ژنوم آدم نامرئی
بهرام روحانی
تهران: نشر ایجاز، ۱۳۹۷
زندگیِ آدمها پر از نشانه است! نشانهها گاهی کافیاند! گاهی کماند! اما هیچ وقت کامل نیستند! حداقل برای من که اینطوری بوده! مثل روزنههایی در تاریکی، که اندازهی تو نیستند! منفذند! مجرا نیستند! عبورت نمیدهند رفیق! فقط به عبور امیدوارت میکنند! اینها از مغزم گذشتند. در مقابل آن در، ایستاده بودم. چند دقیقهای به آن در و دیوارهای اطرافش نگاه کردم. دیگر هیچ صدایی نمیآمد. یعنی واقعاً ممکن است رفیق که این زیرزمین راه مخفی دیگری داشته باشد و مکانی باشد برای خلوت کسی یا کسانی!؟ اینها از مغزم گذشتند. برای لحظهی کوتاهی دوباره احساس خطر کردم. نکند کسانی در این زیرزمین مشغول انجام کارهای مخفیانه باشند و با شنیدن فریادهای من احساس خطر کنند و به دنبالم بیایند! حالا بیا و داستان بار کن رفیق! اینها از مغزم گذشتند. ترسیدم. برای لحظهای به چیزی فکر نکردم. دیگر هیچ صدایی نیامد. خودم را آنطرفِ در، تصور کردم. به خودم نگاه کردم. اینطور احساس میکردم که انگار این من هستم که پشت آن در گیر کردهام. آزادی شکلهای مختلفی دارد. پریدن از بامِ آن قلعه، شاید تصوری از آزادی و رهایی بود. فریادها و مشتهای من واقعیتر بودند. هر وقت که به آن وضعیت فکر میکنم، با خودم میگویم شاید من در آن موقعیت، یک جورهایی هم اسیرِ مشتها و فریادهای خودم شده بودم و هم خودم را در آن مشتها و فریادها آزاد کرده بودم. صدای خودم را پشت آن در شنیده بودم که انگار آوازِ رهاییام بود و با امید به آزادیِ خودم، دست و پا زده بودم. ایستاده بودم. انگار در همهی زندگیام فقط یک جور فاصله بودم. شاید یک فاصلهی کوتاه به اندازهی تنم، بین خودم و انتخابهایم. به موقعیت قبلیام در قلعه برگشتم. هوا سرد و مرطوب بود و ابرها در هم فشرده شده بودند. در زمان کوتاهی، پنجرههای قلعه را بستم و از یکی از پنجرهها به آسمان نگاه کردم. ماه در آسمان نبود. آنجا ایستاده بودم. جایی که نه رهایی بود و نه بند. آنجا، من بودم.
آدم معمولاً زمانی برای خودش رؤیا میسازد که نیازهایش برآورده نشوند و وقتی خیالبافی میکند که به خواستههایش نرسیده باشد. حالا اینکه این رؤیاها و خیالبافیها چه مزیتها و عیب و ایرادهایی ممکن است به دنبال خودشان ایجاد کنند، مسئلهی دیگری است. اگر آدم دیگر چیزی نخواهد، آیا باز هم مرزی وجود خواهد داشت رفیق؟ این از مغزم گذشت. یک جورهایی میتوان گفت که رؤیاهای هر آدم، مرزهای آن آدم و مرزهای هر آدم، تاریخِ آن آدم هستند. تمدنِ کهن، تنها یک رؤیای کهنه است. البته نه اینکه رؤیاهای کهنه صرفاً بد باشند، اما رؤیاهای کهنه، یک جورهایی افسونگرند. آنها پر از مرزهای کشف نشدهاند. آنها قاطی رؤیاهای جدیدتر میشوند و نیازهای بزرگتری درست میکنند. رفع نیازهای بزرگتر، به مراتب سختتر است و همین مسئله باعث میشود که دوباره رؤیاهای بزرگتری به وجود بیایند. شاید به همین خاطر است که مردمِ امروزی، آسیبدیدهترند. چون هرچه رؤیاهای آدم بزرگتر باشد، مرزهای او بزرگتر میشود و هرچه مرزهای آدم بزرگتر باشد، او ناشناختهتر و مرموزتر خواهد بود و در نتیجه، بقیه کمتر او را میفهمند و وقتی کسی کمتر فهمیده شود، به مرور آسیب میبیند. شاید به خاطر همین است که تمدن، تنها آدمها را برای هم ناشناختهتر کرده است. شاید به خاطر همین است که دولتیها نمیتوانند آنطور که باید، مردمانشان را بفهمند. دولتیها معمولاً از درک نیازهای اجتماعی مردمانشان عاجزند، چون طبیعتاً هرچقدر مرزهای آدمی بزرگتر باشد، اجحافِ همه جانبه روی آن مرزها کمتر میشود و قسمتهایی از آن خواه ناخواه نادیده گرفته میشود. دولتیهای بیچاره حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند درکِ درستی از فردیتِ آدمهای این روزگار داشته باشند. آدمهای این روزگار، یکجورهایی بدون مرزند. آنها مرموزتر از آنند که بشود با یک سری قاعده و دستورالعمل فهمیدشان. البته این موضوع، خیلی هم به آدمهای این روزگار محدود نمیشود و میتوان گفت که در همهی دورههای زندگیِ آدمیزاد، داستان از این قرار بوده است. در نتیجه تنها راهی که برای دولتیها باقی میمانَد تا بتوانند به بهترین شکل، عدالت را در نظام هستی طرحریزی و پیادهسازی کنند، این است که به جمعیتِ آدمها حکومت کنند. دلیلش هم شاید این باشد که وقتی مردم، یکپارچه و یکدست میشوند و یک جمعیت را به وجود میآورند، به طور طبیعی از خِیرِ بخشی از خواستههای شخصیشان میگذرند و به اولویتهای اجتماعیشان بیشتر توجه میکنند و در نهایت، مرزهایشان کوچکتر و رؤیاهایشان قابل فهمتر و خلاصه همه چیزشان تقسیمپذیرتر میشود. اصلاً شاید یک جورهایی بتوان گفت همین تقسیماتی هم که به اسم تقسیمات عرضی یا تقسیمات ارزی یا تقسیمات درون مرزی و تقسیمات برون مرزی و چه میدانم بقیهی اینجور تقسیماتِ فرضیِ دیگر که همیشه از آنها یاد میکنند و اینروزها خیلی هم فراگیر شده، به نوعی از صدقهسریِ همان تقسیمپذیر بودن همه چیز به وجود آمده است. حالا دلیلش هرچه که میخواهد باشد، باشد. البته وصلهی فهمیدن اینجور چیزها که به ما نمیچسبد! اما به هر حال وضع، همیشه همینی بوده که هست.
انگار سیاستهای آدمیزاد، درست جایی تمام میشوند که رؤیاهایش تمام شوند. مدیریتِ رؤیاها! چه سرنوشت غمانگیزی رفیق! اینها از مغزم گذشتند. مردم تقریباً در تمام طول تاریخ نشان دادهاند که گرایش خاصی به هیجانزدگی دارند. علت آن هم شاید این باشد که آنها برای فرار از روزمرگیهای زندگی، فضای مناسبی پیدا نمیکنند و ناخودآگاه به سمت هر نوع هیجانی گرایش پیدا میکنند. مردم دلشان میخواهد که هر لحظه به واسطهی یک چیزِ هیجانانگیز، غافلگیر شوند. این مسئله باعث میشود آنها حتی برای یک لحظهی کوتاه هم که شده از واقعیتهای جدیِ زندگی دور باشند. انگار هر بار با یک هیجان تازه، زندگی را فراموش میکنند و خودشان را به شکلی خالی میکنند و دوباره به زندگی برمیگردند. آنها در همه چیز به دنبال هیجان هستند. در زندگی، مرگ، اعتقادات و روابط. اما دوباره به واقعیتی که در همهی این موارد وجود دارد، برمیگردند؛ به پایانِ همه چیز. مردم از پایان، زیاد خوششان نمیآید! پس چرا تلاش بشر برای بقای زندگیاش هیچ وقت به بار نمینشیند؟ انگار مردمِ هر نسل، یک جورهایی عادت کردهاند که همیشه باقیماندههای رؤیاهایشان را در نسل بعدی تخیل و دنبال کنند! رؤیاهایی که تمامی ندارند! و با چشمهایی ناتمام و براق، پایان روزگارشان را میپذیرند! انگار اصلاً بقایی در کار نیست رفیق! انگار هیچ آدمی به دنبال بقیهی خودش نیست! انگار جهان فقط در حالِ خالیکردن خودش است! و این بقا که گفته میشود همه به دنبالش هستند هم، فقط یک حادثهی کوتاه است که بعد از خالیشدنِ جهان در خودش اتفاق میافتد! این آدمها هم فقط به دنبال خالی کردن خودشانند! آدمهای بیچاره! حق با شماست! شاید این فکر که همه چیز در حال تلاش برای بقای خودش است هم یک جور آرامش فکری باشد که خودتان از سر ناچاری به خودتان میدهید! شاید بقا برای شما فقط نوعی هیجان است! آدمهای بیپناه! اینها از مغزم گذشتند.
***
برای بودن با او آمادگی کافی نداشتم. اما با خودم میگفتم که مگر یک آدم چقدر فرصت زندگی کردن دارد. اصلاً مگر آدم در زندگی دنبال به دست آوردن چه چیزهایی است که در ازایش بخواهد یک هویت باشُکوه و تکرارنشدنی مثل او را از دست بدهد؟ در آن سوی من، جایی که روحم معلق است و هر لحظه در جستجوی ستونی است که بتواند به آن تکیه بزند، میدانستم که او را میخواهم. باید همه چیز را رها میکردم؛ همه چیز را برای یک چیز. شاید این هم یکجور سُنَت باستانی است رفیق! که آدم همیشه برای یک چیز، همه چیز را از دست بدهد و دوباره همه چیز را در آن یک چیز بهدست بیاورد! نمیدانم! اینها از مغزم گذشتند. اصولاً داراییهای ما نمیتواند شامل همه چیز باشد. وقتی ما میگوییم همه چیز، در واقع از همهی آن چیزی حرف میزنیم که در داشتنش مهارت داریم، مثلاً نیروی کارمان، عمرمان، تلاشمان، اهدافمان، روابطمان. در واقع، ما یک جورهایی همیشه همهی اینها را برای به دست آوردن یک چیز مصرف میکنیم؛ شاید برای آرامش. به هر حال، آرامش هم مثل همهی حسهایمان یک واکنشِ عصبی در مغز است. کیفیتی که در کمیتِ کوچکش جا خوش کرده است؛ در مغزِ آدم. جوری که انگار ما همیشه همه چیزمان را فدای مغزمان میکنیم. آیا این مغزمان است که همه چیز را آمادهی شدن میکند و به همه چیز معنا میدهد؟ تجربههای بشری محدود به مغزهای بشریاند! دوزخ، اتفاقی است که در مغز آدمها میافتد! اما مغز آدمها هم یک روز بالاخره تمام میشود رفیق! مرگ، قویتر از مغز است! و اینطوری است که تاریخ ساخته میشود! با مرگ مغزها! اینها از مغزم گذشتند. به نظر میآید که وجود چیزی به نام کیفیتِ زندگی را باید در فضاهای خالی بین همین مغزها پیدا کرد.
وقتی کسی را دوست داریم، در واقع این مغز ماست که در خودش، دوستداشتن را توجیه میکند، اما شاید در واقع این فضای خالی بین مغزِ ما و مغزِ اوست که تعیین میکند چه چیزی یا چه کسی را دوست خواهد داشت. گمانم عاشقها معمولاً در آن فضاهای خالی به دنبال هم میگردند؛ در نوعی خلأ. چون در خلأ، بدلیل وجود فضایی به ظاهر ساکن و مسکوت، فرصتی برای بروز آسایش فراهم میشود؛ و این بخشِ لذتبخشِ قضیه است. اما طبیعی است که این فضای به ظاهر ساکن و مسکوت، متضمن وجودِ نوعی تعلیق نیز باشد؛ و این درست همان بخشِ کلافه کنندهی قضیه است. برای همین است که عشق، معمولاً کُند و معلق است. هم لذتبخش است و هم کلافه کننده. ما برای آرامش، تقریباً همه چیزمان را از دست میدهیم رفیق! در حالیکه لذت را تجربه میکنیم، کلافهایم! نمیدانم ارزشش را دارد یا نه! اینها از مغزم گذشتند.
من قوانین را میدانستم. آدمها هیچ وقت همدیگر را از دست نمیدهند. آنها فقط مهارتهایشان در با هم بودن را از دست میدهند. آن شب، او حرفهایش را زد. بعد سکوت کرد؛ سکوتی طولانی. آرام از کیفِ سیاهرنگِ دسته کوتاهش کتابی بیرون آورد و روی میزِ آباژورِ کنارِ تختم گذاشت. بعد با درجهای از صدا که گمانم فقط خودش آن را فهمید، از من خداحافظی کرد و رفت. پرده را آرام کنار کشیدم و از گوشهی پنجره، رفتنش را نگاه کردم. حالا دیگر او در خیابان بود. برگشت و به چهار طبقهی پشت سرش، به من نگاه کرد و رفت. هنوز هم گاهی اینطوری فکر میکنم که در واقع کسی که آن شب از پیش من رفت، او نبود. نمیدانم چرا! شاید یک جورهایی با این افکار، فقط میخواهم از سرِ ناچاری، واقعیت را به بازی بگیرم. روی تخت نشستم و کتابش را برداشتم.
————————
*ژنوم آدم نامرئی، در فرم، یک داستان بلند است که حول پیامهای گاه و بیگاه و اشاره های مرتبط با فضاهای تجربی مؤلفش میگردد. داستان ذهن هایی است که نسبت به خاستگاه های مبانی انسانی، مردد اند. داستان جسم هایی است که الگوهای زیستی را برنمیتابند. از نقطه نظر علمی، آدم نامرئی نمی تواند DNA داشته باشد و این داستان از این منظر، تلویحا به انسانهای بی پناهی اشاره دارد که اگرچه ماهیتا یک گونه زمینی محسوب میشوند، اما در آن یکنواختی رخوت بار و مزمن زندگی، خواسته یا ناخواسته نمیتوانند حضوری از جان و از دل داشته باشند اما خودشان را درک میکنند و با خودشان «رفیق» اند. -از: تریبون زمانه