش در جلسات علمی و شعرخوانی فرهنگسرای فردوسی، با صدای رسای قهرمان آغاز کردیم که شعرهای ناب تربتی اش را کشدار و شعرانگیز می خواند از مجموعه «دمِ دِربندِ عشق» که چند سال پیش با صدای شاعر پرشده بود:

اَفتَوِ داغِ پِتَو رفتی و مُر جِیزّوندی      آخ ای عشق، رگ و ریشه مُر سوزُندی

وِر مُگفتی دلِ زِلّه تُر چاق مُنُم   مُر گِریفتی تو به رو، بس که دِگوشُم خُندی

کمی از حالات و مقاماتش گفتم و باز رفتیم سرِ صدای پردرد و داغش و این بار دریغ­یادی که در سوگ رفیق همشهری اش سروده بود، ذبیح الله صاحبکار؛ و اینک خودش مصداق این دریغ­یاد می توانست باشد و شعرش زبان حال ما، که بود:

آسِمو سِنگِ بِلا وِر پر و بالُم پِرُّند     دستِ غم خاکِ مصیبت به سرِ مُو پَشُند

غصّه پِخّید به رویِ مُو و زَهرَه­م اُو رَف     خِنجر غم به تَه اَمَد جگرِ مُر دِرُّند…

یِکَّه­ چین رِفته چِطُو دستِ اَدم­کوشِ اجل  ای حرُم مرگ چه خُونا که نِکِرده پامال…

بعد هم تنی چند از دوستان قهرمان از یادها و خاطراتشان با قهرمان گفتند: دکتر احمد علوی، دکتر محمد مهدی تاصح، دکتر مه دخت پورخالقی، و…و دیدم همه تواضع می کنند و نمی گویند یا کم می گویند که می دیدند جمعیت چگونه ملتهبند و مشتاق برای شنیدن حرفهای شفیعی، که سیمرغ بود و کیمیا! و همه حالا در انتظار «کیمیا کاری و دستان کدامین دستان/ گسترانیده شکوهی به موازات ابد/ روی آن پنجره با زینت عریانی هاش/ که گذر می دهد از روزن اسرار مرا»!

جمعیت از در و دیوار کتابخانه بالا می رود: نشسته و ایستاده و نیم­خیز و تکیه ­داده به دیوار و دسته صندلی­­ها و سرکشان از بیرون در و از پنجره اتاق روبرو! نفس­ها حبس در سینه!

دیدم طاقت همه طاق شده است، بیش از این جای درنگی نیست. رو می کنم به شفیعی، که سر بر چینه دان غم کنار من در صندلی رها شده است: با ­خود و بی ­خویش و در خود و بر خود رفته.   

می گویم شفیعی تن به هرجلسه و نشستی نمی دهد، اینجا به ما لطف کرده است و جذبه نام و یاد دوستش محمد قهرمان هم سلسله جنبان واقعی است که اینک شما او را در کنار خود می بینید، از این بابت از او و روح بلند قهرمان سپاسگزارم که دانشجویان ما و دوستداران خودش را منت پذیر کرده است.  چند سال پیش (سال ۸۴) هم که ما در همین قطب علمی جلسه بزرگداشتی برای قهرمان گذاشتیم دکتر شفیعی لطف کرد و از گروهی از صاجب نظران ادبیات سبک هندی خواست که مقاله بدهند که به حرمت نام او و محمد قهرمان دادند و ما در مجموعه پردگیان خیال چاپش کردیم (کتاب را نشان می دهم). ایشان علاوه تر از این لطف کرد و به رغم عادت دیرینه اش در آن جلسه حضور یافت و با دست خویش از این کتاب و مجموعه شعر محمد قهرمان (حاصل عمر) که دوستانش در اصفهان به طرز پاکیزه ای چاپ کرده بودند رونمایی کرد (کتاب را نشان می دهم). از همین آقای دکتر فتوحی هم درخواست کردیم که به عنوان سخنران ویژه در مجلس ما سخنرانی کند. آن زمان دکتر فتوحی در تهران بود. امروز قهرمان و گلچین که متخصصان بی همتای سبک موسوم به هندی بودند در میان ما نیستند و جور ایشان باز هم باید درخراسان کشیده شود؛ دکتر فتوحی همین جورکش معهود است و این بار هم از این پس خراسان باید میان­دار سبک هندی باشد به همت دکتر فتوحی و دانشجویانی که در این مسیر تربیت می کند. از دکتر فتوحی می خواهم که چیزی بگوید در باره قهرمان و یا سبک هندی که تواضع می کند، گمانم ذوق حضور دکتر شفیعی و شوق شنیدن سخنان او بر زبان همگی (جز من یکی) قفل زده است.

می گویم قهرمان دوستان زیادی داشت: از یک طرف گروه ربعه (یا به عبارتی خمسه) در خراسان بودند: قدسی، کمالپور، صاحبکار، قهرمان و باقرزاده؛ که چهارتای اولی با ما و جهان خاکی ما خداحافظی کردند و رفتند و جز قدسی (که در حرم دفن شد) همگی به اتفاق گلچین و قرائی و عماد و نکیسا قهرمان و صدیق در آرامگاه شاعران مدفونند سر بر آستان حکیم طوس (رو می کنم به دانشجویان که وقتی خواستید وارد باغ آرامگاه شوید به دست راست نظری بیفکنید و با فاتحه ای از اینان که گفتم یاد آورید). اما دوستی قهرمان با دو تن دیگر نیز زبانزد بود: اخوان ثالث و شفیعی کدکنی. اخوان سالهاست که در میان ما نیست و قهرمان هر سال چهارم شهریور مثل یک فرزند-مرده بر بالین اخوان می ایستاد و به سوگباد دوستداران شعر امروز درود می گفت؛ از شهریور آینده خدا می داند جای خالی قهرمان را چه کسی بر بالین اخوان پرخواهد کرد! اما خدای را سپاس که شفیعی اینک در میان ماست -که همیشه باد-  من باید سخن کوتاه کنم و از دکتر شفیعی عزیز بخواهم که از قهرمان برای ما بگوید.

نفسها در سینه حبس مانده است. شفیعی در صندلی فرورفته است بی آنکه جابجا شود به سخن آغاز می کند و از نخستین آشنایی اش با قهرمان سخن می گوید زمانی که طلبه ای ۱۵، ۱۶ ساله بوده و حریص دانستن که غیر از ساعاتی که در محضر استادانش ادیب نیشابوری و آشیخ هاشم قزوینی و آیت الله میلانی بوده بقیه وقت را یا در کتابخانه آستان قدس می گذرانیده یا درکتابخانه گوهرشاد. در سال ۱۳۳۴ در بخش مجلات کتابخانه مجله ای دیده است به نام در راه هنر که توجهش را جلب کرده و شاملو، عماد، اخوان و دیگران در آن شعر و مقاله چاپ می کرده اند و شفیعی شش شماره از این نشریه را خریده و با دست خود صحافی کرده که هم اکنون در کتابخانه شخصی او، که به مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی اهدا شده، موجود است. و او برای نخستین بار با حواندن مقاله «نوعی وزن در شعر امروز» قواعد کوتاه و بلند شدن شعر نیمایی را فهمیده و در خط شعر امروز افتاده است. در همان مجله یک غزل هم به لهجه تربتی از محمد قهرمان دیده و عملاً با نام او آشنا شده است در سال ۱۳۳۴. بنا براین هم اکنون ۵۸ سال از این آشنائی می گذرد. در این مدت در سفر و حضر از او ترک اولائی در عالم دوستی ندیده است. در همین راستا او از تقید قهرمان به پرداخت دانگش در امر هزینه های سفر یاد می کند و می افزاید در سفر وقتی می خواستیم پول هتل یا رستوران را بپردازیم می گفت: «التدنّگ دینی و دین آبائی!» (پرداختن دانگ روش من و روش پدران من بوده است، یعنی دانگم را حتماً باید بپردازم).

 اما نخستین دیدارش با قهرمان در سال ۱۳۳۹ در دفتر روزنامه خراسان اتفاق افتاده است، زمانی که او و علی شریعتی و نعمت آزرم در آن روزنامه صفحه ای داشته اند برای نقد و تحلیل شعر نو. و محمد قهرمان به توصیه اخوان ثالث برای دیدن این جوانان همشهری خوش ذوق به دفتر روزنامه می آید و از نزدیک با آنها آشنا می شود و ستاره ­شان با هم می گیرد. شفیعی ادامه می دهد: بعد از آن ما با هم رفت و شد و نشست و برخاست داشتیم. در آن زمان دو سه انجمن ادبی در مشهد وجود داشت: یکی انجمن ادبی سرگرد نگارنده بود که اغلب کلاسیکهای مذهبی در آن گرد هم می آمدند و شعرهایی با حال و هوای مذهبی و غزل سبک هندی در آن خوانده می شد. یکی هم انجمن ادبی شادروان محمود فرخ بود که اغلب پیش کسوت ترها در آن شعر می خواندند و بیشتر متمایل به سبک خراسانی بودند. ما هم انجمن ادبی کوچکی داشتیم: مرحوم شریعتی، نعمت آزرم و من در منزل فخرالدین حجازی در سرشور دور هم می نشستیم. نشانی اش را حجازی در یک بیت به نظم در آورده بود:

میدان چرخ کوچه کسرائی           بن بست اول است اگر آئی

این انجمن درواقع یک انجمن ادبی آوانگارد (پیشرو) به شمار می آمد.

با تشکیل انجمن ادبی قهرمان در واقع چهار انجمن ادبی فعال داشتیم در مشهد. قضیه به سال ۱۳۴۰ مربوط می شود. انحمن قهرمان که تشکیل شد ما هم جذب این انجمن شدیم. این انجمن سالها ادامه داشت و این اواخر فعالترین و سرزنده ترین انجمنهای ادبی خراسان بود. سلوک روحی قهرمان زبانزد بود. انضباط اخلاقی و سلوک معنوی این مرد واقعآً آموزنده بود. بنده متجاوز از پنجاه سال با او دوست بودم. با هم سفرها رفتیم. در باره سلوک اخلاقی او می توانم ساعتها حرف نامکرر بزنم. اشک بر دیدگان و بغض بر سخن شفیعی راه می بندد.

مراسم بزرگداشت استاد محمد قهرمان

مطلب را بر می گردانم و ادامه می دهم: قهرمان مرد آزرم بود دایم سرش پایین بود عکسهایش را ببینید جگونه چشم از شما دزدیده است. صدایش آرام بود و با همه بااحترام سحن می گفت. شعرهای بد از کسانی می شنید اما به روی خودش نمی آورد و هیچگاه کسی را تقبیح نمی کرد. دانش و شعرشناسی او را من بی نظیر می دیدم خاصه در شعر شیوه صائب. این سالهای آخر به صحرای رباعی زده بود. ما با هم روزهای پنجشنبه در فرهنگسرای فردوسی شاهنامه می خواندیم. اغلب من دنبال ایشان می رفتم در راه می گفتم تازه چه دارید؟ می گفت چند رباعی سروده ام. صبح­ها پا می شوم و در حیاط ورزش می کنم رباعیهائی به ذهنم می رسد بلافاصله یاداشت می کنم. البته در اتومبیل نمی گفتم بخواند می گذاشتیم برای پایان جلسه شاهنامه خوانی. پایان بخش جلساتمان همیشه شعر خوانی بود: دست کم در جلسه سه شاعر داشتیم: باقرزاده، دکتر حدادی و قهرمان. شعر پایانی را قهرمان می خواند، خِتامُهُ مِسکٌ.

شفیعی به قرار آمده است.

 رو به جمعیت می کنم و می گویم اگر سوالی هست از استاد شفیعی بپرسید. بغض گلوی همه را گرفته است. هیچکس لب نمی جنباند. دو سه مطلب یادداشت کرده ام که اگر سوالی نبود بپرسم. زبان همه در سوال هم بند آمده است برای آن که سکوت را بشکنم می پرسم: شما گمانم در سال ۴۲  کتاب شعر امروز خراسان را چاپ کرده اید با نعمت آزرم، من الآن حضور ذهن ندارم برای آن که از سالها پیش به این کتاب رجوعی نداشته ام،  آیا در این کتاب از محمد قهرمان هم شعری آورده اید؟ و چرا این کتاب را تجدید چاپ نمی کنید؟  

می گوید: آورده ام، دکتر احمد علوی هم تأیید می کند. اما در مورد کتاب شعرامروز خراسان، شفیعی شأن پیدایی آن را شرح می دهد: در همان انجمن مدرن­ های خراسان، در منزل شادروان فخرالدین حجازی بود که در سال ۱۳۴۰ به سرمان زد از حاصل خلاقیت­ها ادبی اعضای انجمن منتخبی فراهم بیاوریم. این انجمن نامش «انجمن ادبی پیکار» بود. اول قصدمان این بود که قضیه در داخل انجمن محدود بماند. از اعضا خواستیم هرکس نمونه ای از شعرش را بدهد تا در جزوه ای چاپ کنیم. چون من و نعمت به انجمن­های ادبی دیگر مشهد (نگارنده، فرخ و قهرمان) هم رفت و آمد داشتیم، گفتیم چه دلیل دارد این جزوه را به انحمن پیکار محدود کنیم، از آنها هم خواستیم نمونه ای از شعرشان را بدهند. ابتدا از خودمان نگذاشته بودم دوستان گفتند دلیل ندارد از خودتان هم بهتر است بگذارید. من و آزرم هرکدام یک شعر هم از خودمان در آخر کتاب گذاشتیم. به این ترتیب کتاب در اسفند ۱۳۴۱ به عنوان نخستین نشریه انتشارات توس، که رفیقمان محسن باقر زاده بتازگی راه اندازی کرده بود، منتشر شد. در این کتاب علاوه برنمونه کار شاعران این چهار انجمن از اخوان ثالث و عماد که اصلاً خراسانی اما ساکن تهران بودند هم نمونه ای آوردیم. بر روی هم در این کتاب از ۶۰ شاعر آن روز خراسان شعر آوردیم. با وجود جوانی و خامی انتخاب معتدل و بی طرفانه ای صورت گرفت. در این کتاب بهترین شعرهای آن روز این شاعران آمده است بدون هیچ ملاحظه و محدودیتی. مسن ترین فردی که از او شعر آوردیم شیخ الادباء محمود فرخ متولد ۱۳۱۸ قمری بود. از درگذشته ها مقید بودیم شعری نیاوریم برای آن که قضیه فرق می کرد. این کتاب دقیقاً امسال پنجاه ساله شد. به باقرزاده چند روز پیش گفتم این انتشارات دارد پنجاه ساله می شود حوب است به این مناسبت برنامه ای تدارک ببینی و این کتاب را هم که اولین کتاب انتشارات توست بدون یک حرف کم یا زیاد تجدید چاپ کنی.

اینگونه کتابها باید در همه استانها تهیه شود. من یک برنامه مدون برای این کار دارم  بر آنم که در ولایات و نه استانهای فعلی یعنی در خراسان، گیلان، مازندران، اصفهان، فارس، آذربایجان و… به معنی ولایتی آن گزیده هایی از شاعران امروز  بی حب و بغض و صادقانه تهیه شود، که اگر بشود چیزی خواهد شد در حدود ۱۵ جلد. در این صورت ما می توانیم بر اساس آن در باره شعر امروز همه ایران قضاوت کنیم. شعر فارسی امروز تنها در تهران تولید نمی شود همیشه حق ولایات به دلیل دوری از مرکز و بی کس و کاری ضایع می ماند. من بنا دارم این مجلدات را که به اهالی ادب ولایات سفارش داده ام حتی اگر شد به هزینه خودم چاپ کنم. اگر بشود برای افعانستان و تاجیکستان و حتی هند و پاکستان هم چنین مجموعه ای فراهم کرد مطلب کاملتر و تمامیت قلمرو شعر فارسی جامع­تر می شود.

توی حرفش می دوم و سه تا دانشجوی دکتری اهل افغانستانم را یکی یکی صدا می کنم و چون هر سه تن حاضر هستند می گویم اینها امروز و فردا فارع التحصیل می شوند و می توانند این وظیفه را بر دوش گیرند.

از نشریه هیرمند می پرسم که در همان سالها در همین دانشکده ادبیات منتشر می شد و تنها چهار شماره از آن در آمد اما جای خود را در میان مطبوعات استان باز کرد و قطعاً در تاریخ مطبوعات خراسان این نام باقی خواهد ماند. نامی که متأسفانه نسلهای امروز این دانشکده با آن آشنا نیستند. شفیعی با حالتی نوستالژیک به آن دوران باز می­گردد: در روزگار جوانی ما تعداد زیادی روزنامه و مجله در مشهد منتشر می شد. اما چند روزنامه از همه بیشتر مطرح بودند: روزنامه خراسان، که هنوز هم منتشر می شود، روزنامه آفتاب شرق که اسماعیل آموزگار منتشر می کرد و هفته نامه آزادی که به همت مرحوم علی اکبر گلشن آزادی منتشر می شد. گلشن آزادی شاعر و روزنامه نگاری برجسته بود و برگردن خراسان حق بزرگی دارد که روزی باید این حق گزارده شود. در حدود سال ۱۳۴۰ عبدالمجید مجید فیاض، که وکیل موفقی بود، امتیاز یک هفنته نامه به نام هیرمند را گرفت. این نشریه از هر نظر نشریه ای مترقی بود. من دانشجوی دانشکده ادبیات مشهد و طلبه ای معمّم بودم با مهدی علائی قرار گذاشتیم از امتیاز هیرمند استفاده کنیم و از حاصل کار استادان ودانشجویان این دانشکده یک نشریه منتشر کنیم. چهار شماره منتشر شد. مقالات آوانگارد و دیدگاههای مترقی در نقد و شعرشناسی داشت و همچنین اشعار بسیار خوبی در این چهار شماره منتشر شد. چند نفری بودند مثل مهدی علائی، اقدس یغمائی و ابراهیم شکورزاده که از فرانسه مقالات خوبی ترجمه می کردند. برخی از شعرهای خوب دکتر رجائی و مقالات دکتر یوسفی هم در این نشریه منتشرشد. از اخوان و سایه و  اصغر واقدی و شرف الدین خراسانی هم چیزهایی داشتیم. هیرمند آینه طبیعی هنر و ذوق خراسان در سالهای آغاز دهه چهل بود.

 از فرصت استفاده می کنم وبه یاد می آورم از کتاب اخیر روان شاد عبدالمجید مجید فیاض به عنوان از باغ قصر تا قصر آرزوها در دو جلد که همین یکی دوسال پیش منتشر شده (انتشارات کویر ۱۳۸۹) و نکته های خوب و دست اولی دارد در مورد تأسیس دانشکده ادبیات مشهد و حرفهای نگفته ای در مورد دکتر علی اکبر فیاض بنیادگذار و موسس این دانشکده که با مرحوم مجیدفیاض نسبت نزدیک داشت. استاد شفیعی ظاهراً این کتاب را ندیده است. به دانشجویان و علاقه مندان به تاریخچه این دانشکده خواندنش را توصیه می کنم.

از کافه داش آقا می پرسم و این که آیا دکتر شفیعی و قهرمان هم به این کافه رفت وآمدی داشته و اگر داشته کی ها در آن جا دیده می شدند. شفیعی با ذوقی دوچندان به سر یادهایش می­ رود، گویی سپاس می گزارد که به یادش آوردم. باری آن سالها به موازات خیابان جنت درست پشت دادگستری فعلی کوچه ای بود که داخل آن کوچه به چند قدم قهوه خانه ای معمولی بود با چند تا صندلی و سماوری که فقط در آنجا با چای از افراد پذیرایی می شد. به این قهوه خانه می گفتند «کافه داش آقا» که مهمترین مرکز روشنفکری مشهد بود. هرکس  اندکی چیزی سرش می شد معمولاً به این کافه رفت و آمد داشت. عصرها در سایه سار بیرون قهوه خانه می نشستند و تا پاسی از شب بساط گفتگو و شعر خوانی گرم بود. از کسانی که مرتب به این قهوه خانه رفت و آمد داشتند مرحوم احمد کمالپور بود. کمال در واقع پای اصلی و بزرگترِ این محفل ادبی به شمار می آمد. از کسان دیگری  که به این محفل آمد و رفت داشتند دکتر سعید هدایتی بود. این مرد آیت انسانیت بود اصلاً طبیب بود اما بیشنتر فعالیتهایش اجتماعی و ادبی بود. ذوق ادبی خوبی داشت و دائم با ادیبان و شاعران نشست و برخاست داشت. او یکی از پاهای اصلی داش آقا بود. مشتری دیگر داش آقا جعفر محدث بود که دائم با صندلی چرخدارش همه جا حاضر بود. در کودکی برایش حادثه ای پیش آمده و از ناحیه پا فلج شده بود اما مغز و دلش خوب کار می کرد. محدث نقش کعب الاحبار شهر را داشت هر خبری بود او زودتر از همه بو می برد. دائم احبار تازه داشت. هرکتابی منتشر می شد اول دست او می دیدیم. نوعی معرکه گیری ادبی و اجتماعی داشت همه را دور خودش جمع می کرد و یکریز از ری و روم و زمین و زمان حرف می زد. او از پاهای قرص داش آقا بود.  قهرمان علاقه ای به داش آقا نداشت اما او هم بالاخره گه گاهی به آنجا سر می زد. داش آقا در تاریخ انجمنهای ادبی و حرکتهای روشنفکری مشهد دردهه سی و چهل مطرح و موثّر بود. نمی توان از ادب و اندیشه در مشهد آن سالها سخن گفت و داش آقا را به یاد نیاورد.

وقت گذشته است خستگی در چهره شفیعی هم پیداست. می گویم سخن زیاد است و حضور استاد شفیعی که همیشه به ما و دانشکده ادبیات، که خانه و محل تحصیل ایشان و تکوین بسیاری از این خاطرات است، لطف داشته اند، بسیار مغتنم. اما بالاخره هر دیداری را پایانی است. باید استاد حرف پایانی را بزند، که می زند خطاب به دانشجویان مشتاق و همه تن چشم و همه جان گوش:

شما در بهترین ایام عمرتان هستید بعد آدم در دام انواع گرفتاریها فرو می غلتد قدر خودتان را بدانید، خودتان را دست کم نگیرید. اگر شعر خوبی دارید، اگر نقد خوبی نوشته اید اگر مقاله عالمانه ای دارید منتشر کنید حتماً موجی ایجاد می کند و کسی نمی تواند آن را نادیده بگیرد، چنان که ما را در دهه چهل نتوانستند نادیده بگیرند. این دانشکده تاریخ دلپذیری را از سرگذارنیده است. در سال ۱۳۳۴ که برای اولین بار مجوز تأسیس گرفت در یک خانه ۴۰۰ متری استیجاری بود ساختمانی خیلی ابتدائی داشت. وقتی می خواستند برای این دانشکده کتابخانه درست کنند مجموعه کتابهای احمد کمالپور شاعر فقید مشهدی را خریداری کردند. این کتابها هسته اولیه همین کتابخانه دانشکده ادبیات شد.  مجموعه جامعی بود از دواوین شعرا و متون کلاسیک. 

جمعیت برای گرفتن امضا و برداشتن عکس هجوم می آورند فاصله قفسه ها با صندلی­های اطراف کم است. تراکم جمعیت راه را برهر عبور و مروری بسته است. دعوت می کنم همگی را به صحن دانشکده برای گرفتن عکس و امضا. تا از کریدور و پله ها بگذریم نیم ساعتی گذشته است. در تزاحم و تراکم مشتاقان  خود را به صحن دانشکده می رسانیم. خطاب به شفیعی، جمله گلستان را می خوانم: «حاتم طائی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره کردندی…»  

همرسانی کنید:

مطالب وابسته